پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا


مثل پیکاسو در نقاشی، مثل استراوینسکی در موسیقی


مثل پیکاسو در نقاشی، مثل استراوینسکی در موسیقی
می توان بی مقدمه سراغ ویژگی های مثبت فیلم های برادران مارکس رفت و خصوصیات ریز و درشت سبک شان را کنار هم ردیف کرد. می توان از تاثیر انکارناپذیر آنها در بازتعریف قواعد ژانر کمدی نوشت و ابداعات و خلاقیت های شگفت تک تک شان را برشمرد. می توان درباره محبوبیت آنها در میان سینمادوستان قلم زد و دلایل محبوبیت دیرهنگام شان را مرور کرد. اما ضرر ندارد ابتدا نیم نگاهی به پس زمینه ظهور این برادران شگفت انگیز بیندازیم و ببینیم چه کاره بوده اند، چگونه وارد سینما شده اند و در طول سال های فعالیت شان چه ماجراهایی را از سر گذرانده اند؛ برادر هایی که با گذشت زمان محبوب تر از قبل شده اند و به قول وودی آلن جایگاه شان در سینمای کمدی مانند پیکاسو در نقاشی و اسراوینسکی در موسیقی است. آنها هنوز هم می توانند با ایده های بدیع و شوخی های منحصر به فرد خود حداقل بخشی از تماشاگران را از خنده روده بر کنند. و البته کیست که نداند این خودش نعمت بزرگی است، اگر چارلی چاپلین که از رقبای همیشه برنده برادران مارکس محسوب می شود با تاثیر از مادر خود هانا به عرصه نمایش پا گذاشت برادران مارکس هم با تشویق مادر بازیگرشان مینا شوئنبرگ از همان کودکی با هنرهای گوناگون آشنا شدند. پدر شان یک خیاط ساده بود که سال ها پیش همراه با خانواده اش از آلمان به امریکا مهاجرت کرده بود اما مادرشان با نمایش های صحنه یی اخت بود و دلش می خواست هر پنج پسرش هنرمند بار بیایند. ظاهراً مینا شوئنبرگ راه و رسم تربیت فرزند را خوب بلد بود چون پسرهایش از گروچو و چیکو و هارپو گرفته تا زپو و گومو هر کدام صاحب هنری شدند که در سال های بعد در نمایش های وودویل خیلی به کارشان آمد. از میان سه برادر اصلی گروچو از بچگی آواز می خواند، هارپو یک هارپیست کاربلد بود و چیکو در نواختن پیانو و گیتار مهارت بالایی داشت. آنها کار خود را در نمایش های وودویل آغاز کردند و با کمک دایی شان آلبرت که او هم یک بازیگر بود توانستند نقش های کوچکی برای خود دست و پا کنند. گروچو و گومو آواز می خواندند و هارپو هم اغلب نقش پسر ابلهی را بازی می کرد که چیز زیادی سرش نمی شد.
موفقیت گروچو، گومو و هارپو در جذب گسترده مخاطبان باعث شد آنها فعالیت خود را گسترش بدهند و در سال ۱۹۱۰ با کمک مادر، خاله و البته دایی شان گروهی نمایشی به نام «شش خوش شانس» تشکیل بدهند. نمایش های اولیه خانواده مارکس ربطی به کمدی نداشت و اغلب از آواز خوانی و اجرای داستان های دم دستی فراتر نمی رفت. تا اینکه در سال ۱۹۱۲ اتفاق جالبی افتاد که سرنوشت هنری همه آنها را برای همیشه تغییر داد. در یکی از اجراهای آن سال در تگزاس وقتی برادران روی صحنه کارشان را انجام می دادند قاطری چموش بیرون سالن سر و صدای زیادی به راه انداخت و نصف بیشتر تماشاگران برای تماشای قاطر سالن را ترک کردند. وقتی سر و صدای قاطر فروکش کرد و تماشاگران برای دیدن بقیه نمایش به سالن برگشتند گروچو که حسابی عصبانی شده بود شوخی های نیشداری نثار آنها کرد اما تماشاگران به جای اینکه ناراحت شوند به وجد آمدند و از شوخی های گروچو استقبال کردند. دیگر برادران هم وقت را تلف نکردند و بی مقدمه شوخی هایی به زبان آوردند تا به خود و به تماشاگران ثابت کنند در بداهه پردازی چه مهارت خارق العاده یی دارند. موفقیت بی مقدمه این نمایش باعث شد برادران مارکس سراغ داستان های کمدی بروند و با حضور دیگر برادر خود یعنی چیکو تجربه بیشتری در خنداندن تماشاگران کسب کنند. چند سالی گذشت تا برادران به تیپ و خصوصیات ظاهری مختص به خود رسیدند و آرام آرام با همان تیپ و ظاهر تثبیت شدند. اما با شروع جنگ جهانی اول گومو تحت تاثیر فضای ملتهب آن دوران تصمیم گرفت گروه را ترک کند و به جبهه جنگ بپیوندد. وی هرگز به عالم بازیگری بازنگشت و جای خود را به برادر کوچکش زپو واگذار کرد. با ورود زپو ترکیب چهارتایی برادران مارکس تکمیل تر از پیش شد و به راحتی توانستند در آغاز دهه ۱۹۲۰ به یکی از محبوب ترین چهره های نمایشی امریکا تبدیل شوند. عینک بزرگ، ابروی پرپشت و سبیل کلفت گروچو، کلاه سبدمانند و لهجه مسخره انگلیسی آمیخته به ایتالیایی چیکو، لال بازی و شیطنت هارپو و عاشق پیشگی زپو ویژگی های ظاهری تثبیت شده برادران مارکس در این دوران بودند که تقریباً تا پایان دوران کاری آنها هم حفظ شدند. به لحاظ محتوایی هم می توان از شوخ طبعی تند و تیز، هجو ساختارهای اجتماعی و بداهه پردازی شان نام برد که نمونه اعلا و منحصر به فردش در تک تک فیلم های سال های بعدشان نمود دارد. برادران مارکس با تجربه هایی که در طول سال ها فعالیت خود در نمایش های وودویل کسب کرده بودند توانستند به برادوی قدم بگذارند و نقطه عطف دیگری در کارنامه هنری خود ثبت کنند. ورود به برادوی باعث شد به عنوان یکی از شمایل های کمدی دهه ۲۰ امریکا شناخته شوند که البته هنوز به نمایش های صحنه یی محدود مانده اند و به هنرهای تصویری قدم نگذاشته اند. «نارگیل ها» و «بیسکویت حیوانی» از نمایش های موفق آنها در این دوران بودند که بعدها منبع اقتباس دو فیلم اول آنها در سال های ۱۹۲۹ و ۱۹۳۰ شدند. ورود برادران مارکس به سینما تقریباً با ظهور سینمای ناطق (۱۹۲۷) همزمان است. کمپانی پارامونت که در سال ۱۹۲۹ به دنبال کمدین های جدید بود به فکر استفاده از برادران مارکس افتاد و با استخدام برادران مارکس زمینه ساز ورود آنها به سینمایی شد که به تازگی ناطق شده بود و تماشاگرانش بیش از هر چیز از شنیدن صدای بازیگرها لذت می بردند. البته برادران مارکس در سال ۱۹۲۱ در یک فیلم کوتاه صامت به نام «ریسک شوخی» هم بازی کرده بودند که هرگز نمایش داده نشد و حلقه های نگاتیوش هم در دسترس نیستند. گفته می شود گروچو که دل خوشی از این فیلم نداشت نگاتیوهایش را به آتش کشیده است، گروچو یک بار دیگر هم درصدد سوزاندن نگاتیو های اولین فیلم شان «نارگیل ها» بوده است که البته ماموران استودیوی پارامونت به موقع متوجه شده اند و وی را بیرون انداخته اند. حاصل همکاری پنج ساله برادران مارکس با کمپانی پارامونت شش فیلم بود که اغلب به عنوان بهترین آثار سینمایی آنها شناخته می شوند؛ «نارگیل ها» (۱۹۲۹)، «بیسکویت حیوانی» (۱۹۳۰)، «خانه یی که سایه ها ساخته اند» (۱۹۳۱)، «مسخره بازی»(۱۹۳۱)، «پرهای اسب» (۱۹۳۲) و بالاخره «سوپ اردک» (۱۹۳۳) که در کنار اولین فیلم برادران مارکس با کمپانی مترو گلدوین مه یر «شبی در اپرا» (۱۹۳۵) در فهرست «۱۰۰ سال... ۱۰۰ فیلم» انجمن سینمای امریکا جای گرفته است.
محبوب ترین فیلم برادران مارکس در دوران همکاری با پارامونت «پر های اسب» بود که یکی از عکس های سکانس آخر فیلم روی جلد مجله تایم آن سال هم به چاپ رسید. اما لحن تند و تیز و هجو سیاست های داخلی و خارجی دولت امریکا در «سوپ اردک» چندان به مذاق تماشاگران امریکایی آن زمان خوش نیامد و همین مساله باعث شکست مالی فیلم شد.(عده یی حتی «سوپ اردک» را سیاسی ترین فیلم تاریخ سینمای امریکا قبل از «دکتر استرنج لاو» (۱۹۶۴) دانسته اند.) رابطه برادران مارکس با پارامونت بر سر همین قضیه شکراب شد و در نتیحه آنها پارامونت را برای همیشه ترک کردند. در مدت بیکاری زپو که شخصیتش هرگز در فیلم های قبلی از قوام و قدرت کافی برخوردار نبود بازیگری را کنار گذاشت تا کارگزاری را پیشه خود کند و در سال های بعد باعث شهرت بازیگرانی مانند لانا ترنر و جک لنی شود. چیکو و گروچو هم سراغ برنامه های رادیویی رفتند و حتی صحبت بازگشت به برادوی هم به میان آمده بود. تا اینکه آیروینگ تالبرگ یکی از تهیه کنندگان استودیوی مترو گلدوین مه یر وقتی با چیکو مشغول بازی بریج بود بحث الحاق برادران مارکس به مترو را پیش کشید و چیزی نگذشت که گروچو، چیکو و هارپو که اکنون دیگر به عنوان سه برادر مارکس شناخته می شدند سر از مترو درآوردند. تالبرگ معتقد بود عموم مخاطبان به خصوص خانم های خانه دار با شخصیت های شوخ و شنگ برادران ارتباط برقرار نمی کنند و برای اینکه فیلم های آنها جذاب تر شود باید عناصری همچون پیرنگ رمانتیک، شخصیت سمپاتیک و روایت منطقی به فیلم ها اضافه کرد تا نتایج بهتری حاصل شود. غیر از «شبی در اپرا» که هنوز رگه هایی از شگرد های جذاب برادران مارکس در آن وجود داشت فیلم های بعدی آنها اغلب با سر و شکل تالبرگی روانه پرده سینما ها شدند که اغلب نتوانستند موفقیت های سابق را تکرار کنند. در واقع تالبرگ با چنین ایده یی عناصر اصلی جذابیت آثار برادران مارکس یعنی آنارشیسم روایی، شخصیت های شرور و داستان های نه چندان منسجم را با عناصری جایگزین کرد که به تن برادران مارکس زار می زد. همکاری با تالبرگ بیشتر از دو فیلم دوام نیاورد چون وی در سال ۱۹۳۷ و یک هفته مانده به اکران «یک روز در مسابقه اسب سواری» فوت کرد. برادران مارکس که بعد از تالبرگ حامی دیگری در مترو نداشتند به کمپانی آر. ک. اï متمایل شدند و فیلم «پذیرایی در اتاق» (۱۹۳۸) را با حمایت آنها تولید کردند. اما دوباره به مترو برگشتند و سه فیلم دیگر برای این استودیو بازی کردند؛ «در سیرک» (۱۹۳۹)، «به غرب برو» (۱۹۴۰) و «فروشگاه بزرگ» (۱۹۴۱). برادران که دیگر محبوبیت سابق را نداشتند می خواستند بعد از «فروشگاه بزرگ» بازنشسته شوند اما چون چیکو در مضیقه مالی قرار داشت تصمیم گرفتند در دو فیلم دیگر با همکاری یونایتد آرتیستز بازی کنند؛ «شبی در کازابلانکا»(۱۹۴۶) و «خوشحالً عاشق» (۱۹۴۹). برادران مارکس بعد از بازنشستگی در چندین و چند برنامه تلویزیونی و رادیویی حاضر شدند اما آخرین حضور مشترک سینمایی شان به فیلم «داستان بشریت»(۱۹۵۷) بازمی گردد که البته فاقد صحنه هایی است که هر سه برادر در آن حضور داشته باشند. فعالیت های سینمایی آنها به جز فیلم های مذکور به معدود فیلم های نه چندان معتبری محدود شد که برای خودشان هم ارزش چندانی نداشتند. بیلی وایلدر فقید بسیار تلاش کرد در دهه پنجاه یک بار دیگر آنها را کنار هم جمع کند اما سکته قلبی چیکو حسرت این اتفاق را بر دل سینمادوستان باقی گذاشت.
اوژن یونسکو فیلم های آنها را در شکل گیری تئاتر پوچی موثر می دانست و تورنتون وایلدر هم معتقد بود جیمز جویس در «بیداری فینیگان» از برادران مارکس الهام گرفته است اما بررسی تاثیر آنها بر گونه سینمای کمدی به تنهایی شأن شگرفی برایشان ایجاد می کند. برادران مارکس فرزند خلف سینمای ناطق هستند و بدون «صدا» تمامی جذابیت های خود را از دست می دهند. نمی توان ورود آنها به سینما در سال های ابتدایی سینمای ناطق را بی دلیل و منطق دانست چرا که اگر تهیه کنندگان و مالکان استودیو ها اندک امیدی به موفقیت آنها در چارچوب سینمای صامت داشتند در همان اوایل دهه ۱۹۲۰ آنها را پای قرارداد می کشاندند. سینمای صامت عرصه فعالیت های ستارگانی همچون چاپلین و کیتون و لوید بود که با ترکیب قابلیت های فیزیکی خود و داستان هایی که چندان به دیالوگ نیاز نداشتند مخاطبان را به تسخیر خود درمی آوردند. شوخی های هجو آمیز گروچو و بازی های زبانی چیکو در سینمای صامت مجال بروز نمی یافتند و لال بازی های هارپو و شیطنت هایش هم نمی توانست بار کلی فیلم را بر دوش بکشد.
کمدی برادران ماکس را به کمدی آنارشیستی تعبیر کرده اند که بر هجو و هزل استوار است و عموماً موضوعات پوچ و بی مایه را دستمایه خود قرار می دهد. اما واقعیت این است که آثار برادران مارکس ترکیبی از زیرژانرها و سبک های مختلف ژانر کمدی است و به همین دلیل حضوری کلیدی در تاریچه این ژانر دارند. گروهی کار کردن آنها یادآور کمدیا دل آرته های ایتالیایی است، دیالوگ های کنایه آمیزشان و جملات پیوسته و وابسته یی که بر سر حریف آوار می شود به کمدی های اسکروبال گریز می زند، فضای هجوآلود آثارشان گاهی به کمدی های فارس نزدیک می شود، شلوغ کاری های فیزیکی شان وامدار اسلپ استیک است و تمسخر طبقات فرادست اجتماعی هم به نمایش های بورلسک اوایل قرن بیستم پهلو می زند. در حقیقت بیشتر خصیصه های مثبت و حتی منفی ژانر کمدی در فیلم های برادران مارکس یافت می شود منتها به صورتی شخصی شده و اختصاصی. به عبارت دیگر برادران مارکس با ترکیب این ویژگی ها در چارچوب های مدنظرشان قواعد ژانر کمدی را بازتعریف کردند تا تماشاگران کمتر به کمدی های استاندارد و اغلب پاستوریزه کمدین های دهه ۱۹۲۰ روی خوش نشان دهند. گرچه فیلم های برادران مارکس و کلاً کمدی های آنارشیستی از اواخر دهه ۱۹۴۰ به حاشیه رانده شد اما تاثیری که آنها بر ژانر کمدی گذاشتند و تحولی که پایه گذارش بودند تا مدت ها پایدار و استوار ماند.(کمدی های آنارشیستی در دهه ۷۰ بعد از رکودی بیست و چند ساله با فعالیت های گروه مونتی پایتون احیا شد. «مونتی پایتون و جام مقدس»(۱۹۷۵) از بهترین و معروف ترین آثار آنها است.)
برادران مارکس تقریباً به هر چیز و هر کس با نگاهی هجو آمیز می نگریستند. در «پرهای اسب» نظام دانشگاهی امریکا را به سخره گرفتند، در «سوپ اردک» مقامات دولتی و روابط بین الملل را بازیچه خویش ساختند، در «شبی در اپرا» موسیقی و هنر بورژوازی را هجو کردند و در «مسخره بازی» آبرویی برای آدم های متکبر تازه به دوران رسیده باقی نگذاشتند. تاریخ سینما قبل از آغاز به کار برادران مارکس از فیلم های مک سنت و چاپلین و هال روچ و هرولد لوید گرفته تا باستر کیتون و حتی لورل و هاردی هرگز تا این حد با رویکرد های هجوآمیز مواجه نبود و بیشتر در فضایی معصومانه و تا حدی ابلهانه سیر و سلوک می کرد. کمدین های اولیه تاریخ سینما قهرمان های خجالتی (چاپلین)، مبادی آداب (کیتون)، دوست داشتنی (لوید) و حتی ابله (لورل و هاردی) بودند و بیشتر با تکیه بر معصومیت و ساده لوحی خود تماشاگران را با خود همراه می کردند. برادران مارکس اما از این نظر هیچ شباهتی به اسلاف خود نداشتند و به جای اینکه مانند آنها قهرمان های فاقد جنسیت باشند مردان بدجنسی بودند که بدشان نمی آمد زنان ثروتمند را سر کار بگذارند. گروچو و چیکو و هارپو شیطان های شروری بودند که هر کدام با ابزاری که در اختیار داشتند دیگر شخصیت های فیلم را آزار می دادند. گروچو با زبانش نیش می زد، چیکو نقشه های مرموز می کشید و هارپو با قیچی خود همه چیز را تکه تکه می کرد. این وسط فقط زپو کمی رمانتیک و مثبت اندیش بود که همیشه در سایه برادرانش قرار می گرفت.(آخرین نقش او در «سوپ اردک» به عنوان منشی آقای فایرفلای به اندازه کافی نمایانگر وضعیت متزلزل او در گروه است.) «سوپ اردک» را به یاد بیاورید که گروچو در نقش رهبر فریدونیا چگونه با زبان خود مارگارت دومونت و سفیر سیلونیا را نوازش می کند یا هارپو در همین فیلم چگونه با شیطنت های خود دمار از روزگار مرد دستفروش درمی آورد یا چیکو در «شبی در اپرا» که با سخنرانی خود در لباس مبدل ارزشی که امریکایی ها برای خلبان معروفی در حد و اندازه های چارلز لیندبرگ قائل هستند را به سخره می گیرد. اگر در فیلم های کمدی قبلی قهرمان کسی بود که مانند چاپلین و لورل و هاردی به صورتش شیرینی پرتاب می شد برادران مارکس در نقش پرتاب کنندگان شیرینی ظاهر شدند تا به جای اینکه تماشاگر برای آنها دل بسوزاند جذب شرارت هایشان شود. در واقع برادران مارکس قهرمان معصوم فیلم های کمدی را به ضدقهرمان های شرور و البته دوست داشتنی تبدیل کردند و به همین دلیل در «سوپ اردک» که اوج ضدقهرمان بازی های آنها است و امروزه یکی از بهترین آثار آنها شناخته می شود نتوانستند با اقبال عام مواجه شوند.
هومن حاتمی
منبع : آتی بان


همچنین مشاهده کنید