چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
مجله ویستا
خواستگار بارون
جشن تولد یک سالگی پسرم بود، از آنجا که خانه کوچک بود، تصمیم گرفتیم این جشن را در خانه پدر و مادرم بگیریم، البته بگویم یک جشن خودمانی، من و شوهرم و چند تن از اقوام نزدیک به همراه داداش و زنداداش و سه خواهرم... از آنجا که اولین سالگرد تولد بچهام بود، شور و ذوق خاصی داشتم، بعدازظهر یکی از روزهای بهاری بود و ما مشغول تزیین اتاقها بودیم که ناگهان زنگ خانه به صدا در آمد. ما در آن ساعت روز منتظر کسی نبودیم، مادرم چادر سر کرد و به طرف در حیاط رفت، وقتی که در را باز کرد، یک زن و مرد را جلوی در دید. مادرم آنها را به داخل راهنمایی کرد. خیلی عجیب بود، خواستگار خواهر بزرگم بودند که در بانک کار میکرد و بدون هماهنگی به منزل ما آمده بودند. در یک زمان نامناسب، پیش خودم گفتم حالا چه وقت خواستگار آمدن است. نمیدانم این اتفاق را باور میکنید یا نه...
پس از یک ربعی تا چایی دم بیاید، باز صدای زنگ در به صدا در آمد، این دفعه شوهرم رفت و در حیاط را باز کرد. این بار مقابل در دو مرد بودند و یک زن نه این دیگر امکان نداشت، باز هم بدون هماهنگی و برای خواستگاری از همان خواهرم آمده بودند. از ناراحتی گوشهای نشستم و در حکمت خداوند متعجب بودم، دو خانواده خواستگار به همدیگر چپ چپ نگاه میکردند تا این که خواستگارانی که تازه به خانهمان آمده بودند، تصمیم گرفتند که بروند و روز دیگری بیایند. خواهرم برای هر دو خواستگار چای برد. خواستگار اولی با خواهرش آمده بود و خواستگار دومی هم با پدر و مادرش باید بودید و میدیدید که چه جوی در اتاق حاکم بود، هیچ کس حرفی نمیزد تا اینکه خانواده خواستگار دومی گفتند، میرویم و وقت دیگری میآییم و همین را خواستگاران اول هم گفتند و پس از دقایقی از خانه بیرون رفتند. پس از رفتن آنها، ما هم شروع کردیم به تزیین اتاق با بادکنک و کاغذکشی. اما لحظاتی بعد، دوباره صدای زنگ در خانه به گوش رسید. این بار دیگر کفرم بالا آمده بود. جلوی در باز همان خواستگاران دوم بودند. میگفتند یک کوچه آن طرفتر ایستاده بودند تا خواستگاران قبلی بروند و آنها به داخل بیایند. خواستگار دومی با خواهر و شوهرخواهرش آمده بود، از قضا شوهرخواهر خواستگار، شوهرم را شناخته بود و آشنایی دست داد که چند سال پیش در فلان اداره با هم همکار بودیم و شوهرم به یاد آورد. به همین خاطر او را به اتاقی برد که آنجا را تزیین کرده بودیم. او تا چشمش به کیک تولد افتاد، به شوهرم گفت: من تا از این کیک تولد نخورم از این جا نمیروم، من دیگر خیلی عصبانی شده بودم و با اشاره چشم و ابرو به شوهرم فهماندم که مبادا دست به کیک بزند چرا که قرار بود از این کیک عکس بگیریم. در دل خداخدا میکردم تا آنها هر چه زودتر بروند، پدرم به آنها گفت: اجازه بدهید در این باره فکر کنیم و بیشتر با هم آشنا شویم، چون در حال حاضر موقعیت مناسبی برای این کار نیست. به هر حال آنها رفتند تا روز دیگری بیایند. تحقیقات ما در روزهای آینده در مورد این خواستگاران که بدون هماهنگی آمده بودند آغاز شد، ایراد هر دویشان این بود که هیچ کدامشان با هماهنگی برای خواستگاری نیامده بودند و این به هیچ عنوان معنا نداشت.
به هر حال تحقیقات نشان داد که اولین خواستگار قبلا زن داشته و او را طلاق داده، خواهرم دوست نداشت، همسر مردی شود که پیش از این ازدواج کرده بود. در رابطه با خواستگار دوم هم بگویم که او با اتومبیل پسرخالهاش آمده بود در حالی که گفته بود اتومبیل خودش است، از مال و منالش گفته بود که فهمیدیم هیچ چیز ندارد و... این شد که پاسخمان به آنها منفی بود. خواهرم مدتی بعد با مرد دلخواهش ازدواج کرد، از آن زمان ۲۵ سال میگذرد، پسر من حالا ۲۶ سال سن و یک پسر یک ساله دارد. ثمره ازدواج خواهرم، هم دو پسر میباشد.
آنچه خواندید خاطرهای بود که توسط پ.ن برایمان ارسال شده بود.
● گذشت شوهر من
همهچیز از سال ۱۳۷۲ آغاز شد. من آن زمان دختری ۲۲ ساله بودم با سری پرشور و دلی عاشق. آن زمان در رشته داروسازی (سال دوم) تحصیل میکردم و حدود یک سالی بود که با همسرم آشنا شده بودم. او مهندس عمران بود. علاقه ما نسبت به هم روز به روز افزونتر میشد. یکروز صبح که از خواب برخواستم با احساس گزگز در دست و پایم که با حالت خوابرفتگی همراه بود کمی ترس برم داشت. عصر همان روز مرا نزد یک متخصص مغز و اعصاب حاذق در آن زمان بردند و در کمال تعجب مشخص شد که من دچار بیماری «MS» هستم. از آن روز، روزگار بر من تیره و تار شد. انگیزه و علاقهام نسبت به همهچیز از بین رفت. احساس محبت به همسرم که ممکن بود با ترحم همراه شود مرا آزار میداد. دوستانم را به منزل راه نمیدادم تا مرا ببینند. از این به بعد کارم به پزشکان اعصاب و روان کشیده میشد و داروهای آنان هم باعث میشد تا من یا خواب باشم و یا افسرده...
روز به روز روحیهام خرابتر و من افسردهتر میشدم. همسرم هر روز با دستهگلی بسیار زیبا به دیدنم میآمد و اصرار داشت با آموختن سهتار، نقاشی و... مرا سرگرم کند. اما افسوس که به کلی خود را در اوج افسردگی و مواجهه با مرگ میدیدم. خوب به خاطر دارم که یک روز روی رختخواب از هوش رفتم و من را به بیمارستان رساندند و حدود ۱۵ روزی آن جا بستری بودم. در آن زمان چند سری آمپول که به تازگی کشف شده بود و از سوئیس برایم فرستاده بودند به من تزریق میشد تا اینکه یک روز متخصص مغز و اعصابی که به تازگی از آمریکا برگشته بود مرا ویزیت نمود، او فرشته نجات من بود و تمام داروهای اضافی مرا قطع نموده و فقط داروی ضدافسردگی را برایم تجویز کرد. با این روش درمان به سرعت حالم رو به بهبودی رفت. با فیزیوتراپی مداوم، لحظه به لحظه عضلات پایم به مانند سابق میشد... مهمتر از همه، یاریهای بیشائبه همسرم (در تمام طول بیماریام) روز به روز بیشتر شد. همسرم در آن ۶ ماه، به خوبی خودش را به ما شناساند. او که پرورش یافته در خانوادهای محترم و سالم و دوست داشتنی بود تمام نشانههای یک انسان والا را برای من و خانوادهام به نمایش گذاشت. دو ماه پس از این اتفاق همسرم پافشاری کرد که زودتر ازدواج کنیم، ازدواج او با یک دختر نیمه بیمار که معلوم نبود چند صباح آینده بیماریاش برمیگردد یا نه. مردانگی خود را در حرفهایش به اثبات رساند و خانوادهاش هم فداکاری بزرگی در حق من کردند. خدا را شکر بعد از ازدواج ما و گذراندن شرایط سختی که در زندگی داشتیم پس از دو سال خدا دختر نازنینی به ما داد و نام او را لیلی گذاشتیم. این دختر حالا ده ساله و مایه افتخار من و پدرش است. پس از گذشت ۱۴ سال بیماریام دیگر عود نکرد و حتی دکترها هم مشکوک شدند. چیزی شبیه MS بوده است. من هماکنون در دو داروخانه مشغول به کار هستم و سعی میکنم تا جایی که بتوانم یار بیماران باشم. خداوندا بابت همهچیز سپاسگزارم.
ش - ع از تهران
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست