یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


به یاد رسول ملاقلی‌پور


به یاد رسول ملاقلی‌پور
سنتوری / جشن‌واره / خون‌بازی / توقیف / خارج از مسابقه / سانسور / داریوش مهرجویی / جواد طوسی / موسیقی / سینمای دفاع مقدس _ نه، سینمای جنگ؛ نه، سینمای ضدِ جنگ؛ نه، سینمای دفاع ... نه، سینمای ضدِ دفاع مقدس / سینمای ماورا / سینمای دینی _ نه، سینمای ضد دین / پول، پارتی / فرمایش، سفارش / كلاغ پر، تقوایی پر، فرمان‌آرا پر، كیارستمی پر، بیضایی پر، ملاقلی‌پور پر، حاتمی‌كیا پر، درویش پر / صمد فیلم‌ساز می‌شود / ملاقلی: "می‌خوام فیلم جنگی بسازم." جواب: "تو غلط می‌كنی!" / جشن‌واره پر / داوری / مسابقه / سیمرغ / كلاغ / من / قار قار / سنگ، كاغذ، قیچی _ پلم، پولوم، پیلیم / عشق / ناموس / بزن‌بزن / دعوا / دزدی / زندان / قتل / تجاوز / گاوصندوق / جبهه / ایست / چه خبر؟ / سینما / صف / فحش / مردیكه! جلو نزن! / بلیت نداریم! / ۱۵۰۰۰ تومن / داریم / بازار / سیاه / سینما سیاه / رو سیاه / كورن، كورن ساده، كورن قارچ، كورن با پنیر، كورن مكزیكی / بالكن / تدوین / حلقه‌ی فیلم / تف / چسب / سر هم / قطع / كات / صدا دالبی / كیفیت / می‌كشم‌ات / كشتم‌ات / كشتیم؟ / كشتم / كشتیم / كشت / آخ، كشته شدم! آخ، مردم! / آخ، عشق‌ات منو مرد! / قدیم / جدید / فیلم / آماده / پخش / پایان / اََااَااَااَااَااَ...ه / افتضاح / ...
سینما مرد، از بس كه جان ندارد!
ام‌سال برا اولین بار از طریق «مجمع فیلم و عكس دانش‌جویان كشور» موفق شدیم داوری بخش جنبی جشن‌واره‌ی فجرو بگیریم، تا بعد از گذشتن ۲۵ دوره از برگزاری جشن‌واره‌ی فیلم فجر، دانش‌جوها هم سهمی تو انتخاب به‌ترین‌های سینمای ایران داشته باشن. فیلم‌ها رو یكی یكی می‌دیدیم. روز اول، روز دوم، روز سوم، روز چهارم ... فیلم‌ها همه جنگی بودن یا یه جور به جنگ ربط پیدا می‌كردن. كلی كارگردان صفر كیلومتر افتاده بودن تو كار ساختن فیلم جنگی و دینی (البته به‌تره بگیم ضد دفاع مقدس و ضد دین). بعضی‌ها از زندان و دعوا و دزدی و ناموس‌كشی و تجاوز و بزن‌بزن و تعقیب و گریز یه دفعه سر از جنگ در می‌آوردن! شعار، شعار، شعار ... نمی‌دونم، شاید مجبور بودن؛ شاید ... دل‌مون برا خیلی از دفاع مقدسی‌های واقعی تنگ شد: رسول ملاقلی‌پور، احمدرضا درویش، كمال تبریزی، ابراهیم حاتمی‌كیا. جای خالی اون‌ها واقعا احساس می‌شد. بس كه كارهای سطحی و ضد دفاع مقدسی و ضد دینی به خوردمون دادن، با بچه‌های داوری تصمیم گرفتیم یه بیانیه بنویسیم و اعتراض كنیم، كه فرداروز نگن دانش‌جوها هم تو جشن‌واره بودن و هیچی نگفتن. یه متن نوشتم، خیلی تند بود. یكی موافق بود، یكی مخالف. نهایتا به توافق نرسیدیم و بیانیه چاپ نشد، اما بی‌خیال بودن هم سخت بود. یه شب نشستم اراجیف بالا رو نوشتم. اون موقع ملاقلی‌پور هنوز زنده بود، هنوز نمرده بود.
اون با ما، بچه‌های «كانون فیلم و عكس دانش‌گاه شیراز»، خیلی خوب بود. تو این دو سال سه بار آورده بودیم‌اش دانش‌گاه‌مون. آخرین بار هم دو ماه قبل از جشن‌واره بود، برا «میم مثل مادر»، با گل‌شیفته فراهانی و شاپور امین. همه باهاش رفیق بودیم. به خاطر همین، راحت نوشتم: ملاقلی‌پور: "من هم می‌خوام فیلم دفاع مقدسی بسازم!" در جواب‌اش گفتن: "تو غلط می‌كنی!" می‌دونستم خودش هم اگر متنو بخونه، از خنده روده‌بر می‌شه. خلاصه، تو این دو سال حسابی همه‌ی بچه‌ها باهاش رفیق شده بودن. هر دفعه كه می‌اومد حرف‌های تازه‌یی داشت. داد می‌زد، فحش می‌داد، گریه می‌كرد، گریه می‌نداخت، می‌خندید، می‌خندوند، قه‌قهه می‌زد. خیلی خوش می‌گذشت. دفعه‌ی اولی كه آوردیم‌اش شیراز، «هفته‌ی فرهنگ و هنر و دانش‌جویان كشور» بود. تو روز فیلم و عكس با «مزرعه‌ی پدری» آوردیم‌اش. چه روزی بود. می‌گفت، می‌خندید، می‌خندوند. گریه كرد، گریه انداخت.
یه جا، یه دختر بلند شد گفت: "آقای ملاقلی‌پور! تو تو «نسل سوخته‌»ت به من، به نسل من تجاوز كردی!" خیلی عصبانی و جدی گفت. سالن به هم ریخت. ملاقلی‌پور گفت: "نه به خدا، این طوری نیس!" گفت: "دختر خودم، پسرم، این‌ها خودشون اولین كس‌هایی هستن كه یقه‌مو می‌گیرن. همیشه می‌آن گیر می‌دن كه این چی بود، اون چی بود. اگه این طوری بود، اول از همه اون‌ها به من گیر می‌دادن." اولین بار برنامه داشت كنسل می‌شد. یه روز قبل از برنامه، مادر ملاقلی‌پور سكته كرده بود. تو بیمارستان بستری بود. صبح برنامه یه جورهایی از این كه ملاقلی‌پور بیاد شیراز ناامید شده بودیم، اما ملاقلی‌پور صبح اومد و شب برگشت. گفت: "فقط به خاطر قولی كه داده بودم، اومدم." گفت كه شب حتما باید برگرده، نمی‌تونه بمونه. اون روز تو برنامه، مجری جریانو گفت و از ملاقلی‌پور به خاطر ارزش و احترامی كه واسه بچه‌ها قائل شده بود، تشكر كرد. ملاقلی‌پور هم نشست و از مادرش گفت. گریه كرد.
همه تحت تأثیر قرار گرفته بودن، اما چند دقه بعد، خودش جو تالارو عوض كرد. هر سه باری كه اومد شیراز از خیلی‌ها شكایت می‌كرد. دل پری داشت. خیلی اذیت‌اش می‌كردن. بچه‌ها هم همه درك‌اش می‌كردن. هر چی می‌گفت، همه براش دست می‌زدن. برنامه‌هاش مثل نشست‌های سیاسی دانش‌جویی بود. اون بدون ترس حرف‌هاشو می‌زد، بی‌پرده. دانش‌جوها هم باهاش حال می‌كردن. شاكی بود از این كه به‌ش گفته بودن باید لالایی مادرو از تو فیلم‌اش حذف كنه. شاكی بود از این كه گفته بودن باید دیالوگ‌های عاشقونه‌ی رزمنده با زن‌اش باید حذف شه. می‌گفت: "مگه اون‌ها آدم نبودن؟ مگه اون‌ها احساس نداشتن؟ مگه اون‌ها كسیو دوست نداشتن؟ مگه اون‌ها هم مثِ بقیه‌ی آدم‌ها خیلی وقت‌ها نمی‌ترسیدن؟" می‌گفت چه‌قدر سر «هیوا»، «سفر به چزابه» و «نجات‌یافته‌گان» اذیت‌اش كردن. جریان استفاده از جمشید هاشم‌پورو كامل تعریف كرد، كه چه‌طوری رفت در خونه‌ش و با چه لحن و چه حرف‌هایی با هم صحبت كرده بودن.
به‌ش گفته بود: "این جمشید آریا با كله‌ی كچل كه لوله - بخاری می‌ذاره رو دوش‌اش دیگه چیه؟" جریان فحش و فحش‌كشیو تعریف كرد و همه می‌خندیدن. بدون اغراق باید بگیم كه ملاقلی‌پور یه غول بازی‌گری سینمای ایرانو كه تو حاشیه بود، به متن كشید. اگه ملاقلی‌پور نبود، یعنی ما می‌تونستیم جمشید هاشم‌پورو با بازی‌های فوق‌العاده تو فیلم‌هایی مثل «هیوا»، «قارچ سمی»،‌«مزرعه‌ی پدری»، «میم مثل مادر»، «یك بوس كوچولو» و «قاعده‌ی بازی» ببینیم؟ وقتی جریان فیلم‌برداری سكانس نقد كتابو تو مزرعه‌ی پدری تعریف كرد، همه‌ی سالن از خنده روده‌بر شده بودن. برا گرفتن اون سكانس كه یه طرف سالن دخترها نشستن و یه طرف پسرها، برا سیاه‌لشكری قسمت پسرها از مافوق‌های یه گروه سرباز اجازه گرفته بود تا از اون‌ها استفاده كنه. دهن‌اش سرویس شده بود تا اون سكانسو گرفته بود.
می‌گفت: "تا یه استراحت كوتاه می‌دادیم، می‌دیدیم یه مشت پسر رفتن قاطی دخترها." می‌گفت: "باز همه رو بر می‌گردوندن سر جاشون. چند دقه بعد، باز همون آش بوده و همون كاسه! این هم از نتایج دوران سخت سربازیه!" صبح كه از فرودگاه آوردیم‌اش هتل، یه فیلم هم تو هتل داشتیم. همه رو گذاشته بود سر كار. موقع پر كردن كارت پذیرش جلو شغل نوشته بود قصاب. جلو قصد از سفر نوشته بود: "گفتن بیا!" تو هتل هم با همه رفیق شده بود. ما همه‌ی مهمون‌های كانون فیلم و عكس دانش‌گاه شیرازو می‌بریم «هتل آپارتمان جام جم». مدیر هتل خیلی آدم هنردوستیه، همیشه اسپانسر برنامه‌های كانون می‌شه. ما تا حالا خیلی‌ها رو بردیم اون‌جا: بهمن فرمان‌آرا، پرویز پرستویی، رضا میركریمی، رضا كیانیان، بهرام رادان، محمدرضا شریفی‌نیا، اصغر فرهادی، گل‌شیفته فراهانی، ترانه علی‌دوستی، مانی حقیقی ...، اما هیچ‌كس مثل ملاقلی‌پور اون‌جا با همه دوست نشده بود. دفعه‌ی اول تا رفت بالا سریع برگشت پایین و گفت: "این‌جا كجاس منو آوردین؟ ترسیدم.
در هر اتاقیو كه باز می‌كنی، خالیه. این همه اتاق واسه چیه؟" همه از خنده روده‌بر شده بودن. صبح‌اش ملاقلی‌پورو بردیم این‌ور و اون‌ور بگرده. تو باغ ارم یه دختر سانتی‌مانتال به‌اش گیر داد: "من شما رو یه جا دیدم، مطمئن‌ام!" اون هم حسابی طرفو گذاشت سر كار. گفت: "آره، من تو سیدخندان قصابی دارم. شاید اومدی تهران اون‌جا منو دیدی، نه؟" حسابی طرفو گذاشت سر كار. آخر هم نگفت كه كیه. شب كه داشتیم می‌بردیم‌اش فرودگاه، نشسته بود صندلی جلو پاترول دانش‌گاه. من و دو تا از بچه‌های كانون هم عقب نشسته بودیم. اون‌قد براش جوك گفتیم كه شیشه رو كشیده بود پایین، سرشو كرده بود بیرون قه‌قهه می‌زد و از شدت خنده می‌كوبید تو در ماشین. عجب شبی بود. موقع خداحافظی با همه روبوسی كرد و رفت. بعد از اون دو بار دیگه هم اومد. خیلی مرد بود. هر وقت دعوت‌اش می‌كردیم، نه نمی‌گفت.
بار دوم به مناسبت «یادواره‌ی شهدای دانش‌جو» آوردیم‌اش. جشن‌واره‌ی سینمای دفاع مقدس گذاشتیم. یه روز اون اومد و یه روز عزیزالله حمیدنژاد. دفعه‌ی سوم هم دو سه ماه پیش بود، برا «میم مثل مادر». این یكی شلوغ‌ترین برنامه‌یی بود كه تا اون موقع برگزار كرده بودیم. خیلی‌ها وایساده بودن. كلی صندلی پلاستیكی اضافه آورده بودیم. خیلی‌ها رو پایه‌های چوبی تو تالار نشسته بودن.وسط‌های فیلم اون‌قد ازدحام بیرون از تالار زیاد بود كه شیشه‌های در ورودی تالارو شكستن. چند نفر از انتظامات دانش‌گاه اومدن و جو رو آروم كردن. جمعه عصر برنامه بود. ما سه‌شنبه ساعت هشت صبح پیش‌فروش رو شروع كردیم، تا ساعت ده بلیت‌های برنامه تموم شد. یه وضعی شده بود. بعد هم شنیدیم كه از طرف یكی از انجمن‌های خواب‌گاه نامه نوشته بودن علیه كانون فیلم امضا جمع كرده بودن كه ما درست بلیت نفروختیم. البته همه چیز به خیر و خوشی تموم شد. برنامه با یه جون كندن اساسی برگزار شد، با آپارات‌های روسی پنجاه سال پیش كه تا حالا فقط سه چهار بار ازشون استفاده شده بود و هر بار هم با هزار دردسر، با یه «آلفردو» پیر از یكی از سینماهای شیراز، مدام سیگار رو لب‌اش بود. سیبیل‌های بلندش از دود سیگار زرد شده بود، خون‌سرد. به شیوه‌ی خود آلفردو تو «سینما پارادیزو». فیلم هم با سیستم منسوخ فیلم‌بری مربوط به دهه‌ی بیست از سده‌ی گذشته‌ی میلادی به دست‌مون رسید.
وقتی حلقه‌ی اول تموم شد ده دقه طول كشید تا حلقه‌ی دوم از سینما اومد و سوار شد. دست حوزه‌ی هنری و پخش‌كننده‌ی فیلم هم درد نكنه! تا تونستن سنگ تموم انداختن! تازه چهارصدهزار تومن هم گرفتن! اما این یكی از به‌ترین برنامه‌هایی بود كه تو این سه چهار ساله برگزار رسول ملاقلی‌پور در جلسه‌ی پرسش و پاسخ در باره‌ی «میم مثل مادر» با همان بطری آب معدنی مقاوم!
كرده بودیم. تا آخر برنامه هیچ كس از سالن بیرون نرفت، ملاقلی‌پور خیلی خوب جو سالنو می‌گردوند. این دفعه با دو بار قبل یه تفاوت بزرگ داشت، اون هم بودن گل‌شیفته فراهانی كنار ملاقلی‌پور بود.
دو نفری تالارو به هم ریخته بودن، دو تا آدم شیطون، مثِ هم. اول برنامه، گل‌شیفته تو حرف اول‌اش گفت: "هر وقت بچه‌های كانون فیلم دانش‌گاه شیراز ازم دعوت كنن، با كله می‌آم." همه هم كلی تشویق‌اش كردن و اون هم رفت زیر میز قایم شد. بار قبل گل‌شیفته فراهانی با دكتر رفیعی برا «ماهی‌ها عاشق می‌شوند» اومده بود. اون دفعه شوهرش هم هم‌راه‌ش بود. خیلی به‌شون خوش گذشته بود. اون برنامه، از اول تا آخرش فیلم بود. ملاقلی‌پور می‌خواست آب معدنی‌یی كه جلوش بود، باز كنه؛ هر كار می‌كرد، باز نمی‌شد. نشسته بود كُشتی می‌گرفت. همه‌ی سالن از خنده روده‌بر شده بودن.
آخر برنامه وقتی رفتیم رو سن كه مواظب باشیم كسی بالا نیاد و شلوغ نشه، گل‌شیفته فراهانی به‌م گفت: "دارم منفجر می‌شم. تحمل ندارم، زود باش!" می‌گفت: "سریع باید برم." می‌گفت: "نمی‌تونم صبر كنم، یه كاری كن." گفتم: "چرا؟ چی شده؟" می‌خواست بره دست‌شویی. داشت حسابی به خودش می‌پیچید. از داخل تالار هم نمی‌شد ببریم‌اش بیرون. جلو سن شلوغ بود. سریع در پشت سن رو باز كردیم، از اون‌جا، از در پشت تالار فرستادیم‌اش دست‌شویی. یه نگاه كردم دیدم ملاقلی‌پور رو سن نیست. اون دیگه بدون این كه چیزی بگه، فرار كرده بود. دیدم تو تالار داره وسط جمعیت تند می‌ره.
اون خودش راهو بلد بود! من هم چند تا از بچه‌ها رو گذاشتم در دست‌شویی تا اون‌جا شلوغ نشه. بعضی‌ها هم راست یا دروغ حسابی داشتن به خودشون می‌پیچیدن، من هم گفتم تا اونا نیان نگذارن كسی بره پایین. از صبح تا عصر، ملاقلی‌پور و گل‌شیفته فراهانی و شاپور امین این‌ور و اون‌ور گشت و گذار بودن، هله‌هوله زیاد خورده بودن و یه راست، اومده بودن برنامه. خدا رو شكر، همه چیز به خیر و خوشی تموم شد! خیلی برنامه‌ی خاطره‌انگیزی شد، اما فقط سه ماه پیش بود، فقط سه ماه ...
شهریار بودیم، مجتمع فرهنگی عصر انقلاب، هفتمین نشست تشکیلاتی مجامع فرهنگی دانش‌جویان سراسر کشور. هر سال برگزار می‌شه. نماینده‌ی کانون‌های مختلف از دانش‌گاه‌های کل کشور دور هم جمع می‌شن. کانون فیلم و عکس، موسیقی، تآتر، ادبی، قرآن، اجتماعی، گردش‌گری، گفت‌وگوی تمدن‌ها، صنایع دستی، هنرهای تجسمی و ... هر روز جلسه می‌ذارن، صحبت می‌کنن. مشکلات‌شونو می‌گن، راه حل می‌دن. آخر کار چند نفر که کاندیدای شورای مرکزی مجمع خودشون شده‌ن، تو یه جلسه رزومه‌ی فعالیت‌های گذشته‌شونو ارائه می‌کنن و برنامه‌هاشونو در صورت انتخاب شدن ارائه می‌دن. اعضای مجمع عمومی هم به پنج نفر رأی می‌دن و شورای مرکزی مجمع مربوطه، مثلا فیلم و عکس، برا یک سال فعالیت انتخاب می‌شه، پنج نفر عضو اصلی، دو نفر هم علی‌البدل.
عصر بود. تو جلسه‌ی مجمع فیلم و عکس نشسته بودیم. یه دفعه یکی از بچه‌ها اجازه گرفت و گفت: "الآن برام یه اس‌ام‌اس زدن که رسول ملاقلی‌پور درگذشت. من که جدی نگرفتم. جا خوردم، اما جدی نگرفتم. جلسه تموم شد. رفتیم تالار. همه جمع بودن، بچه‌های کل مجامع. جلسه‌ی شورای عمومی بودن. یکی از بچه‌ها گفت: "هفته‌ی دیگه قرار بود بیاد دانش‌گاه ما. زنگ زدم دفترش، گفتن درسته." باز نمی‌تونستم باور کنم. ملاقلی‌پور بمیره؟
اون روزها وقتی تو جلسات گزارش فعالیت‌های کانون فیلم و عکس دانش‌گاه شیراز رو می‌دادم، خیلی در باره‌ی ملاقلی‌پور صحبت می‌کردم. یه جورهایی پای ثابت برنامه‌های کانون شده بود. می‌گفتم هر دفعه که ازش دعوت کنیم، می‌آد. بر خلاف بعضی‌ها که خیلی خودشونو می‌گیرن. شاید هم حق دارن، چون خودشون می‌دونن حرفی برا گفتن ندارن. اما بعضی‌ها اصلا این طوری نیستن؛ برا دانش‌جوها خیلی ارزش قائل هستن. نمونه‌ش همین ملاقلی‌پور، یا عباس کیارستمی که می‌گه: "من حاضرم مجانی بیام و برا بچه‌ها کارگاه بذارم، یا بهمن فرمان‌آرا که اون هم تا حالا دو بار اومده شیراز با این که مشکلات زیادی داره و ... واقعا راست می‌گن که هر چی درخت پربارتر و پرمیوه‌تر، شاخه‌هاش به زمین نزدیک‌تر و افتاده‌تر. ملاقلی‌پور هم همین‌طور بود.
شب بود.
یکی از بچه‌ها از شیراز زنگ زد. گفت: "شنیدی؟" گفتم: "آره!" گفت: "تو تلویزیون همه‌ش دارن اخبار اینو می‌گن. رفتیم خواب‌گاه. نمی‌تونستم بخوابم. رفتم تو پذیرایی، جلو تلویزیون دراز کشیدم، تا ساعت پنج صبح. هیچ خبری نبود. آروم بودم، ساکت. شاید چیزی در باره‌ی ملاقلی‌پور بگن. خواب‌ام برد. نه و نیم بیدار شدم. زدم شبکه‌ی خبر، اخبار ورزشی نگاه کردم. ده دقه به ده زدم کانال دو. اکبر نبوی داشت با ملاقلی‌پور حرف می‌زد. "اِ اِ اِ، دیدی گفتم نمرده! دیدی گفتم زنده‌س!" دیگه هیچی نشنیدم. فقط دیدم ملاقلی‌پور زنده‌س. داره با اکبر نبوی حرف می‌زنه. خدا رو شکر، زنده‌س!
پا شدیم رفتیم تالار. جلسه‌ی شورای عمومی بود. از خونه به‌ام زنگ زدن. گفتن: "امیر شنیدی ملاقلی‌پور مرده؟ فردا از جلو تالار وحدت تشییع جنازه‌س. نمی‌ری؟"
باز از شیراز، از هتل به‌م زنگ زدن، بچه‌های پذیرش بودن. گفتن: "امیر شنیدی؟" گفتم: "آره!" همه‌شون ناراحت بودن. می‌گفتن مرده!
بچه‌های مجمع هلال احمر دانش‌گاه شیراز که منو دیدن، تسلیت گفتن. سه باری که آورده بودیم‌اش شیراز، اون‌ها هم اومده بودن برنامه. اون‌ها هم دوس‌اش داشتن. گفتن یه پیام تسلیت بدیم، اما ملاقلی‌پور که نمرده بود!
برگشتیم خواب‌گاه. با بچه‌ها نشسته بودیم. یه دفعه تو تلویزیون اسم ملاقلی‌پورو شنیدیم. سریع رفتیم جلو تلویزیون. مجری سیمای خانواده داشت از ملاقلی‌پور می‌گفت. داشت می‌گفت چند روز پیش زنگ زده بودن به ملاقلی‌پور: "باهاش حرف زدیم. می‌گفت هفدهم تولدشه. به‌ش تبریک گفتیم. یه قرارهایی گذاشتیم ..." نمی‌دونم، یه چیزهایی می‌گفت که نمی‌شنیدم. فقط فهمیدم که هفدهم تولدشه. این سر و صداها هم مال تولدشه. همه دارن آماده می‌شن برا جشن تولد ملاقلی‌پور، چون همه دوس‌اش دارن. دیگه هیچ کس نمی‌خواد اذیت‌اش کنه. دیگه هیچ کس ناراحت‌اش نمی‌کنه. دیگه هیچ کس عصبانی‌ش نمی‌کنه.
دیگه همه تصمیم گرفتن حاج رسولو دوست داشته باشن. دیگه هیچ کس به‌ش گیر نمی‌ده. می‌بینی، همه ازش تعریف می‌کنن، همه‌ش دارن می‌گن ملاقلی پور. ملاقلی‌پور هم دیگه هیچ وقت عصبانی نمی‌شه. ملاقلی‌پور هم دیگه هیچ وقت گریه نمی‌کنه. ملاقلی‌پور هم دیگه هیچ وقت داد نمی‌زنه. ملاقلی‌پور هم دیگه هیچ وقت فحش نمی‌ده. دیگه هیچ کس به‌ش گیر نمی‌ده که فیلم‌اتو سانسور کن. دیگه همه دوس‌اش دارن! دیگه نمی‌گن نباس تو فیلم‌ات لالایی مادر بذاری. دیگه کسی به‌ش نمی‌گه یه رزمنده نباس به زن‌اش بگه: "دوس‌اِت دارم!" حالا دیگه می‌تونی بعد از کلی وقت سرتو بذاری زمین راحتِ راحت بخوابی. آره، یه کم بخواب! استراحت کن، نگران هیچی نباش! همه چی درست شده. وقتی بیدار شدی، چشم‌هاتو باز کردی، می‌بینی دنیا چه‌قد قشنگ شده. می‌بینی آدم‌ها چه‌قد تو رو دوست دارن. آره، بخواب، حاج رسول آروم بخواب!
امیر راكعی
منبع : دو هفته نامه فروغ


همچنین مشاهده کنید