یکشنبه, ۱۸ آذر, ۱۴۰۳ / 8 December, 2024
مجله ویستا

صنعتی شدن و سرمایه‌داری در آثار ماکس وبر


در آثار ماکس وبر صنعتی‌شدن و سرمایه‌داری از دو حیث به مسأله بدل شدند: نخست به عنوان تقدیر تاریخی غرب و دوم به عنوان تقدیر معاصر آلمان، آلمانی که بسیمارک آن را به وجود آورد.
به عنوان تقدیر غرب این دو مفهوم تحقق قطعی عقلانیت غربی هستند، یعنی تحقق همان ایده‌ی عقل که وبر آن را در تجلیات آشکار و مستور، ترقی خواهانه و سرکوب کننده‌اش پی می‌گیرد. از نظر او این تجلیات به عنوان تقدیر آلمان مدرن تعیین کننده‌ی سیاستهای رایش هستند، تکلیفی که در وهله‌ی اول تکلیف تاریخی بورژوازی آلمان است- یعنی تکلیف بورژوازی در تغییر شکل دولت فئودال محافظه کار و سپس در دموکراتیزه کردن [جامعه] و نهایتاً در مبارزه علیه انقلاب و سوسیالیسم. در نهایت ایده‌ی وجود ارتباط مقدر میان صنعتی شدن و سرمایه‌داری و بقای ملی است که انگیزه‌ی ‌مبارزه‌ی ‌پرشور- بگذارید صریح باشیم – و کینه جویانه‌ی ماکس وبر علیه تلاشهای سوسیالیستها در سال ۱۹۱۸ است. بنابر نظر او سوسیالیسم ناقض ایده‌ی عقل غربی است همانگونه که ناقض دولت ملی نیز هست: از این رو سوسیالیسم اگر نگوییم جنایتی تاریخی- جهانی، بلکه خطایی تاریخی- جهانی است (می‌توان پرسید اگر عمر ماکس وبر کفایت می‌داد چه می‌گفت وقتی می‌دید که این شرق است و نه غرب که با شعار سوسیالیسم، عقلانیت غربی مدرن را در افراطی‌ترین وجه آن بسط و گسترش داده است). بنا به نظر وبر صرف نظر از هرگونه تأثیری که سرمایه‌داری بر زندگی آدمیان می‌گذارد، در وهله‌ی‌ اول و پیش از هرگونه ارزیابی باید آن را به عنوان عقلی ضروری مد نظر گرفت.
در تحلیل وبر از سرمایه‌داری صنعتی، انگیزه‌های فلسفی و جامعه شناختی- تاریخی و سیاسی به شکل بنیادی به یکدیگر مربوط می‌شوند. نظریه‌ی او درباره‌ی ارزش خنثایی با بی‌طرفی اخلاقی علم، در عمل بدین صورت خود را نشان می‌دهد: تلاشی برای «رها » ساختن علم از پذیرش ارزشگذاری‌هایی اجباری که از خارج بر آن تحمیل می‌شوند. این بعد از نظریه‌ی معرفتی وبر از زمان خطابه‌ی آغاز کار دانشگاهی او در سال ۱۸۹۵ در فرایبورگ کاملاً روشن بوده است. وبر در این خطابه با صراحتی آشکرا اقتصاد ارزشخنثی را تابع داعیه‌های سیاستهای قدرت ملی دانست. مدت زمانی بعد (در اجلاس Verein fur Sozialplitik در سال ۱۹۰۹) وبر خود این مطلب را روشنترین وجه ممکن بیان می‌کند:
علت اینکه من در همه‌ی موارد تابدین حد قطعی و شاید هم خرده‌گیرانه علیه آمیخته شدن «آنچه هست» و «آنچه باید باشد» استدلال می‌کنم، این نیست که برای مسایل مربوط به «آنچه باید باشد» ارزشی قائل نیستم، برعکس، خرده گیریم بدین سبب است که تحمل این را ندارم که ببینم مسائلی که اهمیت جهانی دارند، مسائل مربوط به عالی‌ترین ثمره‌های فکری و ممعنوی یا به تعبیری مشخص، پیچیده‌ترین مسائلی که وجدان و قلب و روح انسان را تحت تاثیر قرار می‌دهند، به پرسشهایی دربارهٔ تولید اقتصادی – تکنیکی بدل شوند و موضوع بحث رشته‌ای فنی مثل اقتصاد قرار گیرند.
ولی هنگامی که «آنچه باید باشد» از علم جدا شود (که «نظام فنی» محض است) آنگاه به طور همزمان از علم و نقد علمی مصون دنگه داشته می‌شود: «ارزبش این ایدئال هیچگاه به خودی خود نمی‌تواند از مصالح خود آثار علمی استنتاج» شود.
به هر تقدیر، به دقت، تحلیل ماکس وبر از سرمایه‌داری صنعتی است که نشان می‌دهد مفهوم بی‌طرفی علمی یا بهتر بگویم ناتوانی در برابر «آنچه باید باشد» قابل دفاع نیست: مفهوم پردازی جامعه شناختی- فلسفی ارزشخنثای ناب، در جریان ساخته شدن خود به نقدی ارزشی بدل می‌شود. برعکس، مفاهیم علمی ارزشخثای ناب، ارزشگذاریهایی را آشکار می‌سازند که در خود مفاهیم و در پرتو تأثیری که امر داده بر آدمیان (یا براشیاء) می‌گذارد به نقد امر داده بدل می‌شود. «آنچه باید باشد» خود را در «آنچه هست» نشان می‌دهد: تلاش خستگی ناپذیر و بی وقفهٔ تفکر مفهومی آن را آشکار می‌سازد. کتاب اقتصاد و جامعه اثری است از ماکس وبر که به نهایت ارزشخنثی و آنجاست که روش تعاریف صوری و طبقه‌بندیها و نوع سازیها دست بالا را می‌گیرند و صورت‌گرایی به همان اعتبار و اهمیتی دست می‌یابدد که محتوا داراست. این مجموعهٔ‌اصیل ثمرهٔ تسلط وبر بر مصالحی عظیم و بر شیوهٔ تحقیقی است که اکنون به نظر باورنکردنی می‌رسد، همچنین ثمرهٔ تسلط وی بر معرفتی است که با آن می‌توانست به انتزاع بزند چرا که این معرفت می‌توانست میان امر ضروری و غیرضروری و واقعیت به انتزاع بزند چرا که این معرفت می‌توانست میان امر ضروری و غیر ضروری و واقعیت تمایز قائل شود. نظریهٔ صوری با مددگرفتن از مفاهیم انتزاعیش به هدفی دست می‌یابد که جامعه شناسی پوزیتیویستی و تجربی نما که با هر نوع نظریه در خصومت است برای رسیدن به آن بیهوده دست و پا می‌زنند: تعریف واقعی واقعیت. از این رو مفهوم سرمایه داری صنعتی در قالب نظریهٔ صوری عقلانیت و سلطه که دو مضمون بنیادی کتاب جامعه و اقتصاد هستند به امری انضمامی بدل می‌شود.
اجازه دهید سعی کنیم ارتباط میان سرمایه داری و عقلانیت و سلطه‌ را در آثار ماکس وبر نشان دهیم. این ارتباط را در کلیترین شکل آن می‌توان اینگونه تدوین کرد: ایده‌ِ خاص غربی عقل در نظامی از فرهنگ مادی و معنوی (اقتصاد، فن «آداب زندگی» علم و هنر) متجلی می‌شود که به طور کامل در سرمایه‌داری صنعتی تحول می‌یابد و این همان نظامی است که جهت‌گیری آن به سوی نوع خاصی از سلطه است که سرنوشت و تقدیر دوره‌ی معاصر است: بوروکراسی تام. این مفهوم جامع و اساسی همان ایده‌‌ی عقل و معنای عقلانیت غربی است و ما با این مفهوم کار خود را آغاز می‌کنیم.
از نظر وبر عقلانیتی وجود دارد که فقط در غرب متجلی شده و سرمایه‌داری را شکل داده (یا حداقل به شکل گیری آن کمک کرده) و آینده‌ی پیش بینی‌پذیر ما را رقم زده است. تعیین این عقلانیت که مظاهر متعددی (و اغلب مظاهر متناقضی) دارد، تلاشی است که بخش عمده‌ی‌آثار او را تشکیل می‌دهد. «روح سرمایه‌داری» آنطور که در جلد اول مجموعه مقالات وبر درباره‌ی جامعه شناسی دین، توصیف شده است یکی از مظاهر عقلانیت است، مقدمه‌ی این اثر به شکل منظمی نشان می‌دهد که عقلانیتی که در سرمایه‌داری، تدوین شده (Fromulated) و به کار گرفتن شده است به شکل بنیادی، صنعتی شدن غرب را از دیگر اشکال اقتصادی و تکنولوژی متمایز می‌سازد.اجازه دهید قبل از هر چیز عناصری را بر شماریم که مشخصات مفهوم وبری عقل هستند:
۱) ریاضی کردن فزاینده‌ی تجربه و دانش، ریاضی کردنی که ابتدا در علوم طبیعی و پیشرفتهای خارق‌العاده‌ی‌ آ» آ؛از می‌شود و سپس گسترش می‌یابد و در سایر علوم و همچنین در خود«آداب زندگی» نیز به کار گرفته می‌شود(کمی شدن عام).
۲) تأکید بر ضرورت تجربیات عقلانی در سازمان علم و همچنین در آداب زندگی.
۳) حاصل چنین سازمانی است که برای وبر مهمترین مسأله به شمار می‌رود، یعنی همان تکوین و استحکام یافتن سازمانی متشکل از کارمندانی اداری که شکل عام و فنی تعلیم یافته باشند. سازمانی که به «وضعیت گزیر ناپذیر کل حیات ما بدل می‌شود.» با توسل به این ویژگی آخر است از تاریخمندی ویژه‌ی آن از همان آغاز در برداشت وبر از عقل نهفته بود، برداشتی که به دقت جریان تحلیل‌هایش پایبندی خود را به آن حفظ کند و در مقاطع بحرانی خطا کرد. در جامعه شناسی وبر عقلانیت صوری به عقلانیت سرمایه‌داری بدل می‌گردد و بنابراین به صورت رام کردن روش شناختی «کشش به دستآورد طلبی» غیر عقلانی جلوه‌گر می‌شود، رام کردنی که تجلی نوعی آن «ریاضت کشی این جهانی» است.
در جریان این «رام کردن» عقل غربی به عقل اقتصادی سرمایه‌داری بدل می‌شود یعنی جهد و کوشش برای کسب سود مستمر و فعالیت مداوم و عقلانی اینترپرایز (enterprise) سرمایه‌داری، بدین سبب است که عقلانیت، شرط سود آوری می‌شود که آن هم به سمت محاسبه‌ای نظام مند و روشمند یعنی به سمت «حسابرسی سرمایه» می‌رود.
بنیان این عقلانیت، انتزاع است در عین حال هم نظری است و هم عملی و هم حاصل کار سازمانهای اجتماعی و علمی و عامل تعیین کننده‌ی دوره‌ی سرمایه داری است: یعنی دوره‌ای که طی آن کیفیت به کمیت تقلیل می‌یابد. عقل انتزاعی به عنوان عامل کارکردی شدن عام(که تجلی اقتصادی آن ارزش مبادله است) به پیش شرط کارآیی محاسبه پذیر بدل می‌شود و آنجا که فرآیند کارکردی شدن، سلطه بر تمامی موارد و روابط خاص (از طریق تقلیل آنها به کمیات و ارزشهای مبادله) را ممکن می‌سازد به کارآیی عام نیز بدل می‌شود. عقل انتزاعی در سلطه‌ی محاسبه شونده و محاسبه شده‌ی طبیعت و انسان تشخیص می‌یابد. از این رو عقلی که مورد نظر وبر است به صورت عقل تکنیکی، یعنی به عنوان تولید و تغییر شکل مصالح ( اشیاء و انسانها) به دست دستگاه روشمند- علمی، ظهور می‌کند. هدف از ساختن این دستگاه کارآیی محاسبه‌پذیر بوده است؛ عقلانیت موجود در این دستگاه اشیاء و انسانها، کارخانه‌ها و ادارات، کار و تفریح را سازمان می‌دهد و کنترل می‌کند. ولی با چه هدفی آنها را کنترل می‌کند؟ تا به اینجا مفهوم وبر عقل مفهومی «صوری» بوده است یعنی انتزاعی کمی کننده که از همه‌ی موارد خاص حاصل شده است، انتزاعی که کارآیی محاسبه پذیر عام دستگاه سرمایه‌داری را ممکن می‌سازد. ولی اینجاست که محدودیتهای عقل صوری نمایان می‌شود: نه هدف ویژه‌ی ‌ساختار علمی – تکنیکی و نه مصالح آن (سوژه‌ها و ابژه‌هی‌آن) هیچ‌یک، ازمفهوم عقل قابل استنتاج نیستند؛ آنها از همان ابتدا این مفهوم « ارزشخنثی»‌و صوری را از هم می‌پاشند.
بنابر تحلیل وبر از عقلانیت سرمایه‌داری این عناصر که نسبت به عقل« بیرونی» هستند به همین سبب به لحاظ مادی آن را محدود می‌سازند و در دو واقعیت تاریخی جلوه‌گر می‌شدند:
۱) تهیه و تدارک نیازهای انسانی ( که هدف فعالیت اقتصادی است) در چارچوب فعالیت اینترپرایز خصوصی و موفقیتهای محاسبه پذیر آن برای کسب سود انجام می‌گیرد یعنی در چارچوب سودی که حاصل کار انترپرونر فردی یا اینترپرایز است، و
۲) در نتیجه، بقای افرادی که نیازهایشان باید برآورد شود به فرصتهای سودآور فعالیت اینترپرایز سرمایه‌داری، بستگی دارد. این وابستگی در شکل افراطی آن در اختیار انترپرایز است تجسم می‌یابد.
بر حسب بر داشت وبر، این واقعیتها به صورت داده‌هایی از خارج، از پیش صوری قرار می‌گیرند ولی به عنوان واقعیتهایی تاریخی، اعتبار کلی خود مفهوم را محدود می‌سازند. بنا بر نظر وبر مهمترین واقعیت عقلانیت سرمایه‌داری، اینترپرایز خصوصی است؛ انترپرونر، شخصی آزاد است که مسئولیت محاسبات و خطرات فقط بر عهده‌ی خود اوست. با توجه به چنین کارکرد و وظیفه‌ای او بورژو است، و آداب زندگی بورژوا در ریاضت کشی این جهانی تجلی می‌یابد. آیا امروزه هنوز هم این برداشت معتبر است؟ آیا بورژوازی که وبر آن را عامل تحول صنعتی قلمداد می‌کرد هنوز هم این رد مرحله‌ی سرمایه‌داری متأخر عامل تحول صنعتی است؟ آیا عقلانیت سرمایه‌داری متأخر همان عقلانیتی است که از ریاضت کشی این جهانی سرچشمه‌ می‌گیرد؟ تصور من این است که پاسخ به این پرسشها باید منفی باشد. در جریان تحول عقلانیت سرمایه‌داری صفاتی که وبر به آن نسبت می‌دهد از هم گسسته و منسوخ شده‌اند. و این گسستگی باعث می‌شود که عقلانیت صنعتی شدن به شیوه‌ی‌ سرمایه‌داری به صورتی بسیار متفاوت جلوه‌گر شود: در پرتو غیر عقلانی بودن آن. با اشاره فقط به یک جنبه از آن می‌توان گفت که « ریاضت کشی این جهان» در سرمایه‌داری متأخر، دیگر به صورت نیرویی محرک عمل نمی‌کند؛ بلکه به صورت غل و زنجیری درآمده که در خدمت بقا و نگهداری نظام قرار گرفته است . کینز (Keynes) به طور کلی ریاضت کشی این جهان را رد می‌کند و می‌گوید هرگاه این ریاضت کشی بخواهد مانع تولید و مصرف کالای اضافی شود به صورت خطری برای « جامعه‌ی ‌مرفه» درخواهد آمد، مطمئناً حتی سرمایه ‌داری متأخر (Late Capitalism) هم بر«انکار نفس» (Renunciation) بنا شده است: شرط رسیدن به انباشت فزاینده‌ی سرمایه، تلاش و مبارزه‌ای برای بقا و شدت بخشیدن هر چه بیشتر و بیشتر به استثمار کارگران است. « برنامه ریزی برای منسوخ کردن و از رده خارج کردن»‌و غیر عقلانیتی روشمند به ضرورتی اجتماعی بدل شده است ولی این امر دیگر آداب زندگی بورژوا به عنوان طبقه‌ای که نیروهای تولید را بسط و گسترش می‌دهد نیست بلکه نشان تخریبی مثمرثمر (Prodactive destruction) تحت نظارت مدیریت تام است، و حسابرسی سرمایه‌ای سودآوری ریاضی شده و کارآیی، بزرگترین پیروزیهای خود را در محاسبه‌ی کشتار و کشتارهای جمعی و در محاسبه‌ی خطر نابودی ما در مقایسه با خطر نابودی دشمن جشن می‌‌گیرد.
در جریان شکفته شدن عقلانیت سرمایه‌داری، غیر عقلانیت به عقل بدل می‌شود: عقل به عنوان تحول و گسترش سراسیمه‌وار تولید، غلبه بر طبیعت و وسعت بخشیدن به انبوه کالاها( و میزان در دسترس بودن این کالاها برای اقشار گسترده‌ی جمعیت)؛ و ما به این سبب آن را غیر عقلانی می‌نامیم که تولید سطح بالاتر و سلطه بر طبیعت و رفاه اجتماعی، به نیروهای مخربی بدل می‌شوند. این تخریب نه فقط مجاری (Figurative) است، مثل زیرپا گذاشتن ارزشهای فرهنگ والا، بلکه واقعی نیز هست: مبارزه برای بقا هم در سطوح بین المللی شدت می‌یابد و پرخاشگری و خشونتهای سرکوب شده با مشروعیت پیداکردن سبعیت قرون وسطایی (شکنجه) و همچنین با تخریب و نابودی انسانها که به صورت عملی سازمان یافته شده است، سر می‌گشایند و آزاد می‌شوند. آیا ماکس وبر چنین تحولی را پیش بینی کرد؟ اگر منظور «بیان» این امر به صورت پیشگویی باشد پاسخ منفی است. ولی چنین تحولی به طور ضمنی در طرح مفهومی او آمده است- ولی در چنان سطح عمیقی به آن اشاره شده است که این تحول، قطعی و تغییر ناپذیر، و به تبع آن ( در معنای بد کلمه) عقلانی جلوه می‌کند.در جریان تحلیل وبر، مفهوم ارزشخنثی بودن عقلانیت سرمایه‌داری به مفهومی انتقادی بدل می‌شود – انتقادی، نه فقط در معنای «علم ناب» بلکه همچنین در معنای نقدی که ارزیابی و تعیین هدف می‌کند، نقدی از شی واره شدن و غیر انسانی شدن.
اما بعد، نقد متوقف می‌شود، آن امور را به عنوان اموری اجتناب ناپذیر می‌پذیرد و لحن پوزش‌خواهانه به خود می‌گیرد- بدتر از آن نقد او به رد بدیلی متحمل دست می‌زند، رد عقلانیتی تاریخی که کیفیتی متفاوت دارد. وبر خود با ذکاوت، محدودیت طرح مفهومی خود را با می‌شناسد. او خود را «بورژوا» معرفی می‌کند و کارش را همان رسالت تاریخی بورژوازی قلمداد می‌کند؛ تحت عنوان همین رسالت اعلام شده، او پیوستگی میان اقشاری را که نماینده‌ی بورژوازی آلمانی هستند با سازمان دهندگان ارتجاع و سرکوب می‌پذیرد. پیشنهاد او در مورد دشمنان سیاسی‌اش در جناح چپ افراطی فرستادن آنان به تیمارستان و باغ وحش و با اعدام با تپانچه بود. او بر روشنفکرانی که زندگی خود را در راه انقلاب وقف کرده‌اند خشم می‌گیرد. عقاید شخصی وبر در اینجا روشن کننده‌ی مفاهیمی هستند که او به کارشان می‌برد؛ این امر شخصی نشان می‌دهد که چگونه مفهوم خود عقل در مضمون انتقادی آنها نهایتاً وابسته به ریشه‌ی آن است: «عقل» همچنان عقل بورژوایی یا در واقع بخشی از عقل بورژوایی یعنی عقل فنی سرمایه‌داری باقی می‌ماند.
حال اجازه دهید دست به بازسازی تحول درونی مفهوم وبری عقل سرمایه‌داری بزنیم. خطابه‌ی او در فرایبورگ کل صنعتی شدن سرمایه داری را به عنوان شکلی از سیاستهای قدرت یا به عبارت دیگر به عنوان امپریالیسم تصور می‌کند. فقط تحول صنایع بزرگ می‌تواند متضمن استقلال ملت در مبارزه‌ی حاد و شدید و رقابت آمیز در سطح بین المللی باشد. سیاستهای قدرت امپریالیسمی مستلزم صنعتی شدن جامع و فراگیر است و بالعکس. اقتصاد می‌بایست در خدمت دولت ملی باشد و باید با ابزارهای آن هماهنگی داشته باشد. چنین ابزارهایی عباتند از استعمار و قدرت نظامی. ابزارهایی برای تحقق اهداف و ارزشهای فراعلمیی که اقتصاد ارزشخنثی باید خود را تابع آن سازد. عقل دولت به عنوان عقلی تا ریخی مستلزم حکومت طبقه‌ای است که قادر به اجرا و اعمال صنعتی شدن باشد و به تبع آن بتواند بر رشد ملی تأثیر بگذارد یعنی حکومت باید در دستان بورژوازی قرار گیرد. خطر هنگامی به وجود می‌آید که قدرت در دست طبقه‌ای باشد که به لحاظ اقتصادی رو به زوال است (مثل یونکرها در آلمان). از این روست که از نظر وبر علم اقتصاد زیر فشار ارزشهای سیاسی و فراعلمی به انتقادی، سیاسی- جامعه‌شناختی از دولتی بدل می‌شود که بیسمارک آن را بنا نهاد. و این نقد به شیوه‌ای بی‌سابقه و تکان دهنده آینده را پیش بینی می‌کند: در آلمان طبقه‌ی بورژوا یعنی طبقه‌ای که به لحاظ تاریخی برگزیده و منتخب است «بی تجربه و خام» است و به سبب ضعف خود به امید و انتظار سزاری نشسته است که کارهای او را برایش انجام دهد.
در آن زمان به قدرت رسیدن طبقه‌ی بورژوا به معنای دموکراتیزه دولتی بود که هنوز مقابل بورژوایی بود. ولی بورژوازی آلمانی به سبب بی تجربگی سیاسی نه می‌توانست دموکراتیزه شدن را متحقق کند و نه می‌توانست آن را به تأخیر اندازد و در آرزوی سزاریسم نشسته بود. دموکراسی که شکلی سیاسی است و متناظر با صنعتی شدن سرمایه دارانه است احتمالاً در معرض آن بود که به دیکتاتوری رأی دهندگان (Plebiscitary) بدل شوند؛ عقل بورژوا، کاریزمایی غیر عقلانی را فرا می‌‌خواند. همین دیالتیک دموکراسی بورژوایی است که مستمراً وبر را نگران می‌کند و نه دیالکتیک عقل بورژوایی و این امر به شکل صریح و قاطعی در کتاب جامعه و اقتصاد بیان شده است و ما به آن باز خواهیم گشت. در اینجا باید اذعان کرد که وبر بهتر از اغلب سوسیالیستهای معاصر خود توانست به درستی تحول آتی طبقه‌ی دیگری را پیش بینی کند که سرمایه داری را قوام می‌بخشد یعنی طبقه‌ی پرولتاریا. علاوه بیر این او تقریباً بدون کم و کاست به تکرار گفته‌های بیسمارک در اوایل دهه‌ی ۱۸۶۵ پرداخت. وبر در خطابه خود در سال ۱۸۹۵ به وضوح می‌گوید که «خطری از جانب توده‌ها وجود ندارد»، این طبقات تحت سلطه حتی نمی‌توانند مانع سیاستهای امپریالیستی شوند چه رسد به اینکه منجر به شکست آن گردند. بلکه «طبقات حاکم و در حال صعود» هستند که تهدیدی برای بخت بقای ملی در رقابت بین المللی به شمار می‌آیند.
خصوصیت محافظه‌کارانه‌ی توده‌ها و گرایشهای سزارگونه‌ی طبقات حاکم: این تغییرات در سرمایه‌داری متأخر بود که وبر پیش بینی کرده بود. وبر بر خلاف نظریه‌ی مارکسیستی، ریشه‌ی این تغییرات را در ساخت خود سرمایه‌داری نمی‌دانست. «عدم بلوغ سیاسی» تا زمانی که قادر به تعریف عواملی نباشد که در پس و پشت واقعیت پنهانند، مقوله‌ای سست است- که در اینجا مصداق آن این است که تولید سرمایه‌داری ممکن نیست بتواند با رقابت آزاد، بازار آزاد را حفظ کند. تولید سرمایه‌داری، خود از محدودیتهایی که در نهادهای دموکراتیک جامعه‌ی مبتنی بر بازار وجود دارد، فراتر می‌رود. سلطه به عنوان نقطه‌ی اوج گزیر ناپذیر گروهبندی (Regimentation)، در بوروکراسی متمرکز می‌شود. آنچه در زمینه‌ی‌ سرمایه‌داری لیبرالی به عنوان عدم بلوغ سیاسی ظاهر می‌شود در سرمایه‌داری سازمان یافته به بلوغ سیاسی بدل می‌گردد.
و اما درباره‌ی‌ بی آزار بودن طبقات تحت سلطه؟ حتی آن هنگام که وبر هنوز در قید حیات بود این طبقات در لحظه‌ای تاریخی می‌توانستند مسبب شکست سیاستهای امپریالیسمی شوند. به هر تقدیر، بعد از آن، بلوغ سیاسی بورژوازی و کارآیی فکری تولید سرمایه‌داری امور را در دست گرفتند و پیش بینی وبر را تأیید کردند.
حال بگذارید مفهوم سرمایه‌داری وبر را در جایی برررسی کنیم که (ظاهراً) از زمینه‌ی انضمامی سیاستهای قدرت امپریالیسمی جدا شده و در شکل ناب علمی ارزشخنقای آن بسط یافته است: در کتاب جامعه و اقتصاد. در اینجا سرمایه‌داری که صورتی از «کسب و کار اقتصادی عقلانی» است و در وهله‌ی اول به عنوان «صورتی ویژه از محاسبه‌ی پولی » تعریف می‌شود:
حسابرسی سرمایه ‌داری، ارزیابی و محاسبه‌ی موقعیتهای سودآور است و … این امر از طریق مقایسه‌ی ارزشهای مالی کل دارایی (ثابت و جاری) در ابتدا یک دوره‌ی واحد کاری با هدف سودآوری، انجام می‌شود و یا در مورد فعالیتهای کسب سود مستمر از طریق مقایسه‌ی اولین و آخرین ترازنامه‌ها در دوره‌ی حسابرسی صورت می‌گیرد.تلاش – که آدمی وسوسه می‌شود آن را تلاشی تحریک کننده بنامد- برای تعریف سرمایه‌داری به روشی صرفاً علمی، و انتزاع این مفهوم از هر آنچه انسانی و تاریخی است حتی در شیوه‌ی نگارش خوفناک و نیز آشکار است. مسأله‌ی اساسی در اینجا هیچ چیز نیست مگر کسب و کار. تأکید وبر در صحفه‌ی بعد کاملاً عکس چنین نگرشی است و تقریباً تکان دهنده است: «از این رو حسابرسی سرمایه به لحاظ صوری در عقلانیت‌ترین وجه خود، مبارزه‌ی انسان با انسان را پیش فرض خود قرار می‌دهد.» آنچه حسابرسی سرمایه بر سر آدمیان می‌آورد و در تعریف انتزاعی اول دقیقتر مشخص می‌شود تا در تعریف انضمامی دوم: غیر انسانی بودن در عقلانیت حاکم بر ترازنامه‌های اولیه و نهایی مستتر است.
«به لحاظ صوری عقلانی‌ترین» وجه حسابرسی سرمایه وجهی است که انسان و «اهداف او» در آن فقط به عنوان متغییرهایی جهت محاسبه‌ی بختهای کسب سود و منفعت در نظر گرفته شوند. در این عقلانیت صوری، ریاضی کردن، تا به آن حد می‌رسد که به نفی واقعی خود زندگی می‌انجامد، در افراطیترین حالت، یعنی خطر مرگ بر اثر گرسنگی، این محاسبه به انگیزه‌ی فعالیت اقتصادی کسانی تبدیل می‌شود که هیچ چیز ندارند:
برای کسانی که دستمایه‌ای در اختیار ندارند، تحت وضعیت اقتصاد بازار انگیزه‌ی دست زدن به فعالیتهای اقتصادی … معمولاً… روبه رو شدن با این خطر که این گونه افراد هم برای بقای خود هم برای بقای افرادد تحت تکلیفشان مثل فرزندان همسران و گاهی اوقات والدین یعنی افرادی که معمولاً فرد باید از آنها نگهداری کند، توشه‌ای تدارک ندیده‌اند.
وبر بارها و بارها عقلانیت صوری را در تقابل با عقلانیت مادی (بنیانی) تعریف می‌کند، عقلانیتی که در آن بقای اقتصادی انسان «از دیدگاه اصول ارزشی معینی (از هر نوع که باشد) مخورد توجه قرار می‌گیرد».
از این رو عقلانیت صوری نه فقط با جهت‌گیریها و اهداف مبتنی بر ارزش «سنتی» بلکه با اهداف و جهت گیریهای انقلابی نیز در تضاد است. به عنوان مثال ماکس وبر از یک سو به تناقض میان عقلانیت صوری و از سوی دیگر به تلاشهایی اشاره می‌کند که برای بر طرف کردن تفکیک قدرت صورت می‌گیرد(جمهوری شوروی، حکومت مبتنی بر عرف، کمیتهٔ امنیت عمومی)، به عبارت دیگر تلاشهایی برای تغییر انقلابی شکل موجود سلطه، ولی آیا عقلانیت صوریی که در اقتصاد سرمایه‌درای متجلی می‌شود، حقیقتاً تا به این حد صوری است؟ در اینجا بار دیگر تعریف آن را متذکر می‌شویم:
اصظلاح «عقلانیت صوری کنش اقتصادی» برای تعیین میزان محاسبه‌ی کمی یا حسابرسیی استفاده می‌شود که به لحاظ تکنیکی امکان پذیر است و همچنیننی کاربرد علمی دارد. نظام فعالیت اقتصادی به لحاظ صوری بر طبق درجه‌ای که تدارکات و پیش بینی‌های نیازها را بتواند با اصطلاحات عددی و حسابی و از این قبیل بیان کند، عقلانی نامیده می‌شود.
بر حسب این تعریف، اقتصادی کاملاً برنامه‌ریزی شده که اقتصادی غیر سرمایه‌داری است آشکارا از حیث عقلانیت صوری، در مقایسه با اقتصاد سرمایه‌داری عقلانیتر خواهد بود، چرا که اقتصاد سرمایه‌داری در مورد محاسبه پذیری منافع خاص اینترپرایز و «آزادی » بازار (هر چند گروه بندی شده) برای خود محدودیتهایی ایجاد می‌کند. اگر وبر صراحتاً چنین اقتصاد برنامه‌ریزی شده‌ای را ارتجاعی و حتی به لحاظ رئالیستی نیز ممکن اعلام می‌کند، در وهله‌ی اول به سبب دلایل تکنولوژی اینکار را می‌کند: در جامعه‌ی صنعتی مدرن جدایی کارگران از ابزار تولید به ضرورتی تکنیکی بدل شده است که نیازمند اقتدار انترپونری که شخصاً در اینترپرایز مسئولیت را بر عهده دارد. از اینرو واقعیت به نهایت مادی و تاریخی اینترپرایز خصوصی- سرمایه‌داری(در معنای وبری) به عنصر ساختاری صوری سرمایه‌داری و خود فعالیت اقتصادی عقلانی بدل می‌شود.
ولی کارکرد اجتماعی و عقلانی کنترل فردی تولید که مبنای آن جداتیی کارگر از ابزار تولید است از این هم فراتر می‌رود. از نظر ماکس وبر این امر ضمانت کننده‌ی انضباطی (disciplion) سازماین است که از حیث تکنیکی و اقتصادی ضروری است، انضباطی که به صورت الگوی کل نظمی همگانی در می‌آید که جامعه‌ی صنعتی مدرن طالب آن است. از نظر وبر حتی بنیان سوسیالیسم هم در نظم کارخانه‌ای است: « از چنین وضعیتی در زندگی و از چنین نظمی در کارخانه بود که سوسیالیسم مدرن متولد شد.»‌
بنابراین «تابعیت از نظم کاری»- که ویژگی اینترپرایز آزاد است- از یک طرف، عقلانیت سلسله مراتبی شخصی، ولی از طرف دیگر، سلطه عقلانی چیزها بر انسان است، یعنی «سلطه‌ی ‌ابزار بر اهداف (بر آوردن نیازها).» وبر با این کلمات در واقع از تزی سوسیالیستی نقل قول می‌کند. او در عین حال که آن را رد نمی‌کند، ولی بر این باور است که حتی جامعه‌ای سوسیالیستی نیز این عامل بنیانی یعنی جدایی کارگر از ابزار تولید را تغییر نمی‌دهد چرا که این جدایی صرفاً شکل پیشرفت تکنیکی و صنعتی شدن است. حتی سوسیالیسم نیز تابع عقلانیت آن باقی خواهد ماند، چرا که در غیر این صورت نمی‌تواند به عهدی که برای ارضای کلی نیازها و آرام کردن مبارزه برای بقا بسته است، پایبند باقی بماند. فقط با کنترل عقلانی انسان بر انسان است که می‌توان کنترل اشیاء بر انسان را از غیر عقلانیت زدود. از این رو این پرسش برای سوسیالیسم هم پیش می‌آید «پس چه کسی قرار است این اقتصاد جدید را اداره و هدایت کند؟»
از این رو صنعتی شدن به مثابه‌ی تقدیر جهان مدرن تلقی می‌شود و برای صنعتی شدن چه از نوع سرمایه‌داری باشد و چه از نوع سوسیالیستی، پرسش سرنوشست ساز این است: عقلانترین شکل کنترل بر صنعتی شدن و به تبع آن عقلانیترین شکل جامعه چیست؟ («عقلانیترین» هنوز به معنای عقلانیتی صوری است که صرفاً با کارکرد نظم یافته و محاسبه پذیر نظام خود تعیین می‌شود.) ولی به نظر می‌رسد که این عقلانیت صوری به تدریج در جریان تحول منطقی تحلیل وبر تغییر یافته باشد. هنگامی که مسألهٔ‌سلطه و کنترل پیش می‌آید این عقلانیت به دلیل پویایی درونی اش خود را تابع عقلایتی دیگر می‌سازد، یعنی تابع عقلانیت سلطه. دقیبتر اینکه از آنجا که این عقلانیت صوری از ساخت خود فرتر نمی‌رود و به جز نظام خود به عنوان هنجار محاسبات و کنشهای محاسبه کننده، چیزی ندارد، به مثابهٔ یک کل وابستهف «از خارج و از طریق چیزی غیر از خودش معین می‌شود؛ بر همین سیاق است که عقل بنا به تعریف خاص وبر «مادی» (meterial) می‌شود.
صنعتی شدن «تقدیر» است، واسطه‌ی «تقدیر» است – برداشت ماکس وبر از «تقدیر» به نحوی مثالی مبین، محتوای متادی تحلیل صوری اوست. «تقدیر» قانون حاکم بر اقتصاد و جامعه‌ای است که وسیعاً مستقل از افراد است، و تخلف از این قانون به معنای نابود کردن خود است، ولی جامعه «طبیعت» نیست. پس چه کسی حاکم بر سرنوشت است؟ صنعتی شدن مرحله‌ای از تحول قابلیتها و نیازهیا انسانهاست. مرحله‌ای از مبارزه آنها با طبیعت و نیز با یکدیگر است. روند پیش رفتن چنین تحولی می‌تواند صورتهای متفاونت و همچنین اهداف بسیار متفاوتی داشته باشد، نه فقط صورتهای کنترل، بلکمه صورتهای تکنولوژی و در نتیجه صورتهای نیازها و برآوردن آنها به هیچ وجه «مقدر و محتوم» نیستند، بلکه فقط آن هنگام مقدر می‌شوند که به عنوان حاصل قهر (coersion) مادی و اقتصادی و روانی، ضمانت اجتماعی بیابند. ریشه‌ی برداشت وبر در چنین تحلیلی نهفته است، او نابینایی جامعه‌ای را تعمیم می‌دهد که خود را مستقل از افرادش را باز تولید می‌کند، جامعه‌ای که در آن قانون سلطه به عنوان قانون تکنولوژی عینی ظاهر می‌شود. به هر حال در واقع این قانون نه «مقدر است نه «صوری». پس زمینه‌ی تحلیل وبر پس زمینه‌ای تاریخی است که در آن عقل اقتصادی به عقل سلطه بدل شده است- سلطه تقریباً به قیمتی. این تقدیر امری است که حادث شده است و از این روست که می‌تواند محو و زایل نیز بشود.هر تحلیل علیمی که به این احتمال محو و زایل شدن متعهد نباشد، نه به عقل، بلکه به عقل سلطه استقرار یافته متعهد است، چرا که هیچ نوع ساختاری نیست که طرح شده و یا ساخته شده نباشد و وابستگی این چنین نداشته باشد. در پیوستار تاریخ که همهٔ فعالیتهای اقتصادی در ان صورت می‌گیرد عقل اقتصادی هموار عقل سلطه است. عقلی که به لحاظ تاریخ و اجتماغعی تعیین کننده‌ی فعالیت اقتصادی است. سرمایه‌داری صرف نظر از اینکه تا چه اندازه ریاضی شده و «علمی» باشد، سلطه‌ای تکنولوژیک و ریاضی شده بر انسانهاست؛ و سوسیالیسم صرف نظر از اینکه تا چه اندازه تکنولوژیک و علمی باشد، مقدمات تخریب سلطه را فراهم می‌کند.
اگر در نتیجه‌ی این امر در آثار وبر نتحلیل صوری سرمایه‌داری به تحلیل اشکال سلطه بدل می‌شود، سبب عدم پیوستگی در مفهوم با روش نیست، نفس ناب بودن مفاهیم و روش وبر نشانگر غیر ناب بودن آنهاست. و سبب این امر این است که وبر جامعه شناسی بد است و افکارش نامنسجم است، بلکه سبب این است که او موضوع مورد مطالعه‌اش را می‌شناسد: حقیقت به نقد و نقد به اتهام تبدیل می‌شود و اتهام زدن به کارکرد علم حقیقی بدل می‌گردد. اگر او علم اقتصاد را از همن اول، در خطابه‌های خود، تابع سیاست ساخت، این امرف این قدرت و مهارت، خود را در پرتو کل آثار وبر، به عنوان منطق درونی روش او نمایان می‌سازد. علم شما باید «ناب باقی بماند، فقط در این صورت است که می‌توانید به حقیقت وفادار بمانید. ولی این حقیقت شما را مجبور می‌کند تا آن چیزی را باز بشناسید که موضوعات (objects) علم شما را «از خارج» تعیین می‌کند و شما را در برابر آن هیچ گونه قدرتی ندارید. رهایی شما از ارزشداوری به همان اندازه که ضروری است، ظاهری نیز هست، چرا که ارزشخنثایی، فقط آن هنگام واقعی است که قدرت مقاومت در برابر مداخله را داشته باشد و گرنه هم به قربانی و هم به دستیار هرنوع قدرتی تبدیل خواهد شد که بخواهد از آن استفاده کند.
عقلانیت صوری سرمایه داری و دو جا با محدویت دورنی‌اش مواجه می‌شود:
۱) در اینترپرایز خصوصی یا اینترپرونر خصوصی به مثابه‌ی ‌سوژه‌ی حقیقی ماهیت محاسبه شده‌ی فعالیت اقتصادی؛
۲) در جدایی کارگر از ابزار تولید یعنی کار آزاد.
از نظر وبر این دو مورد به عقلانیتی تعلق دارند که مختص سرمایه‌داری است؛ این دو، ضرورتهایی تکنولوژکی‌اند، از نظر او این دو مورد به مثابهٔ بخش لایتجزای عقلانیت سرمایه‌ داری(و حتی اقتصادی) در جامعهٔ صنعتی مدرن بنیان سلطه‌اند. اگر چنین باشد، خود سلطه را می‌بایست به عنوان شکل عقلانیت اقتصادی مدرن متصور شد و این همان کاری است که وبر در تحلیل بوروکراسی سعی در انجامش دارد.
کنترل بوروکراتیک، از صنعتی شدن فراینده جدایی ناپذیر است: حداکثر کارآیی شدت یافته‌ی سازمان صنعتی را به سطح کل جامعه می‌کشاند. کنترل بوروکراتیک به سبب محاسبه پذیر بودن هم برای سران سازمان و هم برای آنها که با آن سروکار دارند، عقلانیترین شکل کنترل است …» دانشی یقین‌پذیر و محاسبه پذیر و محاسبه کننده، دانشی تخصصی. به عبارت بهتر این دستگاه (apparatus) است که مسلط می‌شود زیرا کنترلی که بر دانش تخصصی مبتنی است فقط زماین کنترل بر دستگاه محسوب می‌شود که کاملاً بانیازها و امکانات تکنیکی تا حدود ممکن است: در دراز مدت معمولاً‌کارمندان ثابت و تعلیم دیدهٔ فنی بر دستگاه سلطه دارند نه رؤسای آنها یعنی وزرای دولت که متخصص نیستند.»
باز هم وبر تأکید می‌کند که هرگونه «سوسیالیسم عقلانی» صرفاً «می‌بایست مدیریت بوروکراتیک را در ید خود گیرد و آن را بسط و گسترش دهد چرا که این مدیریت چیزی نیست مگر سلطهٔ‌ عینی صرف. سلطه‌ای که شرایط عینی، خود خواستار آن هستند و برای اغلب اهداف گوناگون سیاسی و فرهنگی و اخلاقی و همچنین برای نهادها به طور یکسان معتبر است. وضعیتهای عینی، خود دستگاههایی معین و مشخص اند که از حیث تولید و کارآیی می‌توانند وضعیتهای عینی، خود دستگاههایی معین و مشخص اند که از حیث تولید و کارآیی می‌توانند هر چه بیشتر توسعه یابند و از حیث محاسبه‌پذیری هر چه بیشتر دقیق شوند.
مدیریت علمی تخصصی دستگاه به مثابه سلطه‌ای که به لحاظ صوری عقلانی است: شیء واره شدن عقل، شی ء واره شدن به مثابه عقل، پرستش شی وارگی. ولی ستایش به نفی خود بدل می‌شود. و می‌بایست که به نفی خود بدل شود چرا که دستگاه که مدیریت عینی خود را تحمیل می‌کند، خود ابزار استف وسیله‌ است- و هیچ چیز نیز به عنوان ابزار «صرف» وجود ندارد. حتی متولیدن و شی واره شده ترین دستگاه، ابزاری برای رسیدن به هدفی خارج از خود است. تا جایی که منظور، دستگاهاقتصادی سرمایه‌داری باشد کافی نیست بگوییم که این هدف، برآوردن نیازهاست. چنین برداشتی در معنای بد کلمه زیاده از حد کلی و انتزاعی است. چرا که هانطور که ماکس ویر هم متوجه شده بود برآوردن نیازها بیشتر محصول ثانوی فعالیت اقتصادی سرمایه‌داری است تا هدف آن. نیازهای انسان تا جایی ضروری و به « لحاظ صوری عقلانی‌» اند که انسانها به عنوان مصرف کننده مورد تقاضا باشد. (آنها را پیش، بهع عنوان تولید کننده تا حدودی، غیر ضروی‌اند)، چه بسیار از آنها که به اسقاط خانه‌ها فروخته نشده‌اند و روی هم تلنبار نشده‌اند تا نابود شوند یا به شیوه‌ای غیر انسانی و پست روزگار بگذارنند، ولی اگر چنانچه تلنبار نشدهاند تا نابود شوند و یا به شیوه‌ای غیر انسانی و پست روزگار بگذرانند، ولی اگر چنانچه مدیریت بوروکراتیک دستگاه سرمایه‌داری با همه‌ی عقلانیتش همچنان وسیله باقی بماند و به تبع آن وابسته باشد، در نتیجه به عنوان عقلانیت محدودیتهای خاص خود را خواهد داشت. بوروکراسی خود را به متابعت قدرتی برتر و فوق بورکراتیک درخواهد آمد- تبعیت از قدرتی «غیر تجاری» و اگر عقلانیت در مدیریت و فقط در مدریرت تجسم یابد آنگاه این قدرت قانونگذار می‌باید غیر عقلانی باشد. مفهوم وبری عقل به کاریزمایی (charisma) غیر عقلانی منتهی می‌شود.
مفهوم کاریزما در بین تمامی مفاهیم وبری شاید بحث انگیزترینشان باشد. این مفهوم حتی به عنوان اصطلاح بر این پیشداوری مبتنی است که هر نوع سلطه‌ی ‌شخصی موفق را به شیوه‌ای دینی متبرک کند. در اینجا فقط تا آنجا این مفهوم مورد بحث قرار می‌گیرد که بتواند دیالکتیک عقلانیت و غیر عقلانیت را در جامعهٔ‌ مدرن روشن سازد. سلطهٔ کاریزماتیک به مثابهٔ مرحله‌ای دوگانه در فرآیند تحول ظهور می‌یابد. از یک سو کاریزما گرایش دارد که به سلطهٔ منجمد منافع و سازمان بوروکراتیک آن منافع تبدیل شود؛ از سوی دیرگ سازمان بوروکراتیک به تبعیت از رهبر کاریزماتیک گرایش دارد.ماکس وبر در فصل «تغییر شکل کاریزما» به توصیف این امر می‌پردازد که به چه نحو سلطهٔ کاریزماتیک ناب رفته رفته خود را به «خصیصه‌ای دایمی» بدل می‌کند. « در این فرآیند سلطه‌ی کاریزماتیک به وضعیتهای زندگی روزمره و به قدرتهایی که بر آ» سلطه دارند و بیش از همه به منافع اقتصادی سرایت می‌کند.» آنچه به عنوان کاریزمای فردی واحد و پیروان شخصی او شروع شده بود به سلطهٔ دستگاه بوروکراتیکی بدل می‌شود که حقوق و عملکرهایی را به دست می‌آورد که بر مبنای آن افرادی که به شکل کاریزماتیک تحت سلطه‌اند به «اتباع» (subjects) منظم و مالیات پرداز و وظیفه شناسی بدل می‌گردند.
ولی این مدیریت عقلانی توده‌ها و اشیاء نمی‌تواند بدون رهبری کاریزماتیک غیر عقلانی کاری از پیش ببرد، چرا که مدیریت به دقت به همان درجه که حقیقتاً عقلانی است، گرایش به از میان بردن سلطه ( و تمایل به مدریرت اشیاء) دارد. با وجود این بنیان دستگاه اداری همواره بر پایه سلطه بنا می‌شود و هدف از استقرار آن نگهداری و قوت بخشیدن به سلطه است. به موازات دموکراتیزه‌ شدنی که مدیریت عقلانی مستلزم آن نگهداری و قوت بخشیدن به سلطه است. به موازات دموکرتیزه شدین که مدیریت عقلانی مستلزم آن است محدودیت و دستکاری فرایند سرنوشت یه عنوان تجلی منافع عام، بالاجبار وحدت می‌یابند. این شیوه‌ی خشن حل تضاد که در عین حال به شکل صوری عقلانی است، یعنی از لحاظ فنی کاراست به شکال کلاسیک رد دموکراسیی مبتنی بر رأی گیری تجلی می‌کند که در آن مردم تحت شرایطی که از قبل تعیین شده است و کاملاً تحت کنترل رهبران است، و به صورت ادواری رهبرانشان را خلع و سیاستهای آنها را معین می‌کنند. از نظر ماکس وبر به همین سبب، حق رأی همگانی نه فقط نتیجه‌ی‌ سلطه، بلکه همچنین ابزار آن را در دوره‌ی اوج و کمال فنی سلطه است. دموکراسی مبتنی بر رأی همگانی نه فقط نتیجه‌ی سلطه، بلکه همچنین ابزار آن در دوره‌ی اوج و کمال فنی سلطه است. دموکراسی مبتنی بر رأی گیری تجلی سیاسی غیر عقلانیتی است که به عقل بدل شده است.
به چه طریق دیالکتیک عقل (که دیالکتیک عقل صوری است) خود را در تحول سرمایه‌داری نشان می‌دهد؟ قدرت دنیوی سرمایه‌داری در برابر ایده‌ی کاریزما مقاومت می‌کند و وقتی قرار باشد که این اصطلاح برای توضیح جامعه‌ی صنعتی معاصر به کار گرفته شود، وبر دچار تزلزل می‌شود، هر چند که در طول جنگ جهانی اول و در اقدامات ضد انقلابی او، نگرش و حتی زبان او اغلب تا مرز تسلیم شدن به تو همات کاریزماتیک پیش می‌رفت. ولی تحلیل او آشکارا روند واقعی را نشان می‌دهد: عقل صوری دستگاه اداری که از حیث فنی کامل است، تابع امر غیر عقلانی می‌شود. تحلیل ماکس وبر ازبوروکراسی به گونه‌ای است که استتار ایدئولوژیکی نمی‌تواند آن را بپوشاند. او خیلی جلوتر از زمان خود خصوصیت موهوم دموکراسی توده‌ای مدرن را نشان داد، خصوصیتی که مدعی برابری و رفع تضادهای طبقاتی بود. مدیریت بوروکراتیک سرمایه‌داری صنعتی در حقیقت نوعی «تسطیح» (Levelikg) است ولی آنچه در اینجا قطعی است صرفاً تسطیح تحت سلطه‌گان در برابر حاکمان است که گروهی هستند که به لحاظ بوروکراتیک سازمان یافته‌اند و در واقع و اغلب حتی به شکل صوری موقعیتی کاملاً خودکامه کسب می‌کنند. او بارها و بارها تأکید می‌کند که دقیقاً همین دستگاه مدیریتی که از حیث فنی کامل نشده است به سبب عقلانیت صوری خود برای کسی که دستگاه بوروکراتیک را در اختیار خود دارد، ابزار قدرت درجه یکی است:
وابستگی تقدیر مادی توده‌ها به کارکرد صحیح و مستمر سازمانهای سرمایه‌ داری خصوصی که هر چه بیشتر به طور بوروکراتیک سازمان می‌یابد به طور مستمر در حال افزایش است و به تبع آن اندیشه نابودی آنها بیش از بیش به اندیشه‌ای یوتوپیایی بدل می‌شود.
وابستگی کامل به کارکرد دستگاهی همیشه حاضر به «بنیان هرگونه نظمی» بدل می‌شود، و از این رو خود دستگاه دیگر مورد پرسش قرار نمی گیرد.«جهت گیری تعلیم دیده به سمت تبعیت مطیعانه از این نظمها» به چت و بست انقیادی میدل می‌گردد که مردم دیگر از آن آگاه نیستند چرا که نظمی که آنان خود را مطیع آن می‌گردانند، خود به شکل دهشتناکی عقلانی است؛ به عبارت دیگر سبب تبعیت مردم آن است که این نظم همه چیز را به صورت بیش از اندازه کارآمدی اداره می‌کند و جهان کالاها و خدمات را به شیوه‌ای محاسبه پذیر در دسترس تک تک افراد قرار می‌دهد که دیگر هیچ کدام نگرش و درکی جامع و فراگیر از آن ندارند. عمر ماکس وبر آنقدر کفاف نداد که ببیند چگونه سرمایه‌داری بلوغ یافته به اتکای کارآیی عقل خود، حتی نابودی برنامه‌ریزی شدهٔ‌ میلیونها انسان و تخریب برنامه ریزی شده کار انسانی را سر منشاء سعادتی بزرگترو بهتر می‌سازد و چگونه جنون محض نه فقط بنیان ادامهٔ حیات، بلکه بنیان زندگی راحت تر می‌شود. او آنقدر زنده نماند که ببیند «جامعه‌ی‌ مرفه» زمانی که در خارج از مرزهای خود با فلاکت بشری و سبعیت روشمند رو به رو می‌شود، قدرت غیر قابل تصور تکنیکی و مادی و فکری خود را به هدر می‌دهد و از آن برای رسیدن به بسیج دائمی سوء استفاده می‌کند. وبر حتی بیش از برملا شدن قدرت این عقل، در مورد خطر تسلیم شدن دستگاه مدیریتی بوروکراتیک عقلانی به برترین مرجع غیر عقلانی هشدار داده بود، تسلیمی که خود ثمره‌ی عقلانیت این دستگاه است.در وهله‌ی‌ اول در چارچوب طرح مفهومی وبر این امر کاملاً بدیهی است که مدیریت جامعهٔ‌ صنعتی مستلزم آن است تا از خارج و از بالا هدایت شود: «هر مدیریتی مستلزم نوعی سلطه است، چرا که برای هدایت آن نوعی قدرت فرمانروایی می‌بایست همواره در دست کمی قرار گیرد.» انترپورنر سرمایه‌دار درست مثل پادشاهی که در رأس امپراطوری قرار دارد، از تربیت و مهارت اداری به « به مفهوم مادی کلمه»‌بهره‌ی ناچیزی دارد. هیچگونه ویژگی تخصیصی از او خواسته نمی‌شود: «از این واسطه بوروکراتیک به طور اجتناب ناپذیری در رأس خود عنصری دارد که حداقل می‌‌توان گفت که به طور ناب بوروکراتیک نیست.» به این دلیل می‌گوییم «اجتناب ناپذیر» که عقلانیت ارزشخنثای حاکم بر مدیریت، وابسته به ارزشها و اهدافی است که عقلانیت ارزشخنثای حاکم بر مدیریت، وابسته به ارزشها و اهدافی است که از خارج به آن وارد می‌شود. وبر در خطابهٔ خود، سیاست قدرت دولت ملی را به منزلهٔ امری تعریف کرده بود که به اقتصاد، ارزش و هدف می‌دهد. سرمایه‌داری نیز به همین ترتیب به منزلهٔ تمپریالیسم تعریف شد.
در کتاب اقتصاد و جامعه از برخی از ویژگی‌های اقتصاد امپریالیسمی نام برده می‌شود و همگی آنها تحت مفهوم «سرمایه‌داریی که جهت سیاسی دارد»‌خلاصه می‌شود. آنگاه وبر می‌گوید: از ابتدا نیز مشخص است که ان دسته از وقایع که جهت سیاسی دارند و امکانات (سیاسی) کشب سود را فراهم می‌کنند، اگر از لحاظ جهت‌گیری به سمت فرصتهای بازار در نظر گرفته شوند، به لحاظ اقتصادی غیر عقلانی هستند …» و به عنوان اموری غیر عقلانی می‌توانند جای خود را به امور دیگری بدهند. کنترل اقتصاد سرمایه‌داری نه فقط نیازمند کیفیتی تخصصی نیست، بلکه تا حد زیادی جایگزین شدنی است.
از این رو سرمایه‌درای با همه‌ی عقلانیتش (یا بهتر بگوییم صرفاً به سبب عقلانیت خاصش) نه فقط در اقتصاد، بلکه در کنترل مدیریت بوروکراتیک خود و در مدیریت دولتی خود نیز به رهبری غیر عقلانی و اتفاقی ختم می شود ( در اینجا به سهولت می‌توان به یاد فلسفه‌ی ‌حق هگل افتاد که در آن دولت جامعه‌ی مدنی، یعنی دولت عقلانی در رأس خود به شخص پادشاهی ختم می‌شود که دست تصادف یعنی تولد او را بر تخت نشانده است: در آثار هگل نیز مانند آثار وبر تحلیل عقل بورژوا محدودیتهای آن را آشکرا می‌سازد: عقل بورژوا در اوج خود، خود را نفی می‌کند.)
بگذارید به طور اجمالی مراحل تحول مفاهیم وبری (و مصادیق آنها) را مد نظر قرار دهیم سرمایه داری غربی در وضعیت خاص اجتماعی- سیاسی و اقتصادی قرون بسطامی در حال زوال و اصلاح دینی پا گرفت. سرمایه‌داری غربی «روح» خود را در عقلانیتی صوری بسط داد که خود را در جهت گیریها و کنشهای روانشناختی و همچنینی اقتصادی بنیانگذاران (اما نه کارپذیران) جریان سرمایه تحقق بخشید. صنعتی شدن تحت حاکمیت این عقل صوری تحقق یافت: پیشرفت تکنیکی و ارضای فزایندهٔ نیازها، حال هر نیازی که باشد. دیده‌ایم که این عقلانیت صوری بر اساس دو واقعیت تاریخی بسیار مادی گسترش می‌یابد واقعیاتی که در جریان پیشرفت حفظ می‌شوند و (به تعبیر وبر) همان شرایط سرمایه‌داری هستند یعنی
اینترپرایز خصوصی، ۲) «کار آزاد» یا به عبارت دیگر به وجود آمدن طبقه‌ای که به لحاظ «اقتصادی» زیر بار فشار تهدیدی گرسنگی، مجبور است که خدمات خود را بفروشد. این شرایط مادی به عنوان نیروهای تولیدی به عرصهٔ عقل صوری وارد می‌شوند. سرمایه‌داری در جریان مبارزه رقابت آمیزقدرتهای نابرابر(امابه لحاظ صوری آزاد)گسترش می یابد:مبارزه اشخاص، ملل و اتحادهای بین المللی برای بقا.
از نظر ماکس وبر سیاست قدرت منافع ملی بر مرحلهٔ فعلی و معاصر سرمایه‌داری سلطه دارد: سرمایه‌داری همان امپریالیسم است. ولی مدیریت آن به لحاظ صوری همچنان عقلانی، یعنی به صورت سلطه‌ای بوروکراتیک باقی می‌ماند. سلطه‌ی بوروکراتیک کنترل اشیا بر آدمی را اعمال می‌کند؛ تکنولوژی ارزشخنثی و عقلانی به معنای جدایی انسان از ابزار تولید و همچنین تبعیت او از کارآیی و ضرورت تکنیکی است. تمامی این جریان در چارچوب اینترپرایز خصوصی انجام می‌گیرد. ماشین، عامل تعیین کننده است ولی «این ماشین بی‌جان، روح متسجد است و فقط در این مقام که توان آن را دارد که انسانها را به خدمت خود گیرد…» ولی از آنجا که که «روح متسجد» است، سلطه انسان بر انسان نیز هست. از این رو این عقل تکنیکی بردگی را باز تولید می‌کند. تبعیت از تکنولوژی منجر به تبعیت از سلطه به طور کلی می‌شود؛ عقلانیت تکنیمی صوری به عقلانیت سیاسی مادی بدل می‌شود (از آنجا که عقل تکنیکی از همان آغاز به معنای کنترل کار آزاد به دست اینترپرایز خصوصی است [می‌توان گفت که] عکس این امر درست است؟) وبر با وضوحی تمام عیار در یکی از گویاترین نوشته‌های خود تقدیری را پیشگویی می‌کند که تحت اجبرا عقل تحقق پیدا کرده است:
سازمان بوروکراتیک در پیوند با ماشین بی جان در خدمت ساختن زندان اسارت آینده است، زندانی که آدمیان شاید روزی از سر عجز مجبور شوند تسلیم آن گردند، همان طور که روستاییان در دولت مصر باستان تسلیم آن شدند- البته به شرط آنکه کالای تکنیکی ناب، یعنی همان مدیریت و حفاظت عقلانی و بوروکراتیک، یگانه و آخرین ارزشی باشد که شیوهٔ هدایت امور زندگی آنرا تعیین کند.
ولی دقیقاً همین جا و در این مقطع حیاتی و مهم است که تحلیل وبر به نقدی از خود بدل می‌شود، و می‌توان متوجه شد که تا چه حد این تحلیل قربانی یکی پنداشتن عقل تکنیکی با عقل سرمایه‌دارانه‌ی بورژوا شده است. چنین یکی دانستنی مانع از این می‌شود که او ببیند نه عقل تکنیکی صوری «ناب» بلکه عقل سلطه است که سازندهٔ اسارت است و حد کمال عقل تکنیکی به راحتی می‌تواند به ابزار آزادی انسان بدل شود، به بیان دیگر: تحلیل مارکس وبر از سرمایه‌داری به اندازه‌ی کافی ارزشخنثی نبود، زیرا در تعاریف «ناب» خود از عقلانیت صوری ارزشهایی را وارد ساخت که خاص سرمایه‌داری بودند. بر این مبنا بود که تضاد میان عقلانیت صوری و مادی (یا جوهری) بسط و گسترش یافت، تضادی که روی دیگر آن «بی طرفی» عقل تکنیکی در برابر تمامی ارزشگذاریهای مادی خارجی است. چنینی بی‌طرفی فی نفسه به وبر اجازه داد تا نفع (شی ء وارد شده) ملت و قدرت سیاسی ملت را، به مثابهٔ ارزشهایی بپذیرد که تعیین کنندهٔ عقل تکنیکی هستند.خود مفهوم عقل تکنیکی احتمالاً مفهومی ایدئولوژیک است، نه فقط به کارگیری تکنولوژی، بلکه خود تکنولوژی نیز سلطه است (سلطه بر طبیعت و انسان) – کنترلی روشمند علمی، محاسبه شده و محاسبه کننده. اهداف و منافع خاص سلطه «متعاقباً» و از خارج بر تکنولوژی تحمیل نمی‌شود؛ بلکه در خود ساخت دستگاه تکنیکی وارد می‌شوند، تکنولوژی همواره طراحی تاریخی – اجتماعی است: در آن مقاصدی طرح ریزی می‌شود که جامعه و منافع حاکم بر آن قصد اعمال آنها را بر انسانها و بر اشیاء‌دارند. چنین قصدی از «سلطه» قصدی «جوهری» است و از این حیث به شکل خاص عقل تکنیکی تعلق دارد.
وبر از این مصالح اجتناب ناپذیر اجتماعی انتزاع می‌کند. ما در تحلیل عقل سرمایه‌داری بر چنین انتزاعی، تأکید کرده‌ایم: انتزاع تا آنجا که مبین درجه‌ی ‌انتزاع عقلانیت سرمایه‌داری از انسان باشد، به نقد این عقل بدل می‌گردد. عقلانیت سرمایه‌داری به نیازهای آن انسانها بی اعتناست و با توجه به این بی اعتنایی هر چه بیشتر بارآور و کارآ، محاسبه گر و روشمندانه می‌شود و زندان اسارت را می‌سازد و به شیوه‌ای پر تجمل آن را می‌آراید و به امری کلی و عام بدل می‌سازد. انتزاع وبری آنچنان از مصالح و اشباع شده که مبشر حکم عقلانی در باب جامعه‌ی ‌عقلانی مبتنی بر مبادله است.
به هر تقدیر این جامعه در جریان تحول خود به محو پیش نیازهای مادی خود گرایش می‌یابد: انترپورنر خصوصی دیگر عامل (Subject) عقلانیت اقتصادی نیست، که فقط جوابگوی خود باشد؛ و «کار آزاد» نیز دیگر اسارتی نیست که تهدید «هجوم گرسنگی» آن را تحمیل کند. جامعه‌ی مبتنی برمبادله یعنی جایی که همه چیز آزادانه و عقلانی پیش می‌رود و تحت کنترل انحصارهای اقتصادی و سیاسی در می‌آید. بازار و آزادیهای بازاری که ماکس وبر ویژگیهای ایدئولوژیک آن را اغلب، به اندازه‌ی کافی نشان داده بود، حال تابع نظمی می‌شوند که کارآیی خوفناکی دارد. نظمی که در آن منافع عام به شکل بارز توسط منافع خاص شکل می‌یابد. شی وارگی به شیوه‌ای بسیار فریبکارانه ملغی می‌شود. جدایی از ابزار تولید که وبر بحق آن را ضرورتی تکنیکی می‌دانست کل صنعت را تابع مدیران محاسبه گر ساخته است.عقلانیت صوری سرمایه داری پیروزی خود را در کامپیوترهای الکترونیک جنش می‌گیرد. کامپیوترهایی که صرف نظر از آنکه هدف چه باشد، همه جیز را محاسبه می‌کنند و به عنوان ابزارهای قدرتمند دستکاری سیاسی مورد استفاده قرار می‌گیرند و به شکلی اطمینان بخش فرصتهای سود و زیان را محاسبه می‌کنند، من جمله فرصت نابودی کل بشر را که همراه است با رضایت آدمیانی به همان اندازه محاسبه شده و مطیع. دموکراسی توده‌‌ای حتی در اقتصاد و علوم نیز مبتنی بر رأی گیری می‌شود. توده‌ها خود رهبرانشان را به ریاست زندان اسارت انتخاب می‌کنند.
ولی اگر از این رو عقل تکنیکی خود را در هیأت عقل سیاسی نشان می‌دهد، فقط به این سبب است که از همان آغاز همین عقل تکنیکی و همین عقل سیاسی منحصر به منافع خاص سلطه بودند. عقل تکنیکی به عنوان عقل سیاسی، تاریخی است. اگر جدایی از ابزار تولید ضرورتی تکنیکی باشد، اسارتی که به این سبب سازمان یافته ضرورتی تکنیکی نیست. این جدایی بر مبنای دستاوردهای خود – مکانیزه‌شدن مولد و محاسبه پذیر – امکان عقلانیتی را در خود نهفته دارد که به لحاظ کیفی متناوب است، عقلانیتی که بر مبنای آن جدایی انسان از ابزار تولید خودکار، مرحله‌ای که انسانی که آن را کنترل می‌کند از قید کار آزاد شده است، ارزشهای صوری و بنیادی دیگر ضرورتاً ضد یکدیگر نیستند و عقل صوری نیز دیگر به شکلی خنثی خود را بر انسان تحمیل نمی‌کند. چرا که ماشین به عنوان »روح متجسد» نیز دیگر به شکلی خنثی خود را بر انسان تحمیل نمی‌کند. چرا که ماشین به عنوان «روح متجسد» نیز دیگر بی طرف نیست، عقل تکنیکی، عقلی اجتماعی است که هم اکنون بر جامعه حاکم است: ساختار این عقل می‌تواند تغییر یابد و به عنوان عقل تکنیکی، به تکنیک آزادی بدل شود.
از نظر ماکس وبر این امکان، امکانی یوتوپیایی بود. امروز به نظر می‌آید که گویی حق با او بوده است. ولی اگر جامعه‌ی صنعتی معاصر شکست بخورد و بر قابلیتهای خود پیروز شود، آنگاه این پیروزی دیگر از عقل بوروژوایی مورد نظر ماکس وبر نخواهد بود. اصولاً مشکل بتوان در زندان اسارتی که در حال ساخته شدن است، عقلی را بازشناخت. یا شاید هم در برداشت ماکس وبر از عقل، کنایه‌ای وجود دارد، دال بر اینکه او می‌داند ولی انکار می‌کند؟ ایا دست بر قضا وبر می‌خواسته بگوید: و شما به این می‌گویید «عقل»؟

نوشته‌ی هربرت مارکوزه
ترجمه‌ی هاله لاجوردی