سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

مارکسیسم و دشمنان آن


مارکسیسم و دشمنان آن
● ریشه های ناسازنمایی در اندیشه‌ی «مارکسیسم» غربی
تاریخِ مبارزه‌ی طبقاتی در عرصه‌ی فلسفی نشانگر این واقعیت است که اندیشه‌ی هیچ متفکری همچون مارکس مورد کینه ورزی، تهاجم، تحریف، تکذیب، و سوء استفاده قرار نگرفته. دلیل آن هم روشن است: مارکس زمانی در عرصه‌ی اندیشه ظاهر می‌شود که تکنولوژی امکان ترویج و گسترش اندیشه و همه‌گیر شدن آن را در سطحِ جهانی فراهم آورده و دو طبقه‌ی درگیرِ مبارزه یعنی بورژوازی و پرولتاریا سخنگویان خود را به میدانِ اعلامِ موجودیتِ فلسفی گسیل داشته اند. اندیشه مارکس حامل دو گزاره‌ی مهم یا به بیان دیگر دربردارنده دو رویکردِ اساسی است. رویکردِ عام و رویکردِ خاص. رویکردِ عام پیام به بشریت است به مثابه پاره‌ای از طبیعت که آن را بر وفق خواسته‌های خود دگرگون می‌سازد.
در این رویکرد مارکس با جمع بندی دستاوردهای جهان شناسانه‌ی تا به امروزِ انسانِ تولید گر- که امروزه در وجودِ طبقه کارگر عینیت یافته- جهان بینی نوین ماتریالیستی- دیالکتیکیِ این طبقه را اعلام می‌دارد تا بر دو بینشِ غیر عملیِ ایده آلیسم و متافیزیکِ طبقات سلطه‌گر مهر پایان بگذارد. مارکس وظیفه‌ی فیلسوف را نه صرفاً تفسیرِ جهان بلکه اساساً تغییر آن دانست. و این به معنای تغییرِ کارکردِ شناختِ فلسفی از شناختِ تخیلی (ذهن گرا) به شناختِ علمی (کارکرد گرا) بود. تا پیش از آن یکی از وظایفِ فلسفه توجیه "سلطه" و اثبات حقانیتِ نیروهای فراتری بود که حقانیت خود را از ذاتِ مطلقِ فلسفی- که در دیدرسِ هیچ اندیشه‌مندی نبود و او تنها وظیفه‌ی اثبات آن را بر عهده داشت- کسب کرده بودند. مدلِ در دسترسِ این نیرو (نیروهای) فراتر، طبقاتِ مسلطِ جامعه بودند. مارکس این نگرش را وارونه کرد: «هنگامی که واقعیت توضیح داده شود، فلسفه‌ی مستقل و قایم به ذات فضای موجودیت خود را از دست می‌دهد. [در این صورت]تجریدات[فلسفی] به خودی خود و جدا از تاریخ واقعی[یعنی جدا از تاریخ انسانِ آفرینش گر] هیچ‌گونه ارزشی نخواهند داشت...»- ایدئولوژی آلمانی...
و:«انسان ها، یعنی انسان های واقعی و کنش گری که در شرایط، معینی از تکاملِ نیروهای مولد و روابطِ تولیدِ منطبق بر آن تا پیش رفته ترین اشکال‌اش قرار دارند، سازندگانِ مفاهیم و ایده های خویش هستند. آگاهی هرگز نمی‌تواند چیزی جز هستی آگاه باشد. اگر در تمام ایدئولوژی‌ها [ یعنی اشکالِ آگاهیِ تا کنونی] ، انسان‌ها و شرایطِ زیستی آن‌ها هم‌چون تصویر چیزها در اتاقک جعبه عکاسی وارونه جلوه می‌کنند این پدیده همان اندازه ناشی از فرآیندِ حیاتی تاریخی است که وارونه‌گی چیزها در شبکیه چشم ناشی از فرآیند حیاتی فیزیکی شان» همان جا.
این نگرش ِ نوین به جهان و پدیده‌های مادی که خود- ویژگی‌اش را از دیالکتیکِ موجود در فرآیندهای عینی و بازتاب های ذهنی شان کسب کرده جهش از مرحله‌ی فروتر به مرحله برتر در روندِ حرکتِ تکاملی شناخت است. بر پایه ی چنین شناختی از جهان (طبیعت) است که مارکس به دومین دریافت تئوریک (فلسفی) از بخشِ محدودتر جهان یعنی به ماتریالیسم تاریخی پی می‌برد.
به بیانِ دیگر مارکس پی می‌برد که قوانین حرکت و تکاملِ ماده به شکلِ اختصاصی تر- اما با همان ضرورت و قطعیت- در روند حرکت و تکاملِ جامعه‌ی انسانی (تاریخ) نیز جریان می یابد: «ما تنها یک علم، علم تاریخ را می‌شناسیم. می توان به تاریخ از دو وجه نگریست و آن را به تاریخ طبیعت و تاریخ انسان‌ها تقسیم نمود. اما این دو وجه از هم جدایی پذیر نیستند. تا زمانی که انسان‌ها وجود دارند تاریخ طبیعت و تاریخِ انسان‌ها به یکدیگر وابسته است... [در اینجا] بر خلافِ فلسفه‌ی آلمانی [= فلسفه ایده آلیستی] که از آسمان به زمین می‌آید از زمین به آسمان می‌رویم. به عبارت دیگر مساله را از آنچه که انسان‌ها می‌گویند، خیال می ‌کنند، تصور می‌کنند... آغاز نمی‌کنیم تا به انسان های واقعی برسیم ، بلکه اساسِ موضوع انسان‌های واقعی و فعالی هستند که بر پایه‌ی فراگردِ زندگیِ واقعی‌شان تکاملِ بازتاب‌های ایدئولوژیک و پژواکِ این فراگردِ زندگی را نشان می‌دهند... آن جا که گمانه زنی پایان می‌یابد، آن‌جا که زندگی واقعی آغاز می‌شود، علمِ واقعی و اثباتی، تشریح فعالیت علمی، تشریحِ عملیِ تکامل انسان آغاز می‌گردد.»- ایدئولوژی آلمانی -. «تاریخِ همه‌ی جامعه‌های تا کنونی تاریخِ مبارزه‌ی طبقاتی بوده است... مبارزه‌ای که هر بار با تجدید ساختارِ انقلابیِ کل جامعه و یا با نابودی هم زمانِ طبقاتِ درگیر پایان یافته است... ویژگی مشخص دورانِ ما- یعنی دورانِ بورژوازی- [در این است که] تضادِ طبقاتی را ساده کرده است. سراسرِ جامعه به دو اردوگاهِ متخاصم، به دو طبقه‌ی بزرگ که رو در روی یکدیگر ایستاده اند تقسیم می‌شود: بورژوازی و پرولتاریا... سلاحی که بورژوازی با آن فئودالیسم را سرنگون ساخت اکنون علیه خود بورژوازی به کار می‌رود. بورژوازی اکنون نه تنها سلاحی را که علیه خودش به کار می‌رود می‌سازد، بلکه هم چنین انسان‌هایی را می‌سازد که این سلاح را به کار می‌برند: یعنی طبقه کارگرِ مدرن- پرولتاریا-را.»
- مانیفست-. «همه‌ی روابط مالکیت گذشته به طور دائم دستخوش تغییرات تاریخیِ ناشی از تغییر شرایطِ تاریخی بوده‌اند. وجه مشخصه‌ی کمونیست‌ها ا لغای مالکیت به طور عام نیست بلکه الغای مالکیت بورژوایی است. مالکیتِ خصوصیِ بورژوایی آخرین و کامل‌ترین حالتِ تولید و تملک فرآورده‌ها است. نظامی که بر پایه‌ی تضاد طبقاتی و بهره کشی اقلیت از اکثریت قرار دارد.
به این مفهوم نظریه‌ی کمونیست‌ها را در یک جمله می‌توان خلاصه کرد: الغای مالکیت خصوصی.»
- مانیفست-. با این جهان بینیِ تکامل گرای آینده‌نگر است که نظریه پردازان بورژوازی سر ناسازگاری و خصومت دارند. بورژوازی و سخنگویان‌اش پیامِ خوشی از این دو کشف مهم و به ویژه از تکامل قانون‌مندِ تاریخ و حتمیتِ فرا شد از وضعیت موجود نمی‌شنوند. از همان هنگامِ اعلامِ این قوانین بورژوازی هراسان از شبحی که خوابش را آشفته کرده به تکذیب و انکار مارکسیسم پرداخته و به شیوه‌های مختلف آنتی تزهای توهم پراکنانه خود را در برابر این تئوریِ تکامل‌گرا قرار می‌دهد.
در این گفتار من به بررسی دیدگاه‌های بسیار رایجی خواهم پرداخت که در پوشش چپ و با نام «مارکسیسم» جهان بینی‌های واپس گرای بورژوایی و پیشا سرمایه‌داری را تبلیغ می‌کنند و جهان بینیِ علمیِ مارکسیستی را با برچسبِ مارکسیسم ارتدکس و دگماتیسم تحریف و تخطئه می‌کنند. با این یاد آوری که بیشتر – یا همه‌ی- این تحریف کنندگان و بر‌چسب زنندگان ظاهراً پیشینه‌ی مارکسیستی داشته و یا به داشتن آن شهرت دارند و از اعتبارِ همین پیشینه و شهرت برای انکارِ آن چه هرگز به آن باور نداشته‌اند سوء استفاده می کنند.
اندیشه وران بورژوا فراوانی و اختلافِ آرای خود درباره ی مارکس و مارکسیسم را به حساب اختلافِ نظر و برداشتِ مارکسیست‌ها می‌گذارند. اما از این حقیقت نباید غافل ماند که حقیقت یگانه است. و آن‌که حقیقت را چند پاره می‌انگارد یا حقیقت را اساساً نشناخته و در صدد انکار آن است یا پنداشت‌های خود را جایگزین حقیقت می‌کند. در هر حال مارکس و مارکسیست‌ها چنان که خواهیم دید، حقیقت را عینی، یگانه، غیر قابل فرو کاست به برداشت‌های ذهن گرایانه فردی، و مهم تر از هرچه عام می‌دانند که شناختِ آن مشروط به شناختِ ذات و ماهیتِ هر پدیده‌ی خاص می‌باشد. تئوری مارکس به دلیلِ علمی بودن، یعنی انطباق با ذات و گوهرِ پدیده‌های مادی و تاریخ، بیانِ حقیقت و از این رو در تقابل با هرگونه ایده‌آلیسم و برداشتِ مبهم و سفسطه گرانه از جهان و تاریخ است. و در نتیجه، هرگونه برداشت و تفسیرِ غیرِ علمی، مبهم، سفسطه آمیز و چند پهلو از این تئوری‌های مشخصِ علمی کمترین پیوندی با شناختِ مارکسیستی ندارد و ایده آلیسم محض است.
تجربه و مبارزه برای بقا به بورژوازی آموزش داده که هدف وسیله را توجیه می‌کند. به گفته‌ی لنین اگر قضایای بدیهیِ هندسی با منافعِ بورژوازی ناسازگار باشند او بدون شک آن‌ها را انکار خواهد کرد، ماتریالیسم تاریخی و بیانِ حتمیتِ دیالکتیکیِ نابودیِ فرماسیونی که بورژوازی سرکردگی آن را دارد که جای خود دارد.
فلسفه به دلیل آن‌که با ذات و گوهر پدیده‌ها سر و کار دارد و تئوریک و دشوار فهم است، می‌تواند به راحتی مورد تحریف و دگرگون سازیِ اندیشه وران بورژوازی قرار گیرد. وقتی ایده‌آلیسم بورژوایی BIG BANG را وسیله‌ای می‌کند تا از هیچ همه چیز بسازد و بگوید ازهمان آغاز سلطه حاکم بوده و این تقدیر ازلی و ابدی است، وقتی سوفیست مآبانه عدمِ حتمیتِ موقعیتِ ذره‌ی بنیادی را به جامعه‌ی بشری تعمیم می‌دهد، تا بگوید آینده‌ای که مارکس و مارکسیست‌ها برای جامعه پیش بینی می‌کنند نامعلوم است و حتمیت ندارد، یعنی وقتی علم را به خدمت ضد علم درمی‌آورد و ایده‌آلیستی می‌کند، در واقع همان کاری را می‌کند که لنین می گوید: بدیهیات را به خاطر مصلحت‌اش انکار می‌کند. امکانات فراوان بورژوازی دست او را برای مقابله با تئوری‌های مارکس یا دگرگون سازی آن‌ها به خوبی باز می‌گزارد. فراوان ترین امکان در اختیارِ او «پول» برای به خدمت گرفتن اندیشه است. اندیشه در جامعه سرمایه داری مانند هرکالایی قابلیتِ فروش و خرید را دارد. اندیشه چه به صورتِ فردی –اندیشه‌مندِ مستقل- و چه به صورتِ جمعی- سازمان، حزب، تشکل، ...- در دسترسِ سرمایه است. گرایش ِ صاحب اندیشه به نظام سرمایه داری یا طبقاتی (ارگانیک، همذات گرا، خود به خودی) است یا در زیرِ فشارِ اجبارِ اقتصادی صورت می گیرد. یعنی اندیشه‌مند از قشرهای محروم جامعه است اما ناگزیر برای بقای خویش اندیشه‌اش را در معرض فروش قرار می‌دهد. آنچه به دموکراسی غربی (بورژوایی) شهرت دارد و از سوی رسانه‌های بورژوایی به عنوان جاذبه‌ی این سیستم برای روشنفکران و اندیشه‌مندان معرفی می‌گردد در واقع چیزی جز جاذبه‌ی پول و درِ باغِ سبزی که سرمایه داری به روی آنان می‌گشاید نیست. سرمایه داری به این ترتیب سهمی از بهره کشی از طبقه کارگر را به نظریه پردازانی می‌دهد که علیه این طبقه بیانیه صادر می‌کنند. در هر حالت و با هر انگیزه که اندیشه ور در خدمت سرمایه قرار گیرد ناگزیر است حقانیت اردوگاهِ مقابل را انکار و رای به حقانیت سرمایه دهد. جریان‌های فکری بورژوایی که در پوشش ادبیات و ترم‌های مارکسیستی و با هدف نقد مارکسیسم غیر مارکسی یا به گفته‌ی آنان مارکسیسم ارتدکس یا مارکسیسم جزمی به نقد مارکس و دیدگاه‌های او می‌پردازند.
و روز به روز بر تعدادشان هم افزوده می‌گردد به باورِ من بدترین دشمنان مارکس و مارکسیسم – و البته طبقه کارگراند - .شناختِ اینان به دلیلِ گویشِ چند منظوره و زبانِ رمزگونه (Jargon) برای فردِ ناآشنا به این زبان و گویش دشوار است به ویژه که لفاظی‌های عمدتاً و عمداً پیچیده‌ی فلسفی فهم مقاصدشان را دشوارتر هم می‌نماید. به علاوه شهرتِ دروغین‌شان در داشتنِ گرایش به چپ و مارکسیسم هرگونه تردید در دشمنیِ آنان با طبقه کارگر را کفر تلقی می‌کند. با این همه ضدیت آنان با جهان بینیِ ماتریالیستی دیالکتیکی – یعنی فلسفه‌ی تکامل‌گرای پرولتری- خصلت نمای ایدئولوژیِ ضد پرولتریِ آنان است و این ضدیت فصل مشترکِ همه‌ی دیدگاه‌های «چپ» غیر مارکسیست یعنی «چپ» بورژوا است. ویژگی فلسفه ایده آلیستی- و جهان بینی بورژوایی- فرد گرایی و درون گرا بودنِ آن است. این فلسفه با اهمیت دادن بیش از حد به سوژه (فردِ انسانی و «منِ» درونیِ هرکس) او را از محیط (جامعه) جدا می‌کند و در واقع با این کار رابطه‌ی فرد را با جمع (جامعه) قطع کرده تا از او یک اتم ایزوله بسازد. اتمی که باید تنها در خلوتِ فردیتِ خویش به آزادی دست یابد و آزادانه در محدوده‌ی محاصره شده‌اش با دیگر محدوده‌ها و فردیت‌ها به هر چه می‌خواهد عمل کند. از دیدگاه ماتریالیستی این ایده آلیسم جهان را کارخانه‌ای می‌پندارد که در آن «منِ» بورژوا فعالِ مایشاء بوده و فردهای دیگر- که بر حسبِ نیازشان به فردِ برتر به طورِ مکانیکی و زیرِ فشارِ جبرِ اقتصادی گردِ هم آمده‌اند، هیچ پیوند ارگانیک (طبقاتی) با یکدیگر ندارند. اگر دیالکتیک ماتریالیستی جهان را ذاتاً مجموعه‌ای خود سامان می‌داند که متابولیسم و ساز و کارِ قانون‌مندِ خود تنظیم‌گرش آن را بی نیاز از سامان‌ده کرده است، متا فیزیکِ ایده‌آلیسم بورژوایی مطابق الگوی کارخانه زیر فرمانِ مالکیتِ خصوصی آن را نیازمندِ نیروی «مافوق» سامان دهنده می‌داند. یک دلیلِ ضدیتِ فلسفه بورژوایی با ماتریالیسمِ دیالکتیکِ مارکس و انگلس – و نخستین دلیل این ضدیت – همین باور به پتانسیل خود گردانیِ جامعه بدونِ نیاز به فرمان روا است. این تفکر آسمان و ریسمان را به هم می بافد تا به مارکسیست‌ها ثابت نماید مارکس متافیزیک اندیش بوده و نه دیالکتیسین و تکامل‌گرا. و گناهِ دیالکتیک را به گردنِ انگلس و دیگر اندیشه ورانِ به نامِ مارکسیست می‌اندازد که –لابد- مارکس را نشناخته‌اند!. و این به آن معناست که ایده‌آلیست‌ها مارکس را بهتر از انگلس می‌شناسند و جهان بینی‌شان از انگلس به مارکس نزدیک‌تر است!.
«چپِ» ایده‌آلیست بیش از هر اثرِ مارکس به «دست نوشته های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴» و کاپیتال علاقه نشان می‌دهد و ذره بین به دست در میانِ واژه‌ها به دنبالِ دیالکتیک می‌گردد.
«[مارکس]هیچ گاه در نوشته‌های خود از اصطلاحِ ماتریالیسم دیالکتیکی بهره نگرفت»- (مارکسیسم و فلسفه: الکس کالینیکوس. ترجمه‌ی اکبر معصوم بیگی. یادداشتِ مترجم).
«چپِ» ایده‌آلیست آن‌چنان غرق در توهماتِ متافیزیکِ خویش و غافل از حقیقت دیالکتیک چونان یک شیوه‌ی تفکر و جهان بینی است که نمی‌تواند دیالکتیک را در بن مایه‌ی تئوریِ ماتریالیستیِ مارکس و خودِ فرآیندهای مادی، یعنی طبیعت و تاریخِ دگرگون شونده‌ای که موضوعِ اندیشه و شناختِ مارکس‌اند مشاهده نماید. این «چپ» دیالکتیک را نفی صوری تلقی می‌کند، هم‌چنان که متافیزیکِ او مفاهیم را مستقل از مصداق‌های عینی‌شان بی‌تغییر و ایستا می‌نگرد. در حالی که دیالکتیک ماتریالیستیِ مارکس نفی را برآمدِ مبارز‌ی هم ستیزان (اضداد) واقعی (هستی‌مند) و نتیجه‌ی حرکت تکاملیِ ماده می‌داند. «جدا کردنِ اندیشه از ماده‌ای که می‌اندیشد غیر ممکن است. این ماده شالوده‌ی همه‌ی تغییراتی است که در جهان واقع می شود.»
دیالکتیکِ ماتریالیستیِ مارکس- یعنی حرکت، تکامل و فرا شد از وضعیت پست (تکامل نیافته) به -وضعیت عالی (تکامل یافته) را – اگر فهم دیالکتیکی باشد- در همان دست نوشته‌های ۱۸۴۴ نیز می‌توان یافت: «وقتی که ابژه‌ی چشم ابژه‌ی انسانی باشد یعنی ابژه‌ای که توسط انسان و برای انسان ساخته شده است آن گاه چشم نیز چشمی انسانی می شود. حواس به خاطر خود شی با آن رابطه بر قرار می‌کند. اما خودِ شی یک رابطه‌یِ عینیِ انسانی با خود و با انسان و بر عکس است...
پرورشِ [تکامل] پنج حسِ انسان کارِ کلِ تاریخِ جهان [یعنی نتیجه‌ی حرکت و تکاملِ ماده] تا به امروز است.» (دست نوشته‌ها . جمله‌های درون کروشه از من است).
به گفته‌ی مارکس در دست نوشته ها: «جامعه همانا وحدتِ وجودِ انسان با طبیعت – یعنی باز تولیدِ هستیِ واقعیِ طبیعت – است.» وحدتی که در عینِ مادی بودن دیالکتیکی نیز هست.
یعنی در ذاتِ خود دارای هم ستیزی (تضاد) است و همین هم ستیزی عامل حرکت و فرا‌رفت به مرحله‌ی عالی‌تر (تکامل یافته‌تر) می‌گردد:«کمونیسم راهِ حلِ واقعیِ تضاد انسان با طبیعت و انسان با انسان است. راهِ حلِ واقعیِ تضاد میان هستی و ذات، میانِ عینیت یافتگی و اثباتِ خویش، میانِ آزادی و ضرورت و میانِ فرد و نوع.». دیالکتیک چیزی جز وحدت و مبارزه‌ی هم ستیزان و سرانجام یافتگیِ این مبارزه‌ی آنتاگونیستی در دگرگونی وضعیتِ موجود و فرا رفت آن به وضعیتی که در آن همه‌ی هم ستیزان دخالت‌مند در فرآیندِ همراهِ خودِ فرآیند (پروسه) از میان بروند (ناپدید شوند) نیست.
چه در طبیعت و چه در جامعه این کنش و واکنش‌ها محسوس و قابلِ مشاهده با چشمِ مغزِ غیر مسلح به بینشِ دیالکتیکی – و علمی- نیستند. زیرا که انسان‌ها عادت به ایستا نگری و ثابت انگاری دارند و این عادت (بینش) از ظاهر و نمود پدیده‌های قابلِ مشاهده به انسان القا می‌گردد. و مهم تر از آن آموزش و پرورش ایده‌آلیستی و متافیزیکی در طول هزاران سال انسان‌ها را به فهمِ غیر دیالکتیکی عادت داده است. و امروزه این عامل نقش عمده‌ای در ایجاد و پایداریِ تفکرِ غیر دیالکتیکی – یعنی تفکری که وضعیتِ موجود را غیر قابل تغییر می‌داند و تبلیغ می‌کند- دارد. مارکس و انگلس پرده‌ای را که ایده آلیسم و متافیزیک پرچ شده به آن بر حواس ِ مغزِ اندیشنده کشیده کنار زدند و جهان را آن چنان که در ذات و گوهرِ دیالکتیکی – ماتریالیستی آن است به مغزی که خود عالی‌ترین شکل تکامل یافتگیِ همین جهان مادی است نشان دادند. بورژوازی همه چیز را با معیارِ منافع خود می سنجد. برای او هر ایده‌ای که آینده‌ی او را تضمین نکند اعتبار ندارد حتا اگر تئوری (علم) بر آن مهر تایید زده باشد. به همین دلیل است که با دیالکتیک ماتریالیستی که هیچ پدیده‌ای –اعم از طبیعی و یا اجتماعی – را ثابت، همیشگی و تغییر ناپذیر نمی‌داند سرِ دشمنی دارد. خود بورژوازی – در عمل – از قانونِ دیالکتیکی – ماتریالیستی وحدت و مبارزه‌ی هم ستیزان یاری می‌گیرد تا آن را انکار نماید: نمایندگانِ فکریِ او در شکل‌های مختلف با مارکسیست نامیدن خود با مارکسیست‌ها وحدت صوری و فرمالیستی برقرار می‌کنند تا از درونِ این یگانگیِ- هرچند صوری و فریب کارانه- با آ‌ن‌ها به مبارزه بپردازند. در چنین حالتی آنان خود شکلِ عینیت یافته‌ی تضادِ آنتاگونیستیِ اندیشه و عمل بورژوایی از یک سو و اندیشه و عمل پرولتری از سوی دیگراند.
تئوری آگاهیِ منطبق بر یک عملکرد خاص است وقتی که فهم آن عملکرد خاص ضرورت عام پیدا کرده باشد. یا به بیان دیگر تئوری آگاهی از حقیقتی عینی و تا کنون کشف نشده است که دیر یا زود ضرورت کشف و تحقق آن به طور عام احساس خواهد شد حتا اگر آن حقیقت عینی بنا بر شرایط اجتماعی – یا طبیعی- نامساعد تا کنون جنبه‌ی اثباتی به خود نگرفته باشد. به عنوانِ مثال: تئوری انقلاب پرولتری – در جامعه سرمایه داری- عبارت است از آگاهی پرولتاریا از عملکردِ خاص خود به هنگامی که انقلابِ (دگرگونی اجتماعی) ضرورت همگانی یافته است، یا به تعریف دیگر: تئوری انقلابِ سوسیالیستی آگاهی طبقه‌ی کارگر است از موقعیتی که به دلیلِ سررسیدِ کارکردش باید دگرگون گردد و تاریخ ضرورت این دگرگونی را در دستورِ کارِ طبقه‌ی بالنده (پرولتاریا) قرار داده است. این ضرورت و دترمی‌نیسمِ موجود در خود کاریِ پدیده‌ها را که ناشی از ساز و کارهای درونیِ خودِ پدیده است و توسط انسان‌ها در پراتیک کشف و به شکل تئوری بیان می‌شود دیالکتیک آن پدیده می‌گوییم. تئوریِ ماتریالیسمِ دیالکتیک- از این رو- آگاهی از حقیقتی است که تا زمانِ مارکس و انگلس بر انسان کشف نشده و مارکس و انگلس بنا بر ضرورتِ عملکردِ خاصِ طبقه‌ی کارگر در شرایطِ معینِ سرمایه‌داری موفق به کشف و بیان آن شده‌اند. در این پروسه‌ی کشف حقیقت هیچ رمز و راز و احضار ارواحی دخالت نداشته است. حقیقت در روند فعالیتِ نوعِ بشر حضورِ خود را به او اعلام می‌دارد. چه بورژوازی و سخنگویانش این حقیقت را بپذیرند یا نپذیرند. این است آن چه بورژوازی را وا می‌دارد تا دیالکتیک ماتریالیستی را اختراع انگلس و مارکسیست‌های ارتدکس بنامد و خیال خود را از فرجامی که در انتظارِ سرمایه‌ی اوست تا به آن ستون راحت نماید.
اگر مارکس آن حقیقت عام – ماتریالیسم دیالکتیک – را در نیافته بود هرگز موفق به کشف کارکردهای خاصِ آن در نظام سرمایه‌داری و تحلیل علمی این نظام نمی‌شد. در واقع این اندیشیدن به- و کشفِ- روشِ ماتریالیستی- دیالکتیکی را که مارکس و سپس انگلس را به سمت تبیینِ ماتریالیستی تاریخ و دیالکتیکِ طبیعت رهنمون ساخت، خودِ کارکردهای واقعی تاریخ و طبیعت به آن‌ها آموخت.انگلس به درستی گفته است: سراسر تاریخِ فلسفه عبارت است از ستیزه‌ی فکری میان دو اردوگاهِ ستم بر و ستم گر به شکل ماتریالیسم و ایده آلیسم. شدید‌ترین شکل این ستیزه امروز در جریان است: میانِ «مارکسیسم» بورژوایی با نامِ خود ساخته‌ی «مارکسیسم غربی»(۱) ومارکسیسم پرولتری که امروزهِ با نام مارکسیسم ارتدکس و یا مارکسیسم جزم گرا – به عنوان نوعی سرکوفت و تحقیر از سوی «مارکسیسم» بورژوایی شناخته می‌شود. «مارکسیسم» غربی مولفه‌هایی دارد که آن را از مارکسیسم مارکس و انگلس یا به گفته‌ی آنان از مارکسیسم ارتدکس متمایز می‌سازد. مارکسیسم مارکس فلسفه‌ای است طبقاتی و پرولتری. در حالی که «مارکسیسمِ غربی» فلسفه‌ای است طبقاتی و بورژوایی. این دو فلسفه کمترین پیوندِ ارگانیکی با یکدیگر ندارند. و تنها وجه مشترکِ آن‌ها طبقاتی بودن‌شان است. حتا بنیانگذاران این دو نوع نگرش متفکرانِ واحدی نیستند.
دانشِ پرولتری به ما حکم می کند فریبِ سخن وری و سفسطه را نخوریم. زبانِ مارکس چنان صریح و مشخص علیه سرمایه و طبقه‌ای است که روز و شب سرگرمِ بهره کشی از نیروی کار و تبدیلِ آن به ارزش اضافی و سود است که نیازی به تعبیر و تفسیرهای لیبرال منشانه ندارد. مارکس برای برون رفت از دیکتاتوریِ سرمایه راهی جز انقلاب و اعمالِ دیکتاتوری (حاکمیتِ) پرولتاریا علیه سرمایه و مالکیت خصوصی نمی‌شناسد. دیکتاتوری پرولتاریا و محو بهره‌کشی هرگز از طریقِ روش‌هایی که بورژوازی با زبان سخنگویان‌اش- و از جمله «مارکسیست» های غربی- توصیه می‌کند و چیزی جز ادامه‌ی حاکمیتِ خود ِ بورژوازی نیست – یعنی دموکراسیِ طبقاتیِ بورژوایی در شکلِ پارلمانتاریسم – بر قرار نمی‌شود و تنها با یک انقلابِ طبقاتیِ خالصِ پرولتری بی آن که در آن کمترین جایگاهی برای بخش‌های نفوذیِ خواهانِ ماندگاری سرمایه در نظر گرفته شود تحقق پذیر است. فلسفه‌ی مارکس برآمده از و در خدمتِ چنین نگرشی به جامعه است. پیش نهادِ مارکس به طبقه کارگر دلبخواهی و از روی احساساتِ نوع دوستانه نیست. بر پایه شناختِ علمیِ واقعیت‌هایی است که پیشِ چشم انسان‌ها جریان دارند. و این واقعیت‌ها یا از دسترسِ علم به دور مانده اند – یعنی ناشناخته بوده اند یا به طورِ عمدی و آگاهانه از سوی کسانی که منافعِ طبقاتی شان ایجاب می‌کند زیر خروارها واژه و لفظِ سفسطه‌گرانه و گمراه کننده پنهان شده اند. مارکس کاری جز کشف و بیان قوانین کلی حاکم بر طبیعت و جامعه نکرده است. به بیان دیگر مارکس مسیرِ کلی حرکتِ ماده و جامعه بشری را آن گونه که از خود مضمون و غایت حرکت بر می آید- نشان داده است. فلسفه مارکس از این رو ، همچنان که بیان عام ترین قوانین است ، به دلیلِ ماتریالیستی بودن اش – یعنی پیوندِ تنگاتنگ و همبسته اش با واقعیت های ملموس از مجرد به مشخص و سپس از مشخص به مجرد در حالِ گذار است. بر خلاف فلسفه ایده آلیستی که اهمیتِ تام را به مجرد و انتزاعی (مفاهیم ذهنی) می دهد و مابه ازای مادی و عینی مفاهیم را در درجه‌ی اولِ واکاوی، تحلیل و شناخت خود قرار نمی‌دهد، ماتریالیسم مارکس – انگلس (۲) به دلیلِ خصلتِ عینی و پراکتیکال‌اش ارتباطِ خود را با واقعیت هرگز قطع نمی کند و پیوسته برای اثبات نظریه های ابراز شده مثال های مشخص از جهانِ ماتریال و ماتریالِ جهان – یعنی ماده اولیه و پیش شرطِ هرگونه نظروری- می‌آورند. فلسفه‌ی مارکس برای تغییر جهان است و نه تفسیر آن. و این تغییر به دستِ – و با عملِ – طبقه‌ی کارگر انجام می شود و نه در ذهنِ فیلسوف. از این رو اسلوب مارکس (مارکسیسم) ناگزیر است به طور پیگیر و روز آمد راه های علمی تغییر جهان را – که بر پایه‌ی پراتیکِ خود طبقه‌ی کارگر حاصل می‌گردد – به زبان روشن و بدون ابهام بیان نماید. مارکسیسم ادامه راه جوییِ همین اسلوب صریحاً اعلام شده‌ی مارکس و نشان دادنِ آن به رساترین بیان –به طبقه کارگر است. مارکس در نامه به آننکف (Annenkof) – در ۱۸۴۶- می نویسد:«هیچ چیز آسان تر از اختراعِ علل مرموز [یا زبانِ رمز گونه] یعنی عباراتی که هیچ گونه مفهومی ندارند نیست.» او کسانی را مثال می‌زند که از واژه های مطنطن استفاده می کننداما در موردِ تکاملِ تاریخِ بشریت چیزی نمی فهمند و از درکِ هر نوع تکاملی عاجز اند. این بیانِ مارکس امروزه هم در موردِ «مارکسیست» های غربی و چپ نو کاملاً صدق می کند. آن ها با اختراعِ زبانِ رمز گونه‌ای که تنها خودشان با رمز آن آشنایی دارند، و همچنین مرموز جلوه دادنِ فرآیندِ شناخت، نشان می دهند که نه با زبان مارکس آشنایی دارند و نه اساساً ماتریالیست‌اند. به نمونه هایی از این عبارت‌های مطنظن که «هیچگونه مفهومی ندارند» و می خواهند علل مرموز را با زبانJargon جایگزین علل واقعی اعلام شده با زبانِ قابلِ فهمِ مارکس ، در فلسفه و جامعه شناسی نمایند توجه کنیم:«برنامه‌ی منطق گرای فرگه برای فرو کاستنِ حساب به منطق به سبب ناسازه‌ی نظریه‌ی مجموعه‌ها که برتراندراسل به کشفِ آن نایل آمد از هم پاشید. با این همه شکلِ دگر بخشیدن به منطق به دستِ او از مهلکه‌ی سقوط جان به در برد و مور و راسل در کیمبریج در آستانه ی قرن جدید ...» (بخوانید به ویژه صفحاتِ ۴۴-۴۵ و ۴۶ زیرِ عنوانِ «از کانت تا فرگه» کتابِ «مارکسیسم و فلسفه» را از الکس کالینیکوس . ترجمه اکبر معصوم بیگی).
ایده آلیسم مسایل فلسفه را حل نمی کند. بر عکس بر مشکلات آن می افزاید. زیرا که با قالب گیری شناخت در مقولاتِ مجرد و گسستن دو سویه‌گی رابطه‌ی عین – ذهن ضمن عمده کردنِ سویه‌ی ذهن (ذهنی) عین(عینی) را از دستورِ کارِ شناخت- یعنی مسئله‌ی اساسیِ فلسفه- خارج نموده و تنها به غوته خوردن در مفهوم‌ها و الفاظِ ذهنی جدا افتاده و بی ارتباط با جهانِ ماتریال خود را سرگرم می سازد. به همین دلیل است که ایده آلیست ها به گفته ی مارکس: «در موردِ تکاملِ تاریخِ بشریت [و اساساً از تکاملِ طبیعت] چیزی نمی فهمند و از درک هر نوع تکاملی عاجز اند».ایده آلیسمِ «مارکسیسم» غربی بر آن است که با ایده آلیستی کردن فلسفه ی مارکس آن را از دست طبقه ای که می باید آن را به فعلیت درآورد – یعنی تئوری را در پراتیکِ خویش مادی نماید- خارج کرده و از آن فلسفه ای صرفاً ذهنی (یک سویه) که کارکرد پراتیکی ندارد بسازد و خیالِ بورژوازی را از عملِ انقلابیِ پرولتاریای آگاه آسوده کند. مارکس در اهمیت فلسفه و شناختِ ماتریالیستی دیالکتیکی برای طبقه کارگر گفته است:« همان گونه که فلسفه سلاح مادی خود را در پرولتاریا می‌یابد پرولتاریا نیز سلاح فکری خود را در فلسفه پیدا می کند.» پس فلسفه در پیوند با طبقه کارگر وظیفه‌ی تاریخی دو گانه‌ای دارد: ضمنِ آن‌که تئوری شناخت است راه‌نمای عمل هم هست. و از این سو پرولتاریا نیز در رابطه با فلسفه وظیفهِ تاریخی دوگانه ای دارد: ضمن آن که به آن چه فکر می کند عمل می نماید راه نمای عمل خویش را نیز در عمل می آفریند. و در همین آموزه ی مارکس می توان کارکرد- و معنای- دیالکتیک را به خوبی دریافت. به این دلیل است که مارکس در ادامه‌ی همان گزاره بر پیوندِ تاریخیِ فلسفه و پرولتاریا این چنین تایید می‌کند: «بدونِ انحلالِ پرولتاریا نمی توان فلسفه را واقعیت بخشید و پرولتاریا نمی تواند خود را منحل کند مگر آنکه فلسفه واقعیت یابد.» به این معنا پیوند طبقه کارگر با فلسفه به اندازه ای است که سرنوشت فلسفه به سرنوشت طبقه کارگر گره خورده و بود و نبود (واقعیت و انحلالِ) یکی بسته به نبود و بود (انحلال و واقعیت) دیگری است. بر این اساس فهم این موضوع دشوار نیست که «مارکسیسم» بورژوایی با خارج کردن فلسفه از دستور کارِ پرولتاریا – یعنی از دسترس شناختِ وی – و تبدیل نمودن آن به بحث های انتزاعی و پلمیک نخبه‌گان چه هدفی را دنبال می‌کند: پرولتاریا را از سلاح فکری‌اش محروم کردن. زیرا که به بیانِ مارکس فلسفه می‌تواند به نوبه‌ی خود بر سرنوشت (عملکردِ هدفمندِ) طبقه‌ی کارگر تاثیر گزار باشد. دو گزاره‌ی بالا نشان دهنده‌ی اهمیتی است که مارکس برای تئوری قایل است. به گفته‌ی مارکس تا زمانی که طبقات و مبارزه‌ی طبقاتی وجود دارد. فلسفه (تئوری) نیز به مثابه راه نمای طبقه‌ی کارگر برای رهایی وی ضروری است. که البته منظور مارکس از فلسفه – دراینجا- ماتریالیسم دیالکتیک است. زیرا که فلسفه غیر ماتریالیستی و غیر دیالکتیکی نقشی در رهایی طبقه‌ی کارگر ایفا نمی‌کند. در دورانِ جامعه بی‌طبقه است که فلسفه اهمیتِ خود را در آگاهی بخشی از دست می دهد. چرا که دیگر طبقه و مبارزه‌ی طبقاتی وجود ندارد که وجودِ تئوری را چونان راه نمای عمل ضرورت بخشد. به طورِ کلی در جامعه‌ی بی طبقه هر نوع فلسفه ای ضرورت وجودی‌اش را از دست می دهد و فلسفه در علمِ طبیعت ناپدید خواهد شد. در واقع همان گونه که مارکس و انگلس دریافته‌اند سرنوشت فلسفه با مبارزه‌ی طبقاتی گره خورده و در نبود مبارزه‌ی طبقاتی بستر مادیِ اندیشه فلسفی نیز از میان می‌رود. در آن دوران است که تغییر به طور کلی و برای همیشه جای تفسیر را خواهد گرفت. این است آن چه «مارکسیسم» بورژوایی یا نمی داند یا به دلیلِ بیم از آینده کتمان می کند.
از دیدگاه مارکس فلسفه همچون همه پدیده‌های روبنایی موقتی و گذرا است. از این رو نگاه اش به فلسفه نگاهی تاریخی، طبقاتی و پراکتیکال است. در حالی که درک «چپ» ایده آلیست از فلسفه – و به ویژه فلسفه‌ی علمیِ مارکس- انگلس- درکی بورژوایی و بنا بر خصلت آکادمیک و نخبه گرای‌اش ذهن‌گرا و غیر کارکردی است. یک چنین برداشتی فلسفه را به بلوک‌های جغرافیایی(ملی) تقسیم می‌کند تا بتواند محتوای طبقاتی آن را انکار نماید. «نباید فراموش کرد که سوسیال دموکراسیِ روسی با گونه‌ی آلمانی آن از یک جنبه‌ی مهم تفاوتی چشم‌گیر داشت. در حالی که آلمانی‌ها هرگز در موضوعات فلسفی عمیقاً درگیر نمی شدند، روس ها به شدت به این موضوعات توجه نشان می‌دادند... ابتدا پلخانف و بعد لنین وظیفه‌ی تعریف این نظریه‌ی فلسفی عام [راست کیشی مارکسیستی] و پیامدهای منطقی‌اش را بر عهده گرفتند که از این پس به طور قطعی بر چسبِ «ماتریالیسم دیالکتیکی» بر آن زده و به عنوانِ مقدماتِ ضروریِ نظریه‌ی خاص ترِ ماتریالیسم تاریخی پنداشته شد.». (مقدمه ی لوچیوکولتی بر دست نوشته های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴- ترجمه ی حسن مرتضوی).
از این نگاه به تعداد افرادِ و ملت ها و نحله ها فلسفه‌ی مارکسیستی وجود دارد مانندِ مارکسیسم التوسری(فرانسوی) مارکسیسم گرامشی (ایتالیایی) ، مارکسیسم لوکاچی(مجاری) مارکسیسم اتریشی، فرانکفورتی، ساختارگرا، پسا مارکسیسم و غیره. تنها مارکسیسمی که از این دیدگاهِ کاهش گرا هم چون یگانه آلترناتیو در برابرِ انواع بینش های واپس گرا مطرح نمی شود. – ویا آن گونه که شایسته آن است ارایه نمی گردد – مارکسیسم واقعی یعنی مارکسیسم پرولتری است. در حالی که هر یک از جریان های فکری مطرح شده بیان گر نظریه هایی است که کمترین ارتباطی با مارکسیسم واقعی یعنی تئوری یی که بر آمده از پراتیکِ طبقه کارگر است و در تکامل خود به مثابه چراغ راهنمای همین طبقه در مبارزه ی طبقاتی اش پراتیک می‌شود ندارند. محدود کردنِ آموزه های مارکس در چارچوبِ گرایش ها و برداشت های ناسیونالیستی چیزی جز فرو کاستن ارزش های فرا ملی آموزه هایی نیست که بر تارکِ آن شعار «کارگران جهان متحد شوید» نقش بسته است. هدفِ «مارکسیسم» بورژوایی (غربی) از این تقلیل گرایی کوتاه کردنِ دست پرولتاریای انترناسیونالیست از فراروی از طبقه‌ی زیر سلطه به طبقه‌ی حاکم و کسبِ هژمونی در جهانی یک سره سوسیالیست است.
● «مارکسیسم» غربی خواهان کدام هژمونی است؟
تئوری راه نمای عمل و پیشنهادی است که نظریه پرداز (عنصر آگاه طبقه) به یکی از دو طبقه‌ی درگیرِ مبارزه برای تامین هژمونی ِ خویش ارایه می‌دهد. تئوری های مارکس و انگلس نمونه های مشخص ارایه‌ی رهنمود به طبقه‌ی کارگر برای کسب هژمونی در مبارزه با سلطه‌ی بورژوازی است. «آن‌ها [مارکسیست ها] هرگز برای یک لحظه هم از این امر غافل نمی مانند که طبقه‌ی کارگر از تضادهای آشتی ناپذیر پرولتاریا و بورژوازی شناختِ هر چه روشن تر پیدا کند… کمونیست‌ها از پنهان کردن نظرات و هدف های خود بیزارند. آنان آشکارا اعلام می دارند که اهداف شان فقط از طریقِ سرنگونیِ قهرآمیزِ کلِ شرایطِ اجتماعی موجود قابل دسترسی است…». [مانیفست]. نزدیک ترین هدفِ مارکسیست ها عبارت است از: «متشکل ساختنِ پرولتاریا به صورتِ یک طبقه، سرنگون ساختنِ هژمونیِ بورژوازی و کسبِ قدرتِ سیاسی توسط پرولتاریا». (همان جا).
«مارکسیسم» بورژوایی (۳) با برگشت به مارکسِ هگلی (مارکس جوان) و عمده کردنِ زبان و اندیشه‌ی هگلیِ مارکس مانندِ «شی شده گی»، «بت واره گی»، «از خود بیگانگی» و… بر آن است تا ضمنِ انکارِ تکاملِ اندیشه‌ی مارکس و فراشدِ آن از هگلیانیسم به فلسفه‌ای قایم به ذات و دوران ساز، محتوای انقلابی و رادیکالیسمِ پرولتاریایی آن را کتمان کرده و آن را به فلسفه ای بی زیان و مسالمت جو برای بورژوازی تبدیل نماید. این «مارکسیسم» لیبرال منش نیشِ زهر‌یِ اندیشه‌ی مارکس را می‌کشد تا آن را در آکادمی‌ها، کتاب خانه ها و پاتوق های روشن فکری به موجودِ بی آزاری برای تشریح و جدل های بیهوده و وقت تلف کن بدل نماید. انکار جوهرِ اندیشه‌ی مارکس –یعنی هم ستیزی و نفیِ دیالکتیکی- هدفِ بورژوازی پنهان شده در پشتِ واژه ها و عبارت‌های مارکسیستی است تا هژمونیِ طبقاتیِ خود را از دست درازیِ «دیالکتیکِ انقلابیِ» طبقه‌ی کارگری که خود را در درونِ مونیسمِ وحدت طلبانه‌ی اندیشه‌ی مارکس هویت بخشیده دور نگه دارد. این «مارکسیسم» با بازگشت به مارکس هگلی و حذف ماتریالیسمِ دیالکتیک از اندیشه‌ی مارکس به طور هدف مند و سیستماتیک ذهنِ طبقه‌ی کارگر را نسبت به مارکسیسمِ انقلابی –عامل وحدت دهنده‌اش- آشفته کرده و او را دچار پراکندگی و بی عملی می‌نماید. با چنین هدفی است که می‌نویسند: «این جریانِ انتقادی [یعنی جریانِ طرفدارِ ماتریالیسمِ دیالکتیک] درک نمی‌کند که از نظرِ مارکس پدیده‌ی از خود بیگانه‌گی با بتواره پرستی یکی است و به طورِ مفصل در سه جلد سرمایه بتواره پرستی یاشی انگاری تحلیل شده است…. عباراتی از این قبیل به روشنی حضورِ پیگیر این اصطلاحات و مفاهیم کلیدی را که در آثار نخستین مارکس تدوین گردید، نشان می‌دهد: «وارونه کردن» یا «واژگونی،که جهان را وارونه کرده و به اشیا شخصیت می دهد و به اشخاص شیئیت می بخشد. تسلط... محصول کارگر بر خودِ کارگر و تسلطِ کار مادیت یافته بر کارِ زنده… کارگر با کارِ بیگانه شده که مارکس پیش از این به عنوانِ کارِ دست مزدی می شناسد… ذاتِ خویش را عینیت می بخشد و از خود بیگانه می سازد…». (بخوانید مقدمه ی لوچیوکولتی را بر دست نوشته های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴. به ترجمه ی حسن مرتضوی).
و باز: «اگر کارگر در جریان کار ذهنیت خود را از خویش بیگانه یا جدا می سازد. به این خاطر است که هم زمان هم از جهان عینی طبیعت (ابزار تولید و معاش خویش) و هم از سایر آدم‌هایی که این فعالیت متعلق به آن‌هاست جدا شده و تقسیم گشته است.» (همانجا).
و با چنین وصف تقلیلِ دهنده ای از جهان بینیِ مارکس و بزرگ نمایی (اگراندیسمانِ) «مارکسِ جوان» اعلام می‌کنند: «در حالی که در آثار اقتصادیِ مارکس گه گاه و به دشواری می توان پیشینه ای فلسفی [یعنی ماتریالیستی-دیالکتیکی] یا نگرشی عام [همان] را یافت، در آثار انگلس این پیشینه صاف و بی پرده در صفِ مقدم حی و حاضر است. این انگلس بود که [مرتکبِ آن گناهِ کبیره شد و] آن چه را که جنبه‌ی فلسفی-کیهان شناختی و فلسفه ی طبیعتِ آن شمرده می شد بسط و گسترش داد، انگلس بود که ماتریالیسمِ تاریخی را به ماتریالیسم دیالکتیکی بسط داد و در حقیقت او نخستین کسی است که این اصطلاح [منفور از نظر بورژوازی] را به کاربرد [و نه مارکس].».
(همان مقدمه. همان جا. نوشته های درون کروشه از من است.). بدین سان متفکرِ بورژا با ایستاندنِ زمان و اندیشه‌ی مارکس در ۱۸۴۴ –و در واقع با متوقف کردنِ روندِ تکامل- فرمانِ ایست به طبقه ای می دهد که بر روی شانه های محکم مارکس ایستاده و قصدِ زیر و رو کردنِ مناسباتِ تاکنونی را دارد.
«چپِ» متافیزیک با زندانی کردنِ مارکس در قالب های ایده آلیسمِ هگلی بر آن است تا پیوندِ فلسفی او را با پرولتاریا قطع کرده و حتمیتِ بر آمدِ هژمونیکِ طبقه‌ی کارگر را از طبقه‌ی زیر سلطه به طبقه‌ی حاکم –که جوهر فلسفه‌ی مارکس را تشکیل می دهد- انکار نماید. در تمامِ نوشته های اندیشه ورانِ موسوم به «مارکسیست های» غربی یک کلمه از مبارزه‌ی طبقاتی، انقلابِ پرولتری و دیکتاتوری (حاکمیت) پرولتاریا گفته نمی شود. این بدان معناست که به باور آنان طبقه‌ی کارگر می تواند –و باید- زیرِ هژمونیِ بورژوازی باقی بماند و در چارچوبِ دموکراسیِ پارلمانیِ بورژوایی به خواست‌ها و مطالباتِ تاریخیِ خود دست یابد. «تحولاتِ گسترده در جهان تغییراتِ اساسی در دیدگاه های آن [مارکسیسم] را ضروری ساخته است. چپ باید با تمامی قوا از دولتِ مداخله گر و دولتِ رفاه [بورژوازی] دفاع کند.». «در چنین اوضاعی و در متنِ تهاجمِ بی‌سابقه‌ی بازار چپ باید با تمامِ قوا از دولتِ مداخله‌گر و دولتِ رفاه [=دولتِ بورژوازی] دفاع کند.».
(مقاله‌ی: عصر تردید و چپِ جدید. مهردادِ درویش پور. آدینه ۱۲۴. نوشته های درون کروشه از من است).
«مارکسیسم» بورژوایی –وهمزادِ دیگرش «چپ» نو- با تبدیلِ مسایل حاشیه ای و انحرافی به گفتمانِ اصلیِ طبقاتِ اجتماعی به جای تضادهای طبقاتی، منکرِ تعیین کنندگیِ این تضادها گردیده و خواهانِ دست کشیدنِ طبقه‌ی کارگر و مارکسیست ها از مبارزه‌ی طبقاتی و پلمیک های مرتبط با آن است: «تکامل جامعه فرایندِ به هم پیوسته و پیچیده ای است که نیازمندِ پاسخ گویی به تضادهای مرکبِ گوناگون است که نمی توان آن ها را موکول و منوط به مبارزه‌ی طبقاتی و سرنوشت آن کرد.». این تضادها عبارت اند از: «تضادهای جنسیتی، قومی و مشکلاتِ محیط زیستی و تضادهای... دولت و جامعه‌ی مدنی و جنبش‌های فرا طبقاتی برخاسته از آن ها.». (همان مقاله. همان جا). بنا بر آن ضرب المثل معروف: کارد هرگز دسته خودش را نمی برد. و بورژوازی هرگز حکم به سرنگونی خودش نمی دهد. بلکه در پوششِ «چپ» نو و «مارکسیسم» غربی حکم به بقای خود می دهد: «رویکردِ چپ جدید از راهبرد فتح دولت به جامعه‌ی مدنی [یعنی همان جامعه بورژوایی] است.». (همان مقاله. همان جا) مارکس در پاسخ این «چپ جدید» که پیشینه اش به زمانِ خودِ مارکس می رسد- و از این رو جدید هم نیست – گفته بود: «مهم ترین دستاورد ماتریالیسم نظرور (انفعالی) یعنی ماتریالیسمی که حسیت را چونان کنشِ عملی [محصول فعالیتِ جمعیِ انسان ها] در نمی یابد تاکید بر فردِ تنها و جامعه‌ی مدنی (جامعه بورژوایی) است.». (تز نهم از تزهایی درباره ی فویر باخ). این «چپ» در بلبشوی گرد و خاکی که از ریزش سرمایه داریِ دولتی – یعنی شکل دیگری از حاکمیت بورژوازی- بر خاسته بود تند و تند تز و بیانیه علیه مارکس و تئوری های علمی مارکس – و به ویژه ماتریالیسم دیالکتیک صادر نمود و میانِ گرد و غبارِ دعوای مارکسیست ها با رویزیونیست ها از یک سو و پرولتاریا و بورژوازی حامی آن‌ها از سوی دیگر برای سرِ ماتریالیسمِ دیالکتیک و تئوری های مارکس در بازارِ حراجِ سرمایه نرخ تعیین می کرد. یعنی- به گمان خود- چوبِ حراج در«پایانِ تاریخ» بر فلسفه و سوسیالیسم علمی زد. کاری که هنوز از سوی «چپ» نو و «مارکسیسم» غربی با همان شدت ادامه دارد. و این مساله نشان می دهد که به رغم گفته‌ی مهرداد درویش پور و «مارکسیست» های غربی، مبارزه‌ی طبقاتی نه تنها فروکش نکرده و از اهمیت اش کاسته نشده بلکه حادتر هم شده و بر اهمیتِ آن بیش از پیش افزوده گردیده است.● مارکسیسم» غربی ضد مارکسیسم است:
مارکسیسمِ پرولتری- یعنی مارکسیسم مارکس و انگلس- چند مولفه‌ی بنیادی دارد که آن را از «مارکسیسم» بورژوایی متمایز می‌سازد. نخستین و پایه‌ای‌ترین مولفه، شناختِ فلسفیِ ماتریالیستی دیالکتیکیِ آن است. مارکسیسم پرولتری جهان را در حرکت و تکامل آن می‌شناسد. بنابراین شناخت، اساس و بنیاد جهان ماده‌ی در حرکت است و کلیه اشکال هستی اعم از نمودهای عینی و ذهنی اشکالِ متنوعِ ساده و پیچیده‌ی این حرکت‌اند. و هیچ پدیده‌ای بیرون از شمولِ این حقیقتِ عام قرار ندارد. تاریخِ انسان ادامه‌ی روندِ بی‌پایانِ تکاملِ طبیعت (ماده) بر طبقِ قوانین و عملکردهای خود ویژه‌ی آن است. انسان طبیعتِ شعورمند و صاحبِ اندیشه است و این شعور و اندیشه نتیجه و محصول کار (فعالیتِ هدف مندِ انسان بر روی طبیعت به منظورِ تغییرِ آن در جهتِ تامینِ نیازهای زیستی و بقای خویش)است. اندیشه و آگاهی (شعور) هستی مستقل ندارند و هستی‌شان وابسته به ماده‌ای است که دائماً در حرکت و دگرگونی است. از این رو اندیشه – به طورِ عام – و آگاهیِ انسان از خود و از جهان به طور فزاینده در حال تغییر و فرا روی از وضعیتِ ناپیچیده به وضعیت پیچیده می‌باشد. «روندِ اندیشه‌ی مجرد [آگاهی] که از ساده به مرکب می‌رسد. با روندِ تغییرِ تاریخیِ خودِ واقعیت منطبق است.». (گروندریسه. جلد اول. ترجمه‌ی:پرهام .تدین.ص۲۹).
در گزاره‌ی زیر از گروندریسه می‌توان تمامِ قوانینِ عامِ حرکتِ دیالکتیکی و تکامل از ساده به پیچیده و از پست به عالی را دریافت: «تشریح بدن انسان کلیدی برای تشریح بدنِ میمون است. خصوصیاتِ بالقوه‌ی تحولِ عالی‌تر در میان انواعِ جانورانِ پست‌تر را تنها پس از شناخت تاریخیِ تحول [تکاملِ] عالی‌تر می‌توان فهمید.». (همان جا ص ۳۲). معنای این گزاره آن است که:
۱) تفکر انتزاعی (پیچیده)- که خود نتیجه تکاملِ اندیشه‌ی ساده و ابتدایی است- به ما اجازه می‌دهد مسیرِ تحولِ قانون‌مندِ پدیده‌ها را شناسایی نموده و توانش(پتانسیلِ) فرا رفت از وضعیتی به وضعیتِ عالی‌تر (فراتر) را پیش بینی نماییم.
۲) حرکت مسیری قانون‌مند و تکاملی دارد، و به رغمِ تصورِ ایده‌آلیست‌های متافیزیکی این حرکت و تکامل قانون‌مند از ذاتِ خودِ پدیده ناشی می‌گردد. یعنی دیالکتیکی، عینی و قابل فهم است زیرا در غیر این صورت نمی‌توان با تشریح پدیده‌ی اکنون موجود وضعیت ها و فرایندی را که در طول میلیون ها سال از سر گذرانده درک نمود.
۳) شناختِ قانون‌مندی و آگاهی از چیستیِ چیزها و پدیده‌ها توسطِ انسانِ یعنی اشراف و احاطه‌ی انسان به ماهیت آن ها و آگاهی از آن چه بوده، آن چه هستند و آن چه می‌شوند، شناختی فلسفی و در عینِ حال علمی است: و از این رو فلسفه‌ی علمی (ماتریالیسمِ دیالکتیک) تنها چارچوبِ شناختِ حقیقی و واقعیِ جهان است و هرگونه شناختی که در این چارچوب نبوده و بر تشریح –به گفته‌ی مارکس- یعنی فراروی دیالکتیکی ماتریالیستی از شناختِ جزیی به شناختِ کلی (یا از جزء به کل) و بالعکس استوار نباشد یعنی پدیده ها و چیزها را از هستیِ «در خود» به موضوعِ «برای ما» تبدیل نکند کمترین اعتبارِ شناخت شناسانه ندارد.
تضاد (هم ستیزیِ) دیالکتیکی و فرایندِ حل آن –یعنی فرا رفتن از آن- به شیوه‌ی ماتریالیستی را در دو گزاره‌ی دیگری از مارکس می‌توان مشاهده کرد: «کارگر در جریانِ تولید ذاتِ خویش را به عنوان نیروی کار و وجود سرمایه دار را به عنوانِ سرمایه‌دار دائماً باز تولید می‌کند. همچنان که سرمایه دار هم ضمنِ باز تولیدِ سرمایه دائماً به باز تولید نیرویِ کارِ رویا روی خویش می‌پردازد: یعنی هر یک از دو عنصرِ مهم روندِ تولید در ضمنِ باز تولید ذاتِ خود ذاتِ مقابلِ خود یا نفی خود را هم تولید می‌کند.». (گروندریسه . ج اول . پرهام . تدین . ص ۴۵۲.) و: «درک درست در واقع به ما امکان می‌دهد که قانونِ حرکتِ تاریخی را کشف کنیم و دریابیم که شکلِ کنونیِ جامعه در کجاها کمیت‌اش می لنگد و چگونه جای خود را به شکلِ بعدی خواهد داد. ریشه های تاریخیِ اقتصادِ بورژوایی و تاریخی بودنِ این مرحله از تولیدِ اجتماعی که بنای آن بر مقدماتی قرار دارد که اکنون از بین رفته اند نشان می‌دهد که شرایطِ کنونیِ تولیدِ اجتماعی نیز حامل بذر نابودی و الغای تاریخی خویش اند و جای خود را در شرایطِ تاریخیِ لازم به جامعه ی نوینی خواهند داد. (همان کتاب ص ۴۵۶).
مارکس چند سطر پیش تر گفته بود همین قانون حرکت و شدن (تغییر) بر طبیعت نیز حاکم است: «در مورد نتایج و داده های مربوط به علومِ طبیعی هم همین حکم صادق است.». (همان جا ص ۴۵۵).
باید خیلی از مرحله پرت بود تا درون مایه‌ی ماتریالیستی-دیالکتیکیِ اندیشه و بیان مارکس را در همین چند نمونه‌ی ذکر شده درنیافت و ادعا نمود که مارکس هیچگاه سخنی از ماتریالیسمِ دیالکتیک به میان نیاورده است. «اسلوبِ دیالکتیکیِ من نه تنها از بیخ با اسلوبِ هگلی تفاوت دارد. بلکه درست نقطه مقابل آن است. در نظر هگل پروسه تفکر که حتا وی آن را تحتِ نامِ ایده (idee) به شخصیت مستقلی مبدل کرده خالقِ واقعیت است و در واقع خود مظهرِ خارجیِ پروسه‌ی نفس به شمار آمده است. به نظرِ من به عکس، پروسه‌ی تفکر غیر از انتقال و استقرار پروسه‌ی مادی در مغزِ انسان چیزِ دیگری نیست... صدمه‌ای که دیالکتیک به دستِ هگل از فریفتاری(My stification) می‌کشد به هیچ وجه مانع از این نیست که هگل برای نخستین بار به نحوی جامع و آگاه اشکالِ عمومی حرکتِ دیالکتیک را بیان نموده است.». (پی گفتار مارکس بر چاپ دوم سرمایه ترجمه ایرج اسکندری، صفحات ۶۱-۶۰). مارکس بر خلافِ «مارکسیست»‌های غربی مفهوم واقعی –یعنی ماتریالیستیِ- دیالکتیک را درک کرده که در ادامه می‌گوید: «دیالکتیک در نزدِ وی [هگل] روی سر ایستاده است. برای این که هسته‌ی عقلانیِ آن از پوسته‌ی عرفانی اش بیرون آید باید آن را واژگونه ساخت.». به زبانِ ساده یعنی دیالکتیکِ غیرِ ماتریالیستی (ایده آلیستی) هگل را باید وارونه کرد تا برداشت –و تصویرِ- وارونه‌ای که از جهان (طبیعت) دارد واقعی و ماتریالیستی گردد. و مفهوم این سخن و برداشت چیزی جز ماتریالیسمی که دیالکتیکی است و دیالکتیکی که ماتریالیست است نمی باشد. وارونه‌ی دیالکتیکِ ایده آلیستیِ هگل دیالکتیکِ ماتریالیستی مارکس است –آن گونه که خودِ مارکس بارها بر آن تاکید نموده است و نه صرفاً ماتریالیسمِ تاریخی. آن گونه که «مارکسیست» های غربی و پیروانِ ایرانی شان ادعا می کنند. ماتریالیسمِ تاریخی چونان روشِ درک و تبیینِ علمیِ تاریخ پی آمد –یا برآمد- روشِ عام ترِ درک و تبیینِ ماتریالیستی –دیالکتیکی طبیعت و جهان است. و نه بر عکس. چرا که تا ما به درکی عام (ماتریالیستی-دیالکتیکی) از کلیتِ موضوعی نرسیده باشیم هرگز به درکِ درست از موضوعِ جزیی تر (خاص تر) همان کلیت نخواهیم رسید. مساله این گونه است –و این نکته بسیار ظریفی است- : درست است که ما به طورِ علمی و تجربی از جزیی به کلی می رسیم. اما همین یافته های تجربی و علمی (عینی) هنگامی که در اندیشه‌ی مجرد به مظروفِ شناختِ فلسفی تبدیل می شوند ناگریز خصوصیت و جزئیت شان کنار گذاشته می شود و خصلت های عام و کلی آن ها چونان نشانه گانِ راهبردِ شناختِ فلسفی (تئوریک) برجسته می‌گردند. تفاوتِ درکِ دیالکتیکی -ماتریالیستی با درکِ ایده آلیستی- متافیزیکی آن است که درکِ نخست شناختِ علمی –تجربی را به شناختِ فلسفی تبدیل می کند و از خاص به عام می رسد. اما در همان جا متوقف نمی شود و از شناختِ فلسفی به آزمونِ تجربی باز می گردد و به شیوه ای دیالکتیکی –آن چنان که از نام و کردارش بر می آید- یافته های به شناخت در آمده ی تجزیه و تحلیل شده در اندیشه را سپس در پراتیک به منشا خود –جهان عینی- بر می گرداند، یعنی شناختِ فلسفی (شناختِ تئوریک) را با علم و تجربه محک می زند و عام را به خاص (کلی را به جزیی) پیوند می زند. در حالی که درک – و شناختِ – ایده آلیستی – متافیزیکی در همان مرحله ی فلسفیدن – یعنی صرفاً توجیه و تفسیر ذهنی و فلسفی (کلی) باقی می ماند و با تجربه و علم قطع رابطه می کند. این است که تبیین های ایده آلیستی کارکرد پراتیکی ندارند و نازا و سترون اند.
نباید به این درک ایده آلیستی در غلتید که شناخت را امری خصوصی و فردی در نظر گرفته که از مغزِ از ما بهتران به طورِ ناگهانی و ابتدا به ساکن عرضه می گردد بی آنکه پیش تر زمینه ی پیدایی آن در زندگی و پراتیکِ انسان ها آماده شده باشد. خودِ شناختِ ماتریالیستی – دیالکتیکی را پراتیک هزاران ساله ی انسان ها پدید آورد. مساله ی مهم جمع بندیِ فلسفی (تئوریک) این شناخت و سپس تعمیم و بازگرداندنِ آن به زندگیِ واقعی – در پراتیک – بود. این کار مهمی بود که مارکس و انگلس انجام دادند. و گرنه پیش تر از آن ها دیالکتیک را هگل و ماتریالیسم را فویر باخ کشف و بیان کرده بودند. مارکس و سپس انگلس با در اختیار داشتن آموزه های فلسفیِ هگل و فویر باخ – و فیلسوفان پیشین – آن ظرفِ کلی – اندیشه ی عام فلسفیِ ماتریالیستی- دیالکتیکی- را به مثابه پارامتر (چارچوب) شناخت به کار گرفته تا خود با چنین پارامتری به شناسایی و تجزیه و تحلیلِ پدیده های عینیِ موجود و مراحلِ تکاملیِ آن ها بپردازند.
بنابرآن چه گفته شد کشفِ قوانین حاکم بر حرکت و تکامل جامعه (ماتریالیسم تاریخی)به معنای کشفِ قوانینِ عام تر حاکم بر حرکت و تکامل ماده (ماتریالیسم دیالکتیک) بوده و این دو تئوریِ شناخت مطابق مونیسمِ ماتریالیستی متدولوژیِ مارکس در واقع تئوریِ دیالکتیکیِ واحدی هستند.
نمی توان خود را مدافع مارکس نامید اما به مولفه هایی که اندیشه مارکس را از غیرِ آن جدا می سازد باور نداشت. و یا حتا به غرض منکرِ وجودِ چنان مولفه هایی در اندیشه ی مارکس شد.
مارکس در اسلوب و و روش شناسی فلسفی – جامعه شناختی خود بر چنان مولفه هایی تکیه داشت و راهکار او برای کشفِ حقیقت چیزی جز مونیسم دیالکتیکی ماتریالیستی نبود. اگر غیر از این بود و او همانند ایده آلیست های «چپ» موسوم به «مارکسیست» های غربی از رابطه ی دیالکتیکی کلی و جزیی (عام و خاص) آگاهی نداشت و صرفاً بر استدلال های ذهنیِ بی ارتباط با واقعیتِ عینی بسنده می کرد آن گاه به شیوه ی آن ها عمل می نمود و منطق و استدلال های انتزاعی و متافیزیکی را پیش شرط و اساسِ فهمِ موضوع های واقعی نموده، ذهنی را پای گاهِ جهش به سوی شناخت قرار می داد و در همان مرحله ی «تفسیر» متوقف می شد. و از همان جای گاه مانند الکس کالینیکوس ایده آلیست که خود را مدافع مارکس می داند به بحث های انتزاعی و بی ارتباط با واقعیت های ملموس می پرداخت و چنین می نوشت:«این باور مشترکِ فیلسوفان تحلیلی را با وجودِ دیگر اختلاف های شان مبنی بر اینکه موضوع های فلسفی را باید از طریق تحلیل معنا کرد [و نه از طریق پیوند شان با واقعیتی که پی و بنیادِ هرگونه تحلیل و معنا یابی است] هنگامی می توان نسبتاً به آسانی دریافت که توجه کنیم که در بُن ساختِ دیگر آموزه ها این باور هست که زبان واسطه ی روشن و محضی نیست که ذهن های ما و جهان را به هم پیوند می دهد، بلکه مایه ی اندیشه ی ماست. از نزدیک ترین تجربه های شخصیِ مابگیر تا نظام های پیچیده و منسجم ریاضیات و علوم طبیعی. چنین باوری در مطاویِ استدلالِ زبان خصوصی ویتگنشتاین و حمله ی گیلبرت رایل بر مفهوم دکارتی ذهن همچون شبحی در یک دستگاه نهفته است...الی آخر».
نگاه کنید به : الکس کالینیکوس مارکسیسم و فلسفه . اکبر معصوم بیگی . ص ۵۱-۵۲.داخلِ کروشه از من است.).
دیالکتیکِ ماتریالیستی را بر خلافِ دیالکتیکِ رازورانه ی هگل نباید از اندیشه (ایده) بیرون کشید و بر مفاهیمِ ذهنی منطبق ساخت – یا مفاهیم و مقولات را با آن قالب گیری نمود- بلکه باید در ساز و کارِ فرآیندهای عینی و بازتاب ذهنی شان مشاهده کرد. دیالکتیک را کشف باید کرد و نه اختراع. چنان که انگلس گفته: طبیعت کارگاه (آزمایش گاه) دیالکتیک است. حتا اگر مارکس و انگلس قوانینِ دیالکتیک ماتریالیستی را کشف نکرده بودند خودِ طبیعت به اندازه ی کافی فاکتورِ قابل درک در اختیار انسان قرار داده تا این قوانین را کشف نماید.
دیالکتیکِ طبیعت – و جامعه – هم چنان که گفتیم فرارونده از ساده به پیچیده و از پست به عالی است: از این رو شیوه ی تحلیل مارکس از طبیعت و جامعه نیز که برگردان و بازتابِ ذهنیِ این حرکت فرارونده است دقیقاً از همین دیالکتیک الگو گیری و پیروی می کند. مارکس تحلیلِ ماتریالیستی – دیالکتیکی خود از طبیعت و تاریخ (جامعه) را از مشخص و ساده به مجرد و پیچیده و از خاص به عام فرا می برد. بر خلافِ دیالکتیک ایده آلیستیِ هگل که از مجرد به مشخص و از عام به خاص حرکت می کند. به بیانِ دیگر تعلیلِ مارکسی از جزیی به کلی – و از عینی به ذهنی – و تعلیل هگلی از کلی به جزیی و از ذهنی به عینی است. این است معنای وارونه گیِ بیانِ فلسفی و دیالکتیکِ هگل. با چنین شناختی از دیالکتیک است که مارکس شناختِ شکل بندی- و ساز و کار – سرمایه داری را الگویی برای شناختِ حرکتِ – و ساز و کار- جامعه (تاریخ) و شناختِ تشریحی ارگانیسم انسان را الگوی شناختِ ارگانیسم میمون قرار می دهد. در واقع با چنین روشی مارکس از شناختِ خاص به شناختِ عام فرا می رود و درکِ علمی تکامل را برای ما امکان پذیر می سازد.
تفاوت دیگر فلسفه شناختِ مارکس و هگل در آن است که دیالکتیکِ مارکس اثباتی (عملگرا) و دیالکتیک هگل منطقی (ذهن گرا) می باشد. چرا که آغاز گاهِ حرکتِ دیالکتیکِ ماتریالیستی همچنان که تحلیل ها و تئوری های مارکس و انگلس نشان می دهند پدیده ی اکنون موجود است. و از این آغاز گاه (اکنون) می توان گذشته و آینده ی پدیده ها را به خوبی تحلیل و بررسی نمود. حقیقت ماتریالیسمِ دیالکتیک در عینی بودنِ آن است. به این معنا که ماتریالیسمِ دیالکتیک پدیده ها را به طور عینی – در زمان و مکان بررسی(تشریح) می کند. و از این رو فلسفه ای ذهنی و خیال باف نیست. حال آنکه زمان و مکان در فلسفه ی شناخت هگل – و به طور کلی ایده آلیسم – حضور عینی ندارد: زیرا کلیه استدلال ها و فلسفیدن های ایده آلیستی در ذهن اتفاق می افتند، یعنی کارکردِ عملی و اثباتی ندارند و از این رو در زمان و مکان نیستند. به همین دلیل است که ایده آلیست ها زمان و مکان را امرِ عَرَضی- در کنارِ و بیرونِ واقعیت- تلقی می کنند و فلسفه را به زمان و مکان «آلوده»نمی سازند. انکار دیالکتیکِ ماتریالیستی از جانب «مارکسیسم» بورژوایی و «چپ» نو بیش تر دلیل سیاسی دارد تا فلسفی. زیرا در عرفِ بورژوازی همه چیز در خدمت سیاستی است که بر طبق آن افراد نیازمند قدرتِ فرا دستی هستند که آنها را اداره کند و اراده های شان را سمت و سو دهد. و چون دیالکتیک نیروی محرکه و سامان یابی روند ها و پدیده های طبیعی و اجتماعی را در خود سامان مندی و بی نیازی از نیروی فراتر و «مدیرِ مدبر» می بیند از این رو در تضاد با آن گونه نگرش و سیاست است و آن سیاست نیز نظر موافقی با چنین بینش شورش گرانه ای ندارد. ویژگی های دیالکتیکِ ماتریالیستی چنان است که بورژوازی چاره ای جز انکار این ویژگی ها – و در نهایت خودِ دیالکتیکِ ماتریالیستی – ندارد. و چون مارکسیسم یگانه فلسفه ی استوار بر دیالکتیکِ حقیقی و عملگرا – یعنی دیالکتیکِ ماتریالیستی - است بورژوازی تمام زرادخانه ی فکریِ خود را در جهتِ تخریب این فلسفه به کار گرفته، و با همین رویکرد است که به «بازسازی» (تحریف) جهان بینی مارکس روی آورده تا ماتریالیسم مارکس را ایده آلیسم و دیالکتیکِ او را متافیزیک معرفی نماید.
● ویژگی های دیالکتیکِ ماتریالیستی که خوشایندِ بورژوازی نیستند کدام اند؟
۱) دیالکتیکِ پدیده ها را مشروط و گذرا (موقتی) می داند. از این رو سرکردگی (سلطه) نیز بنا بر موقعیت طبقه ای که آن را بر جامعه اعمال می کند موقتی و گذرا است. «فرم های اقتصادی که در درون شان انسان ها تولید، مصرف و مبادله می کنند اشکالی تاریخی و گذرا هستند. با به دست آوردنِ نیروهای مولده جدید انسان ها نظامِ تولیدشان را تغییر داده و با تغییرِ نظام تولیدی تمام روابط اقتصادی که صرفاً روابط متناسبی با یک نظامِ تولیدی مشخص هستند تغییر می یابند.» (مارکس نامه به آننکف).«مفاهیم به همان اندزه ابدی اند که روابطی که بیان می کنند ابدی اند.آن ها محصولاتی تاریخی و گذرا هستند.». (همان جا) طبیعی است که این مشروطیت و زمان مندی شامل موقعیت بورژوازی نیز می شود. و از این نظر او گمان می کند با انکار دیالکتیک هژمونی خود را جاودانه می سازد. تمامِ استدلال های «مارکسیسم» بورژوایی غربی علیه دیالکتیکِ ماتریالیستی مارکسیسم پرولتری با نیتِ جا انداختن ایده ی ابدی بودنِ نظامِ سرمایه و جاودانگیِ هژمونی بورژوازی اقامه می گردد. هرگونه جاودانه پنداری – جز جاودانه دانستن خودِ ماده ، یعنی بنیادِ هستی جهان و دگرگونی های آن تفکری غیرِ دیالکتیکی و ایده آلیستی و از این رو بورژوایی است.
۲) دیالکتیک مونیست است: مونیسم دیالکتیکِ ماتریالیستی به این معنا است که ماده ی درحرکت یگانه علتِ پیدایی کلیه اشکال و نمودهای عینی و بازتاب های ذهنی آنها است. هستی یگانه ی دیالکتیک خود گردان و تامین کننده ی کنش و واکنش های درونی خویش و بی نیاز از دخالت غیر است.
زیرا: دیالکتیک پدید آورنده و در بر دارنده ی هم ستیزان و از این رو موتورِ خودکارِ پیش برنده ی پدیده ها و عاملِ دگرگونی هاست. هم ستیزان در درون یک وحدتِ ارگانیک (همبسته) موجودیت دارند و در حالِ مبارزه اند. درونِ این وحدتِ ارگانیک (سیستم) است که هستی پدیده – گذشته، حال و آینده اش – رقم می خورد. این وحدت – مبارزه ی همبسته سر انجام – زمانی که دورانِ تاریخی و کارکردش به سر رسید ، یعنی توانش (پتانسیل) باز تولید آن (=سیستم) به پایان رسید و سیستم دیگر قادر به باز تولید کارکردِ خود نباشد از هم پاشیده می گردد و پدیده (سیستم) واحدِ نوینی با تضادهای نوین جایگزین آن می شود. پدیده ی نوین از آن جا که خلق الساعه نیست و نطفه اش پیش تر در شکم پدیده ی پیشین بسته شده این نه آن نیست، و چون با پدیده پیشین تفاوت ماهوی و کارکردی دارد این همان نیز نمی باشد. پیداییِ کثرت درعینِ وحدت و وحدت در عین کثرت یعنی تفاوت ها و همگونی ها ناشی از کارکردِ همین مونیسمِ دیالکتیکی می باشد. به طورِ کلی طبیعت در وحدتِ مادی – دیالکتیکی خود به شکل جامعه، و جامعه در وحدت ارگانیک اش به شکلی از کارکردِ طبیعت – و عالی ترین شکلِ دیالکتیکِ آن نمودار می گردند.
سرمایه داری فرآوردِ وحدتِ دیالکتیکیِ کار و سرمایه (پرولتاریا و بورژوازی) است – و این کشفِ مهم مارکس است – سلطه ی بورژوازی در این سیستم عامل چفت و بست و دوام (ثبات) پروسه (نظام) و پیکار طبقه ی کارگر با اقتدارِ سرمایه عاملِ نفی آن است. در مجموع وحدت و مبارزه ی درون سیستمی، عامل (علتِ) تعادل و حرکت آن است و تا زمانی که تعادل میان سلطه ی ایجابیِ بورژوازی و مبارزه ی سلبی پرولتاریا به هم نخورد، پروسه به بقای خود ادامه می دهد. سرانجام، آن گاه که مبارزه ی سلبی پرولتاریا بر اقتدار ایجابی بورژوازی – یعنی بر کارکردِ هژمونیکِ سرمایه – غلبه نماید سیستم (وحدتِ ارگانیک) از هم پاشیده خواهد شد(۱). نظام سرمایه داری نمونه عینی و زنده ای از مونیسم دیالکتیکی است که مارکس آن را به طرز درخشانی در نوشته های اش بررسی کرده است. وحدتِ عالی ترِ انسان – طبیعت را که مارکس در دست نوشته ها این گونه بیان می کند: «این که زندگیِ فیزیکی و معنوی انسان و طبیعت با یکدیگر پیوندِ متقابل دارند، صرفاً به این معنا است که طبیعت با خودش پیوند دارد چرا که انسان بخشی از طبیعت است.». نمونه ی عام تر مونیسم دیالکتیکی است. به طورِ کلی جهان شناسیِ مارکس استوار بر مونیسم ماتریالیستی است. تفاوت مونیسم ایده آلیستی هگل و مونیسمِ ماتریالیستی مارکس در وارونه نمایی فلسفه هگل است که عامل وحدت و حرکت را ایده و ذهنی می داند. در حالی که مونیسمِ ماتریالیستی مارکس عاملِ وحدت و حرکت را هستی ارگانیک نظام مند و قانون مندِ جهان، یعنی کلیت یکپارچه ای می داند که وحدت اش در مادیت و تنوع اش در حرکتِ دیالکتیکی آن است. از این دو دیدگاه هیچ نیروی محرکی بیرون از یکپارچه گیِ وحدتِ همبسته – و دارای تضادِ پیش برنده – وجود ندارد. در هر دو دیدگاه نیروی ترانسندنتال (فراتر) غایب است. تفاوت این دو بینش با نا وحدت گرایی و آنتی مونیسم «چپ» ایده آلیست و «مارکسیسم» بورژوایی در آن است که چپ ایده آلیست که در وحدت دیالکتیکی مبارزه و نفی را می بیند گمان می کند با انکار مونیسمِ دیالکتیکی می تواند مبارزه و نفی دیالکتیکی را از مناسبات واقعیِ طبقات اجتماعی بیرون کند و جاودانه گیِ هژمونی سرمایه را برای این مناسبات تضمین و بیمه نماید. چرا که:«آن ها قادر نیستند در ذهنِ خود جامعه ای را تصویر نمایند که در آن انسان دیگر یک انسان بورژوا نیست.». (نامه ی مارکس به آننکف). و :«به نظر بورژوازی و بلندگویانِ عقیده ایِ آن طبقه دیالکتیک در صورتِ عقلانیِ خود چیز رسوا و نفرت انگیزی است. زیرا بنا بر دیالکتیک درکِ مثبتِ آنچه وجود دارد در عینِ حال متضمنِ درکِ نفی و نابودیِ ضروریِ آن نیز هست، زیرا دیالکتیکِ هر شکلِ به وجود آمده ای را در حال حرکت و بنا براین از جنبه ی قابلیتِ فرا رفتن از آن نیز مورد توجه قرار می دهد. چرا که دیالکتیک حکومتِ هیچ چیز را برخود نمی پذیرد و ذاتاً انتقاد گر و انقلابی است.». (مارکس. پی گفتار بر چاپ دوم سرمایه. ترجمه ی ایرج اسکندری).
به طورِ کلی مونیسم دیالکتیکی توضیح دهنده ی چگونگی و چرایی عملکردها و تغییراتِ به ظاهر پراکنده و نا مرتبطِ روند های مادی وذهنی است.
۳) دیالکتیک دترمی نیست(جبر گرا) است: جبریت (دتر می نیسم) دیالکتیکِ ناشی از ذاتِ قانون مدارِ آن است. به این نکته باید توجه داشت که: فهم دیالکتیک و مسایل آن نیازمند بیرون راندن کلیشه ها و جزم های پیشینی ِ تفکرِ جا افتاده ی غیر علمی و غیر دیالکتیکی است. فرهنگِ بورژوایی انسان ها را به این همان اندیشیِ ساده انگارانه ای عادت داده. در این فرهنگ و آموزش همه چیز همان است و غیر آن نیست. حتا واژه ها همان معنایی را دارند که فرهنگِ بورژوایی یکبار برای همیشه مقرر کرده و در اذهان جا انداخته است. این فرهنگِ مطلق گرای ثابت انگار واژه ها را بر اساسِ معیارها و باورهای ایدئولوژیکِ خود به خوب و بد، مفید و نامفید تقسیم کرده و در درس گاه های اش از واژه ها هم دیو و فرشته می سازد. از جمله ی این واژه ها –که در واقع تنها واژه نیستند بلکه مفهوم هایی هستند که بیرون از ذهن ما به ازای (مصداق) مادی دارند و یا بیان گرِ روابطِ مادی اند -«قانون» و «جبرِ» فلسفیِ بد فهمیده شده اند که در ادبیاتِ بورژوایی تعاریف وارونه و غیر علمی یافته اند. و بورژوازی همان معانیِ قالب گیری شده ی خود را –که برای عوام هم خوشایند نیستند- بر آن ها تحمیل کرده است. چنان که درک عوام از قانون درکی یک کلام، اینهمانستی و مترادف با قراردادهایی است که قانون گذارانِ بورژوا در جامعه وضع نموده و به احتمالِ زیاد بسیاری نظر خوشی نسبت به آن ها ندارند. و بد اقبال تر از «قانون» «جبر» است که در فرهنگِ بورژوایی معنایی هم سنگِ زور، استبداد و فشارِ سیاسی یافته و برابر نهادِ آن در ادبیاتِ سیاسیِ روز دموکراسی و انتخاب آزاد است. جبر اما در مفهومِ ماتریالیستی و دیالکتیکی آن خصلتی مترقی دارد و نه تنها بازدارنده نیست بلکه بنابر مضمونِ دینامیک اش خصلتی ایجابی و تکاملی دارد. دیالکتیک –وجبرِ دیالکتیکی- بنابرسرشتِ انقلابی و رادیکال اش به گفته ی مارکس «حکومتِ هیچ چیز را بر خود نمی پذیرد» و بلکه بر همه چیز –از ریز ساخت ها در اتم گرفته تا کلان ساخت ها در کهکشان ها و از فرد گرفته تا جامعه –حاکمیت مطلق دارد و هیچ چیز در جهان نیست که از چیرگیِ قانون مندش رها باشد. جبریت (دترمی نیسم) دیالکتیک در مطلقیت و فراگیریِ عملِ آن است. دترمی نیسمِ دیالکتیکِ مادی موجب شده که برای مثال کره ی زمین از سیاره ای نامسکون به سیاره ای مسکون و سپس با پیداییِ جامعه، جامعه ی بشری از شکلِ ابتدایی به وضعیتِ پیش رفته ی امروزی تکامل یابد یعنی هم سیاره و هم جامعه بر پایه ی فرا رفتِ دترمی نیستی (ترتبِ فرا رفتیِ معلول بر علت) از وضعیتِ ساده ی آغازین به وضعیتِ پیش رفته ی کنونی فرا روند. بنابراین به رغمِ آموزه های گمراه کننده ی بورژوازی –و عملکردهای اش- نه جبریت و نه قوانینِ دیالکتیکی نه تنها دست و پا گیر و بازدارنده نیستند –آن چنان که جبرِ سیاسی- اقتصادی و قوانین بورژوایی اند- بلکه بر عکس عاملِ پیش رفت و تکامل هم می باشند. نکته ی با اهمیت این است که جبرِ دیالکتیکیِ حاکم بر پدیده های طبیعی و اجتماعی تا هنگامی که به شناختِ در نیامده جبرِ کور و غیرِ قابلِ کنترل بوده و منشأ بسیاری از خرافه ها و کژ اندیشی ها می شود. اما با شناختِ قوانین و ضریبِ حتمیتِ عملکردهای طبیعی و اجتماعی –یعنی شناختِ کلیه ی جوانبِ مثبت و منفیِ پدیده ها- می توان وقوع جبریِ رویدادی را به طور علمی (واقع بینانه) پیش بینی و از خسارت های احتمالی پیش گیری و یا رویدادی را به تمامی زیر کنترل در آورده، جهت گیریِ آن را تعیین نمود. از این رو دلیلی وجود ندارد که پرولتاریای کنش گرِ علمی اندیش از جبریت و حتمیتِ دیالکتیکی یعنی از فرایندِ حرکت، تغییر و تکامل هراس داشته باشد. بر عکس می تواند از این مددکارِ طبیعی –یعنی از قانون مندی به حیطه ی شناخت در آمده و حتمیتِ وقوع یک رویداد –در پراتیکِ خویش هم برای مهارِ نیروهای تاکنون ناشناخته ی طبیعی و هم در جهتِ به زیر کشیدنِ سلطه ی اجتماعی و سیاسیِ بورژوازی سود ببرد.
«مارکسیسم» بورژوایی با انکارِ دترمی نیسمِ دیالکتیکِ ماتریالیستی می خواهد بر حتمیتِ سرنگونیِ حاکمیت و هژمونیِ بورژوازی و فراشدِ جامعه ی طبقاتی کنونی به جامعه ی بی طبقه ی آینده سرپوشِ ایستاییِ متافیزیکی و عدمِ حتمیتِ ایده آلیستی بگذارد.
۴)دیالکتیک تکامل گرا است: بنابر آن چه گفته شد و تایید داده های علمی –چه علوم طبیعی (فیزیک، شیمی، زیست شناسی) و چه علوم انسانی (فلسفه و جامعه شناسی علمی)- جهانِ مادی در همه ی اشکالِ موجودیتِ آن رو به تکامل دارد. به گفته ی انگلس: «حرکت شکلِ هستیِ ماده است.».
و حرکت برایندِ تقابلِ هم ستیزان یعنی نتیجه ی نهاییِ دیالکتیکِ وحدت –مبارزه ی اجزای متضادِ یک پروسه ی معین است. به طور کلی قوانینِ دیالکتیک به دلیلِ دارا بودنِ خصلتِ مترقی حاملِ نفیِ حالتِ موجود و فرا رفت به حالتِ برتر در تمام اشکالِ موجودیت ماده است. و چون ماده ی در حرکت آغاز و پایان ندارد از این رو نفی دیالکتیکی نیز که بر آمدِ حرکتِ اثباتیِ پیش رونده ی ماده است هرگز در هیچ مرحله ای متوقف نمی شود و جزیی از کارکردِ همیشه گی سلبی –اثباتیِ حرکتِ ماده است. انگلس دیالکتیسین و طبیعت شناسِ بزرگ با هوش مندیِ نابغه واری قوانینِ دیالکتیک را از درونِ عملکردهای طبیعت بیرون کشیده و در زمینه های مختلف شیمی فیزیک، زیست شناسی و ریاضیات در دانش نامه ی فلسفیِ کم حجم اما پر محتوای خویش –آنتی دورینگ- در دست رسِ مطالعه قرار داده است. مطالعه ی این اثر ارزش مند و کم نظیر هم به لحاظِ شناختِ دیالکتیکِ طبیعت و جامعه و هم به لحاظِ شناختِ علتِ دشمنیِ بورژوازی با انگلس و اسلوبِ دیالکتیکی بسیار حایز اهمیت می باشد. طبقه ی کارگر باید دشمنانِ خود را در هر لباس و نامی بشناسد، همچنان که دوستانِ خود را.● مارکس ستیزی: پیشینه‌ی «مارکسیسم» غربی
یکی از اشکالِ مبارزه‌ی طبقاتیِ بورژوازی با پرولتاریا- و امروزه شکلِ در دستورِ کارِ آن ایجادِ تردید در آموزه های مارکس- و انگلس- وردیه نویسی بر ماتریالیسمِ دیالکتیک و ماتریالیسمِ تاریخی چونان نظریه های عام و معتبرِ شناختِ مارکسی –و مارکسیستی- است. «آیا مارکس فیلسوف هم بود؟»، «مارکس هیچ گاه در نوشته های خود از ماتریالیسمِ دیالکتیک بهره نگرفت»، «در آثارِ اقتصادیِ مارکس به دشواری می‌توان پیشینه‌ای فلسفی یا نگرشی عام را یافت»، «ماتریالیسمِ دیالکتیک اختراع انگلس، پلخانف و دیگران است نه کشفِ مارکس»، «مارکس اقتصاددان بود نه فیلسوف»، و از این قبیل شبهه افکنی‌ها این روزها در نوشته های «مارکسیست» های بی دلیلِ پیشین و دشمنانِ با دلیلِ امروزیِ مارکس و مارکسیسم فراوان به چشم می خورد.
آیا این‌ها یک شبه سر از تخمِ بورژوازی در آورده‌اند یا آن که تبارشان به زمانِ خودِ مارکس می‌رسد؟. واقعیت این است که تاریخِ این ستیزه گری و انکار –هر چند در شکلِ خام و ابتدایی اش- به عصرِ خودِ مارکس و انگلس و آغازِ دورانی که با صف بندیِ مبارزه جویانه‌ی دو اردوگاهِ ایدئولوژیکِ کار و سرمایه مشخص می‌شود باز می‌گردد. کار و سرمایه از همان آغازِ کارکردِ تولیدی و اجتماعی شان به تولیدِ اندیشه و فلسفه‌ی متناسب (همخوان) با عملکردِ مادیِ خود نیز پرداخته اند. و هر چه بر شدتِ هم ستیزی میانِ دو قطبِ اصلیِ تولید افزوده گردید بر شدتِ تخاصمِ ایدئولوژیک و فلسفیِ آنها نیز افزوده شد. در این جا نیز دیالکتیکِ وحدت –مبارزه و فرا رفت از ساده به پیچیده حاکمیتِ مطلق دارد. اگر چنین نبود، یعنی اگر مخالفتی از سوی بورژوازی با ایده های مارکس صورت نمی گرفت، آن گاه می باید در درستیِ آن ایده ها و سوگیریِ تاریخی- طبقاتی شان شک می کردیم. و حال که چنین است و از همان آغاز نیز چنین بوده، باید به درستیِ نظریه ها –یعنی به طبقاتی، دیالکتیکی و ماتریالیستی بودن شان- اطمینان حاصل کنیم، زیرا که: تنها نظریه های مبتنی بر واقعیت های عینی هستند که تا زمانی که منشأ مادی پدید آورنده شان ناپدید نشده اصالت و کاربستِ تاریخیِ خود را حفظ می کنند.
بنابر قانونِ اساسیِ دیالکتیکِ مبارزه ی هم ستیزان نمی توان از پرولتاریا انتظار داشت در برابرِ حاکمیتِ سرمایه و جبرِ اقتصادیِ بورژوازی و پیامدهای ذلت بارِ آن برای وی سکوت کند و خواهانِ سرنگونیِ این حاکمیت و فشارِ سیاسی-اقتصادیِ منبعث از آن نباشد، و یا از بورژوازی انتظار نداشت در برابر ادعانامه ها، بیانیه ها، و نظر آوری های حقوقی، سیاسی و فلسفیِ پرولتاریا سکوت نکند و خیلِ عظیمِ مزدبگیران اش را به کار گیرد و تکذیب نامه وردیه و آنتی تز صادر کند. این قانون و قاعده ی هر مبارزه ای و به ویژه مبارزه بر سرِ بود و نبود و بقا و فنای یک طبقه ی اجتماعی و نظامی است که آن طبقه سرکردگی و پاسداری از آن را بر عهده دارد. و همین مبارزه ی مرگ و زندگی در عرصه های مختلفِ حیاتِ اجتماعی است که نیروی به حرکت در آورنده ی تاریخ است و سرانجامِ ناگزیرِ یک دورانِ تاریخی را رقم می زند. نه مارکس و انگلس حکم مأموریت از ماورای جامعه گرفتند و نه مخالفانِ آن ها. هم اینان و هم آنان سخنگویانِ طبقاتِ موجود و حاضر در صحنه ی مبارزه ای بودند که به حکمِ تاریخ می باید راهِ برون رفت از این آنتاگونیسمِ اجتماعی را به طبقاتِ رو در رو نشان دهند. امروزه نیز –و تا زمانی که کشمکشِ طبقاتی میانِ بورژوازی و پرولتاریا جریان دارد و آنتاگونیسمِ تولیدِ اجتماعی و مالکیت خصوصی حل نشده- چنین خواهد بود. پس ریشه ی مارکس ستیزی را نباید در خودِ فلسفه – که به بیانی بازتابِ مناسباتِ اجتماعی است جستجو نمود. بلکه باید در مناسباتی جست که این فلسفه شکلی از بازتابِ آن است. مارکس بلندگوی یک جهان‌بینی است که با ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسمِ تاریخی شناخته می شود. ماتریالیسمِ دیالکتیک جهان بینیِ عام و ماتریالیسمِ تاریخی شناختِ علمیِ تحولاتِ به هم پیوسته و رو در تکاملِ اجتماعی است:
خودِ رابطه ی این دو نگرش رابطه ای ارگانیک، به هم پیوسته و دیالکتیکی است:نمی‌توان تکاملِ دیالکتیکیِ جامعه را جدا و بیرون از دیالکتیکِ تکاملِ طبیعتی دانست که خاستگاهِ پیداییِ پدیده های خاص و قوانینِ عامِ حاکم بر حرکتِ آن هاست: زیرا در این صورت دچارِ تناقضِ بی برون رفت و توجیه ناشدنی خواهیم شد: تکاملِ جامعه –و اساساً خودِ جامعه- بنا بر چه قاعده و قانونی پدید آمده رشد کرده و از آن چه نبوده به آن چه هست، و از آن چه هست به آن چه خواهد شد فرا رفته و می رود؟. این ها و بسیاری پرسش های دیگر را که پیوندِ سیستماتیک (نظام وار) با یکدیگر دارند تنها ماتریالیسمِ تاریخیِ بر آمده از بینشِ ماتریالیستی دیالکتیکی پاسخ می دهد و نه هیچ توضیحِ ماورای قانونِ دیگری.
دشمنانِ مارکس نیز بلندگویانِ جهان بینی‌یی هستند که با ایده آلیسم و متافیزیک مشخص می گردد: ایده آلیسمی که به جا مانده ی تفکرِ در مانده ی «آدمِ» لخت و پتی از دانشی است که به دنبالِ «بهشتِ از دست داده اش» در بی زمان و مکان می دود و در این جهانِ مادی هرگز به آن نخواهد رسید. این ایده آلیسمِ ناشناخت گرایِ متافیزیکی از هنگامِ پیدایی اش –که به دورانِ پارینه سنگی بر می گردد- با هر نوع اندیشه ای که بازتاب دهنده و واگویِ واقعیتِ دگرگون شونده و تکامل یابنده باشد به شدت مخالف است و آن را زیرِ پیگردِ قانونی می گیرد. قانونی که خود بازتابِ مناسباتِ نابرابرِ حاکم بر جامعه است. برده داران، فئودال ها و امروزه بورژواها به این شناختِ سر و ته شده ای که از آسمان برایشان فرود آمده نیاز دارند تا آن را به عنوانِ اصل به فرودستانِ نظامِ خویش «حقنه» کنند. اگر انسانِ پارینه سنگی در هر رویدادِ طبیعیِ ناشناخته تصویرِ خودِ تنهایِ درمانده اش را می دید که در برابرِ تک تکِ رویدادهای جداگانه –و بی ارتباطِ ارگانیک با یکدیگر- زانو می زند و درخواستِ بخشش می کند –و مظلومانه از پا در می آید- انسانِ طبقاتی شده ی عصرِ برده داری، فئودالی و بورژوازی با وارونه سازیِ مناسباتِ تولیدیِ عصرِ خویش در این رویدادها تصویرِ نیرویی فراتر را مشاهده می کند که بر بالای سرِ جامعه ایستاده و با قهر و قدرتِ مهارنشدنی بر آن حکم می راند. ابر قدرتی که یا برده دار است یا فئودال یا بورژوا و تصویرِ ایده آلیزه شده ی او را می توان در فلسفه ی ایده آلیستی از یونانِ باستان گرفته تا به امروز به خوبی مشاهده نمود. فلسفه ی رسمیِ (دولتیِ) جامعه های سرمایه داری –یا همان ایده آلیسمِ متافیزیکی –چیزی نیست جز ایده هایی که حاکمیتِ سرمایه را بر زندگی و هستیِ انسان ها توجیه می کنند و بر ابدی بودنِ این حاکمیت از آن سوی مرزهای شناخت هم شاهد می آورند.
پرولتاریا طبقه ای تاریخی است که باید خود و جامعه ی طبقاتی را منحل نماید. و پیش از آن که خود و جامعه ی طبقاتی را منحل کند باید قدرت سیاسی را به دست گیرد. آن فلسفه ای که چراغِ راه نمای او به سوی چنان ایده آلی است ماتریالیسم دیالکتیک است که مارکس و انگلس با تکیه بر دستاوردهای تاریخیِ انسانِ تولیدگر –و به ویژه خودِ پرولتاریا- کشف و جمع بندی نموده اند. تنها ارتشِ تا دندان مسلح و قوانینِ سرکوب گرِ «جامعه ی مدنیِ» بورژوازی نیستند که از حریمِ مالکیتِ خصوصیِ بورژوایی تا حتا اعمالِ فاشیسم هم پاسداری می کنند، بلکه هنرمندان، نویسندگان و فیلسوفانِ وابسته به کمپِ سرمایه نیز دست یارِ فکری و عقیدتیِ آن ارتش و قوانین، و به وقت اش توجیه کننده‌ی آن فاشیسم اند. ایده آلیسمِ بورژوایی چنین وظیفه ی دشواری در برابرِ فلسفه‌ی پرولتری بر عهده دارد. و باید با هر دوز و کلکی دستِ این فلسفه را از دراز شدن به حریمِ «اعتقاداتِ شخصی دیگران» کوتاه نماید. این دوز و کلک های شناخته شده در فلسفه یا تحریف اند، یا کتمانِ حقیقت یا تهمت و افترا به طرفِ مقابل، و تازه ترین شکلِ آن در مقابله با مارکسیسم تظاهر به «مارکسیست تر از انگلس» بودن است که توسطِ «مارکسیست» های غربی به بازار اشاعه‌ی آگاهی دروغین آکادمی های بورژوایی عرضه شده است.
مارکسیسم غربی مانند هر اندیشه ای دارای پیش زمینه های مادی و تاریخی است که بر آن پیش زمینه ها برآمده، رشد نموده و خود نمایی کرده است. آنتی مارکسیسم این اندیشه به سده ی نوزدهم باز می گردد یعنی به عصری که آموزش های ماتریالیستی – انقلابیِ مارکس به عنوان آلترناتیوِ آموزش های ایده آلیستی – محافظه کارِ فیلسوفانِ بورزوازی مطرح می کردند. مارکس در فلسفه ماتریالیسمِ نوین و در جامعه شناسی سوسیالیسمِ علمی را مطرح می کند. ایده هایی که خوشایندِ فیلسوفان و اندیشه ورانِ بورژوا نیست و آن اندیشه وران اند که نخستین بار در مقابلِ تئوری های نوینِ مارکس بر‌افروخته شده و به شکل های مختلف بر آن ها ردیه نوشته و خرده گیری می‌نمایند. شاید نادرست نباشد اگر دورینگِ متافیزیک اندیش را پیش قراول فکریِ «چپِ» به ظاهر سوسیالیستی دانست که از نخستین دهه های سده ی بیستم به این سو با پرچمِ «چپ نو» و «مارکسیسم» غربی به میدانِ مبارزه ی طبقاتی گام نهاده و تلاش می کند طبقه‌ی کارگر را از نظر فکری خلع سلاح نموده و به زیرِ سلطه‌ی اندیشه بورژوایی بکشاند. دستِ کم می‌دانیم سنتِ ردیه نویسی بر دیدگاه های مارکس در پوششِ سوسیالیسم خواهی از زمانِ دورینگ متداول گردیده که امروزه بخشی از مرده ریگِ «مارکسیست» های غربی است.
پاسخ انگلس به دورینگ – در آنتی دورینگ – درواقع پاسخی تاریخی به همه ی متافیزیک اندیشانی است که به طورِ تاریخی قرار بود بعدها با پرچم مخالفت با دیالکتیکِ ماتریالیستی سر از خاکستر اندیشه ی دورینگ بر آورند. انگلس در توضیح کارِ تئوریکِ خود می نویسد:«مارکس و من تقریباً تنها کسانی بودیم که دیالکتیکِ آگاه را برای برداشتِ ماتریالیستیِ طبیعت و تاریخ از چنگِ فلسفه ی ایده آلیستیِ آلمانی رهانیدیم.». و :«من تردیدی ندارم که در میانِ تغییراتِ بی شماری که در طبیعت روی می دهد همان قوانینِ دیالکتیکیِ حرکتِ خود را اعمال می کنند که در تاریخ نیز بر رویدادهای به ظاهر اتفاقی حاکم است. یعنی قوانینی که در تاریخِ تکاملِ اندیشه‌ی انسانی در حالی که رشته‌ی به هم پیوسته ای را تشکیل می دهند، به مرور به آگاهیِ انسانِ اندیشه مند در می آیند قوانینی که برای نخستین بار هگل به طرزِ جامع – اما رازورانه – تکامل داد.». به گفته‌ی انگلس آنتی دورینگ - یا کاوش در دیالکتیکِ طبیعت و تاریخ – زمانی نوشته شد که مارکس زنده بود و بخشی از آن نیز به قلمِ مارکس به نگارش در آمد. از این رو درست آن است که آنتی دورینگ را پاسخِ دو متفکرِ دیالکتیسین و کاوشگرِ دیالکتیکِ طبیعت و تاریخ به تفکرِ متافیزیک اندیش به حساب آورد. انگلس تفاوتِ میانِ دیالکتیکِ ایده آلیستی هگل و دیالکتیکِ ماتریالیستیِ خود و مارکس را این گونه توضیح می دهد: «همان گونه که در این اثر دقیق تر نشان داده خواهد شد فلسفه ی طبیعی مشخصاً در شکل هگلی اش دچار این اشتباه بود که برای طبیعت هیچ نوع تکاملی در زمان قایل نبود. و نه «پشت هم آیی» [پیوستگیِ علّی] بلکه «کنار هم بودگی» را می دید. [و نکته ی مهم آن که :] برای من اصولاً مساله بر سر تحمیلِ قوانینِ دیالکتیک بر طبیعت نیست ، بلکه کشفِ آن‌ها در طبیعت و پروراندن آن ها از طبیعت مورد نظر است.». (آنتی دورینگ . ترجمه ی م . خانبابا تهرانی. عبارت داخل کروشه از من است.] پس این دیالکتیک را بنا بر ماهیت ماتریالیستی اش – آن چنان که مارکس آن را توصیف نموده – باید دیالکتیکِ حقیقی نامید. دیالکتیکی که در ذهنِ کسی اختراع نشده و ذهن آن را به چیزی تحمیل نمی کند. بلکه قوانینی است حاکم بر ماده و پدیده های مادی (طبیعت) که باز به گفته‌ی مارکس به دلیلِ حاکم بودن اش بر همه چیز حکومتِ هیچ چیز را بر خود نمی پذیرد. در این گفته‌ی مارکس همچنان که انگلس سپس به طور مشروح بیان می کند دترمی‌نیسمی نهفته است که از طبیعت دیالکتیک و دیالکتیکِ طبیعت ناشی می شود. زیرا: «طبیعت محکِ آزمایشِ دیالکتیک است.». این بزرگترین کشف و دستاوردِ دیالکتیکِ ماتریالیستی در تاریخِ علم و اندیشه است. «مارکسیسم» غربی که این آموزه ی انکار ناپذیر انگلس را پیش رو دارد عمداً و آگاهانه آن را نادیده می گیرد تا بتواند جهش دیالکتیکی، یعنی حتمیتِ فرارفت از وضعیتِ موجود به وضعیتی که در آن بورژوازی سلطه‌ی سیاسی و اقتصادی خود را از دست داده را انکار نماید. انگلس در دانشنامه‌ی آنتی دورینگِ خویش مثال های بسیاری از فیزیک و شیمی و ریاضیات می آورد تا کارکردِ دیالکتیک در طبیعت را به دورینگ نشان دهد. انسان باید کور باشد تا این حقایق را نبیند، یا فریب کار باشد تا نفی و جهش را در طبیعت و جامعه انکار نماید – چرا که دترمی‌نیسم چیزی جز نفی و جهش نیست.
«مارکسیسم» بورژوایی (غربی) چنین وانمود می سازد که دیالکتیک یک مفهوم ذهنی یا دستور العملِ حزبی است که از مغزِ رهبرانِ فکری پرولتاریا تراوش نموده و بورژوازی می‌تواند با یک چرخشِ قلم یا تکذیب نامه آن را از عرصه ی سیاسی و واقعیت حذف و محو نماید. با چنین رویکردِ ساده انگارانه و دورینگ مابانه است که می نویسند: «مفهومِ دیالکتیکِ طبیعت هنگامی که به عنوانِ ملاکی برای ساختمانِ فرضیه های علمی جدی گرفته شود رویارویِ پژوهش های اصیل قرار می گیرد و از مزخرفاتِ شبه علمی ای حمایت می کند که مشهور ترین نمونه اش قضیه ی Lysenko است.». (۱).(مارکسیسم و فلسفه . اکبر معصوم بیگی. ص ۱۱۱). و از این بابت انگلس را سرزنش نماید که چرا با اختراع دیالکتیکِ ماتریالیستی به «مرامِ اومانیستیِ مارکسیست های غربی» لطمه وارد کرده است! (همان جا همان صفحه). سپس با تکیه بر «مرامِ اومانیستی» بورژوایی حکم به اخراج ماتریالیسم دیالکتیکِ از صحنه ی روزگار می دهد و خود را با این گونه خیال بافی کودکانه دلخوش می کند: «البته بنای مجلل و کهنه ی ماتریالیسم دیالکتیکی استحکامِ قدیمی خود را تا اندازه زیادی [با تلاش بی وقفه «مارکسیست» های غربی!] از دست داده است.». (مقدمه ی لوچیوکولتی و حسن مرتضوی بر دست نوشته های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴ ص ۲۷. عبارت داخل کروشه از من است.). این ها باز تولید همان پندارهای ساده لوحانه است که نزدیک به یکصد و شصت سال پیش فرقه سازِ از راه رسیده ای به نامِ دورینگ نیز در سر داشت. کسی که مدعی بود :«نماینده ی فلسفه در عصرِ خود و در آینده ی قابل پیش بینی است.». (به نقل از انگلس). ببینید چقدر این ادبیات و عرضِ اندامِ فلسفی شباهت به ادبیات و خود نمایی های دورینگی دارد: دورینگ نوشته بود: «پس از او [یعنی پس از کانت] هذیان گویی های بی حد و حساب و همچنین بلاهت های کودکانه ی مقلدانِ وی یعنی فیخته و شلینگ آغاز می گردد... کاریکاتورهای غول آسایی از فلسفه بافیِ طبیعی ابلهانه ... و خیال پردازی های بیمار گونه که نقطه‌ی اوج اش کسی به نامِ هگل بود... شعر گونه های داروین و مهارت اش در استحاله همراه با درکی محدود و خشن و نارساییِ قوه‌ی تشخیص... به نظر ما [یعنی دورینگ] داروینیسم سراسر خشونت علیه بشریت است.» (بر گرفته از آنتی دورینگ. درون کروشه از من است).
والکس کالینیکوس می نویسد: « افزون بر این تاثیر های دیگری هم [از تکامل گرایی] در کار بود که برای نمونه می توان از کار ارنست هه‌کل و دیگران در عامیانه سازیِ نظریه‌یِ تکامل داروین یاد کرد. ماسیمو سالوادوری در پژوهشِ مهم خود درباره ی کائوتسکی می‌نویسد: در ۱۹۲۴ کائو تسکی با به یاد آوردنِ دوره ی تکوینِ خود می گوید هنگامی که داروینیسم بر صفوف فرهنگ چیره شد او نیز با شور و شوق آن را پذیرفت و این که نظریه‌ی تاریخِ او جز به قصدِ کار بستِ داروینیسم در عرصه ی پیشرفت اجتماعی فراهم نیامد.» (مارکسیسم و فلسفه. ترجمه اکبر معصوم بیگی ص۱۱۳). یا چنین شباهت هایی : دورینگ: «چه قدر استناد مارکس به تصوراتِ مغشوش و مه آلودِ هگل که کمیت به کیفیت تبدیل می شود مضحک به نظرمی رسد.» (آنتی دورینگ بخش کلیات).
کالینیکوس و اکبر معصوم بیگی: «هگل همان نقشی را برای مارکسیست ها بازی کرد که ارسطو برای حکمای مدرسیُ سده ی میانه. روایت های عامیانه از منطقِ هگل مقدارِ بسیاری از محتوای کتاب های آموزشیِ ماتریالیسم دیالکتیکی شوروی را فراهم می آورد.» (مارکسیسم و فلسفه ص ۱۸). یا: «مارکس نوشته است که هگل آخرین کلام در تمامی فلسفه است. بدین سان روایت عامیانه و تکامل گرای دیالکتیکِ هگل که وجه ممیز مارکسیسمِ ارتدوکس بین المللی دوم است به کار آن آمد تا هم تضمینی برای موفقیت انقلاب سوسیالیستی فراهم آورد و هم ....»(مارکسیسم و فلسفه ص ۱۱۵).
دورینگ زمانی اظهار وجود می کند که : ۱- مارکس و انگلس زنده اند و از این رو نمی توان پشتِ نامِ مارکس پنهان شد، خود را مارکسیست نامید و علیه مارکس و مارکسیسم نظر پراکنی نمود. ۲- جنبش طبقه‌ی کارگر هنوز جنبشی نوپاست و تا آن حد رشد و پیش روی نکرده که بورژوازی را وارد نماید در پوششِ هواداری از پرولتاریا منافع و بقای خود را تبلیغ کند و جنبش پرولتاریا را به انحراف بکشاند.
اما او روشی را پی ریزی کرد که متضمنِ ظرفیتِ بالقوه ای برای به چالش کشیدن مارکسیسم و تئوری های علمی مارکسیستی بود. مهم ترین چالش در این روش که سپس مورد تایید و بهره برداریِ «مارکسیست» های غربی و «چپ» نو قرار گرفت زیرِ سئوال بردنِ فلسفه و شناختِ مارکسیستی یعنی ماتریالیسم دیالکتیک بود. اساس ماتریالیسم دیالکتیک یکپارچگی مادی جهان (مونیسم ماتریالیستی) است. از درون همین یکپارچگی خودکار است که عاملِ حرکت و تغییر سر بر می آورد. به بیان دیگر مونیسم ماتریالیستی بر آن است که ماده‌ی در حرکت به دلیلِ ساز و کارهای درونی (خود سامان دهی و خود پویی) اش بی نیاز از نیروی الحاقی (غیر خودی) است. با نفیِ دیالکتیک، یکپارچگی (وحدتِ خود بسنده) نیز ضرورتِ خود را از دست می دهد و دو بُنی (Dualism) ایده آلیستی جایگزین آن می گردد که بر طبقِ آن هستیِ مادی نیازمند و وابسته‌ی هستیِ فرا مادی برای تبیین حرکت و تغییر و گونه گونی می‌گردد. «مارکسیست» غربی لوچیوکولتی با چنین رویکردِ پیوست گرایانه‌ای مونیسمِ ماتریالیستی را – که او آن را به پلخانف و کائوتسکی و به طورِ کلی به فیلسوفانِ داروینیست – نسبت می دهد زیر سئوال می برد: «اندیشه ی کائوتسکی و برنشتاین در محیطی فرهنگی شکل گرفته بود که داروینیسم، آن هم داروینیسم هه‌کل Haeckle تا داروینیسمِ خود داروین بر آن چیره بود. به عنوانِ نمونه به جایگاهی بیاندیشید که پلخانف در کتابِ نظریه‌ی مونیستیِ تاریخ برای بوکله (Buckle) قایل است. کلید این جهان بینی‌ها معمولاً اصلی یگانگی بخش بود که همه چیز را از ابتدایی ترین سطح بیولوژیکی گرفته تا تاریخِ انسان – دقیقاً مونیسم ! – توضیح می داد. در این بستر است که می توان اهمیت چشمگیرِ آثارِ فلسفیِ انگلس آنتی دورینگ، منشا خانواده، مالکیت خصوصی و دولت و... را برای این نسل دریافت... انگلس نه تنها با کائوتسکی و پلخانف روابط شخصی داشت بلکه در دلبستگیِ آن ها به فرهنگِ آن دوره، یعنی داروینیسم و خصوصاً استنباط اجتماعی ای که از آن ها می شد و نیز استفاده از یافته های پژوهش های انسان شناسانه سهیم بود.» (مقدمه ی کولتی بر دست نوشته های اقتصادی و فلسفی). چنین پیداست که تاکتیکِ غالب بورژوازی در مقابله با مارکسیسم امروزه متناسب با دگرگونی هایی که در سطح جهانی پدید آمده تغییر یافته و بورژوازیِ «مارکسیست» چهره ی خود را مطابقِ مد روز آرایش کرده است. به عبارت دیگر «مارکسیست» بورژوا که در عمل به حقانیت و حقیقتِ مارکسیسمِ واقعی پرولتری پی برده، فهمیده است که دیگر نمی تواند از جای‌گاهِ واقعی و طبقاتیِ خویش –یعنی از موضعِ بورژوایی- با پرولتاریا سخن بگوید بلکه باید با زبانِ مارکسیستی و در پوشش عاریتیِ مارکسیسم او را از ادامه‌ی مبارزه‌ی طبقاتی باز دارد. این است که با ظاهرِ مارکسیستی به جرگه‌ی دوستانِ مارکس وارد می شود – و حتا برخی آثارِ مارکس را که به زعمِ وی لحنِ «ملایم» تری نسبت به بورژوازی و مبارزه‌ی طبقاتی دارند ترجمه می کند – تا بتواند از همان جای‌گاه صفوفِ متحدِ کارگران و خواستِ واحدِ آنان را پراکنده و پاره پاره کند.
تا پیش از دهه‌ی نودِ سده‌ی پیش (۱۹۹۰) بورژوازی به طور عمده بر رویزیونیسم اتکا داشت. رویزیونیسمی سیاسی که با تجدید نظر در اصولِ اساسی مارکسیسم –با نامِ مارکسیسم- بر آن بود تا جنبشِ طبقه‌ی کارگر را از جوهرِ انقلابی تهی سازد و رفرمیسمِ بورژوایی را جایگزینِ رادیکالیسمِ پرولتری نماید. رویزیونیسم هرگز فلسفه‌ی شناختِ مارکسیستی را به چالش نگرفت اگرچه آن را به خدمتِ توجیهِ سیاست های رفرمیستی‌اش در آورد. «مارکسیسم» غربی و «چپ» نو اما با هدف قرار دادنِ فلسفه‌ی مارکس به مثابه یک نظریه ی منسجم جهان شناختی و عملگرا، و با متهم نمودنِ انگلس به تحمیلِ شناختِ ماتریالیستی-دیالکتیکی بر ایده های مارکس، ضمنِ پنهان نمودنِ اهدافِ کاملاً سیاسی اش، می خواهد یکم: میانِ اندیشه ی مارکس و انگلس دیوارِ چین بکشد و دوم – و مهم تر از آن-: کلیتی فلسفی- جامعه شناختی با نامِ مارکسیسم را که عامل پیوند دهنده‌ی طبقه‌ی کارگر و مبارزات اش از یک سو، و روشنفکرانِ این طبقه با خودِ طبقه از سویِ دیگر می باشد از پهنه ی گیتی و کارزارِ طبقاتی بر دارد. هنگامی که این عاملِ ایدئولوژیکِ پیوند دهنده منزوی و بی اثر گردد آن گاه خیالِ بورژوازی که خود به طورِ سیستماتیک و روتین پیوند طبقاتیِ فعال و عملی دارد از نابودیِ خویش تا اندازه ای آسوده می گردد. مارکسیسم حقیقیِ پرولتری، یعنی شناختِ فلسفیِ مارکسیستی برای تغییر انقلابی جهان آن غولی است که «مارکسیسمِ»، مجازیِ بورژوایی می خواهد به شیشه کند تا پرولتاریا را از دست یازیدن به هر گونه عملِ انقلابیِ دگرگون ساز محروم نماید.
در توضیحِ قضیه ی لیسنکو در زیرنویسِ صفحه ی ۱۱۱ کتاب یاد شده چنین می خوانیم: «لیسنکو پرورش دهنده ی گیاهِ گمنامی که با پشتیبانی استالین و سپس خروشچف به طرحِ مدعیاتِ شبه علمی بزرگ پرداخت. روش ها، ادعاها و نظریه های او بر خلافِ علمِ بالنده ی ژنتیک گیاهی بود و لطمه های فراوان به کشاورزیِ اتحاد شوروی و کشورهای مرتبط با آن زد. نامِ لیسنکو از آن پس با دخالتِ سیاست در علم و مخالفت با استقلالِ علم مترادف شده است.». این که قضیه ی لیسنکو –اگر چنین قضیه ای صحت داشته باشد و اگر به نقلِ قول کالینیکوس صد در صد اعتماد کنیم- چه ارتباطِ مستقیمی با دیالکتیکِ طبیعت، یعنی فرایندی که در تمامِ پدیده های آلی و غیر آلی طبیعی دخیل است دارد معلوم نیست. گویا نویسنده نمی داند که دیالکتیکِ طبیعت یعنی حاکمیت قانون بر هستی. و حرکتِ ماده و دگرگونی های آن یک چیز است و ماتریالیسمِ دیالکتیک به مثابه دانشِ شناختِ طبیعت چیزِ دیگر. درست است که ماتریالیسمِ دیالکتیک دانشِ شناختِ طبیعتی است که به طرزی دیالکتیکی تکامل می یابد اما بسیار اتفاق می افتد که انسان ها در فهمِ (تحلیلِ) یک موضوعِ خاصِ موردِ شناخت بارها و بارها خطا می کنند تا سرانجام پس از آزمون های بسیار شناختِ کامل و دقیقی از آن موضوع (پدیده) به دست آورند. دیالکتیکِ طبیعت خود به خودیِ مشروط و مستقل از دخالتِ غیر و حقیقتی عام است که با انکار آن نمی توان جلوی کارکردش را گرفت (حاکمیتِ هیچ چیز را به خود نمی پذیرد –مارکس). ماتریالیسمِ دیالکتیک عالی ترین شکلِ آگاهی و دانش شناخت از طبیعت، جامعه و تفکر است که در پرتوِ پراتیک (عملِ اجتماعی و تاریخیِ انسان های تولیدگر) به دست می آید.
در موردِ ادعای لیسنکو مساله ی مهم پیش از هر چیز داشتنِ صداقت است نسبت به کاری که انجام می شود، و این که موضوعِ مورد نظر با چه هدفی و به خاطرِ کدام طبقه‌ی اجتماعی و اثباتِ درستیِ چه نظریه ای صورت می گیرد. به طورِ تاریخی هیچ طبقه ای به اندازه ی بورژوازی علم را در سیاست و سیاست را در علم دخالت نداده است. یک نمونه ی رسوای دخالتِ سیاست در علم و علم در سیاست –که خودِ این رابطه نیز یک رابطه ی دو سویه ی دیالکتیکی است- ساختنِ بمب های هسته ای و شیمیایی و استفاده ی کاربردی از آن ها در جنگ هایی است که همین طبقه بخاطرِ منافع اش به راه می اندازد. و باز هم معلوم نیست ارتباطِ قضیه ی لیسنکو در دورانِ استالین با انگلس در چیست که او باید از سوی «مارکسیست» های با مرامِ اومانیستی یا همان «مارکسیست» های بورژوا مورد سرزنش قرار گیرد. کالینیکوس عمداً چشم بر این حقیقت فرو می بندد که بسیاری از پیش رفت های علمی، تکنیکی و تئوریکِ بشریت در دورانِ شوروی و به خصوص در دورانِ استالین حاصل شده است. آن چه مسلم است پرولتاریا و فلسفه ی راه نمای او نیازی به کتمانِ حقیقت و عوام فریبی ندارند.
آن که مفهومِ دیالکتیک را از زبانِ طبیعتِ به زبان آمده (=انسانِ محصولِ تکاملِ طبیعتِ آلی) در نیابد، هرگز آن را از کارکردِ نامشهودترِ بسترِ اصلیِ آن (طبیعتِ غیر آلی) در نخواهد یافت.● پیشینه ی ضدیت با فلسفه‌ی مارکسی
«همان طور که تغییر نقش پارچه ای که از ماشین پارچه بافی به تدریج خارج می‌شود امکان پذیر نیست همان طور حوادثی که در کارگاه هستی به تدریج پدیدار می‌شود تغییر ناپذیر و عجز بشر در تغییر حوادث کمتر از عجز گرداننده‌ی ماشین مذکور برای تغییر مصنوع نیست.» «نژاد بشر در نخستین میلیون سالِ زندگانی خود نتوانسته است هیچ قسمت مهمی از دشوارترین مسایل خود را حل کند.» در نتیجه: «ما نمی توانیم هیچ نوع نتیجه مثبتی مانندِ این که مادیت[ماتریالیسمِ دیالکتیک] مرده است اعلام کنیم.» sir James Jeans (۱۹۴۶-۱۸۷۷) . فیزیک و فلسفه . ترجمه‌ی: علی قلی بیانی ص ص:۱۳۳-۲۴۷-۲۴۸.
سر جیمز جینز فیزیکدانِ ایده آلیست «استاد دانشگاه کمبریج و سپس استاد ریاضیات عملی در دانشگاه پرینستن آمریکا بود. بعدها دوباره در کمبریج (لندن) مشغول تدریس شد. مدت ده سال منشی مجمع علمی سلطنتی انگلستان بود. در ۱۹۲۸ از شاه انگلیس لقب sir گرفت در ۱۹۳۹ [به خاطر خدمات‌اش به نظام پادشاهی] به وی نشان o.M (نشان لیاقت) داده شد. اصلاً ریاضیدان بود و از قدرت خود در ریاضیات برای حل مسایل فیزیک و کیهان شناسی استفاده کرد...». (مقدمه‌ی مترجم بر کتاب: فیزیک و فلسفه . سر جیمز جینز). وی از نخستین کسانی بود که علم فیزیک را در خدمت فلسفه ایده آلیستی به کار گرفت و هدف اش از این کار – آن چنان که در کتاب فیزیک و فلسفه پیداست – مبارزه با اندیشه های ماتریالیستی – دیالکتیکی بود. او همچنین از پیش قراولانِ اعلامِ مرگ ماتریالیسمِ دیالکتیک در فلسفه بود. ایده آلیسمِ متا فیزیکی او به طور عمده عبارت است از ضدیت با ماتریالیسم دیالکتیک و قوانین آن، انکارِ علیت و حتمیت در پدیده های مادی ، انکار تکامل و تبلیغ و اشاعه ی ایده آلیسم ذهنی (افلاتون گرایی وبر کلیانیسم). دیدگاه های او همسانی زیادی با دیدگاه های «مارکسیست»های غربی دارد که به طور نمونه وار به آن ها اشاره می کنیم:
ـ سرجیمزجینز:افلاتون گرایی(ایده آلیسم ذهنی) و نفی علیت و حتمیت ماتریالیستی : «همانطور که فیزیک جدید نشان داده است خطای دستگاه های فیزیکی سابق از مکانیک نیوتونی تا نظریه ی قدیم کوانتوم این است که ظاهر را با واقع یکی دانسته اندو یا به بیان دیگر فقط به دیوار های سرداب توجه کرده اند بدون اینکه حتا از حقیقت عمیق تر پشت دیوار ها آگاه باشند. نظریه ی جدید کوانتوم نشان داد که پیش از این که عالم ظهور [جهان مادی ] را حتا در حدود پیش بینیِ نتایج آزمایش ها بفهمیم باید زمینه ی عمیق تر عالم واقع [عالم مُثُل] را کاوش کنیم . زیرا در عالم باطن هر چه باشد هیچ دلیلی نیست که تغییراتِ سایه های حقیقت که بر دیوار سرداب ظاهر شده اند تابع قانون علیت باشند. .....بدین سان اصل علیت از عالم حادثات سر به نیست می شود.»(فیزیک و فلسفه.ص ۲۲۴-۲۲۵.).
ـ الکس کالینیکوس: «نظریه ی نسبیت و مکانیک کوانتوم [فیزیک جدید] برداشت های ما را از واقعیت فیزیکی ، و زیست شناسیِ برداشت های ما را از موجوداتِ زنده دیگرگون ساخته اند. فیلسوفان علم و زبان دیدگاه ما نسبت به اندیشه هم چون باز نمود واقعیت را به هر معنای ساده ای که باشد بر انداخته اند. به عنوان بخشی از این تردید کلی در شیوه های سنتی اندیشه مفهومِ شناختِ فلسفی در معرض تردید قرار گرفته است . اندیشه وران کلاسیک سده ی هفدهم گالیله ، دکارت، نیوتون، لاک، لایب نیتس شناخت را شناختی اثبات شده می شمردند: گزاره هنگامی صادق بود که از مقدمه های بدیهی به دست می آمد .......امروزه دیگر شناخت قطعی نیست بلکه خطا پذیر است.. فلسفه به راستی یک رزم گاه است که در آن هیچ گزاره ای نمی تواند برای همیشه قاطعانه اثبات یا ابطال گردد. ». (کالینیکوس. مارکسیسم و فلسفه. ترجمه اکبر معصوم بیگی. ص ص:۲۵۷ تا۲۶۰) .«قوانین علی بر وجود نظم و قاعده های معینی در میان جریان رویدادها تاکید دارند. پیوند این نحوه ی برخورد با علیت با تجربه گروی که وجود هر چیز جز امر مشاهده پذیر را منکر است باید روشن باشد. این نحوه نگرش نسبت به مسئله ی استقرای هیومی آسیب پذیر است: چگونه می توان تعمیمی را که تاکید دارد که الف همواره ملازم ب خواهد بود به نحو معتبر از تعداد ضرورتاً محدودی مشاهده ی ب ای که از پی الف می آید استنتاج کرد ؟.».(همان کتاب ص ۱۹۶). «شک نیست که چنین واقعیت هایی [واقعیت های پایدار سرشت آدمی] وجود دارد. برای نمونه، ظرفیت انسان ها برای به کار گیری زبان به احتمال بسیار به لحاظ ژنتیکی معین می شود و امری فطری است.».( مارکسیسم و فلسفه ص ۱۹۰).
«ما ذخیره ای از واژه ها در اختیار داریم که فقط در بافت یک جمله معنایی و ارجاعی حاصل می کند، اما به عنوان واژگان ما مستقل از استفاده ما در هر موقعیت هستیِ مستقل دارد .»(همان کتاب ص ۲۳۰).و سر جیمز جینز درباره ی استقلالِ زبان و واژگان در ذهنِ خصوصی افرادِ نظری همانندِ الکس کالینیکوس دارد : « وقتی نویسندگانِ فلسفی یک کلمه را به یک معنی به کار می برند معنایی که به کار می برند با معنای آن کلمه در علم متفاوت است.......از اینجا علتِ تمایلِ علم برای به کار بردن کلمات به صورت عینی و فلسفه برای استعمالِ آنها به صورتِ ذهنی روشن می شود ....... در زبانِ علم صفتِ [واژه ی] سرخ به امر عینی خارج از ذهن تعلق می گیرد حال آنکه از نظر فیلسوف این صفت [ واژه ] به چیزی که در ذهن اوست ...... » . ( فیزیک و فلسفه ص ۱۰۵-۱۰۶ ).کالینیکوس:«درون ما ناییِ معنا در زبان، پیامدهای مهم چندی در بر دارد. نخست این امر دال بر این است که معنا [ و نه زبان] پدیده ای رو ساختی است به سخن دیگر توضیحِ فرآیندی که لفظ ها از طریقِ آنها معنایی به دست می آورند مستلزم مسلم گرفتنِ وجود سطحی از واقعیتِ بنیادی تر و برون زبانی نیست که این فر آیند را توضیح می دهد [ مانند مثالی که سر جیمز جینز از تفاوت مفهوم و معنا در زبانِ دانشمند و فیلسوف آورد ]. معنا و ارجاع لفظ ها را جای گاهی معین می کند که در درونِ شبکه های زبان اشغال می کند.....». (مارکسیسم و فلسفه ص ۲۲۸).
وحدتِ عین و ذهن (مشاهده گر و مشاهده شونده) :ایده آلیسم ذهنی بر خلافِ ماتریالیسم – و حتا بر خلافِ ایده آلیسم عینی – که جهانِ مادی را واقعی و مستقل از ذهن می داند برای جهانِ عینی اعتباری قایل نیست. از دیدگاهِ این ایده آلیسم جهانی که ما می شناسیم – یا ادعا می کنیم که می شناسیم – جهانِ ذهنی ماست. زیرا آن چه بیرون از ذهن ماست­­­- اگر به فرض چنین چیزی وجود داشته باشد،برای ماغیر قابل شناخت می باشدآن چه مااحساس وتوصیف می کنیم نه چیزی بیرون ومستقل از ما بلکه مفروض های ذهنی سازگارشده با حواس ماست که حواسِ ما آن هارا بامعیارهاوقالب های ازپیش شکل گرفته(تعیین شده)در فرایندی که آن را تجربه می نامیم قالب بندی(کلاسه ) کرده و در تجربیاتِ بعدیِ خود از همین مفاهیم کلاسه شده در ذهن به عنوانِ پیش شرط های شناخت – و عمل – بهره می گیرد. با چنین درکی از تجربه و شناخت است که ایده آلیستِ ذهنی بر این باور است که محسوسات در زمان و مکان نیستند و مفاهیم نیز مابه ازای مادی (عینی) بیرون از ذهن ندارند. نتیجه این که:
۱) ذهنی و عینی (سوژه و ابژه یاشناسنده و شناخته شده ) یکی و این همان هستند . با این توضیح که به گمان او چیزِ به شناخت در آمده با چیزِ بیرون از ذهنی که ماتریالیست ها مدعی وجودِ و استقلالِ آن از ذهن هستند یکی نیستند و چیزِ خارج ار ذهن از حوزه شناختِ فلسفی به کلی خارج است.
۲) شناختِ تابعِ قوانینِ علمی یعنی قوانینِ حاکم بر پدیده های مادی نبوده و اصولاً فلسفه علمی موضوعیتِ خود را از دست می دهد. با چنین رویکردی است که«مارکسیست» های غربی که هم می خواهند خود را مارکسیست بنامند و هم ایده آلیسم فلسفی شان را حفظ کنند میانِ شناختِ طبیعت و شناختِ جامعه دیوار عبور ناپذیر می کشند و شناختِ جامعه را تابع شناختِ قوانین و عملکردهای کلی (عامِ) طبیعت نمی دانند. به باورِ آنان جامعه قلمرو پراتیک – آن هم پراتیکِ بی دست انداز و هموارِ عاری از تعارض های طبقاتی اما طبیعت جدای از این قلمرو، و در واقع بی ارتباطِ سازمند با آن است. با چنین برداشتِ متافیزیکی جدا انگاری از فلسفه و تئوریِ شناخت است که «مارکسیست» های غربی در فلسفه انگلس را نماینده ی تفکری می دانند که بر شناختِ طبیعت به شیوه ی ماتریالیستی – دیالکتیکی تاکید دارد، و مارکس را جامعه شناس و اقتصاد دانی که تنها در حوزه ی شناختِ جامعه (تاریخ) دارای تخصص است. اما در قلمرو پراتیک و رهیافتِ تاریخی - اجتماعی عکسِ این قضیه صادق است. در اینجا به شیوه ی خاص وارونه گویی «مارکسیسم» غربی انگلس از طریق اقتصاد سیاسی (پراتیک اجتماعی) و مارکس از طریقِ نقد فلسفی (نظروری) به «کمونیسم» می رسند! بدیهی است که این گونه نگرش به جهان و تاریخ که در آن هیچ نقشی برای نفی و جهش و تغییر انقلابیِ جهان در نظر گرفته نشده دارای پیامدها یی باشد که به لحاظ سیاسی به سودِ طبقه ای باشد که نفع اش در کتمانِ حقیقت است.
وحدتِ ایده آلیستیِ عین و ذهن از سوی دیگر راه را بر اندیویدوآلیسم و اراده گرایی بورژوایی باز می گذارد زیرا که با ذهنی نمودن فرآیندهای عینی – که تابع قانون مندی های خود ویژه اند – و محدود نمودن شان به ذهن فردی ای که خود را به هیچ قاعده و قانونی پای بند نمی داند، ایده آلیست این فرآیندها را تابع اراده ی فردی خویش وانمود ساخته و این باور را رواج می دهد که همه چیز مطابق اراده ی فرد روی می دهد و از قوانینِ خود ویژه ی مستقل از ذهن پیروی نمی کند.
یک پیامدِ دیگرِ وحدتِ ایده آلیستی عینی و ذهنی قایل شدن اصالت برای نظر وری (تئوری) در برابر پراتیک (عمل اجتماعی) است که در نتیجه پراتیک اجتماعی و دگرگونی حاصل از آن را از پشتوانه ی واقعی و عملی اش بی بهره می سازد. به عنوان نمونه گزاره ای را بخوانید از لوچیوکولتی درباره ی«کمونیسم نظری» مارکس و انگلس که می گوید:«در اینجا نمی توان طرق متفاوتی را که مارکس و انگلس برای رسیدن به کمونیسم نظری طی کردند عمیقاً بررسی کرد. اما بر اساس مدارکِ موجود، انگلس به جای اینکه نقدِ خود را از هگل و سنت قدیمی نظر ورانه تکمیل نماید. از طریق اقتصاد سیاسی به کمونیسم رسید، در حالی که مارکس با گسترش نقد فلسفی خود از هگل آن را به نتیجه منطقی اش رساند.» (مقدمه ی لوچیو کولتی بر دست نوشته ها. حسن مرتضوی ص۲۱.). کولتی در این گزاره – یا بهتر است بگویم در این شیوه ی نگرش- کمونیسم را نه بر آمدِ تکامل اجتماعی و حتمیتی دیالکتیکی که در تاریخ و کنشِ اجتماعی انسان ها روی می دهد. بلکه صرفاً حدسی نظر ورانه تلقی می کند که در اندیشه مارکس یا انگلس به شیوه ای که خاصِ – آرزوی – آنهاست شکل گرفته و به شیوه ی نظری بیان می شود.کولتی آگاهانه و آشکارا فراموش می کند که «مانیفست کمونیست» اثر مشترک مارکس و انگلس است. و این به آن معناست که آن دو از طریقِ یکسان و با روشی واحد – که شناخت و تحلیل علمیِ تحولاتِ اجتماعی است – به کمونیسم چونان غایت حتمی این تحولات رسیده اند. کمونیسم برای مارکس – و انگلس نیز – یک حکم و گزاره ی ذهنی نیست بلکه پروسه ای است واقعی، عملی – و از این رو علمی – که یک طبقه با نامِ پرولتاریا آن را متحقق می سازد.«کمونیسم راه حلِ اصیل و واقعیِ تضادِ انسان با طبیعت و انسان با انسان است.».(دست نوشته ها..
مارکس و انگلس در آثار مشترکشان – که بیانگر اصلی ترین ایده های فلسفی و جامعه شناختی آنها است اندیشه ی واحدی هستند در دو جمجمه. این اندیشه ی واحد در «ایدئولوژی آلمانی» کمونیسم را چنین بیان میکند:«از نظر ما کمونیسم نوعی وضع امور نیست که باید برقرار شود، آرمانی نیست که واقعیت می باید خود را با آن تطبیق دهد. ما کمونیسم را جنبشی واقعی می خوانیم که وضع کنونی امور را لغو می کند. شرایط این جنبش از شرایط موجود و کنونی سرچشمه می گیرد.».
مگر فرقی هم دارد که مارکس و انگلس از چه طریقی به شناخت این کمونیسم رسیده اند. جز آنکه کولتی با پیش کشیدن یک بحثِ حاشیه ای کم اهمیت می خواهد با مخدوش نمودن واقعیتی تاریخی ذهن خواننده و طبقه ای را به مسایل جانبی کم اهمیت سوق دهد و از موضوع اصلی – انقلاب و حتمیتِ کمونیسم – منحرف نماید.
بر خلاف ادعای کولتی (ص۱۵ مقدمه ی دست نوشته های اقتصادی و فلسفی) نه تنها کائوتسکی و پلخانف و دیگر مارکسیست های انتر ناسیونال دوم ، بلکه ما نیز در جهانی بار آمده ایم که دقیقاً خصوصیات دنیای مارکس را دارد:۱- مارکس و پرولتاریایی که او مدافع و نظریه پردازش بود در دوران سرمایه داری می زیستند. در دورانِ بهره کشی سرمایه از نیروی کار و از این رو تضاد کار و سرمایه. پلخانف، کائوتسکی، مارکسیست های انتر ناسیونالِ دوم، ما و پرولتاریایی که ما مدافع آن هستیم نیز در دوران سرمایه داری زندگی می کنیم. با همان خصوصیات یاد شده. بنابر این شرایط همگی ما تا زمانی که این نظام و این دوران و این هم ستیزی و تضاد از پهنه گیتی و عرصه ی اجتماعی برچیده نشود یکی و دیدگاه و سمت و سوی حرکت مان نیز یکی است.
۲) فلسفه ی راه نمای همگیِ ما فلسفه ای است که شناختی حقیقی و منطبق بر واقعیت های جهان و جامعه و راه های برون رفت از تضادهای آنتاگونیستی ِانسان با طبیعت و انسان با انسان را به ما ارایه دهد و نه فلسفه ای که ما را تخدیر و تحمیق نماید و درِ باغِ سبز در بی زمان و مکان به ما نشان دهد و دل مان را به وعده های سر خرمن خوش کند. این فلسفه و جهان بینی همان ماتریالیسم دیالکتیک است.
ایده آلیسم ذهنی«مارکسیست»های غربی و بی اعتقادی شان به پیوند ارگانیک هستی اجتماعی و شعور اجتماعی (تولیدمادی و تئوری)به آن ها این اجازه را نمی دهد که بفهمند پلخانف، لنین، کائوتسکی و دیگر مارکسیست های انتر ناسیونال دوم را اگر هم مارکس و انگلس پیش از آن ها پیدا نمی شدند، خودِ شرایطِ اجتماعی (هستی اجتماعی) می آفرید. مارکسیسم چیزی جز ایده های پدید آمده از شرایط اجتماعی ِ دوران ِ سرمایه داری نیست و کمونیسم نه یک آرمان و اتوپیا بلکه محصول ناگزیرِ تکامل اجتماعی است. کشف این دوران – یعنی دورانی که هم اکنون در دید رسِ پراتیک تجربی – اثباتی ما نیست اما پیش شرطِ تحقق و اثباتِ آن در جامعه هم اکنون موجود هست، وقتی اندیشه علمی و مبتنی بر واقعیت های تاریخی تا کنون موجود و تشریح علمی داده های جامعه شناختی باشد، هم چون کشف عناصر تشکیل دهنده ی طبیعت توسط مندلیف است که منجر به تدوینِ جدول معروف مندلیف متشکل از عناصر موجود و عناصر پیش بینی شده گردید. بسیاری از عناصری که خواص و قانون مندی های شان توسط مندلیف کشف و جایگاه شان در جدول تناوبی مشخص گردید – اما خالی ماند – بعد ها شناخته و مورد استفاده قرار گرفت. چنین است رابطه هستی اجتماعی و آگاهی اجتماعی – یا رابطه ی وضعیتِ تولید اجتماعی و بازتابِ تئوریکِ آن – و نیز نقش ارگانیک فرد در شناخت و پیش بینی علمی دراین فرآیند. نه مندلیف عناصر و خواص آنها را اختراع کرد و نه مارکس و انگلس شکل بندی های اجتماعی و قوانین شان را. عناصر در طبیعت موجود بودند – چه کشف و شناخته می شدند یا نمی شدند، همچنان که شکل بندی های اقتصادی – اجتماعی در جامعه موجود بوده اند یا تحقق خواهند یافت ، چه مارکس و انگلس این شکل بندی ها را فرموله می کردند یا نمی کردند.
بسیاری از یافته های علمی به طور همزمان توسط افراد مختلف در جاهای مختلف صورت گرفته بی آنکه آن افراد از کار یکدیگر اطلاع داشته باشند. این که این افراد از کار هم دیگر اطلاعی نداشته اند دلیل نمی شود که ارزش کار هیچ یک از آنان نادیده گرفته شود یا نظریه هایی را که با تأخیر انتشار یافته اند کم ارزش یا بی ارزش ارزیابی نماییم. مگر آن که مانند کولتی خود را در زندانِ تفکرِ این همانیِ محض و جزم گرایی بی برون شد گرفتار کرده باشیم و مدام احکامِ لایتغیر صادر کنیم. و گمان کنیم هیچ مارکسیستی پس از مارکس –و انگلس- یا هم زمانِ با آن ها نمی توانسته بدونِ مراجعه به تمامِ آثار و نوشته های فلسفی –جامعه شناختیِ مارکس، قوانینِ عامِ حاکم بر پدیده های طبیعی و اجتماعی را کشف و یا دستِ کم از یک قانون مندی به قانون مندی های دیگر دست یابد. آن گاه با چنان بینشِ سنگواره ای هم چون کولتی و مترجم افکارش مارکسیست های انترناسیونال دوم را محکوم کنیم که چرا با آن که همه ی آثار مارکس را نخوانده اند ادعای مارکسیست بودن یعنی پیرو مارکس بودن در فلسفه و جامعه شناسی دارند. و ادعا نماییم که ما که نه ماتریالیست هستیم و نه به دیالکتیک اعتقادی داریم از انگلس و لنین و پلخانف به مارکس نزدیک تریم. اما ادعا برای کسی ایجادِ حق نمی کند. به خصوص که این ادعا کم ترین پشتوانه ی علمی نداشته و بلکه بر ذهنگرایی افراطی هم تکیه داشته باشد.
مارکسیست بودن –هم چون داروینیست بودن- لزوماً به معنای خواندنِ همه ی آثارِ مارکس در همه ی زمینه ها نیست. بلکه هم فکرِ مارکس بودن و پیشتازیِ مارکس را در تئوری و پراتیکِ مبارزه ی طبقه ی کارگر پذیرفتن است. هم چنان که داروینیست کسی است که ایده های داروین را درباره ی تکاملِ زیست مندان پذیرفته و این ایده ها را چونان حقایقِ اثبات شده تبلیغ و ترویج هم می کند. داروینیست کسی نیست که خود را داروینیست بنامد اما ایده ی خلق الساعه را تبلیغ نماید و حتا علیه ایده ی داروینی تکامل موضع گیری کند. کاری که «مارکسیست» های بورژوا (غربی) با مارکسیسم کرده اند: «مارکسیسم» غربی می خواهد به طبقه ی کارگر –یعنی طبقه ای که باید جهان را با اهرمِ مارکسیسم دگرسان کند –بقبولاند که مارکسیسم آن آموزه هایی نیست که مارکس و انگلس در ایدئولوژی آلمانی، مانیفست، آنتی دورینگ به طورِ مشترک و مارکس در گروندریسه، سرمایه و مکاتبات اش به تنهایی اما هم نظر با انگلس بیان کرده اند، بلکه فلسفه بافی های ذهن گرایانه و تبلیغاتِ مارکس ستیزانه ی آنان است.
«مارکسیسم» غربی نمی تواند ماتریالیست نباشد، دیالکتیکِ طبیعت را به مثابه یگانه عاملِ حرکت و دگرگونی های ماده به رسمیت نشناسد آن گاه ادعا نماید که مارکسیست است . و سپس با تکیه بر این ادعای بی پشتوانه به تبلیغ ایده آلیسمِ بورژوایی پرداخته ، با انکار مونیسم ماتریالیستی یکپارچگی ( وحدتِ ) سوژه و ابژه را در فلسفه جا بیاندازد ، با سوء استفاده از علم و یافته های علمی خرافه های ایده آلیستی را پشتوانه ی علمی بدهد و خلاصه همان کاری را بکند که فیزیکدانان ایده آلیستی نظیر هایزنبرگ و سرجیمز جینز کردند . این یک تقلب ( وارونه نمائی ) بورژوایی است که ایدئولوژیست های بورژوا به طور روزمره در روابطشان با طبقه ی کارگر و ایدئولوژیست های این طبقه به کار می گیرند . سر جیمز جینز بی آن که دشمنی اش را با مارکس و فلسفه ی مارکسیستی لاپوشانی کند ایده آلیسم اش را در قالب وحدت عینی و ذهنی رک و بی پرده ابراز داشت : " در علوم دقیقه خاصه در فیزیک فرض این است که ناظر و منظور ( سوژه و ابژه ) کاملا مجزا هستند به قسمی که هر یک از قسمتهای منتخب عالم را می توان توصیف کرد بدون این که این توصیف هیچ گونه ارتباطی با شخص مطالعه کننده یا اوضاع خاص محیط بروی داشته باشد . بر طبق نظریه ی کوانتا ما فقط موقعی به عالم حقیقت باز خواهیم گشت که ناظر و منظور [ مشاهده گر و مشاهده شونده یا ذهن و عین ] را اجزای یک دستگاه محسوب داریم . این دستگاه باید کل غیر قابل تقسیمی فرض شود . بنابراین تقسیم بین ناظر و منظور را در یک کل واحد متحد سازیم . و تا حدودی که مربوط به معرفتِ ماست اصل علیت دیگر معنایی ندارد . و اگر با این وصف بخواهیم قانون علیتی بر حوادثِ عالم رویدادها حکمفرما بدانیم باید فرض کنیم که این حوادث در زمینه و متن عالمی که ورای جهان رویدادها و در نتیجه ورای دست رس ماست معین و مقرر می شود . " ( فیزیک و فلسفه ص ۱۷۰ – ۱۶۹ ) .
این ایده آلیسمِ افلاتونی و انکار واقعیتِ مادی را با تبعاتِ آن ما در جهان بینیِ «مارکسیست» های غربی هم مشاهده می کنیم با این تفاوت که اینها ایده آلیسمِ متافیزیکی شان را با طعمِ ادبیاتِ مارکسیستی به خوردِ خواننده می دهند. بخوانید :«هر گونه کوششی برای برخورد با زبان یا اندیشه را –زیرا این هر دو جدایی ناپذیرند- به عنوانِ بازنمود یا بازتابی از واقعیت ما را با فاجعه روبرو می سازد.... گفتمانِ ما درباره جهان نمی تواند هیچ آرام گاهِ امنی در خودِ جهان داشته باشد.... حاصلِ این استدلال سست کردنِ بنیادِ مفهومِ «عینیت معرفت شناختی» است. اگر حق به جانبِ کو این باشد آن گاه به نظر می رسد هیچ ملاک عینی وجود نداشته باشد که به ما امکان دهد که صدق یا کذبِ نظریه ای را تعیین کنیم.... می توانیم با گفتنِ این که هیچ شناختِ بی واسطه ای وجود ندارد مطلب را به زبانِ هگلی بیان کنیم. از روزگار دکارت به این سو، فلسفه کوشیده است با پی گیریِ ردِ شناختِ تا آشناییِ مستقیمِ سوژه با ابژه ی خویش به شناختِ ما بنیادی مطمئن ببخشد.... فقط هنگامی می توان گفت که چیزی می دانیم که متعلق یا ابژه ی شناخت مستقیماً در آگاهی ما حضور داشته باشد.» (مارکسیسم و فلسفه .ص ۲۰۴ تا ۲۰۶). کالینیکوس معتقد است اگر وحدتِ عینی و ذهنی نباشد یعنی محسوس و حواس یکی و اینهمان نباشند شناختِ بی واسطه –یا شناختِ حسی و تجربی- غیر ممکن است. شناخت تنها در صورتی حاصل می شود که –به زبانِ سر جیمز جینز- ناظر و منظور، یا درنگرنده و در نگریسته یگانه و این همان باشند. کالینیکوس این گزاره های راز و رانه را به شیوه ی ایده آلیستیِ خاص خودش –در پوششی از ابهام و تعقیدِ فلسفی و در عینِ حال یکی به نعل و یکی به میخ بیان می کند. زیرا فراموش نکرده که ادعای مارکسیست بودن هم دارد: «اگر صدق [یک حکم و گزاره] عبارت است از مطابقتِ واقعیت و اندیشه پس فقط منحصراً می توانیم صدق یک جمله را از راهِ مقایسه گفتمان و جهان به اثبات برسانیم که در این حالت وجود نقطه ای ارشمیدوسی بیرون از گفتمان فرض گرفته می شود که همین که مفهومِ شناختِ بی واسطه را رد کردیم محال می شود.». (ص ۲۱۰).
کالینیکوس در بخشِ پایانیِ کتاب اش –که نتیجه گیریِ او از کلِ بحث های «مارکسیسم و فلسفه» است. به کلی منکرِ شناختِ علمی و تجربی شده و تنها شناختِ واقعی را –که همین را نیز با شک و تردید اعلام می کند شناختِ ایده آلیستی می داند: «دیدیم که کوشش مارکس و انگلس در جست زدن از فلسفه به علم ناکام ماند.... نظریه ی نسبیت و مکانیک کوانتوم [رجوع کنید به نظریه های سر جیمز جینز در فیزیک و فلسفه] برداشت های ما را از واقعیت فیزیکی، و زیست شناسی برداشت های ما را از موجوداتِ زنده دیگرگون ساخته اند. فیلسوفانِ علم و زبان دیدگاهِ ما را نسبت به اندیشه هم چون باز نمود واقعیت [یعنی به آن چه مارکس و مارکسیست ها می گویند] به هر معنای ساده ای که باشد بر انداخته اند [یعنی فیلسوفان ایده آلیست –یا پست مدرنیست هایی نظیر سوسور و دریدا و .... . نظریه ی مارکس را در این باره که اندیشه بازتابِ واقعیت است رد کرده اند]. به عنوانِ بخشی از این تردید کلی در شیوه های سنتیِ اندیشه مفهومِ شناختِ فلسفی در معرضِ تردید قرار گرفته است. اندیشه وران کلاسیک سده ی هفدهم، گالیله، دکارت، نیوتون، لاک، لایب نیتس شناخت را شناختی اثبات شده می شمردند، گزاره هنگامی صادق بود که از مقدمه های بدیهی به دست می امد. اما همین که ما در مفهوم صدق های بدیهی یی تردید روا داریم که در پرتو عقل یا تجریه شناخته شده اند شناخت در معرضِ تهدیدِ واگشتیِ بی کران.... قرار می گیرد. فلسفه دیگر شناخت را بر پایه ی اصل های نخستین بدیهی استوار نمی سازد بلکه در عوض مسایلِ متافیزیکی سنتی را از این طریق حل می کند که ......». (مارکسیسم و فلسفه. فرجامِ سخن. ص ۲۵۵ تا آخر. عبارت های داخل کروشه از من است.). این سخنان متعلق به کسی است که پیش تر ادعا کرده بود: «من می کوشم آرای مارکس را طرح کنم و به دفاع از آن بپردازم.» (ص ۱۳۵ همان کتاب). و ثابت می کند مارکسیسمِ او –همچون دیگر مارکسیست، های غربی- چیزی بیش از یک توهینِ بزرگ تاریخی به مارکس نیست.● ریشه های ناسازنمایی در اندیشه‌ی «مارکسیسم» غربی
بورژوازی به هیچ شکل و شیوه‌ای بهتر از این نمی‌توانست رهبر گورکنان‌اش را «خراب» کند که خود را مارکسیست‌تر از انگلس جا بزند و با زبان خود مارکس آرای او را باطل اعلام نماید. کاری که سر جیمز جینز، فوکو یاما و هنری کی‌سینجر یعنی مدافعان با اسم و رسم بورژوازی در کسوت بورژوازی نتوانستند انجام دهند. بدنام کردن مارکس و مارکسیسم- یعنی رادیکالیسم انقلابی پرولتری- با ادبیات و پوشش روزآمدی که به زبان و ایدئولوژی جهانی تبدیل گردیده برای بورژوازی درمانده کارآتر از زبان و کسوت ناکارآمدی است که بیش از یکصد و پنجاه سال است کارکرد و کاریزمای‌اش را در جامعه از دست داده، به حاشیه‌ی اجتماع رانده شده و حتا روشنفکران خود آن طبقه هم شرم دارند علناً با آن زبان و ادبیات سخن بگویند. چنین است که اگر زمانی فیلسوف دربار بورژوازی سر جیمز جینز نوشت : «ماتریالیسم مرده است» (فیزیک و فلسفه. ص ۲۴۷) و کسی به آن اعتنایی نکرد، بورژوازی درس آموخته از مبارزه‌ی تئوریک، با زبان مارکس به میدان آمد و همان مفهوم را با زبان «مارکسیسم» غربی بیان کرد : «بنای مجلل و کهنه‌ی ماتریالیسم دیالکتیک استحکام قدیمی خود را تا اندازه‌ی زیادی از دست داده است.» (مقدمه‌ی کولتی بر دست نوشته‌ها ... ص ۲۷). یا با همان ادعا و به شکل دیگری ماتریالیسم مارکس را وارونه نموده و زیر سوال برد : «شکوفایی مارکسیسم به عنوان گفتمانی نظری و کرداری سیاسی، با سلسله کوشش‌هایی ممتاز می‌شود که می‌کوشد با توسل به نظریه‌ی متافیزیکی فراخ‌تری، یعنی مجموعه‌ای از گزاره‌ها که قابلیت تحقق‌پذیری یا ابطال ندارند ماتریالیسم تاریخی را توجیه کند. مهم‌ترین نمونه‌های این نگرش عبارتند از : ماتریالیسم دیالکتیکی به شیوه‌ی انگلس : کائوتسکی و استالین، وارد ساختن دوباره‌ی سوژه‌‌ی ترافرازنده در مارکسیسم.» (مارکسیسم و فلسفه. کالینیکوس. معصوم بیگی. ص ۱۶۳). و : «کوشش مارکس و انگلس در جست زدن از فلسفه به علم ناکام ماند.». (همان کتاب ص ۲۵۶).
ستون برپا نگهدارنده‌ی مارکسیسم و وحدت طبقاتی- ایدئولوژیک طبقه‌ی کارگر ماتریالیسم دیالکتیک است. انگلس با آگاهی از همین حقیقت تاریخی بود که آنتی دورینگ را برای محافظت از بنای عظیم جهان‌بینی پرولتری به نگارش درآورد. در واقع مجموعه‌ی آثار مارکس- انگلس «چهلستونی» است که جدا کردن هر ستونی از آن به کلیت و وحدت ارگانیک ساختمان آسیب می‌رساند و «مارکسیسم» غربی همین یکپارچگی چهلستونی را نشانه گرفته است. در تقابل با این همبستگی ایدئولوژیک پرولتری است که «مارکسیست» بورژوا می‌نویسد :«در حالی که در آثار اقتصادی مارکس گه‌گاه و به دشواری می‌توان پیشینه‌ای فلسفی یا نگرشی عام را یافت در آثار انگلس این پیشینه صاف و بی‌پرده در صف مقدم حی و حاضر است. تمام آن‌ها] مارکسیست‌های کلاسیک [اساساً تحت تأثیر آثار انگلس جذب مارکسیسم شده بودند... در عصر انترناسیونال دوم – و حتا سال‌ها بعد از آن – یکسان پنداشتن تام و تمام اندیشه‌ی مارکس و انگلس یکی از ارکان ایمان بود ... ماتریالیسم دیالکتیکی به این مفهوم از آثار انگلس و بر مبنای این پیش‌فرض- و اینک مسلم- که دو نفر بنیانگذار ماتریالیسم تاریخی در زمینه‌ی اندیشه یک نفر بوده‌اند استخراج گردید.». این مطالب را کسی نوشته که ادعای مارکسیست بودن دارد. چه کسی بهتر از این «مارکسیست» می‌تواند ارکان شناخت ماتریالیستی دیالکتیکی پرولتاریا را آماج تردید و تخریب قرار دهد؟. و آیا این مساله درستی آن تز معروف را به اثبات نمی‌رساند که بورژوازی برای به انحراف کشاندن مبارزه‌ی پرولتاریا حاضر است خود را مارکسیست بنامد و از زبان مارکس علیه مارکس سخن بگوید؟.
دورینگ مدعی بود که تضاد دیالکتیکی را هگل و سپس مارکس بر جهان (شمای جهان) تحمیل نموده‌اند : «تضاد مقوله‌ای است که تنها می‌تواند در ساختار تفکر وجود داشته باشد. در اشیاء یعنی در طبیعت- تضادی وجود ندارد.». این ادعای «مارکسیسم» غربی نیز هست. با این تفاوت که اینان مارکس را از داشتن تفکر و اسلوب دیالکتیکی تبرئه و انگلس را مسئول تحمیل دیالکتیک به طبیعت قلمداد می‌کنند. این گفته‌ی انگلس که دورینگ بدون آن که معنای دیالکتیک را بفهمد و یا آن را در مناسبات و عملکرد پدیده‌ها مشاهده کند، به‌دلیل درک متافیزیکی‌اش آن را با تناقض یکی گرفته و تناقض (ناسازنمایی) را به‌جای تضاد دیالکتیکی انکار می‌کند در مورد «مارکسیست»‌های غربی نیز صدق می‌کند : «مضمون فکری اظهار نظرهای دورینگ در این جمله خلاصه می‌شود که تضاد همان تناقض است. و از این رو نمی‌تواند در جهان واقعی وجود داشته باشد. این جمله شاید برای کسانی که دارای عقل سالم‌اند همان اندازه بدیهی باشد که مثلاً کج نمی‌تواند راست و راست نمی‌تواند کج باشد.». (آنتی دورینگ).
درک دورینگی و ساده انگارانه‌ی تضاد و یکی گرفتن تضاد و تناقض (ناساز نمایی) مشکلی است که گریبان‌گیر «مارکسیست» غربی الکس کالینیکوس هم هست. کالینیکوس در استدلال‌های‌اش علیه تضاد دیالکتیکی نشان می‌دهد که چیزی بیش از دورینگ از تضاد و نفی نمی‌فهمد. او می‌نویسد : «جمله‌ی باران می‌بارد و باران نمی‌بارد قانون امتناع نقیضین را نقض می‌کند. از چنین جمله‌ای می‌توان همه‌ی دیگر جمله‌ها را به نحو معتبر استنتاج کرد. بنابراین تصدیق یک تضاد به این معنا است که بتوان همه چیز گفت. هم‌چنین به این معنا است که بتوان هیچ نگفت. زیرا هر جمله‌ی معین وجود اوضاع معینی را نفی می‌کند- گفتن باران می‌بارد به معنای نفی این است که باران نمی‌بارد. نفی قانون امتناع نقیضین گفتمان را محال می‌سازد. هیچ چیز در هیچ یک از نوشته‌های مارکس نیست که بتواند گذاشتن بار این آموزه‌ی یاوه را بر دوش او توجیه کند که قانون امتناع نقیضین بی‌اعتبار است.» (مارکسیسم و فلسفه. ص ۹۷). یک چنین شخصی که هنوز مفهوم واقعی تضاد را به مثابه «جوهر دیالکتیک و قانون ذاتی چیزها و پدیده‌ها (- لنین)» نمی‌داند در ردیه نویسی‌اش بر مارکس ادعا کرده که می‌کوشد آرای مارکس را طرح و از آن دفاع نماید (ص ۱۶۵ مارکسیسم و فلسفه). و باز نمی‌داند که کسی که می‌خواهد چیزی را رد کند باید نخست آن را فهمیده باشد وگر نه چه چیزی را رد می‌کند جز ذهنیات خودش را؟ مارکس درباره‌ی اینان بود که گفت : «اگر اینها مارکسیست‌اند من مارکسیست نیستم.». و انگلس در پاسخ به این درک دورینگی ساده انگار بود که نوشت : «تا زمانی که ما اشیا را چونان چیزهای بی‌جان، ساکن، منفرد در کنار یکدیگر و یکی پس از دیگری ملاحظه کنیم به هیچ تضادی بر نمی‌خوریم. جایی که چنین شیوه‌ی بررسی کافی باشد تفکر عادی و متافیزیکی ]مانند تفکر کالینیکوس[ هم بسنده است. اما همین که ما اشیا را در حرکت و تغییرشان، در هستی و کنش متقابل‌شان بررسی نماییم قضیه به نحو دیگری خواهد بود. در اینجا است که بی‌درنگ به تضاد برمی‌خوریم. خود حرکت هم نوعی تضاد است.». (آنتی دورینگ. جمله‌ی درون کروشه از من است.).
مارکس و انگلس با کشف قوانین حاکم بر طبیعت (جهان) و جامعه به بی‌قانونی در تفکر و شناخت پایان دادند و تفکر را تابع تغییرات قانون‌مند همان قوانین دانستند. فلسفه‌ی مارکسیستی هم‌چون دیگر فلسفه‌ها شناختی است طبقاتی و بر خلاف دیگر فلسفه‌ها شناختی است علمی و تکامل‌گرا. زیرا طبقه‌ی کارگر برخلاف دیگر طبقات نفعی در کتمان حقیقت جهان و تاریخ ندارد و تنها با شناخت واقعی (علمی) جهان و مناسبات انسان‌هاست که خود و بشریت را از هدر روی بیهوده‌ی انرژی رهانیده و در مسیر درست و کم هزینه‌ی تکامل خواهد انداخت. «مارکسیسم» بورژوازی با وارونه کردن فلسفه‌ی ماتریالیستی- دیالکتیکی مارکس و گرفتن زهر دترمی‌نیسم و حتمیت دیالکتیکی آن بر آن است تا آن را از فلسفه‌ای کنش‌گر و مهاجم به فلسفه‌ای بی‌عمل و خانه‌نشین تبدیل نماید. کولتی مدعی است که در آثار اولیه‌ی مارکس هیچ نشانه‌ای از ماتریالیسم دیالکتیک مشاهده نمی‌شود :«در این آثار ابداً سخنی از دیالکتیک طبیعت نبود، مقدماتی برای نظریه‌ی انگلس در مورد سه قانون عالم‌گیر دیالکتیک- دگرگونی کمیت به کیفیت و برعکس، نفی در نفی، وحدت اضداد- چیده نشده بود. هیچ‌چیز که به مفاهیم مورد نظر انگلس شبیه باشد، مثلاً از این قبیل که نفی در نفی قانون بی‌نهایت عام و به این جهت گسترده و مهم تکامل طبیعت، تاریخ و اندیشه است، قانونی که هم در قلمرو حیوانات و گیاهان، هم در زمین‌شناسی، ریاضیات، تاریخ و فلسفه معتبر است ]در آثار مارکس پیدا نمی‌شود[.» (مقدمه‌ی کولتی بر دست نوشته‌ها. ترجمه‌ی حسن مرتضوی).
کالینیکوس در «مارکسیسم و فلسفه» با پیچیده نمایی تعمدی شناخت فلسفی (۱) با هدف ایجاد فرصت مانور زبانی و سفسطه‌گری تلاش می‌کند منظور خود را از زبان دیگران بگوید و مسئولیت آن را به گردن آنها بیاندازد. اما در هر حال پرسش این است که آیا آن‌گونه که «مارکسیست»‌های غربی و پیش از آنها دورینگ وانمود ساخته‌اند مارکس و یا انگلس مخترع دیالکتیک ماتریالیستی‌اند یا آن که دیالکتیک در ذات طبیعت وجود دارد و طبیعت بدون دیالکتیک- یعنی تضاد، حرکت، تغییر- نمی‌تواند هستی داشته باشد؟ دورینگ با متهم نمودن مارکس به تحمیل دیالکتیک بر طبیعت و تاریخ نوشت :«انباشت اولیه‌ی سرمایه در انگلستان نسبتاً بهترین قسمت کتاب مارکس است و بهتر از این هم می‌توانست باشد هر آینه پس از اتکا به چوبدست علمی دیگر به چوبدست دیالکتیکی تکیه نمی‌کرد. در اینجا به علت نبودن وسیله‌ی بهتر و روشن‌تری نفی نفی هگل باید نقش قابله‌ای را ایفا نماید که توسط آن بند ناف آینده از گذشته بریده می‌شود.». انگلس با نقل گفته‌های مارکس در کاپیتال به دورینگ توضیح می‌دهد که به‌رغم تصور او مارکس این قوانین را از مغز خود بیرون نکشیده تا واقعیت‌های بیرون از ذهن را با آن‌ها قالب‌گیری کند، بلکه این قوانین را از درون کارکردهای خود واقعیت استنتاج نموده و او نه مخترع قوانین و ساز و کارهای این سیستم بلکه کشف کننده‌ی آنهاست. انگلس توضیح می‌دهد که : «مارکس از نظر تاریخی مدلل ساخته و در اینجا به‌طور خلاصه می‌گوید که همان‌گونه که در گذشته کارگاه کوچک با تکامل خود شرایط نابودی خویش یعنی سلب مالکیت از مالکان کوچک را ضرورتاً به‌وجود آورد ]نفی‌[ همان‌طور هم اکنون شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری شرایط مادی‌یی را فراهم می‌آورد که به موجب آن خود نیز باید نابود گردد ]نفی‌نفی[. این روندی تاریخی است و اگر در عین حال روندی دیالکتیکی نیز هست، دیگر تقصیر مارکس نیست. هر چند که خوشایند آقای دورینگ ]و دیگر سخنگویان بورژوازی[ نباشد.». این نفهمیدن دیالکتیک و نفی‌نفی مشکل تاریخی مغز معتاد به متافیزیک همه‌ی ایده‌آلیست‌ها- از دورینگ و هایزنبرگ و سر جیمز جینز گرفته تا «مارکسیست»های غربی- است. آیا «مارکسیست»های متافیزیکی ما هیچ پدیده‌ای سراغ دارند که شرایط نابودی خود و پیدایی پدیده‌ی جایگزین خود را در خود نداشته باشد؟ این «در خود» یا خود تحقق بخشی Auto actualization چه بالفعل- یعنی بالقوه‌ی پیشین- و چه بالقوه- یعنی بالفعل کنونی- همان دیالکتیک است و چون این خود حتماً و ضرورتاً مادی است پس دیالکتیک ماتریالیستی در همه‌ی پدیده‌های بالفعل و بالقوه‌ی طبیعت (جهان) حضور دارد. و «مارکسیست» متافیزیک اندیش ما نمی‌تواند خودسرانه و بنا بر مصلحت اکنون و آتی سرمایه آن را از محاسبات و مناسبات انسان‌ها- چه در برخورد با طبیعت و چه در برخورد با جامعه- بیرون نماید. انگلس در همان زمان توضیح قانع کننده‌ی همه فهمی از نفی و نفی‌نفی داده است. انگلس می‌گوید : «مارکس در نظر ندارد از آن رو که این جریان را نفی‌نفی می‌نامد بخواهد آن را به عنوان ضرورت تاریخی به اثبات رساند. برعکس، او پس از آن که از نظر تاریخی اثبات می‌کند که این جریان در عمل بعضاً تحقق یافته و بعضاً باید تحقق یابد آن‌گاه آن را در عین حال جریانی می‌نامد که مطابق قانون معین دیالکتیکی صورت می‌پذیرد.». انگلس برای آن که دیالکتیک را چونان حقیقت از نظر پنهان پروسه‌های مادی به دورینگ- و به هر کس که دوستدار فهم حقیقت است- بفهماند به انواع مثال‌های عینی و واقعی متوسل می‌شود تا او را متوجه دیالکتیکی نماید که پیش چشم او جریان دارد و او از آن بی‌خبر است. او با مثال‌های فراوان نشان می‌دهد که ماتریالیسم دیالکتیک چیزی نیست مگر علم شناخت ماهیت مجهول (ناشناخته)، و یا به عبارتی دیالکتیک ماتریالیستی عبارت است از علمی که مجهول (ناشناخته) را از طریق معلوم به‌ما می‌شناساند. اساس دیالکتیک ماتریالیستی گذر از معلوم به مجهول و سپس از مجهول به معلوم است. و هر بار فرا رفت از یک مرحله (یک معلوم) به معنای یک نفی است. و چون هستی مادی پایان پذیر نیست و در بردارنده‌ی نفی‌های بیشمار- و از این رو اثبات‌های بی‌شمار است، پس بازتاب آن در مغز شناسا نیز ناگزیر باید از همین ویژگی مادی برخوردار باشد. یعنی در هر نفی‌یی اثبات و در هر اثباتی نفی را مشاهده نماید. آن «باید»‌ی که مارکس در مورد نابودی شیوه‌ی تولید سرمایه داری می‌گوید با تکیه بر حتمیت دیالکتیکی موجود در فرایند تولید اجتماعی است که آبستن وضعیتی است که ناگزیر وضعیت کنونی را نفی خواهد کرد.
مغز را به حال خود اگر رها کنی متافیزیک اندیش است و هم‌چنان متافیزیک اندیش باقی می‌ماند. اما در عین حال این خصوصیت (استعداد) را دارد که دانش‌پذیر است. و چون شناخت دیالکتیکی علم است، در صورتی که بر این علم دست یابد جهان ناشناخته (ناشناختنی) اندیشه‌ی متافیزیکی را رها کرده و به عمق چیستی پدیده‌ها راه خواهد یافت. طبیعی است مغزی که در محیطی بارآمده و پرورش یافته که متافیزیک بر آن چیرگی داشته دیالکتیک را به‌راحتی نپذیرد و آن را هم‌چون تفکری ناهمساز با ساز و کارهای اندیشه‌گی و تربیت خود واپس بزند. هم‌چنان که بسیاری را می‌شناسیم که دانش آموخته‌اند اما با علم و تفکر علمی میانه‌ی خوبی ندارند، بسیاری نیز هستند که با داشتن تحصیلات آکادمیک دیالکتیک ماتریالیستی را به عنوان شیوه‌ی علمی شناخت نمی‌پذیرند زیرا محیط پرورشی- و طبقاتی- آن‌ها ماتریالیسم دیالکتیک- یعنی شناخت علمی- پرولتری- را نمی‌پذیرد (سودی در آن نمی‌بیند).
متافیزیک رویه و سطح (نمود) را می‌بیند، دیالکتیک ژرفا و عمق (ماهیت) را وارسی می‌کند. متافیزیک در رویه و نمود باز می‌ایستد (فرو نمی‌رود) دیالکتیک در ژرفا غوته می‌خورد و از مرحله‌ای به مرحله‌ای فرو می‌غلتد. متافیزیک اثبات را در نفی و نفی را در اثبات مشاهده نمی‌کند زیرا سطحی نگراست- دیالکتیک نفی و اثبات را با هم، در تضاد با هم و به مثابه برآیند حرکت باز می‌شناسد- زیرا ژرف بین و همه جانبه‌ نگراست- پس می‌بینیم مساله به این سادگی که الکس کالینیکوس و «مارکسیست»های غربی تصور می‌کنند نیست. و چیزی است فراتر و پیچیده‌تر از «یا باران می‌بارد یا باران نمی‌بارد» منطق صوری آنها. و همین پیچیدگی است که فهم آن را برای مغز معتاد به استدلال‌های ساده‌ای مانند یا باران می‌بارد یا باران نمی‌بارد دشوار کرده است. انگلس به درستی می‌گوید : «اثبات امری از طریق دیالکتیک محض به متافیزیسین سرسختی چون دورینگ همان اندازه دشوار است که مثلاً لایب نیتس و شاگردان‌اش می‌خواستند به ریاضی‌دانان زمان خود احکام مشتق وانتگرال را ثابت کنند. برای اینان مشتق همان دردسرهایی را به‌وجود می‌آورد که نفی‌نفی برای آقای دورینگ.».
استدلال‌های منطق صوری در واقع دفاع از وضعیت موجود است. یا به عبارت دیگر منطق صوری چه آگاهانه چه ناآگاهانه خواهان تثبیت وضعیت موجود است. وضعیت موجود در منطق صوری اثبات خود را می‌بیند. همان‌گونه که منطق صوری (متافیزیک ایده‌آلیستی) در وضعیت موجود مصداق عینی (صدق) گزاره‌ها و احکام خود را مشاهده می‌کند. از این رو میان اندیشه‌ی متافیزیکی و منطق ایستانگر آن از یک سو و وضعیتی که این اندیشه و منطق بیان‌گر خصلت و طبیعت آن است از دیگر سو پیوندی دیالکتیکی و دو سویه وجود دارد که با هر فرا رفت اجتماعی از فرماسیونی (وضعیتی) به فرماسیون (وضعیت) برتر شکل و عملکرد منطق متناسب با مقتضای فرماسیون (وضعیت) دگرگون می‌شود. از دیدگاه فلسفه‌ی علمی هم منطق صوری و هم منطق دیالکتیک بازتاب واقعیت‌های موجوداند : یکی بازتاب هستی طبقه‌ای اجتماعی است که موقعیت خود و جامعه‌ی زیر هژمونی خود را جاودانه و بدون تغییر می‌پندارد – می‌خواهد-، یعنی بورژوازی، و دیگری بازتاب هستی طبقه‌ای که براساس داده‌های تاکنونی علوم تجربی و انسانی به این حقیقت پی برده که موقعیت او و جامعه‌ای که او یکی از پایه‌های موجودیت‌اش می‌باشد قطعاً تغییر خواهد کرد. یعنی این وضعیت را ناپایدار و گذرا می‌بیند. و این طبقه پرولتاریا می‌باشد. پس نه قواعد منطق صوری ابتدا به ساکن از سر دورینگ و «مارکسیست»های غربی بیرون آمده و نه قوانین منطق دیالکتیک خود به خود از مغز مارکس و انگلس تراوش نموده‌اند: این‌ها بازتاب تضادهای موجود جامعه‌ی طبقاتی معاصر یعنی سرمایه‌داری‌اند.
انگلس می‌نویسد : «دورینگ خیال‌پردازی می‌کند زمانی که مدعی می‌شود که نفی‌نفی ساخته و پرداخته‌ی هگل بوده. انسان‌ها قبل از آن که بدانند دیالکتیک چیست دیالکتیکی فکر می‌کنند. قانون نفی‌نفی که در طبیعت، تاریخ و حتا در مغز تا زمان شناسایی‌اش ناآگاهانه ]خود به خودی[ صورت می‌گیرد، برای نخستین بار توسط هگل دقیقاً فرموله شد. حال اگر آقای دورینگ با نام آن سازگاری ندارد می‌تواند نام بهتری برای آن پیدا کند. ولی اگر می‌خواهد آن را از قلمرو اندیشه بیرون کند باید پیش از هر چیز آن را از طبیعت و تاریخ بیرون کند و ریاضیاتی پیدا کند که در آن نباشد و مشتق وانتگرال گرفتن هم قدغن باشد». گمان نمی‌کنم توضیحی عالی‌تر از سخنان انگلس برای دیالکتیک بتوان یافت. این که کسی نخواهد این حقیقت را بفهمد یا بپذیرد گناه انگلس و مارکسیسم نیست.
دیالکتیک به بیانی عبارت است از مجموعه شرایط موجود در یک پدیده‌ی مشخص که موجب حرکت، تغییر و فرا رفت آن پدیده از حالتی به حالت دیگر می‌گردد. با تاکید بر این که هیچ پدیده‌ی مشخصی بیرون از وحدت و کلیت جهان و طبیعتی که در آن هستی دارد- و بنابراین مستقل از قوانین عام حاکم بر حرکت طبیعتی که آن پدیده جزیی از آن است موجودیت ندارد. مجموعه‌ی این شرایط را که در درون یک وحدت همبسته (انداموار) حضور زنده و فعال دارند هم‌ستیزی (تضاد) می‌گوییم و نه ناهمخوانی (تناقض). دیالکتیک در حقیقت هم‌ستیزی و آنتاگونیسم است- آن‌چنان که مارکس و انگلس می‌گویند- و نه ناهمخوانی – آن‌گونه که «مارکسیست»های غربی ادعا می‌کنند. تفاوت هم‌ستیزی (Conflict) و ناهمخوانی (Contradiction) در این است که : ۱- هم‌ستیزی (تضاد) ذاتی پدیده است و ناهمخوانی (تناقض) ذاتی آن نیست. ۲- ناهمخوانی در سطح پدیده و از این رو نمایان و قابل مشاهده است در حالی که هم‌ستیزی در عمق است و غیر قابل مشاهده برای حواس و اندیشه‌ی غیر دیالکتیک و از این رو از نگاه سطحی‌نگر انکار کردنی است. ۳- هستی پدیده مشروط به هم‌‌ستیزی است و با حل هم‌ستیزی پدیده دگرگون می‌گردد : یعنی : پدیده‌ای نوین با کیفیت‌های نوین جای‌گزین پدیده‌ی پیشین و کیفیت‌های پیشین می‌گردد به‌گونه‌ای که می‌توان گفت : این دیگر آن نیست. در حالی که ناهمخوانی نقش تعیین کننده در موجودیت پدیده ندارد بلکه خود تابع تغییرات پدیده است. این بیان دیگری است از ویژگی شماره ۱ یعنی این که هم‌ستیزی ذاتی پدیده است در حالی که ناهمخوانی ذاتی آن نیست. ۴- حوزه‌ی کارکرد هم‌ستیزی ضرورتاً یک وحدت ارگانیک است در حالی که ناهمخوانی نیازمند وحدت ارگانیک نمی‌باشد. ۵- هم‌ستیزی به‌دلیل نقش تعیین کننده‌اش در یک پدیده سرانجام باید به‌شیوه‌ی آنتاگونیستی (غیر مسالمت‌آمیز) حل شود و حل خواهد شد. اما ناهمخوانی به‌دلیل آن که نقشی راهبردی در کارکرد پدیده ندارد ضرورت حل شدن ندارد. نقش هم‌ستیزی در پیدایی و نابودی (فروپاشی) پدیده چنین است : پدیده‌ها در اثر وحدت سازمند متقابلان هم‌سو پدیدار می‌شوند- کیفیت تشکل (وحدت‌یابی) و سازمندی هر پدیده‌ی خاص را علوم مشخص می‌کنند. فلسفه‌ی علمی قوانین عام حاکم بر گستره‌ی پدیده‌ها (ماده‌ی در حرکت) را شناسایی و بیان می‌کند-. این سازمندی و همسویی متحدانه- و تاریخی- متقابلان (هم‌ستیزان) که در عین حال عامل ثبات نسبی- اماگذرای- پدیده است تا مدتها : ده‌ها، صدها، هزاران و میلیون‌ها سال پایدار می‌ماند. هنگامی که هم‌ستیزی متقابلان به نفی یکی از قطب‌های متقابل هم‌ستیز بیانجامد، ثبات و تعادل کل پدیده (مجموعه و نظام) به هم خورده و پدیده‌‌ی مفروض و مشخص به کلی ناپدید (از هم پاشیده) می‌گردد. به‌عنوان مثال : منظومه‌ی خورشیدی در اثر وحدت سازمند گرد و غبارها (ذرات) دارای بارهای الکتریکی مثبت و منفی و در عین حال هم‌جهت که در گستره‌ای از فضای کهکشانی به حالت غیر منتظم- اما دارای پتانسیل انتظام- وجود داشتند، پدید آمد. با انباشتگی تدریجی این ذرات و افزایش کمی آن‌ها کیفیتی نوین متشکل از کانون همبسته‌یی از آن‌ها- در ابعاد کیهانی- ایجاد شد که ضمن داشتن وحدت در خود، با مرکز کهکشان و کل جهان مادی نیز وحدت داشت. یعنی اگر چه از فضای حاکمیت و چیرگی مرکزیت کهکشانی خارج نبود اما توانست خود مرکز و خودگردان نیز بشود. به بیان دیگر : این کانون کیفی نو پدید با مرکز کهکشان به لحاظ نیروی کششی- یعنی عامل اصلی هستی‌مند بودن منظومه- هم‌وحدت و هم‌تضاد داشت. چرا که هم زیر تاثیر جاذبه‌ی مرکز کهکشان قرار داشت و هم جاذبه‌ی مخصوص به خود را پدید آورده بود و همین هم‌ستیزی کانون منظومه با مرکزیت کهکشان عامل ثبات و پایداری و ادامه‌ی هستی شناسنامه‌دار آن- با نام فلان منظومه‌ی خورشیدی- گردید. تا زمانی که منظومه در اثر سوخت و ساز درون سیستمی انرژی لازم برای حفظ و بقای وحدت ارگانیک تضادمندش را دارد- یعنی آن را در سیستم خودگردان‌اش ایجاد می‌کند- به بقای در عین حال وابسته‌اش به کهکشان ادامه می‌دهد. آن‌گاه که پتانسیل سوخت و ساز و انرژی خودگردان آن در اثر کنش و واکنش‌های درونی فروکش نمود و توان حفظ وحدت و تعادل ارگانیک و مقابله با نیروی کششی هم‌ستیز کانون کهکشانی از آن سلب گردید از هم پاشیده می‌گردد. با این توضیح که در فاصله‌ی زمانی دراز مدتی که منظومه پدید می‌آید و فرو می‌پاشد دوران‌های تکاملی بسیاری از ساده به پیچیده را از سر می‌گذراند. در این فاصله به عنوان نمونه زمین ما از سیاره‌ای غیر قابل سکونت به سیاره‌ای قابل سکونت و زیست‌مندان آن از تک یاخته به پر یاخته و از ناهوش‌مند به هوش‌مند و شعورمند تکامل می‌یابند.
هر یک از سیاره‌های منظومه‌ی خورشیدی ضمن داشتن وحدت ارگانیک با خورشید و با دیگر سیاره‌ها، خود ویژگی‌هایی دارد که نشان‌گر ماهیت اختصاصی آن است و آن را از دیگر سیاره‌ها متمایز می‌سازد. این سیاره‌ها در عین حال در بردارنده‌ی انبوهی پدیده‌اند که آن‌ها نیز قانون‌مندی‌ها و تضادهای ویژه‌ی خود را دارند. این روندهای دیالکتیکی (تضادآمیز) که به‌کندی و دور از چشم ما صورت می‌گیرند، اما آثار و نشانه‌ها و نتایج‌شان را علوم تجربی دقیقاً شناسایی کرده و به حیطه‌ی شناخت ما در می‌آورند، چیزی جز وجود علیت در طبیعت و نفی‌های بی‌شماری نیستند که از پی همدیگر می‌آیند و نامی جز تکامل ماده‌ی در حرکت ندارند و انکارشان انکار عینیت جهان مادی است. آیا لازم است این الفبا را به «مارکسیست» غربی یاد داد؟ و آیا کسی که الفبای فلسفه‌ی علمی- یعنی الفبای شناخت جهان- را نمی‌داند حق دارد خود را مارکسیست بنامد؟.
انکار دیالکتیک طبیعت انکار عینیت و حقیقت جهان. و «مارکسیسم» غربی با این کار نشان می‌دهد که دشمن حقیقت و از این رو دشمن مارکس و مارکسیسم است.
پس آن‌چنان که طبیعت به ما می‌آموزد دیالکتیک وحدت و مبارزه‌ی هم ستیزان از آغاز تا پایان یک پروسه وجود دارد و این با تناقضی که الکس کالینیکوس به اشتباه یا به عمد وارد گفتمان فلسفی مارکسیستی می‌کند کمترین خویشاوندی ندارد. ما ناگزیریم برای فهم بهتر دیالکتیک باز هم از انگلس دیالکتیک‌شناس یاری گیریم هر چند این امر موجب ناخشنودی «مارکسیست»های بورژوا بشود. انگلس درباره‌ی نفی‌نفی چنین می‌نویسد : «راستی نفی‌نفی چیست که زندگی را بدین‌سان برای آقای دورینگ ]و امروزه برای هم‌فکران دورینگ[ تلخ کرده و از نظر وی به همان اندازه گناه نابخشودنی به شمار می‌رود که گناه در برابر روح‌القدس؟.».
این پرسش ما هم هست. به راستی چرا نفی‌نفی این همه اوقات متفکران بورژوا را تلخ کرده که حاضرند خود را مارکسیست بنامند و در این پوشش دروغین و عنوان جعلی آن را انکار نمایند؟. انگلس پاسخ می‌دهد : «نفی‌نفی پروسه‌ای است کاملاً ساده که روزانه در همه جا اتفاق می‌افتد و چنان چه پوشش اسرارآمیزی که فلسفه‌ی ایده‌آلیستی بر آن کشیده به کناری زده شود هر کودکی هم قادر به فهم آن است.».
انگلس سپس فرایندی را توضیح می‌دهد که ما بارها در زندگی با آن روبرو شده‌ایم : دانه‌ی جو کاشته شده‌ای که زیر تاثیر رطوبت و گرما در آن تغییراتی روی می‌دهد، جوانه می‌زند و سپس دانه‌های نوینی به مثابه نفی دانه‌ی پیشین از آن سر برمی‌آورد. دانه‌ی پیشین ناپدید یعنی نفی می‌شود و نفی آن گیاهی است که از دانه‌ی نفی شده پدید آمده و ظاهر می‌شود. «گیاه نو پدید گل می‌دهد، با آن عمل لقاح انجام می‌گیرد و باز هم دانه‌های دیگری پدید می‌آید و همین که این دانه‌ها رسید ساقه می‌میرد و گیاه نیز به نوبه‌ی خود نفی می‌شود. ما به عنوان نتیجه‌ی نفی‌نفی دوباره دانه‌ی جو داریم. نه یک برابر بلکه ده، بیست، سی برابر، .... هر بار تکرار این فرایند یعنی هر نفی‌نفی تازه تکامل این پروسه را ارتقاء می‌دهد.». انگلس به‌عنوان نمونه چند مثال دیگر از هر دو قلمرو آلی (گیاهی و حیوانی) می‌آورد و مثالی هم از ریاضیات تا ثابت کند نفی‌نفی (دیالکتیک فرا رفت و تغییر) در همه‌ی قلمروهای مادی اتفاق می‌افتد. آن‌گاه وارد بحث پیچیده‌تر ریاضیات تحلیلی می‌شود و نشان می‌دهد که در این‌جا هم دیالکتیک نفی‌نفی حاکم است. او می‌گوید با هر بار نفی و فرا رفتن از مرحله‌ی پیشین ما به مرحله ی بالاتر می‌رسیم که با مرحله‌ی پیشین متفاوت است و در همان جایی که در ابتدای کار بودیم نیستیم. «در تاریخ هم جز این نیست.».
فشرده‌ی دیالکتیک ماتریالیستی را ما در این گزاره می‌خوانیم : «با هر بار نفی و فرارفتن از یک مرحله ما به مرحله‌ی بالاتری می‌رسیم که با مرحله‌ی پیشین تفاوت دارد و در همان جایی که در ابتدای کار بودیم نیستیم.». و : «در تاریخ هم جز این نیست :» با این حساب سرمایه‌داری رفتنی است و دیر یا زود باید جای خود را به مرحله‌ی بالاتری بدهد که در آن از بورژوازی و سپس به‌طور کلی از طبقات- و دولت و حاکمیت- خبری نیست. این آن حقیقت تلخی است که مغز ایده آلیست بورژوا حاضر به پذیرفتن آن نیست و او را وادار می‌کند علیه آن بیانیه و نظر صادر کند و بنویسد : «قید و بند راست کیشی ماتریالیسم دیالکتیک در کنار دشواری معمول پرداختن به مسایل نظری برای مورخین مانع آن شد که کورنو به موضوعات دیگری توجه کند». (مقدمه‌ی کولتی بر دست نوشته‌ها ... : ص ۲۷). و ماتریالیسم دیالکتیک را با تحقیر «نظریه‌ی انگلس» بنامد (همانجا ص ۲۵) و نه علم قوانین عام حاکم بر طبیعت، جامعه و تفکر.
ناخشنودی از بیان این واقعیت علمی است که «مارکسیست» بورژوا را وا می‌دارد جهان‌بینی علمی پرولتاریا را «بنای مجلل و کهنه»ای بنامد که «استحکام قدیمی خود را تا اندازه‌ی زیادی از دست داده است»(همان کتاب ص ۲۷). و نفرت خود را از رهبران تئوریست و عملگرای پرولتاریا و تحقق تاریخی انترناسیونالیسم پرولتری در شاکله‌ی انترناسیونال دوم بی رو دربایستی اعلام کند و لیلیپوتی‌های متوهمی هم‌چون والتر بنیامین، آدرنو و کارل کرش را در برابر این گالیورهای اندیشه و عمل وادار به عرض وجود نماید (بخوانید کلیه‌ی آثار فلسفی و جامعه شناختی «مارکسیست»های غربی به‌ویژه مارکسیسم و فلسفه‌ی کالینیکوس را).
«مارکسیسم» غربی نمی‌داند- یا می‌داند و کتمان می‌کند- که نفی دیالکتیکی آن‌گونه که اندیشه‌ی متافیزیکی او می‌انگارد نفی ساده و فرمایشی (ارادی) نیست که هرگاه متفکر مایل بود آن را کنار بگذارد و هرگاه نبود حفظ کند. نفی دیالکتیکی نفی انقلابی (جهشی) و فرا رفتی (کیفی) از مرحله‌ای است که دوران‌اش سپری گردیده و ضرورت انقلابی آن را به کناری خواهد زد. همان‌گونه که مالکیت خصوصی بر ابزار تولید ضرورتاً نفی خواهد شد و از سلب مالکیت کنندگان سلب مالکیت خواهد شد. مفهوم فلسفی نفی‌نفی «این نه آن» است اگر چه برای تفکر متافیزیک «این همان» به‌نظر برسد. آن دانه‌ی جو انگلس امروز همان جو زمان انگلس نیست. هیچ اینهمانی (اشتراک ماهوی)‌یی جز لفظ واحد (مفهوم ذهنی) میان آن‌ها وجود ندارد. نه تنها آن دانه (فرد) نفی شده بلکه همه‌ی دانه‌های جو آن زمان نفی و سپس نفی‌نفی شده‌اند. جو در هر بار نفی خود را با شرایط آب و هوایی و اقلیمی (طبیعی و محیطی) موجود سازگار نموده، به شرایط نوینی ارتقا یافته و هم ستیزی‌اش با محیط دگرگون گردیده (تفاوت یافته) تا بقای نوع‌اش در شرایط موجود تامین گردد. متافیزیسین جو را در هر شرایط و اوضاع و احوالی «همان» جو پیشین- همیشه همان- می پندارد و رابطه‌ی ارگانیک و یگانگی دگوگون شونده‌اش را با طبیعت متغیر پیرامون نادیده می‌گیرد. به گفته‌ی انگلس دیالکتیک چیزی جز علم قوانین حرکت و تکامل عمومی طبیعت، تاریخ و تفکر نیست.». آن چه مغز متافیزیک‌اندیش را فریب می‌دهد (آن را متافیزیک انگار می‌سازد) نخست سکون نسبی و ثبات ظاهری چیزها و پدیده‌ها و دوم : آگاهی دروغینی است که فلسفه‌ی ایده‌الیستی بنا بر مصلحت هژمونی خواه طبقات بهره‌کش القا می‌نماید و امروزه تنها معیار تشخیص درستی و نادرستی یک نظریه همین سمت‌گیری هژمونیک- طبقاتی آن است. آن چه نفی دیالکتیکی را از نفی صوری- یا تضاد دیالکتیکی را از تناقض متافیزیکی- متمایز می‌سازد جنبه‌ی اثباتی نفی دیالکتیکی است. در حالی که نفی صوری و فرمال به معنای نفی مطلق است و خصلت اثباتی ندارد. به‌عنوان مثال : تقابل زندگی و مرگ را در هستی ارگانیک موجود زیست‌مند در نظر بگیریم : نفی صوری در هستی ارگانیک زیست‌مند به معنای نفی (نابودی) فرد زیست‌مند است. و با غلبه‌ی مرگ بر هر هستی فردی زندگی فردیت یافته نیز پایان می‌یابد زیرا از دیدگاه صوری مرگ پایان راه و پایان همه‌چیز است. این دیدگاه جنبه‌ی اثباتی مرگ یعنی ادامه‌ی زندگی در مرحله‌ای بالاتر از مرحله‌ی پیشین را نمی‌بیند. یعنی فرایند زندگی- مرگ- زندگی را چونان فرایندی تکاملی (فرارونده از پست به عالی) نمی‌نگرد. اگر ما فرد را جزیی از کل همبسته (ارگانیک) بدانیم که رابطه‌ی تنگاتنگی میان اجزای آن برقرار است به این نتیجه می‌رسیم که با مرگ فرد کل نه تنها نابود نمی‌شود و به حیات‌اش ادامه می‌دهد- بلکه با جای‌گزینی فرد دیگر به جای فرد مرده هستی نوع (کل) ادامه یافته و به‌طور مداوم و فرارفتی بر تجربیات و محتوای شناخت- و نیز خصوصیات بیولوژیک – نوع افزوده می‌گردد، و از این رو آن نفی (مرگ) برای نوع (کل پدیده) جنبه‌ی اثباتی دارد.
در واقع اهمیت نفی دیالکتیکی- به‌طور عموم- در اثباتی است که بر آن مترتب می‌باشد. با این توضیح که آن چه نفی می‌شود به گذشته و آن چه اثبات می‌گردد به آینده‌ی پدیده متعلق است. این است که می‌گوییم دیالکتیک تکامل‌گرا و مترقی است. و این است آن خصوصیتی که بورژوازی و سخنگویان‌اش- از جمله «مارکسیست»های غربی از آن نفرت دارند.
۱) شناخت تجزیه و تحلیل دریافت‌های حسی و تجربی و به‌کارگیری این تجزیه و تحلیل‌ها در روند پیچیده‌ی هستی و تولید اجتماعی است. وابستگی چند لایه‌ی شناخت به جریان پیچیده‌ی تکامل اجتماعی موجب دشواری و پیچیدگی خود جریان شناخت می‌شود. اما این به آن معنا نیست که شناخت ذاتاً پیچیده و از این رو غیر ممکن است. «مارکسیسم» غربی تعمداً زبان فلسفی را دشوار و پیچیده می‌کند تا نخست آن را از دست رس طبقه‌ی کارگر دور نموده و به زبان نخبه‌گان تبدیل نماید. و دوم با این زبان پیچیده بتواند مانور داده و به سفسطه‌گری بپردازد. مارکس و انگلس پیچیده‌ترین موضوع‌های فلسفی و جهان‌شناختی را با زبانی که هم‌چون خود پدیده‌ها هم پیچیده و هم ساده است برای طبقه‌ی کارگر قابل فهم کرده‌اند. در اینجا نیز آن‌ها وارونه نمابی ایده آلیستی اندیشه و عمل را افشا و فلسفه را ماتریالیستی یعنی قابل فهم طبقه‌ی کارگر نموده‌اند.
خدامراد فولادی
پا نوشت:
۱- ناساز نمایی (پارادوکس) مارکسیسم بورژوایی ناشی از ناسازنمایی اندیشه ای است که با زبان مارکس از موقعیت و موجودیت بورژوازی دفاع می‌کند. مسئولیت این ناساز نمایی بر عهده‌ی مدافعان حاکمیت سرمایه با نام جعلیِ «مارکسیست» های غربی است.
۲- ما ناگزیریم نامِ انگلس را در تمام بحث های فلسفی – جامعه شناختی مارکسیستی در کنارِ نام مارکس بیاوریم. زیرا بیشترِ آثارِ مهمِ این دو به طورِ مشترک نوشته شده اند. و نیز هیچ اثرِ مستقل این دو نبوده که مورد تایید آن دیگری نباشد. یکی از ترفند های بورژوازی – این روزها- جدا کردن اندیشه‌ی مارکس از اندیشه انگلس است. بورژوازی تلاش می‌کند با دیوار کشیدن میان یک نظام و ساختار فکری یگانه – و متدولوژی شناخت یکسان – در وحدتِ ارگانیک این اندیشه ، ساختار و متدولوژی ، و در نتیجه در وحدتِ عمل طبقه کارگر اختلاف ایجاد نماید. افزون بر این ها آن چه مارکس و انگلس را در کنار هم و در صف پرولتاریا نگاه می دارد ایدئولوژیِ آنهاست که درست در مقابلِ ایدئولوژیِ فریب کارِ بورژوازی و سخنگویان آن است.
۳- این که چرا بورژوازی بر خود ردای مارکسیسم می‌پوشاند بارها از زبان مارکسیست های بزرگ گفته شده است: بورژوازی خود را در پوششِِ مارکسیسم پنهان می کند تا در بزنگاه ها (تند پیچ های) تاریخی بتواند با نامِ مارکسیسم جنبش انقلابی طبقه کارگر را به انحراف بکشاند و از شدت انقلابی‌گریِ (رادیکالیسم) آن بکاهد. تاریخ جنبش کارگری شاهد نمونه های بسیاری از این به انحراف کشاندن ها و فرو کاستن رادیکالیسم جنبش تا سطح درخواست های سندیکالیستی و صنفی بوده است.
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی فرهنگ توسعه


همچنین مشاهده کنید