جمعه, ۲۱ دی, ۱۴۰۳ / 10 January, 2025
مجله ویستا
نقد اجتماعی بدون عدالت سیاسی
اُتفرید هوفه، کانت شناس معاصر آلمانی و استاد کرسی فلسفه سیاسی دانشگاه توبینگن در این مقاله که حدود دو سال پیش نوشته شده است، به بررسی سیر فلسفی و نقد اجمالی برخی از آراء تئودور آدورنو می پردازد. عدالت سیاسی از مفاهیم محوری در نزد هوفه بوده و یکی از آثار مهم او نیز با همین عنوان یعنی "عدالت سیاسی" نوشته شده است. در نوشتهای که میخوانید وی به بررسی این مفهوم و چگونگی آن در آثار آدورنو میپردازد.
از مدتها پیش ـ اینگونه بهنظر میرسد که ـ تئودور لودویک ویزنگروندآدورنوTheodor Ludwig Wiesengrund ) (Adorno ، فیلسوف، جامعهشناس و نظریهپرداز ادبیات و موسیقی قرن گذشته که موسیقیدان و پیانیست نیز بود؛ جایگاه خود را به عنوان متفکری برجسته تثبیت کرده است. وی طی همکاری با دوست و همراه روشنفکر خود، ماکس هورکهایمر(Max Horkheimer) و با تفسیر مجدد جهان، سعی داشت در راستای تغییر آن نیز گام بردارد. دستکم روند و تاریخ تأثیرگذاری(Wirkungsgeschichte) آثارش در این مورد تا مدتها حق را به او میدهد...
...در جامعهشناسی نظریهای مطرح میشود که در پی تحقیق موردی و جزء پژوهشی(Einzelforschung) عینی، پیوسته مجموعه و کلیت را مد نظر دارد و در فلسفه نیز حوزههایی چون اخلاق و فلسفه سیاسی به مفهوم فلسفه حقوق و حکومت که آدورنو دوران آنها را سپری شده میپنداشت، بهشدت مورد توجه مجدد قرار گرفتهاند. یک ارزیابی ضمنی و گذرا در مورد آدورنو مشخص می کند که وی از حساسیتی بالا، افق تعلیمی و آموختههای گسترده، زبانی تأثیرگذار و نهچندان رها از تکلفات شخصی نویسنده و همچنین از تمرکز و ثبات نظریای برخوردارست که با گذشت زمان مهجور جلوه میکند. با این وجود نمیتوان انکار کرد که آدورنو شاخصه والای متفکری برجسته را در خود دارد؛ زیرا باعث غنای ذهن بشری شده است. وی زمانی بنا به درخواست توماس مانThomas Mann)) درباره زندگینامه خود چنین مینویسد:
" من در سال ۱۹۰۳ در فرانکفورت بهدنیا آمدهام. پدرم یک یهودی آلمانی و مادرم شخصاً یک خواننده بود. او دختر یک افسر فرانسوی اهل جزیره کورس(۱) و در اصل ژنویتبار و یک زن خواننده آلمانی بود. من در محیطی کاملاً تئوریک، (و همچنین سیاسی)، هنردوست و بیش از هر چیز سرشار از علاقه به موسیقی بزرگ شدم."
آدورنو تک فرزند محبوب مرد یهودی ثروتمندی اهل فرانکفورت به نام اسکار ویزنگروند(Oscar Wiesengrund ) بود که به عمده فروشی شراب اشتغال داشت و به مذهب پروتستان گرویده بود. همسر این مرد، زنی کاتولیک موسوم به ماریا و در اصل با نام کالولی آدورنو دلا پیانا(Calvellia Adorno della Piana) بود. آدورنو تا حد بسیار زیادی مصون از صحنه جنگ، سیاست و زندگی تجاری به بلوغ فکری زودهنگام رسید. او در کتاب "اخلاق صغیر"در بخشی باعنوان "گیاه گلخانهای" و در مجموعه گزین گویههای متأخر خود، به توصیف واقعی خویش میپردازد:
"آنکه به بلوغ فکری زودهنگام میرسد، در وضعیتی پیشرس(Antizipation) زندگی میکند. تجربههای وی از بعد ماتقدم و بداهت عقلانی، نوعی حساسیت آگاهی بخش هستند که به تصاویر و کلمات دست مییازند، یعنی همان چیزهایی که بعدها نخست شیء و انسان را از آنِ خود میکنند. چنین وضعیت پیشرس در عین حال که از درون خود اغناء میشود، از دنیای بیرون فاصله میگیرد و بهآرامی به تناسبات موجود با آن، رنگ امری بازیگر و نژند را میبخشد.... بردبارانه و با قدرتی عظیم در برابر وضعیتهای گوناگون، بیم و هراسها، احساسات آتشین و ... تاب میآورد و تمامی اینها در چالش با خودشیفتگی وی تبدیل به نیرویی میشود که به شکلی بیمارگونه او را تحلیل میبرد." (T.W.Adorno: Minima Moralia, Nr.۱۰۱.)
آدورنو، این اعجوبه جوان، از دوران دبیرستان و همراه با گذراندن کلاسهای آموزش موسیقی و پیانو، نخست قصد داشت موسیقیدان و پیانیست کنسرت شود. او در طول تحصیلات دانشگاهی در رشتههای فلسفه، روانشناسی و موسیقیشناسی(Musikwissenschaft) بهعنوان منتقد موسیقی نیز به فعالیت میپردازد. پس از نگارش رساله دکترای خود در فلسفه، پیرامون پدیدارشناسی هوسـرل برای تحصیل رشته آهنگسازی به وین نزد یکی از شاگـردان شونبــرگ
(Arnold Schonberg) به نام آلبان برگ میرود، اما نه در سطح موسیقیدانی آوانگارد؛ بلکه به عنوان نظریهپرداز مترقی موسیقی به فرانکفورت باز میگردد و برای چندین سال همچنان مدیریـت مجله موسیقی نویـن اتریش به نـام "آنبـروخ"
(Anbruch) را بهعهده میگیرد. اما رویای وی برای بهعهده گرفتن بخش نقد موسیقی در روزنامهای معتبر به تحقق نمیپیوندد و وظیفه شغلی او در زندگی شکل دیگری به خود میگیرد.
انقلابی که شونبرگ، استاد آلبان برگ(Alban Berg) با موسیقی دوازده تنی یا سریالی(Zwolftonenmusik) در حوزه موسیقی ایجاد کرد، برای آدورنو تجربهای شد که او سعی داشت به واسطه آن به افکار فلسفی خود اغناء بخشد. افکار یادشده بیشتر تحتتأثیر روشنفکران غیرآکادمیک هستند تا اساتید آکادمیک؛ در اصل گئورگ لوکاچ فیلسوف مارکسیست و نظریهپرداز ادبیات، ارنست بلوخ(Ernst Bloch) نویسنده کتاب روح یوتوپیا،(Geist der Utopie) نویسنده و ادیبی(Homme de Lettres) چون والتر بنیامین و فیلسوف و جامعهشناسی چون ماکس هورکهایمر بر آدورنو تأثیر گذاشتهاند.
هورکهایمر بعدها بنیانگذار اصلی همان گروه پرکار روشنفکرانی شد که به متفکران مکتب فرانکفورت معروفند و با این حال خود را متفکران "نظریه انتقادی" مینامند. در اینجا منظور نوعی نظریه اجتماعی است که افکار فلسفه کلاسیک آلمان، بخصوص فلسفه کانت، هگل، شوپنهاوئر و نیچه را در پرتو استنباط های سوسیالیستی و اصول روانکاوی فروید بسط و گسترش میدهد. نظریه انتقادی را میتوان روشنگری در خدمت برابری حقوق و رهایی دانست: در اینجا با مارکس بهمثابه راهی برای رهایی از جبر اقتصادی و با فروید بهمثابه راهی برای رهایی از جبر درونی ساختار غرایز فردی روبهرو خواهیم شد و البته با توجه به قطعه زیر بنیان و بستره این جریان را نیز منجی باوری(Messianismus) یهودی تشکیل میدهد:
"فلسفه، همانطورکه ]مسئولیت آن[ همچنان تنها با در نظر داشتن یأس و تردید، قابل پذیرش و توجیه است، تلاشی است برای آن که تمام چیزها را طوری بنگریم که از بعد نجات و رهایی از خویش قابل توصیف باشند. شناخت، حائز هیچ نوع روشنایی و آشکارگریای نیست؛ مگر آنچه که از جانب این نجات و رهایی بر جهان میتابد، هر چیز دیگری ]غیر از این[ از سطح باز ساختها و ساختهای ثانویه(Nachkonstruktion) فراتر نمیرود و بخشی از تکنیک باقی میماند."(T.W.Adorno:Minima Moralia,Nr.۱۵۳)
مارکسیسم غربی تا دوران آغازین بسط نظریه انتقادی، به تغییری انقلابی باور داشت که بسترهساز آن فاعلی جمعی یعنی طبقه کارگران تهیدست(Proletriat) بود؛ بخصوص طبقه کارگران جوامع صنعتی توسعهیافته.
از اینرو واقعیت عینی تبدیل بهنوعی ضربه و آسیب درونی(Trauma) میشود؛ زیرا کارگران در انجام این وظیفه شکست میخورند و حتی به سختی قادر به نافرمانی و مقاومت در برابر رژیمهای تحقیرگر انسان در غرب و شرق هستند. به علت مقاومت ضعیفی که طبقه کارگران آلمانی در برابر ناسیونال سوسیالیزم از خود نشان داد و همچنین به دلیل "پاکسازیهای سیاسی" استالین، نظریه انتقادی بعدها استنباط مارکسیستی فاعلی جمعی را که در جهت تسریع انسان محور نمودن(Humanisierung) اجتماع گام برمیداشت، کنار میگذارد و بهجای آن بر استقلال نظریه در برابر عمل تأکید میکند.
بخصوص آدورنو در این راستا دیالکتیک معروف هگل را که ابداع خود وی نیز نیست، بهکار میگیرد. آدورنو در این مورد مینویسد:
" دیالکتیک ریشه در آموزه سوفسطاییان دارد و روندی در بحث است برای متزلزلکردن داعیههای جزمی....دیالکتیک بعدها گسترش یافت و به روش متداول نقد و گریزگاهی برای تمامی تفکر سرکوبشدگان تبدیل شد... اما این روش در مقام یک وسیله برای حق بهجانب داشتن، از آغاز ابزاری برای سلطه نیز بوده است... از اینرو صحت یا سقم روش دیالکتیکی نه در نفس استفاده آن بهمثابه ابزاری اینچنینی؛ بلکه در نیت کاربرد آن در فرایند تاریخی است. (زیرا خطر سوء استفاده از این روش را همواره باید جدی گرفت.)"( T.W.Adorno:Minima Moralia,Nr.۱۵۲)
در این مورد آدورنو تحتتأثیر قطعی مارکس، دیالکتیک را تنها بهعنوان امری سلبی قابل دفاع و عرضه میداند. وی در کار اصلی و نظاممند خود باعنوان دیالکتیک سلبی روش فلسفهورزی خود را این چنین توجیه میکند:
"عبارت دیالکتیک سلبی از سنتروایی تخطی میکند. دیالکتیک افلاطون بر آن بود که به واسطه ابزار فکری نفی، امری مثبت ایجاد شود... این کتاب قصد دارد بدون آنکه چیزی از قطعیت و صراحت دیالکتیک بکاهد، آن را از چنین ماهیت ایجابیای رها سازد... اگر در جدیدترین مباحث زیباییشناسی از ضددرام و ضدقهرمانها سخن به میان میآید؛ بنابراین ممکن است دیالکتیک سلبی...بهمعنای ضدسیستم باشد... و وظیفه اصلی آن درهم شکستن نیرنگ ذهنیت ساختمند و بنیادین به کمک نیروی ذهن خواهد بود."(T.W.Adorno:Gesammelte Schriften Bd.۶-۷.)
پیشرفت اجتماعیای که آدورنو یکسره به آن اذعان دارد، همواره باید با در نظر گرفتن بهایی که برای آن پرداخت میشود، مد نظر قرار گیرد. در صورت انجام چنین محاسبهای بهای مذکور، همواره پیشرفت را از میان برمیدارد و بر آن پیشی میگیرد. با این وجود بهعنوان مثال توسعه علم و تکنیک از اوایل دوران مدرن به امید چنین رهاییای سرعت گرفتند، اما اگر به واقعیت بنگریم، انسان بهای این پیشرفت را با تبدیل آزادی به سرکوب و جبر پرداخته است. در این میان انسان، این ارباب طبیعت، تبدیل به برده همان سلطهگریای میشود که خود آن را بنیان نهاده است و جوهره دیالکتیک سلبی آدورنو در همین امر، یعنی در تضادِ میان ایده پیشرفت و ترقی ـ که اساس آن را آزادی و عقل تشکیل میدهد ـ و اسارت واقعی انسان در جامعه صنعتی نهفته است. آدورنو بر این باور است که:
"انسانها بهای ازدیاد قدرت خود را با بیگانگی ]فزاینده[ از آن چیزی میپردازند که بر آن اعمال قدرت میکنند."
آدورنو با طرح دیالکتیک سلبی خود در قالب ارائه نظریه انتقادی، به طور عام و خاص علیه این واقعیت اقامه دعوا میکند و معتقد است که از این پس نظریه اجتماعی نباید بیش از این با پژوهشهای بهظاهر بیطرف و مستقل از ارزشها، در واقع مناسبات اجتماعی ناعادلانه را تثبیت و پنهان سازد. به مفهومی که در یازدهمین تز مارکس علیه فویرباخ مطرح است، چنان نظریهای نباید تنها به تفسیر نوینی از جهان اکتفا کند؛ بلکه باید آن را در راستای جامعهای تغییر دهد که با نیازها و نیروهای انسانیای که از خود بیگانه نیستند؛ مطابقت داشته باشد. به این منظور نظریه یاد شده نوعی نقد ایدئولوژی را پیش میگیرد که آدمی را متوجه استثمار و جبر پنهان میکند، خاستگاه آن را توضیح داده و وضعیتی را بروز میدهد و پیش میکشد که اثری از بیگانگی موجود و یا شاید حتی از هر نوع بیگانگیای در آن نباشد، و با این حال به نحوی بیسابقه امری مثبت توصیف شود. دو الگو در ایجاد این امتناع و احتیاط موثرند: فرارسیدن یک ناجی موعود و هنر خلاق. البته میتوان نوید پیشامد هر دو مورد را داد و شاید علاوه بر این با دعوت دیگران به تغییر مسیر، زمینه دو مورد یادشده را نیز فراهم کرد، اما نمیتوان چیزی را از قبل تعیین نمود؛ زیرا با وقوع هر یک از دو الگوی یاد شده امری جدید و غیرقابل پیشبینی پا به جهان میگذارد.
در طول تبعید آدورنو، اوجگیری مکتب فرانکفورت و تبدیل آن به پرنفوذترین شکل مارکسیسم غربی آغاز میشود. در جنبش دانشجویی سال ۱۹۶۸ حتی با آن که آدورنو و همچنین هورکهایمر همواره خود را موافق روشنگری روشنفکرانه و مخالف عملگرایی هدفمند(Aktivismus) سیاسی اعلام میکنند، افکار متفکران "مکتب فرانکفورت" تبدیل به قدرتی سیاسی نیز میشود.
آثاری که آدورنو با آنها به شهرت رسید ـ البته تا پیش از مطالعه وی در باب زیباییشناسی کیرکه گورـ نخست پس از جنگ جهانی دوم منتشر شدند. او در طول تبعید و اقامت در لسآنجلس با همکاری هورکهایمر "قطعات فلسفی" را نوشت که این قطعات در سال ۱۹۴۷ در قالب کتابی، باعنوان بسیار تأثیربرانگیز دیالکتیک روشنگری به چاپ رسیدند. در این کتاب از چشماندازهای گوناگون، نوعی تاریخ ماتریالیستی ـ و در عین حال بدبینانه ـ عقل و یا نوعی تاریخ ویرانی ترسیم میشود. منتقدان، این تاریخ را نوعی اسطوره ضدروشنگری میدانند.
بخش نخست کتاب که از بعد سیستماتیک مهمتر نیز هست، به " مفهوم روشنگری" اختصاص یافته است و مفهوم عقل در نزد آنها، به نحوی حیرتانگیز، عقل مورد تأکید کانت و عقل مورد نظر ایدئالیسم آلمانی را نادیده میگیرد. آدورنو و هورکهایمر نه عقل نظری کانت و تفکر ایدههای تحقیقی قاعدهمند را مدنظر داشتند و نه عقل اخلاقی و سیاسی را. گویا آنها به هیچوجه کانت و ایدئالیسم آلمانی را نمیشناختهاند و از اینرو خود را به عقل ابزاریای که منحصراً موظف به چیرگی بر طبیعت است، محدود کردهاند. این عقل ـ براساس دیالکتیک موکد و مورد ادعا ـ قربانی داعیههای خود برای تسلط و چیرگی بر امور میشود. انسان بهجای خلاصی از طبیعت، هر چه بیشتر گرفتار وابستگی به آن میشود. به این ترتیب نیت تسلط ذهن (فاعلشناسای خودمختار) بر امر طبیعی، جای خود را به سیطره امر طبیعی بر ذهن میدهد.اودیسئوس(Odysseus) از پیشروان نخستین روشنگری محسوب میشود. در اصل او تنها بر فنون فریبکاری پریان دریایی(Sirence) مرگبار یا سیرنها چیره می شود، آن هم از این طریق که دستور میدهد، او را با ریسمان به دکل کشتی ببندند و معروف است که علاوه بر این از خدمه کشتی خود میخواهد تا در گوشهایشان موم بگذارند، تا آواز پریان دریایی آنها را گمراه و مسحور نکند. میتوان این تدبیر را بهمثابه نوعی مراقبت پدرسالارانه تفسیر کرد، این امر که نباید برای پاروزنان اتفاق ناگواری رخ دهد و همزمان نوعی پیشگیری خودخواهانه، برای آن است که اودیسئوس بیش از هر چیز قصد دارد آن بلا را از سر خود دور کند. اما آدورنو و هورکهایمر برای آن که جهاننگری ماتریالیستی خود را اعمال کنند، خدمه کشتی اودیسئوس را نماینده طبقه مدرن کارگران میپندارند که در پی اصل منفعتجویانه صیانت نفس ارباب خویشاند و البته درحالیکه او را به دکل کشتی میبندند، به خاطر وجود موم در گوشهایشان حتی صدای آواز پریان دریایی را نمیشنوند. این امر که درحقیقت اودیسئوس چنین ابتکاری به خرج میدهد و تا حدی مانند یک کارفرمای بلندنظر عمل میکند که هم برای خود و هم برای پاروزنان یا به عبارتی کارگران منافعی ایجاد میکند، "سخاوتمندانه" از نظر این دو متفکر محو میشود.
بخش دوم دیالکتیک روشنگری باعنوان "صنعت فرهنگسازی، روشنگری بهمثابه فریب تودهها" سعی دارد، از تمامی فرهنگ توده از رادیو، تلویزیون، اپراهای کوچک، ترانههای پاپ و فیلمها گرفته تا ستارگان سینما بهمثابه بستره و "شبکه اغواگری" و ]ابزار[ "فریب تودهها" پرده بردارد. البته این افشاگری به دور از تأثیر جانبی و ناخوشایند طبقه مرفه فرهنگی نیست.
آدورنو با تفکر محوری خود، یعنی دیالکتیک سلبی، قصد دارد نشان دهد که چگونه قدرت ذهن اندیشگر تنها در پرتو نقدی حفظ میشود که جامعه را محکوم به ناتوانی در تحقق بخشیدن به عقل میکند. نگاه عادلانهای که بر پیشداوری مارکسیستی دیالکتیک مطلقاً سلبی متمرکز نشود، دلایل مخالف و قدرتمندی از جمله انحلال دادگستری خصوصی ازسوی دستگاه قضایی یا بهرسمیت شناختن حقوق اساسی و حقوق بشر را نیز میبیند.
اما آدورنو توضیح میدهد که آزادی را تنها با نشاندادن اسارت عینی، یعنی به شکل سلبی، میتوان معین و مشخص کرد. وی به همین مفهوم و تحتتأثیر نیچه، گزین گویههای فخیمی را به نگارش درمیآورد که گاه لحنی لطیف و شاعرانه دارند و گاه نیز لحنی خشن و جدلگونه. عنوان کتاب اخلاق صغیر حکایت از تضاد با کتاب اخلاق کبیر(Magna Moralia) ارسطو دارد. در این مورد جای آموزههای ارسطو درباره زندگی نیکو را "تأملاتی درباره زندگی ازهمگسیخته و آسیبزده" میگیرد؛ زیرا تنها در پرتو حفظ ویژگی سلبی، اشتیاق به آشتی و صلح واقعی مداومت مییابد.
یکی از کتابها باعنوان "زبان خاص اصالت"(Jargon der Eigentlichkeit) متوجه هماورد اصلی وی در فلسفه، یعنی هایدگر و اثر فلسفی او "هستی و زمان"(Sein und Zeit) است که خود آدورنو بعدها درباره آن میگوید:
"کسانیکه کتاب زبان خاص اصالت را خواندهاند، میدانند که من در اصل آنجا نه بعد واژهشناختی خاص "زبان" (هایدگر)؛ بلکه همان زبان خاصی را مورد حمله قرار دادهام که بهگونهای عمل میکند که گویا اصلاً وجود ندارد و یا بهعبارت دیگر: به نوع بیان مناسباتی که به شکل اجتماعی منعکس شدهاند، حمله کردهام. این نوع بیان طوری رفتار میکند که گویا بیان تجربهای کهن و آغازین بشری است. کتاب "زبان خاص اصالت" قطعهای است در نقد ایدئولوژی و تنها بهمثابه چنین مطلبی قابل فهم خواهد بود و به همین جهت نیز از نظر محتوای خاص خود قابل نقد است. یکی از متعلقات و لوازم فهم اساسی چنین نقدی از ایدئولوژی آن است که خواننده در اصل نه تنها با مفهوم "زبان خاص" ـ همانگونه که در آن کتاب مطرح میشودـ برخوردی مطابق با قواعد بازی علمی داشته باشد و از خود بپرسد که آیا واقعاً این زبان خاص است؛ بلکه آنات انتقادی و طعنهآمیز آن را نیز موضوع اندیشه قرار دهد و گذشته از این البته تأکید و تصور میکنم که این کتاب همواره، تا حدی منجر به ایدئولوژیزدایی(Entindeologisierung) از فضای فکری آلمان شده است."(T.W.Adorno:Gesammelte Schriften Bd.۸,S.۵۸۰)
طی قرنها، نقد اجتماعی مغرب زمین از بعد عدالت صورت میپذیرفت. این غایت که باید در جهان عدالت حاکم شود و دستکم قانونی معتبر به شکلی بیطرفانه اعمال شود، در مرحلهای، بهتر از پیش نیز هست و بهعلاوه این غایت که مقررات موجود در این قانون معتبر باید به نوبه خود عادلانه نیز باشند، حتی قادر است بشریت را فراسوی مرزهای فرهنگها و اعصار با یکدیگر متحد کند. اما برعکس در نقد اجتماعی آدورنو، مفهوم عدالت تقریباً هیچ نقشی ایفا نمیکند. به واسطه همین امر این فیلسوف مجدداً در سنت مارکسیسم قرار میگیرد. آدورنو به عدالت بهمثابه تصور افراد درباره مفهوم عدالت هیچ علاقهای نشان نمیدهد؛ یعنی همان تصوری که در اصل یک قاضی را از خطر جانبداری از طرفی خاص، یک کارمند را از رشوهگیری و یک نماینده را از این خطر که (منحصراً ) به نمایندگی موکلان حزب خود و با توجه به انتخاب مجددش عمل نکند، مصون میدارد. اکنون شاید بتوان این عدالت فردی و شخصی را تنها حائز اهمیت ثانویه دانست؛ زیرا در وهله اول باید قوانین و نهادها عادلانه باشند. آدورنو همچنین به شرط وضع شده و مثبت عدالت بهمثابه اصل اساسی نظام قانون و حکومت و در اصل به عدالت سیاسی علاقهای نشان نمیدهد.
از زمانیکه آنتیگونه(۲) دختر پادشاه تِب به "فرامین نانوشته خداوند" و " امور تحولناپذیری که از دیروز و امروز برنخاستهاند" استناد و با این کار خود از فرمان پادشاه کرئون(Kreon) سرپیچی کرد، تکامل قانون در مغرب زمین با انگیزشی انتقادی همچنان ادامه دارد. در برابر خودرأیی قدرت که معتقد است مقررات دلخواه و خودخواسته را میتوان تا حد قانون معتبر ارتقا داد، میتوان از ایده نوعی الزام و تعهد دفاع کرد که تمامی مرجعیت انسانی را سلب و منع میکند. هر سیستم اجتماعیای باید در مورد بهرسمیت شناختن این امر برای شهروندان خود متعهد باشد و در صورت بیتوجهی شدید، مقاومت در برابر آن مجاز خواهد بود. در حاشیه باید یادآور شد که البته خود کرئون نیز از سر خودرأیی مطلق قدرت عمل نمیکرد.
مجموعه الزامات حقوقیای که مقدم و فراتر از ایجاب و وضع(Vor-und Uberpositiv) قانونگذار، معتبر محسوب میشوند، در نزد یونانیان "حقوق فطری ناشی از طبیعت " و همچنین "امور ذاتاً محق و عادلانه" نامیده میشدند. البته بعدها این امور، قوانین و حقوق طبیعی نامیده شدند و مدتی بعد در دوران روشنگری اروپا به حقوق عقلانی توسعه یافتند و اندیشههای نامبرده در حقوقبشر را به وجود آوردند. از سوی دیگر حقوقبشر همراه با دموکراسی و تقسیم قدرت، جوهره عدالت سیاسی و همزمان پروژه سیاسی دوران مدرن را تشکیل میدهند. قانون، قواعد سیستم اجتماع را تشکیل میدهد و حقوقبشر به همراه دموکراسی، جوهره اصلی و ضروری این قواعد است و جامعه با اعمال قدرت عمومی خود مراقبت به عمل میآورد تا اولاً این قواعد اجرا شوند، ثانیاً دستگاه قضایی موارد اختلاف را با رعایت بیطرفی بررسی و رفع کند و ثالثاً دستگاه قانونگذاری، وضع این قواعد را مطابق نیازهای زمان ادامه و توسعه دهد.
از اینرو باید این پرسش را مطرح کرد که چگونه آدورنو در نقد اجتماعیای تا این حد اغراقآمیز، موضوعی این چنین حیاتی مانند عدالت سیاسی را از قلم انداخته است. دلایل این امر با توجه به زندگینامه آدورنو، در تأثیرپذیری زودهنگام وی از زیبایی شناسی و بخصوص موسیقی دوران مدرن است که پروژه سیاسی این دوران هرگز در مقابل آنها بهدرستی پا نگرفت و با دیدی واقعگرایانه، در هر دو زیرشاخه مفهومی یاد شده نتایج مقدماتی خاصی در مورد مفهوم اجتماع و مفهوم نقد وجود دارد. نقش تجربههای متأخر زندگی وی در این حین به نحو شگفتانگیزی بسیار مختصر به میان میآیند؛ زیرا براساس معیارهای رژیم نازی آدورنو یهودی شناخته میشود. پس از این ماجرا آدورنو مدرک اجازه آموزش در فرانکفورت را رها میکند و چند سالی را بهعنوان دانشجوی پیشرفته در اکسفورد میگذراند، سپس به نیویورک به نیویورک نقل مکان میکند. بنابراین آدورنو برای نجات جان خود جلای وطن میکند. آنجا در ایالات متحده وی امکان مییابد تا با شکلی از اجتماع آشنا شود که تا مدتها بههیچوجه آن را مورد توجه قرار نداده بود. پیوند یک نظام اقتصادی ـ با گرایشی شدیدتر به سرمایهداری ـ با نوعی دموکراسی لیبرال. حقوقبشر در این کشور هر دو قلمرویی را که در آن زمان در آلمان در معرض تهدید بود، پوشش میداد: جان، مال و آزادی دین و البته حقوق یهودیان نیز حفظ و حمایت میشد.
با این وجود آدورنو قانون را بهعنوان قواعد اجتماع و حقوقبشر را بهعنوان معیار حتمی آن بهرسمیت نمیشناسد. حتی پس از بازگشت به آلمان نیز عدالت سیاسی نقطه کور ]فلسفه[ وی باقی میماند. آدورنو نقد مدل اقتصاد سرمایهداری برای تکمیل نظریهای در راستای دموکراسی لیبرال را فراموش و درعوض به نحو عجیبی از انجام این وظیفه ممانعت میکند. این خطمشی در تضاد با گرایش دو روشنفکر یهودی دیگر قرار دارد: هانا آرنت(Hanah Arendt)، شاگرد هایدگر، بولتمان(Bultmann) و یاسپرس(Karl Jaspers)، با موضعی کاملاً غیرسیاسی یعنی با مطالعه درباره مفهوم عشق در نزد آگوستینوس آغاز به کار کرد. اما تحتتأثیر تبعید، آرنت به فلسفه قابل توجهی در حوزه سیاست دست یافت. تحلیل او درباره ناسیونال سوسیالیزم و رژیم استالین، به درستی نقطه مشترک این دو نظام، یعنی استبداد و تمامیتخواهی(Totalitarismus) آنها را پیش میکشد که تمامی انحرافات و ناهنجاریهای سیاسی همچون سرکشی، استبداد و دیکتاتوری در مقابل آنها کاملاً بیآزار محسوب میشوند. روشنفکر یهودی دیگر و فیلسوف علم و اجتماع، کارل پوپر(Karl Popper)، نام دارد. او تحتتأثیر رژیم هیتلر و استالین شدیداً به نظریه اقتصادی و اجتماعی مارکسیسم حمله و هرگونه آرمان یوتوپیایی عدالت مطلق را نفی میکند و بهجای آن در راستای شکلگیری جامعهای باز با چشماندازهای واقعگرایانه اصلاحات و نوعی تکنولوژی نسبی در چارچوب دموکراسی میکوشد.گذشته از این در آغاز دهه شصت مجادله شدیدی پیرامون " مبحث پوزیتیویسم در جامعهشناسی آلمان" میان آدورنو و پوپر در گرفت. بحث یاد شده در این کشور بیش از یک دهه بر علوم اجتماعی و شاخههای نزدیک به آن سایه افکنده بود. با حمایت یورگن هابرماس، آدورنو این ایراد را بر پوپر مطرح میکند که او با وجود آنکه پوزیتیویسم را مورد انتقاد قرار میدهد، هنوز اسیر آن باقی مانده است؛ زیرا قصد دارد از نظریههای اجتماعی فرضیههایی استنتاج کند که خود را کارآمد و متناسب با واقعیت نشان دهند و در غیر این صورت نیاز به تصحیح خود نظریه داشته باشند. برخلاف وی، آدورنو درباره تناسب نظریه اجتماعی و تحقیق تجربی میگوید:
"نظریه ضرورتاً انتقادی است. اما به همین دلیل فرضیهها و پیشبینیهایی که قاعدتاً باید از آن منتج شوند، تماماً با آن نظریه مطابق نیستند. آنچه مطلقاً باید منتج شود، خود بخشی از کارکرد و کنش اجتماع و البته غیرقابل مطابقت با آن چیزی است که نقد متوجه آن است. خشنودی و اکتفای نسبی به این که در واقع وضع همانطور پیش خواهد رفت که نقد بیم آن را داشت، نباید این مسئله را از نظریه اجتماعی پوشیده دارد که نظریه، مادامی که بهمثابه فرضیه اولیه ظاهر میشود، ترکیب درونی خود را تغییر میدهد. یافتهها و نتیجهگیریهای منفردی که نظریه به واسطه آن اثبات میشود، خود نیز متعلق به همان بستره و شبکه اغواگری است که نظریه قصد دارد آن را به تصویر بکشد. برای عینیتبخشی و الزام بهدست آمده، نظریه باید در انتظار از دست رفتن نیروی نافذ خود باشد؛ ]در واقع[ آنچه که به یک قاعده کلی مربوط میشود؛ به واسطه پدیدهای که آن قاعده را با آن میسنجند، تعدیل میشود." (T.W.Adorno.Gesammelte Schriften Bd.۸,S.۱۹۷)
از دیدگاه آدورنو میان نظریه اجتماعی و تجربه در علوم اجتماعی شکافی وجود دارد که تا حد بسیار زیادی نظریه را از زنجیرهای اثباتگرایانه(Positivistische Fesseln) تجربه میرهاند. کسی که قصد دارد ماهیت جامعه مدرن را درک کند، یافتههای تجربی را همچون قطره آبی بر روی سنگی داغ میداند. در این مورد استقلال نظریه در مقابل شناخت تجربی به نحو مشخصی بیشتر میشود. البته در سخنان آدورنو خطر "حذف نظریه به واسطه عمل" رفع میشود، اما برعکس منتقد مشاهده میکند که نظریه خود را به نوعی خودبسندگی(Autarkie) خودمحورانه محدود میکند که از آنچه بههرحال نظریه با تمامی ابزار سعی در آشکارکردن آن دارد، رهایی نمییابد؛ یعنی از نوعی اغواگری. آدورنو در مقام یک روشنفکر خود را در تضاد شدیدی با متخصصان اصول تحقیق میبیند که در جامعهشناسی قصد جایگزینکردن آنها را بهجای روشنفکران دارند. او مینویسد:
"گرایش غالب آن است که دوران روشنفکران را ـ در مقایسه با کسانی که فقط به تحقیق در موضوعات علوم اجتماعی بسنده میکنندـ پایانیافته بدانند. در این جریان بهگونهای پنهانی، نوعی داروینیسم اجتماعی(Sozialdarwinismus) دنبال میشود و اعتقاد بر آن است که نسل روشنفکران منقرض شده است؛ زیرا در حوزه عمل مدیریتی، دیگر نیازی به کار آنها نیست، آنها دیگر کاربردی ندارند. وضعیت آنها تا حدی شبیه دوران ماقبل تاریخ و موجودات آن دوران و اجزای باقیمانده بدن آنهاست که هرگونه تطابق میان آنها به نتیجه نمیرسد. در ایدئولوژی هیتلر، روشنفکران نقش کفتارها را ایفا میکردند و امروزه بیشتر نقش دایناسورها را دارند، حتی به آنها اجازه میدهند که به فعالیت خود ادامه دهند، البته با باور به این امر که تنها عده معدودی، از آنها پیروی میکنند؛ زیرا آنچه دیگران در نزد آنها میآموزند، مستقیماً فرصتهای شغلیای ایجاد نمیکند و شاید حتی مانع از کارایی و کارکرد(Funktionieren) شغلی نیز بشود." (T.W.Adorno.Gesammelte Schriften Bd.۸,S.۵۷۱)
اما این حق روشنفکران مبنی بر دور نگهداشتن خود از فرومایگیهای فن تحقیق، نه تمرکز و پافشاری بر الگوهای فکری اقتصادی و روانشناسی اجتماعی را توجیه میکند و نه مسکوت گذاشتن قانون، عدالت و حکومت را. یکی دیگر از پیشداوریهای آدورنو به مفهوم سلطه مربوط میشود. در شانزدهمین سمینار جامعهشناسان آلمان، آدورنو در مقام ریاست موقت مجمع جامعهشناسان آلمانی، سخنرانی مقدماتی خود را درباره موضوع تعیینکننده "سرمایهداری متأخر یا جامعه صنعتی؟" ایراد میکند. حتی همین گزینه انتخابی نیز که تبدیل به موضوعی تعیینکننده شده است، واژههای کلیدیای چون قانون، عدالت و حکومت را مسکوت میگذارد.
آدورنو در نوبت بحث خود در آن مجمع به تصدیق "ایده کانت در باب صلح پایدار" میپردازد؛ درست مانند دو دهه قبل که در انتهای بخش دوم کتاب اخلاق صغیر نوشته بود:
"در میـان مفاهیـم انتـزاعی هیـچیک مانند مفهــوم صلــح پایــدار کانـت به یوتوپیای تحقــقیافته، نزدیک نمیشـود."
(Minima Moralia, Nr.۱۰۰:Sur L’Eau) اما برخلاف کانت آدورنو این مفهوم را به نحو اعجابانگیزی غیرسیاسی تفسیر میکند:
" همچون مجنونی، دست به هیچ کاری نزدن....(Rien faire comme une bete!) بر روی آب دراز کشیدن و با آرامش تمام به آسمان خیرهشدن، بودن و دیگر هیچ، بودن بدون هر قاعده و الزام عملی دیگر..."(همان منبع)
سپس در همان نوبت بحث در سمینار، آدورنو در مقام یک جامعهشناس درباره مفهوم سلطه چنین سخن میگوید:
"سلطه در گذشته همواره لحظهای هولناک در خود داشته است. اگر امروز مجبوریم به مرحله نقد بنیادین سلطه گام نهیم، به این دلیل نیست که رویای کودکانه آسایشی سعادتمندانه در زیر نخلها را در سر میپرورانیم؛ بلکه بدان دلیل است که امروزه سلطه فینفسه برای حفظ مفهوم خود بهمثابه سلطه، گرایش به تمامیتخواهی را در خود میپرورد و ما میدانیم که سلطه تمامیتخواهانه به چه معناست. این دلیلی است که ما با مفهوم سلطه تا این حد با وسواس برخورد میکنیم و نباید به سویههای مثبتی که مسلماً زمانی این مفهوم با خود داشته است، نیز فکر کنیم. در مقابل عامل بالقوه وحشت مطلق که به استنباط من هنوز مانند گذشته با آن روبهروییم، نمیتوان سویههای یاد شده را به نحوی جدی مطرح کرد." (T.W.Adorno.Gesammelte Schriften Bd.۸,S.۵۸۶)
در ملاحظات آدورنو درباره مفهوم سطله، فهم مسئله برانگیز وی از نقد آشکار میشود. آدورنو در این مورد حق دارد که هنوز مدت زیادی از وحشت سلطه]های[ تمامیتخواهانه نگذشته است؛ زیرا در حالی که پس از پایان سلطه حکومت نازی در آلمان،بهسرعت دموکراسی لیبرال برقرار میشد، جهان باید در مورد اتحاد جماهیر شوروی حتی مدتها پس از سقوط استالین و حتی تا زمان حال در انتظار چنین نظامی میماند. بهعلاوه وقتی به نقشه حکومتهای جهان نگاه میکنیم، هنوز رژیمهای تمامیتخواه بهوفور در آن یافت میشوند. اما میان هر دو سویه اغراقآمیز یعنی توتالیتاریسم و سعادت جاودانی در زیر درختان نخل، همان شکلی از سلطه قرار دارد که کانت در رساله به سوی صلح پایدار، یعنی نوشتهای که آدورنو از آن نقل قول کرده، به آن اشاره دارد. در این فرم، سلطه قانون را در سه بعد قانوناساسی کشور، حقوق بینالمللی و حقوق شهروندی جهانی. با این حال آدورنو بنا به پایبندی خود نسبت به فهم سلبی مارکس از نقد، قادر نبوده است مفهوم معتدل، بیطرفانه و حتی مثبت سلطه یعنی مفهوم سلطه قانون را از همان رساله استنباط و مشخص کند.
در مورد نقد تکنیک و نقد اقتصاد نیز که آدورنو همزمان در (دوران متأخرتر) نظریه انتقادی به آنها میپردازد، وضعیتی مشابه وجود دارد. نقد هر دو مقوله از جوهرهای مشترک، یعنی از تلاش برای سرنگونی قدرت نشأت میگیرد. وقتی قدرت به خودی خود منفی و حتی شاید سرمنشأ شرارت باشد، سرنگونی آن بدون شک منطقی است. اما چنین ایرادی بر قدرتی که از قانون، تکنیک و اقتصاد حاصل میشود، وارد نیست. چنین قدرتی که بیشتر حول محور منافع انسانی توسعه مییابد، قادر است عملاً در خدمت منافع انسانی باشد و پیوسته به ]ابزار[ سرکوب فلهای و عام انسانها تبدیل نمیشود. قانون در مقابل خواست شخصی و محاکم خصوصی و شخصی میایستد که این کار امروزه هنوز در برخی مناطق به خونریزی و انتقامهای خانوادگی منجر میشود. تکنیک، انسان را در چالش با طبیعتی که نقصانآور نیز هست و حتی گاهی جنبه خصومتآمیز دارد، یاری میکند، منجر به خودباوری میشود و گذشته از این باعث تسهیل زندگی و کار انسان میشوند، بخصوص در علم پزشکی باعث غلبه بر بیماریها و تداوم حیات میشود. درنهایت اقتصاد به غلبه بر وضعیتهای توأم با فقر و کمبود کمک میکند و دستکم در قلمرو کشورهای ما، انسانها را از اسارت فقر و جبر آزاد کرده است.
یقیناً در بطن هر سه شکل قدرت یعنی قانون، تکنیک و اقتصاد خطر سوء استفاده وجود دارد، قدرت حتی ممکن است تا حد نوعی خودکامگی پیش برود که در این وضع مانند شعر "شاگرد جادوگر"(۳) کنترل انسان از دست میرود و بهجای خدمت به انسان، خودکامگی بر او چیره میشود. در چنین وضع پیچیدهای نه نقدی مطلقاً سلبی کارساز است و نه نقطه مقابل آن، تصدیق مطلق و تأیید دائمی.
نظریه انتقادی عبارت "نقد" را آنچنان موفق و چشمگیر از آن خود کرده است که بسیاری، دیگر چند معنایی بودن آن را حس نمیکنند. تنها کسیکه به پیروی از مارکس خود را به برابری حقوق(Emanzipation) ملزم کند، نقاد نیست. مطابق آنچه معروف است، در میان شاگردان هگل(۴) مجادلات شدیدی در این مورد صورت گرفته است. هگلیهای موسوم به چپگرا مانند مارکس، از نقد سلبی امری مطلق میسازند؛ نقدی که در وضع موجود تنها امر رسواییبرانگیز را میجوید و هرگز برای هیچ چیز دیگری جز برابری و مساوات گام به میدان نمیگذارد. اما چگونه میتوان درباره مناسباتی که بر زمان نامساعد کنونی چیره شدهاند، قضاوت کرد؟ بهعنوان مثال درباره سیستم جمهوری به همراه حقوقبشر که به دنبال انقلاب فرانسه، فرم قدیمی حکومت(۵) را منحل کرد و یا درباره حاکمیت دموکراسی که در آلمان به دنبال رژیم نازی مستقر میشود، چگونه باید داوری کرد؟
با وجود برخی نقدهای باریکبینانه که حائز معنا و منطقی نیز باقی میمانند، در این مورد موضع تصدیقی هگلیهای راستگرا چندان بیمورد نیست. تکنیک نیز وضعیتی مشابه دارد، بخصوص بُعد پزشکی آن. کسی که مبتلا به دندان درد میشود، یا استخوان بدنش میشکند، وقت خود را بر سر این پرسش هدر نمیدهد که باید روی چه نوع صندلی دندانپزشکی یا تخت جراحیای منتقل شود؛ برای او فرقی نمیکند که این وسیله، صندلی یک جادوگر قبیله باشد یا صندلیای که در نقطهعطف گذار از قرن نوزدهم به بیستم یا صندلیهایی که امروزه مورد استفاده قرار میگیرد!! در اینجا نیز پاسخ میتواند به همان سادگی جوابگویی به پرسشهای اضافی و بیمورد باشد؛ زیرا پیشرفت امتناعناپذیر است. از آنجا که بهای آن نیز چندان ناچیز تمام نمیشود، میتوان گفت تکنیک و اقتصاد اموری نامطبوع هستند که از وقوع امری نامطبوعتر از خود جلوگیری میکنند. بههرحال در محکومیت عام تکنیک و اقتصاد اتهام دیگری مبنی بر از بین بردن جهان وجود دارد. در رد این مدعا تنها به ذکر دو نمونه اکتفا میکنیم: نه مشکلات محیطزیست و نه مشکلات مردم بدون اقتصاد و تکنیک قابل رفع نیست.
توجیه عام در این مورد دقیقاً همانگونه بیمورد باقی میماند؛ زیرا همواره تنها بعد آشکار موضوع را در نظر میگیرد؛ درحالیکه طرف مقابل تنها عناصر مبهم و حتی ترسانگیز موضوع را میبیند... امکانات جایگزین برای هر دوی این یکسویهگیها در نقد همانند الگوی قاضیای بیطرف است. این نقد قاضیگونه بههیچوجه امر جدیدی نیست. حتی در فلسفه از زمان افلاطون و ارسطو کاملاً شناخته شده است. در دوران مدرن هیچ کس، جز در سطح کانت بر آن مداومت نورزیده است. اثر معتبر وی نقد عقل محض نوعی دادگاه تشکیل می دهد که در آن عقل، در مورد خود بر مسند قضا مینشیند و داعیههای برحق را توجیه و داعیههای ناحق را رد میکند.
نقد اجتماعی آدورنو قواعد اجتماع، یعنی قانون را کنار میزند و در نظم عمومی همین قانون یا به عبارتی سلطه، فقط رد خونین خشونت را حس میکند و در کشوری که با ورود به آن زندگی خود را نجات میدهد، دفاع از اقلیتها را که لیبرالیسم سیاسی آن را تضمین میکند، ناچیز میشمارد. در پس این امر، مفهومی از نقد نهفته است که درباره نقد مستدل و "سلبی" و درعینحال مستدل و تصدیقی سکوت و درواقع از گوهر هنر نقد(Ars critica) و نقادی قضاوتمدارانه تنها نیمی از آن را حفظ میکند.
بههرحال آدرنو مجموع آثار خود را بهمثابه "بطری شناوری" میپندارد كه به هیچ نقطه امید و ناجی مشخصی در زمان حال نخواهد رسید. درنهایت او معتقد است:
"اگر قصد بر آن نیست تا انفعال و یكنواختی در هیئت نوعی عقلستیزیِ تحققیافته بر امور غلبه كند، فلسفه نباید تسلیم شود و كنار بكشد."
(بررسی دیدگاههای آدورنو)
نوشته: اُتفرید هوفه
برگردان: فرهاد سلمانیان
پینوشتها:
۱ـ جزیرهای فرانسوی در دریای مدیترانه که در سال ۱۷۶۸ به این کشور واگذار شد. م.
۲ـ شخصیتی در اساطیر یونان و دختر اودیپوس كه پدر نابینای خود را به محل تبعیدش همراهی میكند و پس از مرگ او به تب بازمیگردد و با وجود منع عمومی خود كرئون، جسد برادرش پولینیكس را دفن میكند و برای مجازات این نافرمانی دور بدن او دیواری میسازند و او را زنده در همان دیوار مدفون میكنند.م.
۳ـDer Zauberlehrling: عنوان شعری است از گوته در مجموعه زیر:
J. W. Goethe: Gedichte (Ausgabe letzter Hand. ۱۸۲۷), P. ۱۹۱.
۴ـ هگلگرایان به دو جریان اصلی تقسیم میشوند: ۱ـ هگلیهای چپگرا که افرادی چون مارکس، فویرباخ، روگه، برونو باوئر و اشتراوس نمایندگان آن هستند. ۲ـ هگلیهای راستگرا که در میان آنها افرادی چون گابلر، گوشل و هاینریشس بهچشم میخورند. (از: فرهنگ مفاهیم فلسفی، رودلف آیزلر)
۵ـAncien Régime عبارتی برای سیستم اجتماعی و حکومت مطلقه در فرانسه پیش از انقلاب سال ۱۷۸۹ م.
سوتیترها:
فلسفه، همانطورکه ]مسئولیت آن[ همچنان تنها با در نظر داشتن یأس و تردید، قابل پذیرش و توجیه است، تلاشی است برای آن که تمام چیزها را طوری بنگریم که از بعد نجات و رهایی از خویش قابل توصیف باشند. شناخت، حائز هیچ نوع روشنایی و آشکارگریای نیست؛ مگر آنچه که از جانب این نجات و رهایی بر جهان میتابد
ممکن است دیالکتیک سلبی...بهمعنای ضدسیستم باشد... و وظیفه اصلی آن درهم شکستن نیرنگ ذهنیت ساختمند و بنیادین به کمک نیروی ذهن خواهد بود
آدورنو با تفکر محوری خود، یعنی دیالکتیک سلبی، قصد دارد نشان دهد که چگونه قدرت ذهن اندیشگر تنها در پرتو نقدی حفظ میشود که جامعه را محکوم به ناتوانی در تحقق بخشیدن به عقل میکند
نوشته: اُتفرید هوفه
برگردان: فرهاد سلمانیان
پینوشتها:
۱ـ جزیرهای فرانسوی در دریای مدیترانه که در سال ۱۷۶۸ به این کشور واگذار شد. م.
۲ـ شخصیتی در اساطیر یونان و دختر اودیپوس كه پدر نابینای خود را به محل تبعیدش همراهی میكند و پس از مرگ او به تب بازمیگردد و با وجود منع عمومی خود كرئون، جسد برادرش پولینیكس را دفن میكند و برای مجازات این نافرمانی دور بدن او دیواری میسازند و او را زنده در همان دیوار مدفون میكنند.م.
۳ـDer Zauberlehrling: عنوان شعری است از گوته در مجموعه زیر:
J. W. Goethe: Gedichte (Ausgabe letzter Hand. ۱۸۲۷), P. ۱۹۱.
۴ـ هگلگرایان به دو جریان اصلی تقسیم میشوند: ۱ـ هگلیهای چپگرا که افرادی چون مارکس، فویرباخ، روگه، برونو باوئر و اشتراوس نمایندگان آن هستند. ۲ـ هگلیهای راستگرا که در میان آنها افرادی چون گابلر، گوشل و هاینریشس بهچشم میخورند. (از: فرهنگ مفاهیم فلسفی، رودلف آیزلر)
۵ـAncien Régime عبارتی برای سیستم اجتماعی و حکومت مطلقه در فرانسه پیش از انقلاب سال ۱۷۸۹ م.
سوتیترها:
فلسفه، همانطورکه ]مسئولیت آن[ همچنان تنها با در نظر داشتن یأس و تردید، قابل پذیرش و توجیه است، تلاشی است برای آن که تمام چیزها را طوری بنگریم که از بعد نجات و رهایی از خویش قابل توصیف باشند. شناخت، حائز هیچ نوع روشنایی و آشکارگریای نیست؛ مگر آنچه که از جانب این نجات و رهایی بر جهان میتابد
ممکن است دیالکتیک سلبی...بهمعنای ضدسیستم باشد... و وظیفه اصلی آن درهم شکستن نیرنگ ذهنیت ساختمند و بنیادین به کمک نیروی ذهن خواهد بود
آدورنو با تفکر محوری خود، یعنی دیالکتیک سلبی، قصد دارد نشان دهد که چگونه قدرت ذهن اندیشگر تنها در پرتو نقدی حفظ میشود که جامعه را محکوم به ناتوانی در تحقق بخشیدن به عقل میکند
منبع : ماهنامه چشم انداز ایران
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست