پنجشنبه, ۱۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 6 February, 2025
مجله ویستا
مربعها
آن سه برگ زرد میان برگها را که با خطهای نامرئی به هم وصل کنم، یک مثلث متساویالساقین میشوند. آن سه تا هم قائمالزاویهاند. نه، متساویالساقینها را ول کن، قائمالزاویهها را بشمار. قائمالزاویهها کمترند، آن زاویهی نود درجه کمیابشان میکند، بر عکس متساویالساقینها که با هر زاویهای درست میشوند. یکی، دوتا،... صندلی میلغزد. میپرم پایین و پایهاش را از گل باغچه بیرون میکشم و روی موزاییکها میگذارم. دوباره روی صندلی میایستم و مطمئن میشوم که دیگر لق نمیزند. خوب، قائمالزاویهها را بشمار. شمارشش از دستم در رفت. از اول ...
پشت شیشه سایهی مادرم میرود و میآید. مرتب تکان میخورد. یک جا نمینشیند. میگویم بنشین مربعها را بشمار. میگوید:«این هیلاری کلینتون عجب خوشپوشه! ببین، استایلشو ببین. یاد بگیر. برو دوتا کتدامن شیک برا خودت بخر.» میگویم بابا مربعها را بشمار، من که نمیتوانم شمارش همهشان را نگه دارم. این همه متساویالساقین، متساویالاضلاع،...
راه که میرود پستانهایش روی سینه بیتابی میکنند و روی میز که خم میشود، سنگینیشان به گلدانهای ظریف گیر میکند و سرنگونشان میکند. او همه را وسط زمین و هوا قاپ میزند و سرجایشان میگذارد. هزار بار گفتهام که بهتر است جایشان را عوض کند، اما او در ازایش فقط سینهبندهایش را تنگتر و تنگتر میبندد. از پیادهروی آمده، شلوار کوتاه پوشیده و با مجلهی مد کازمو تندتند خودش را باد میزند. موهای فرفری نارنجیاش وز شده روی هوا تاب میخورند و با آن که دوست دارد گربهای راه برود، هیکلش هنوز گلابیست. خیلی نگران است که هیکل من هم گلابی بشود، میگوید:«ورزش شکم بکن که قمبلهات کوچکتر بشن.» من از تمام چربیهای دنیا فقط همین دو تا قمبل را دارم.
توی آشپزخانه دو تا هلو آب میکشد و وقتی یکیشان را به دندانهایش گیر داد، هر دو دستهایش را تخت میچسباند به دو تا قلمبهی لرزان باسنش. با ظرف چینی و هلو و کارد و چنگال به سویم میآید، میز را جلو میکشد و به من که روی مبل لم دادهام با سقلمهایی میگوید:«درست بشین. خانوم که نباید لنگاشو وا کنه.» ظرف هلو را جلویم میگذارد و به سوی پنجرهی حیاط برمیگردد. روی باسنش جای ده تا انگشت افتاده است. هلو را گاز محکمی میزند:«بابات بیاد این سایهبونه رو باز کنیم. تو که کمک من نمیکنی تو این خونه»…
معلوم است که کمکش نمیکنم. حالا که تابستان شده و وقت اضافی دارم، باید به کار شمارشم برسم. قائمالزاویهها را بشمار. داری تنبلی میکنیها! تنبل، تنبل بیخاصیت، تنبل، تنبل...
مادرم میگوید: «بارکالله، آفرین، به این میگن زن موفق. تحصیل کرده و با پشتکار. ببین چه خونهایی! خوب همینه دیگه. آدم همیشه باید بلندپرواز باشه. بابات همیشه میگه خواستیم مارکس بشیم، این شدیم... آدم باید موقعیتهاشو بشناسه...» صورت بزک کردهی هیلاری صفحهی تلویزیون را پر کرده است. موهای بورش درست پشت گوشهایش نشسته و گوشوارههایش مرواریدند. لبخند میزند. من دراز کشیده در تشکچههای مبل فرو رفتهام. نمیدانم چرا تشکچهها دارند باد میشوند: از دو سوی گوشهایم بالا میآیند و کمکم تمام بدنم را میگیرند. شاید این منم که آب میروم، ولی مادرم هم دارد چاقتر و چاقتر میشود. از جلوی تصویر هیلاری میگذرد، میایستد، سری تکان میدهد. حالا دیگر کمر چاقش هیلاری را پوشانده، گلابی ِ گلابی شده. کمکم عقب میآید. دو قلمبهی باسنش همینطور بزرگتر میشوند، ده تا انگشت میآیند که خفهام کنند و... نه، دارد خم میشود. یعنی مرا ندیده است؟ نه، دارد رویم مینشیند. نه، مامان، مامان...
قائمالزاویهها را که شمردی، متساویالاضلاعها را شروع کن. باید یادداشت کنم. تعداد قائمالزاویهها را یادداشت کنم. متساویالاضلاعها باید خیلی بیشتر از اینها باشند.
قبل از آن که زنگ در را بزنند مادرم صدای هیلاری را خیلی بلند میکند تا خوب خوب بشنود. روی صورتم باسنش را کمی جا به جا میکند و همهی حرفهایی را که چند دقیقهی پیش -قبل از آن که رویم بنشیند- زده بود، دوباره تکرار میکند. ولی بالشتک مبل روی گوشهایم را پوشانده و صدایش انعکاس مبهمیست که انگار از زیر آب میآید. دیگر نمیدانم تمام عمر همینطور بودهام یا این سالهای اخیر است که دیگر صدایش را نمیشنوم. سالهاست که از راه که میرسم، پلهها را چنان سریع میدوم که قبل از آن که بین راه گیرم اندازد، توی اتاقم باشم. میدانم که اگر چشمم توی چشمش بیفتد، دوباره سخنرانیها شروع میشود: من، چیزی که وقتی توی بیمارستان جیغ کشیده بود، انتظارش را نداشت...
میگویم هیلاری را ول کن. مربعها را بشمار. کار من هم راه میافتد. ولی مگر گوش میکند! همهی فکر و ذکرش این خانم است. دستهایم را که رو به آسمان بلند کردهام، باید چند بار در هوا بگردانم تا تعادلم حفظ شود. صندلی لقی میخورد و میایستد. شمارش متساویالاضلاعها از دستم در رفت. از بس بیحواسی! چقدر بگویم حواست را جمع کن؟ مثل آدم بشمار. یک بار، آدم عاقل یک بار میشمارد، درست میشمارد. توی گیج صد بار باید از اول، مرتب از اول، برگردی، بشماری، وقت من را تلف کنی. بابا وقت من از سر راه که نیامده، خیرات که نیست. از اول، یالا بهت میگم، دختر تنبل بیخاصیت.
زنگ در را که میزنند، مادرم بلند میشود و دوباره چهرهی موفق زن با گوشوارههای مروارید توی صورتم میدود و کلمهای میگوید که حس میکنم تفش توی چشمم میپرد. مادرم بیصدا میآید. اخمهایش در هم است. پاکت را جلویم روی میز پرت میکند، کنار ظرف هلو. صدایش شبیه افتادن یک تیله توی لیوان آب است که آرام آرام تا عمق فرو میلغزد. مدتی به پاکت که معصومانه نشسته است، خیره میمانم. دیگر میدانم که چه جوابی به من دادهاند. بدون آن که سرم را حرکت دهم، چشمانم را میگردانم. کلهاش را نمیبینم ولی میبینم که دست به سینه ایستاده. میگوید:«اینقدر تو عالم رویا نمون، بیا رو زمین ببین چه خبره...» و با آهِ افسوسی میرود، ولی دیگر نه گربهای. تعجب میکنم که اینقدر زود میرود. سرم را دوباره سریع توی مبل فرو میبرم و بالتشک مبل را سفت به سینهام میچسبانم. میدانم روی زمین چه خبر است. روی زمین پاکت سفیدی که جای پنج انگشت رویش خیس خورده، معصومانه به انتظارم نشسته است. با انگشت شصت پایم پاکت را از روی میز میاندازم. نمیخواهم قیافهی نحسش را ببینم. بچه که بودم، روی کاغذ آکاردئونی طرح یک آدم را با قیچی میبریدم. دو سر کاغذ را که میکشیدم، آدمهای یک شکل دست به دست هم داده، جلویم ردیف میشدند. همه سفید و یک جور و بینقص. مثل هیلاری که در صفحهی تلویزیون به اندازه و بینقص جا میگیرد...
نامه را گذاشته بود روی میز، جای پنج انگشت رویش خیس خورده بود. من خطها را پنج، شش بار شمردم. بعد تصمیم گرفتم با تمام «ن»ها مثلثهای متساویالساقین بکشم و بشمرم. با تمام «ص»ها هم چون کلمهی «صلاحیت» زیاد تکرار شده بود. چشمهایم که درد گرفت، بستمشان و در عوض خودم را پشت میز خودم، پشت میز کتابخانه، پشت میز هماتاقیام، پشت میز آن یکی هماتاقیام و پشت میز کلاس -در حال درس خواندن- مجسم کردم و با این نقطهها هر چه شکل هندسی به ذهنم میآمد، کشیدم. تا آن که سرم گیج رفت و داشتم وسط آشپزخانه نقش زمین میشدم که چنگ زدم و خرطومی شیر آب را گرفتم. چکههای آب انعکاس هزار صدا بود که در سرم میپیچید:
دیگر چه کار باید میکردم؟ اگر ساعتهای بیشتر پشت میز کتابخانه یا حتی پشت میز تحریرم، به جای میز هماتاقیام... پشت میز تحریر خودم خسته میشدم. ولی پشت میز هماتاقیام هم حواسم به طرحهای سیاه سفیدی که با گچ زده بود، پرت میشد. ولی میز کتابخانه هم یک جور عجیبی مربع بود، مثل میز هماتاقیام. باید پشت میز خودم ساعتهای بیشتر... ولی خسته میشدم. پشت میز اتاقیام هم حواسم به طرحهای سیاه سفیدی که با گچ زده بود، پرت میشد... همین است، همهاش حواسپرتی خودت است.
اگر حواست کمی جمعتر بود، اینطور نمیشد... جواب مادرم را چه بدهم؟... حالا میخواهی چه کار کنی؟ هزار تا ثانیه و دقیقه و ساعت را چطور میخواهی پر کنی؟... شاید کمی پشت میز کتابخانه اگر بیشتر. میز خودم بهتر بود. باید بیشتر پشت میز خودم... ثانیههای خالی، دقیقههای خالی، ساعتهای خالی، ثانیههای خالی، دقیقههای خالی، ساعتهای خالی... اسکناس، اسکناس... اسکناسهای پنجاه دلاری، اسکناسهای صد دلاری، صد و پنجاه دلاری...
خوب است. اینها که تمام شود آنوقت میتوانم بروم سر مربعها. متساوی الاضلاعها که تمام شوند، نوبت مربعهاست. صندلی لق میخورد. میپرم پایین و پایهاش را از توی گل باغچه بیرون میکشم. امتحانش میکنم و دوباره بالا میروم. مربعها، مربعها را بشمار.
پشت شیشه سایهی مادرم میرود و میآید. هیلاری کلینتون از توی شیشهی تلویزیون به من که روی مبل لم دادهام، نگاه میکند. داستان را آنقدر گفتهام که دیگر میدانم. الان است که مادرم در آشپزخانه هلوهایش را بشوید و تشکچههای مبلها باد شوند و مادرم در آشپزخانه هلوهایش را بشوید و زنگ در را که زدند، پاکت نامه معصومانه روی میز بنشیند. تشکچههای مبلها باد شوند و زنگ در را که زدند، من میتوانم روی نامهای که جای پنج انگشت رویش خیس خورده است با تمام «ص»ها مربع بکشم و بشمارم و پاکت نامه معصومانه روی میز بنشیند و بعد من میتوانم با تمام «ص»ها مربع بکشم و بشمارم.
مگر به تو نمیگویم مربعها را بشمار! حواست پرت است. حواست خیلی پرت است! صندلی لقی میخورد...
مهرآفرین حسینی
دانشجوی روانشناسی دانشگاه تورنتو
دانشجوی روانشناسی دانشگاه تورنتو
منبع : قاصدک
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست