سه شنبه, ۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 21 January, 2025
مجله ویستا
تولد یک نویسنده صاحب سبک
رمان«بیوتن» را میشود به بمبی خوشهای تشبیه کرد با عرض پوزش از نویسنده رمان برای این تشبیه انفجاری که این روزها قطرهقطره و حبهحبه در گوشه و کنار محافل ادبی چه موافق و چه مخالف عمل میکند.
از نویسندگان صاحبنام و اثر در حوزه ادبیات داستانی گرفته تا نشریاتی که سالها حضور امیرخانی و آثارش را نادیده گرفته بودند و حالا به او میپردازند ، نویسندگانی چون احمد دهقان یا رضا بایرامی که از صاحبان اثر در رمان به شمار میروند و قدر و قیمت نویسنده بیوتن را میشناسند اما نشریاتی هم به سراغ او رفتهاند که سالها اصرار بر چشمپوشی از او داشتهاند، ولی چشم پوشیدن از این نویسنده، بستن پنجره ای از یک نوع ادبی به چشمانداز دل است.
نوشته حاضر، ملاحظات محمدرضا بایرامی (نویسنده پل معلق و ...) است بر رمان بیوتن. ریزبینی و شکار لحظههای درخشان این رمان را از منظر بایرامی میخوانیم.
رضا امیرخانی در «من او» دیالوگی دارد به این مضمون که عجب کار لغوی است این نوشتن. این جمله که بارها تکرار میشود. صرف نظر از کارکرد داستانیاش، اشاره درستی دارد به موقعیت نویسنده در کشورهایی مثل ما. برای رمان نوشتن در شرایط حاضر، نویسنده باید مجموعهای از شرایط عجیب و غریب، پیچیده و ناهمگون را داشته باشد: از خود گذشتگی، پوست کلفتی، شجاعت، جسارت و حتی حماقت گاهی.
سالها باید دود چراغ خورد و قید زندگی و سلامت و خیلی چیزهای دیگر را زد تا حاصلش به شرط عبور از هفت خوانهایی بشود کتابی که در تیراژ دو سه هزارتایی چاپ میشود و بعدهم معمولا به تاریخ ادبیات میپیوندد در بهترین حالت. چرا که درجامعهای اینچنین، ناشر ترجیح میدهد روی تجدید چاپ ریسک نکند و به این ترتیب، انگیزهای قوی برای چاپهای بعدی ندارد و کتاب تبدیل میشود به کالایی یک بار مصرف و نویسنده یا سرخورده میگردد یا ازسر ناچاری شروع میکند به نوشتن کارهای عامهپسند که مخاطب بیشتری دارد یا همچنان حرکت سیزیف وارش را ادامه میدهد بی هیچ امیدی.
شاید برای همین است که در حال حاضر رمانهای جدی و تامل برانگیزی چاپ نمیشود وحتی کارهای بزرگان و نویسند گان حرفهای در یکی دو سال اخیر بشدت مایوس کننده بوده است، به گونهای که اهالی جدی ادبیات که در بازارهای کتاب چیز دندانگیری پیدا نمیکنند ترجیح میدهند به باز خوانی آثار کلاسیک و آثار قبلی نویسندگان بسنده کنند. در چنین وضعی، وقتی کتابی چاپ میشود که هم خوب نوشته شده و هم خواننده دارد، در دل نویسندهها نور امیدی روشن میشود و حسابی سر ذوق میآیند. بیوتن یکی از همین کارهاست:
در نمایشگاه کتاب امسال، وقتی از جلوی انتشارات علمی میگذشتم، کاغذ بد خطی را دیدم که بالای غرفه چسبانده بودند و اعلام میکرد که رضا امیرخانی، نویسنده بیوتن، از ساعت ۶ ۴ در غرفه ناشر خواهد بود. چند دقیقهای به ساعت ۴ مانده بودوظاهرا آن روز، روز اولی بود که بیوتن در آمده بود.
جلوی غرفه چنان شلوغ بود که بسختی میشد عبور کرد. در همان حال که سعی میکردم راهی برای گذشتن پیدا کنم، آقا مهدی علمی را دیدم. سلام علیکی کردیم و یاد یادداشت افتادم و سراغ امیرخانی را گرفتم که ببینم کی میآید. گفت همین جاست و یکی دو قدم آن طرف تر را نشان داد و من تازه متوجه شدم که رضا امیرخانی در میان انبوه خریداران کتاب گم شده است. ازدحام چنان شدید بود که موقع گذشتن نتوانسته بودم او را ببینم. جلو رفتم تا احوالپرسی کنم، اما چنین کاری امکان نداشت.
طرفداران رمان و امیرخانی، دور او را گرفته بودند تا کتاب را به امضای نویسنده برسانند و رضا خیس عرق و در حالی که حتی نمیتوانست نگاهش را رو به من بچرخاند مشغول نوشتن بود و در همان حال با عده دیگری حرف میزد یا سعی داشت به سوالهای من، جوابهای نصفه و نیمهای بدهد و همزمان، از دیگری که معطل شده بود عذرخواهی کند و. . . شده بود کاسپارف و باید با چندین نفر بازی میکرد درزمان واحد! (و ناگفته پیداست که اینجا بیوتن نیست و بازی فقط یک معنی میدهد که همان شطرنج بازی است و هیچ ایهام و ابهامی هم در کار نیست.)
به هر حال، من هم یک جلد از رمان را از ناشر گرفتم و بدون امضای نویسنده، رفتم به سمت سرای اهل قلم تا استراحتی بکنم. راستش خیلی خوش حال بودم و با خود میگفتم یعنی ممکن است در ایران هم چنین اتفاقی بیفتد؟ انگار کار تازهای از مارکز یا رولینگ در آمده بود. (بتازگی شنیدم که چاپ اول بیوتن که ۴۴۰۰ نسخه بود، پیش از پایان نمایشگاه تمام شده است، یعنی به صور ت تکفروشی و نه به واسطه بعضی از خریدهای حمایتی که برای برخی از آثار مثلا برای تجهیز کتابخانهها یا. . . پیش میآید.)
بعد با خود گفتم راز این توفیق در چیست؟ درامضای امیر خانی که مدتی است به پدیدهای به خصوص مورد علاقه نسل جوان و تحصیلکرده تبدیل شده است یا در کیفیت آثار او؟و به نظرم آمد که دومی درست تر است.
● هف کورهای بیوتن
خود من هم خواننده آثار او بودم با این که فضای ذهنی امیرخانی، بسیار دور است، از من و امثال من (هم در مقام خواننده، هم به عنوان نویسنده) و این ویژگی همه آثار خوب است. یعنی این طور نیست که ما در خواندن کارهای دیگران، حتما حس مانوس بودن و آن چیزی را که نویسندگان بهش همذاتپنداری میگویند مد نظر داشته باشیم. هر اثر ادبی که از ساختار زیبایی شناسانه کافی و فرم متناسب با آن ساختار به اندازه لازم بهره برده باشد، میتواند چنین ارتباطی را با مخاطب ایجاد کند و بیوتن یکی از این آثار است:
در صحنه افتتاحیه رمان، که بسیار هم خوب از کار در آمده(روی کلمه رمان از این جهت تاکید دارم که بگویم استفاده هوشمندانه امیرخانی از قالب سفر نامه و تلبیس وتشبث به آن، نباید این ظن را ایجاد کند که او سفرنامه نوشته)، موقع گذشتن ارمیا از گیت بازرسی فرودگاه آمریکا، زنگ هشداری به صدا در میآید و تمام ماموران را به آنجا میکشاند.
آنها که از زخم جنگ چیزی نمیدانند خیال میکنند احتمال یک عملیات تروریستی در بین است وچیزی را پنهان میکند ارمیا. (آن هم ارمیایی که بعد میفهمیم چنان زلال و شفاف است و چنان صادق ووارسته که نه چیزی دارد برای پنهان کردن ونه ابایی دارد از نشان دادن اعتقاداتش یا ریایی به داشتن نداشتهها یا عقل معاشی برای حساب گری و منفعت طلبی، ازآن نوع که در دوروبرش میبیند و به فراوانی هم) این زنگ هشدار تلنگری است که کارکردهای متعدد دارد و به جهت معنایی هم، کلید شروعی است برای درک رمان (و این که بفهمیم با چه نوع صحنه پردازی و دیالوگ نویسی و فضا سازی وشخصیت پردازی و کنتراست و تقابل و حتی توصیفی سروکار مان خواهد افتاد. یعنی بخوبی میتوان انتظار داشت که از این پس درهمه جای کار، با چیزهایی مواجه خواهیم شد که چند لایه است.
ظاهری دارد و باطنی و هردوی آنها هم اصل است و یکی فدای دیگری نشده است؛ یعنی نویسنده صحنه بیربط، ظاهری نچیده است که بگوید این را تحمل کنید؛ چون من در پشت و بطن و لایههای زیرین آن، حرف مهمی دارم و برعکس.) آری، در سرزمین سیلورمنها(همان هف کور محله خانی آباد که حالا در دنیای جدید شده اند مرد نقرهای و به جای هف کور به یه پول، میگویند یک سیلور کوارترکسی را نکشته است. . . و یادمان بیاید دنیای سنتی من او را با گدای سنتی آن و مقایسه کنیم آن را با دنیای مدرن که حتما بایدهم گداهایش سیلورمنهای مدرن باشند) و در سرزمین فرصتهای طلایی که برخی حتی موقع حرف زدن هم اعداد را ارقامی میبینند که فقط از «۱» و «۰» تشکیل شده است(و پایه همه ماشین حسابهای پاسکالی است)، ارمیا با تن زخم دار، ناخواسته اولین حرکتش را که برهم زننده نظم عمومی است، انجام میدهد:
خشی مشغول صحبت بود که ناگهان صدای آژیر خطر سالن بلند شد. صدایی زیر و وحشتناک. مردم چمدان هاشان را روی زمین گذاشتند و اول از همه منبع صدا را جست و جو کردند. چند ثانیهای نگذشته بود که از هجوم پلیسها به سمت گیت ورودی، متوجه شدند هر خبری هست، آنجاست.
اما به قول آن جمله معروف انجیل که همینگوی جاودانه اش کرد، زنگها برای که به صدا در میآیند؟ یا ناقوس برای که میزند؟خب معلوم است. برای ارمیا! و ارمیا یعنی همین بابایی که دست کم صد پلیس کنار گیت دوره اش کردهاند. یک آدم نه خیلی معمولی با موهای مجعد و ریشهای بلند؛جوری که هر جوری لباس بپوشد ولو شلوار کوتاه و هرجایی که برود ولو فرودگاه جی. اف. کی عبدالله بودنش تابلوست.
به بازی زیبایی که نویسنده با کلمه عبدالله (هم به معنی بنده خدا و هم به معنی رایج در فرهنگ کوچه) کرده است، کاری ندارم. از این بازیها تا دلتان بخواهد، در رمان پیدا میکنید، طوری که گاهی یک کلمه یا جمله، سه چهار معنی هم میدهد، با چیدمانهای مختلفی که میتواند داشته باشد و جدول سودوکو ست انگار یا کانه. (و این کانه و اعنی از آن کلماتی است که امثال من ازش اصلا استفاده نمیکنند مگر در مقاله وتازه بناچار، اما در کارهای امیرخانی زیاد میتوان یافت، همان طور که در کارهای آل احمد هم و لابد به این دلیل که شرق گرایی زبانی که دست کم ریشه در باورهای دینی مان دارد بهتر است از غربزدگی.)
باری، ارمیا که نشان میدهد بین عبدالله و عبدالله گاه هیچ فاصلهای هم نمیتواند وجود باشد (و حرکتهای خلاف جهت آبش در طول رمان هم این معنارا تایید میکند که ملازمند شیفتگی و شوریدگی، گیجی و حواس جمعی، مستی و رستی(۱)) زنگهای هشدار را به صدا در میآورد.
این صحنه چه میگوید با ما؟این صحنهای که اتفاقا جزو فرازهای خیلی برجسته و مهم و دراماتیک کارهم نیست( بس که ازاین موارد زیاد میبینیم در رمان) و بزرگ ترین اهمیتش شاید درتقدم ورودش باشد و نه بیش، چه حسی به مخاطب القا میشود در این صفحات؟ ارمیا زخم دار جنگ است، یعنی بخشی از سلامتش را حتی اگر با اغماض بنگریم، فقط سلامتی جسمی از دست داده است و به جای این که مورد توجه قرار بگیرد، به خاطر این آسیب، مزاحم مینماید و اسباب دردسر(که البته اگر در ایران هم بود از او حاج کاظم آژانس شیشهای در نمیآمد الحمد لله.)
● گاورمنتها
از سوی دیگر، این هشدار هشداری است به جامعه و حتی جامعه جهانی. هشداری که میگوید برخی از برگشتگان از جنگ، وارث یا حامل چیزی هستند که صرف نظر از شیفتگی یا ناچاری همراهیشان میکند و این ملازمت، عواقبی خواهد داشت. ازجمله این که در جامعه فرصتهای طلایی (۲) که در آن گاورمنتها حتی پیش از جنگ هم به نوایی میرسند با این که از پشت خط جلوتر نرفتهاند، آدمهایی مثل ارمیا را آدمهای ناراحتی خواهند دید که مزاحم کسب و کار و نظم اجتماعیاند. (قضیه پارکومتر) و همه اینها در حالی روی میدهد که ارمیاها خودشان را حامل جنگ میدانند روحی و جسمی ونه وارث آن. آن هم وارثانی از آن نوع که عرضه گرفتن ناخن خودشان را هم ندارند، ولی قرار است مثلا حافظ منافع ما باشند در آن سر دنیا و فعالترین حالتشان که برای آن نیازی به کسب تکلیف از داخل، یعنی از کسانی که آنها را فرستاده اند ندارند این است که بپرسند اخوی! نگفتید ناخنگیر به انگلیسی چه میشود؟(۳)
و چقدر بجاست تشبیه این گاورمنت به سفیرقاجار، ملقب به «حاجی واشنگتن» با همان چند پهلو بودن که در کلام نویسنده بیوتن میتوان یافت، بی آن که بگوید: تازه به دوران رسیده، صفر کیلومتر، خام و ناآشنا. چقدر آشناست برای ما سازمانهایی که کیلو کیلو از این گاورمنتها را حسب روابط حسنه فی مابین که لزوما فامیلی هم نباید باشد به اینجا و آنجای جهان میفرستند، که لااقل ما اهالی ادبیات با بخشهای فرهنگی آنها و نسبتشان با ادبیات و هنر وفرهنگ بخوبی آشنا هستیم . . . .
باری، بیوتن با این افتتاحیه چند لایه شروع میشود و ارمیا را به ما معرفی میکند که انگار از بهشت که زمانی وجود داشته هبوط کرده به کره زمین و به بدترین جای آن هم. (در آخر رمان میفهمیم چرا او بدترین جا را انتخاب کرده، برای این که میخواسته سخت ترین مرگ را داشته باشد و به این معنا، سراسر بیوتن خود زنی است آیا؟) و با این استقبال گرمی که از او میشود و با توجه به پیشینه جنگی ارمیا، انتظار داریم در ادامه یک شورشی را ببینیم که آسیبهای جنگ را باخود آورده و حالا قرار است همه جا را به هم بریزد همچون رمبو. توضیحات بعدی نویسنده هم گویااین باور را تقویت میکند:
بدان که تو را امروز بر امتها و ممالک مبعوث کردم تا از ریشه برکنی و منهدم سازی و هلاک کنی و خراب نمایی و بنا کنی و غرس بنمایی.
ظاهرا با این افکار انقلابی، ارمیا با کلامی از خداوند خطاب به ارمیای نبی، وارد سرزمینی شده است که به نظر میرسد هیچ پیامبری ندارد جز پول که همه چیز و از جمله مذهب را تحت سیطره خود در آورده و حتی باید برآن سجده کرد جا به جا. (عبدالغنی که نورافکنهای امپایر استیت را به مناسبت ماه رمضان و فقط برای ۲۹ روز اجاره کرده (تا نور سبز پخش کنند در آن ایام)، به یکی انعام کلان میدهد و چون موعد اجاره در حال سپری شدن است، میگوید برو و هر جوری شده با خبر فرا رسیدن عید فطر برگرد! چرا که پول معطل شده و معطلی بر نمیدارد.(۴))
اما بعد، وقتی انفعال ظاهری ارمیا را در مواجهه با برخی نمودهای تمدن غرب میبینیم، با خود میگوییم که پس کو آن شورشی ای که نه از جنس رمبوست و نه از جنس حاج کاظم وبا وجود این شورشی است و نویسنده قولش را داده؟و داستان همین طور جلو میرود و ما کم کم احساس میکنیم که انگار فریب خوردهایم و با عصیانگری رو به رو نیستیم که مثلا برود و دخل امپایر استیت را بیاورد. چه اتفاقی افتاده؟ آیا همین جوری گفته آن جملات را؟ آن هم نویسندهای که از خیلی کلمات و جملات بیش از یک منظور اراده کرده است!؟
بعد هم که درست و حسابی سرو کله آرمیتا پیدا میشود، بدبینی مان بیشتر میگردد. میدانیم که عاشق رام میشود، نه سرکش و گویا چیزی که ارمیا را به آمریکا کشانده، عشق آرمیتاست، عشق زنی که بشدت معمولی است (۵) و لیاقت این را ندارد که ارمیا به خاطر او، از خاستگاه اجتماعی و اعتقادی خودش فاصله بگیرد حتی به جهت مکانی.
اما کم کم میفهمیم که فریبی در کار نیست و عشق آرمیتا بهانهای بوده است هرچند جدی برای این آمدن، ولی دلیل اصلی را باید جای دیگری جستجو کرد:
● شورش تراژیک
ارمیا یک سرخوردگی بزرگ دارد و حالا به قول قهرمان فیلم «گوزن»ها میخواهد یک جوری درست و حسابی کلکش کنده بشود. (که البته این تعبیر من است والا خود ارمیا تعبیر متعالی تری دارد: دوست دارم مثل اباعبدالله بمیرم. . . با نحر رگ گردن. . . بالقطع الوتین. . . بی وتن)
نکته مهم همین جاست. آیا این سرخوردگی یا در حالت بهترش تسلیم، چنان است که جملات ارمیای نبی را نفی کند؟ آیا ارمیای بیوتن یا بیوطن که طالب بیرون افتادن از آب است و میگوید (یا درستتر این که اعتقاد دارد) ماهی باید قلاب را بخواهد تا صید صورت بگیرد سرخورده واخورده است یا سرخورده شورشی؟صحنههای بسیار درخشانی در داستان وجود دارد که نشان میدهداو نه تنها شورشی است که شورشی شورشی هم هست و نویسنده در آن نقل قولی که آمد، ما را فریب نداده.
شاید بتوان گفت صحنه درخشان پول ریختن در پارکومترها، اولین اوج بزرگی است که این شورش تراژیک رانشان میدهد که از نظر طنزش ما را به یاد «دن کیشوت» و جدالش با آسیابهای بادی میاندازد و از جهت روان شناسی عمیقی که از ارمیا ارائه کرده به یاد برخی شخصیتهای «ابله» داستایوفسکی و حضور در کازینو، دومین آن و به جستجوی سوزی رفتن سومین آن و پاسخ ندادن به سوالهای قاضی و هیات منصفه مضحک، آخرین آنها. اما این شورش علیه چه کسی است؟ علیه خود؛ هر چند که بقیه تعبیر دیگری داشته باشند و به این واسطه، او را محاکمه هم بکنند.
ارمیا که همواره در برزخ میان سنت و مدرنیته تحت فشار است نمیخواهم بگویم گیر کرده یا سرگردان است، چرا که او حسابش را از همه جدا کرده و باورهای سنتی خودش را دارد، هر چند در تقابل با دنیای مدرن باشد سر به عصیان برمی دارد به بدترین شکل. او مثل اروند رود و کرخه است، ظاهر آرام و بلکه بسیار آرامی دارد و باطن بی قرار و پرتحرکی و گفتم که پول ریختن در پارکومتر، اولین نمود درخشان این شورش است که از جهت بار شگفتی که بر اطرافیان میگذارد، ما را به یاد شاهزاده میشکین که آدم دلش میخواهد مشکین بنویسدش یا یکی دیگر از شخصیتهای ابله میاندازد که صد هزار روبلی را که با زحمت فراوان تهیه شده، جلوی چشمان حریص و از حدقه در آمده پول دوستان، داخل آتش میاندازد تا بسوزد و بجز قصه بسیار درخشان یک انسان چقدر زمین میخواهد (۶) تولستوی و همین صحنه مورد اشاره در ابله، من کار دیگری ندیده ام که بتواند چنین با قدرت و با مصادیق بی شمار و گاه شگفت انگیز واقعا شگفت انگیز سیطره بی رحم و بی چون و چرای پول را بر دنیا نشان بدهد و حال که به ابله اشاره کردم، شاید بد نباشد که یادآوری کنم این کار شخصی ترین رمان داستایوفسکی است.
نیکلایویچ میشکین، قهرمانی است مقدس، تنها، تهیدست و بیمار در دیار غربت و البته برخلاف ارمیا که از کشورش رفته، او سعی میکند هر چه زودتر پولی به دست بیاورد و به میهنش بازگردد.
وجود شخصیتهایی که هنگام حضور، به نوعی دیگر باز خوانی یا باز یابی میشوند. مثل سیلور منها و سهراب و... که در من او میتوان سراغشان را گرفت یا سوزی(سوسن)که در وجود ارمیا قابل بازیافت است با همان تلاطماتی که گرفتارش هست و با آن دور ریختن پول و سرگردانی در جنگل وآن عاقبت یا وجود کلمات وجملات و صحنههایی از مشارکت دادن خواننده در متن است :
اگر تیر دیگری داری بفرست، اگر بلای دیگری هم داری نازل کن، البلاء للولاء. . . دوست دارم مثل ابا عبد الله بمیرم. . . با نحر رگ گردن. . . بالقطع الوتین. . . بی وتن نمیخواهم دل بکنم از دنیا.
خشی متوجه معنا نمیشود. پس مثل ممیز با دکمه کنترل +اف میگردد دنبال بی وتن و میرسد به فصل زبان:
انگار سردش بود. نگاه کرد به آسمان آبی و تن پوش سبزش را از داخل لیموزین برداشت و به جای فراک پوشید.
و البته ناگفته نماند، این خشی بیگانه باعالم معنا(که در عین حال دکتری دین شناسی هم دارد) برای همه چیزش منطق خاص دارد و از این نظر خیلی شخصیت است.
ببین آرمی جان!ارمی من را قبول ندارد، من هم او را. . . حالا که باید یک نفر بایستد، اصلا بیا و خودت بایست جلو.. . به من اگر باشد، نماز را در ایالات متحده کامل باید خواند. حتی در سفر. چون اینجا وطن آدم است.
اگر۱۴۰۰سال پیش مکه، وطن هر آدمی بود و هنوز هم در مکه نماز شکسته نیست، حالا هم آمریکا میتواند همان جور باشد... و. . .
● سبک امیرخانی
درباره بیوتن زیاد میشود صحبت کرد، از طنز منحصر به فرد آن، از بازیهای کلامی زیبایش از... و من البته قصد نقد این اثر رانداشتم در این مقال فقط میخواستم به عنوان یک نویسنده، نظرم را درباره آخرین کار دندان گیری که خوانده ام بگویم وگرنه منقدان و نکته سنجان زیاد میتوانند درباره این اثر صحبت کنند و بنویسند، چرا که با تعبیری بدجنسانه بیوتن مثل فیلمهای جشنوارهای است که در آن برای منتقدان مثل لژ نشینها سهم و جایگاه ویژهای در نظر گرفته شده است که از دریافتش خوشحال میشوند.
فقط قبل از سخن پایانی دلم میخواهد به این نکته اساسی اشاره کنم که رضا امیرخانی با سه گانهای که نوشته (ارمیا، من او و بیوتن )اکنون کاملا به نویسندهای صاحب سبک و آشنا تبدیل شده است که بعد از این دیگر لازم نیست روی اثری اسم او را بخوانیم تا بفهمیم کار، کار او بوده. از قضا این صاحب سبک شدن فقط به عرصه نثر و مثلا در آمیختن زبان فخیم عربی با زبان محاورهای و کوچه بازاری برنمی گردد. به نوع نگاه نویسنده هم برمی گردد، یعنی همان چیزی که در سینما، آندره بازن به آن تئوری نگره مولف میگوید و در داستان نویسی نمیدانم چه میگویند.
و آخرین حرف این که: با توجه به نیمه سنتی و نیمه مدرن که هیچ وقت ارمیا را رها نمیکنند امیرخانی به لحاظ فرم (و شاید در تبعیت فرم از محتوا)، رمانی نوشته است که نه راحت میشود آن را در قالب کلاسیک گنجاند و نه راحت میتوان در قالب مدرن جایش داد. این رمان، رمان امیرخانی است. خوب یا بد.
● شخصی ترین رمان امیرخانی
بیوتن را هم میتوان شخصی ترین رمان امیرخانی تازمان حاضر دانست. (به گواه دیدگاهها و علایق و نوع نگاه نویسنده که در نشت نشاء و داستان سیستان خوانده ایم و نه به جهت زندگی فردی نویسنده که ما از آن آگاهی نداریم و لازم هم نیست داشته باشیم. ) ارمیا هم مثل شاهزاده ابله بشدت تنهاست وحتی ازدواج و آن عشق نیم بند هم نمیتواند او را ازاین تنهایی در بیاورد. سفری هم نکرده است که خوش بگذراند مثلا با دیدن فضاهای جدید، بلکه به نظر من تن به تبعیدی خود خواسته داده است تا بی وتن و بی وطن و بی تن شود ورنج بکشد و رنج بکشد مسیح وار و در یابدکه البلاء للولاء.
من تورات عهد عتیق را نخوانده ام و نمیدانم که به سر ارمیای نبی چه آمده است، اما همه میدانیم آزمونهای سخت و شگفت انگیز انبیا را. شاید هم برای همین است که در طول رمان ارمیا مرتب بدی میبیند، اما هرگز ذلیل و حقیر نمیشود، چرا که مورد محبت است، با این که ندایی دائمی که معلوم نیست زمینی است یا آسمانی هی با لحن کتابهای مقدس بر برزخ ارمیا تاکید کرده و میگوید که: وهرگز آسمان را نخواهی دید. و دلیل این ندیدن را گویا باید در همان آواز بظاهر بی معنا جستجو کرد که: آلبالا لیل والا. آیا براستی بی معناست این واژگان ؟
اما دلیل سرخوردگی ارمیا چیست؟ حضور گاورمنتها یا نتیجه خیلی مطلوب نگرفتن درپایان جنگ و قضیه آتش بس؟ یا آن پروژه نظارت بر ساخت منارهها در یک شرکت عمرانی مهندسی که آخرش ارمیا را به این نتیجه تلخ میرساند: مناره اگر روح نداشته باشدعلم کفر است.
در اینجا نویسنده توضیح کافی نمیدهد تا خواننده با ذهنیتی که از ارمیا پیدا کرده، خود این مطلب را دریابد یا حدس بزند یا حتی تصور کند البته سوای این یکی مشارکت دادن خواننده در متن به شکلی متفاوت از چیزی که شنیده یا خوانده ایم ازعلایق اصلی امیرخانی است.
پانوشتها:
۱- به یاد بیاوریم آن صحنه کازینو را که سوزی، آرمیتا و... حضور هم دارند و سهراب همان درویش مصطفای من او، به قولی هم میآید و ارمیا نماز میخواند در همان محیط کثیف، در حالی که گناه و رقص با نماز و عبادت همسان گرفته شده است.
۲- که در شگفتم از این شباهت بسیار زیاد آمریکا به ایران در این مورد خاص.
۳- وبلاگ نویسی عاشقانهها در باره این صحنه گفته بود که مشکل گاورمنت، مشکل زبان نفهمی است که این هم برداشت درستی است و نشانگر چند وجهی بودن دیالوگها و... در کار امیرخانی.
۴- من به یاد سفرنامه حج جلال آلاحمد افتادم که در آن باشرمندگی، کعبه را توصیف میکند که چه گونه زیر نور پروژکتورهای شرکت آمریکایی آرامکو خوابیده است و لابد او ندیده بود ساعتهای اذان گویی را که کشورهای کمونیست برای ما میسازند تا نماز صبح ما قضا نشود و...
۵- صص۳۸۲- ۳۸۰ و...
۶- علاوه بر ترجمههای متعدد مثلا یک انسان به چقدر زمین نیاز دارد؟ ناصر ایرانی و ساخت فیلم تا غروب توسط جعفر والی، بتازگی همایون صنعتیزاده هم این قصه را با عنوان چقدر زمین نیاز است در مجموعه ۲۳ قصه تولستوی آورده است.
۷- کاری که امیرخانی در داستان سیستان شروع کرد و حالا میفهمیم دورخیزی بوده برای آثار بعدیاش.
محمد رضا بایرامی
۱- به یاد بیاوریم آن صحنه کازینو را که سوزی، آرمیتا و... حضور هم دارند و سهراب همان درویش مصطفای من او، به قولی هم میآید و ارمیا نماز میخواند در همان محیط کثیف، در حالی که گناه و رقص با نماز و عبادت همسان گرفته شده است.
۲- که در شگفتم از این شباهت بسیار زیاد آمریکا به ایران در این مورد خاص.
۳- وبلاگ نویسی عاشقانهها در باره این صحنه گفته بود که مشکل گاورمنت، مشکل زبان نفهمی است که این هم برداشت درستی است و نشانگر چند وجهی بودن دیالوگها و... در کار امیرخانی.
۴- من به یاد سفرنامه حج جلال آلاحمد افتادم که در آن باشرمندگی، کعبه را توصیف میکند که چه گونه زیر نور پروژکتورهای شرکت آمریکایی آرامکو خوابیده است و لابد او ندیده بود ساعتهای اذان گویی را که کشورهای کمونیست برای ما میسازند تا نماز صبح ما قضا نشود و...
۵- صص۳۸۲- ۳۸۰ و...
۶- علاوه بر ترجمههای متعدد مثلا یک انسان به چقدر زمین نیاز دارد؟ ناصر ایرانی و ساخت فیلم تا غروب توسط جعفر والی، بتازگی همایون صنعتیزاده هم این قصه را با عنوان چقدر زمین نیاز است در مجموعه ۲۳ قصه تولستوی آورده است.
۷- کاری که امیرخانی در داستان سیستان شروع کرد و حالا میفهمیم دورخیزی بوده برای آثار بعدیاش.
محمد رضا بایرامی
منبع : روزنامه جامجم
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست