سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

اندیشه های شوپنهاور


اندیشه های شوپنهاور
آرتور شوپنهاور در ۲۲ فوریه ۱۷۸۸ در شهر دانتزیک متولد شد. وی ابتدا به مطالعه پزشکی و سپس به فلسفه گرایش پیدا کرد و در سال ۱۸۱۳ از دانشگاه ینا با رساله ای با عنوان (ریشه های چهارگانه اصل جهت کافی) دکترای فلسفه اش را گرفت که محوریت فلسفه اش را تشکیل داد. از ۱۸۱۴ تا ۱۸۱۸ نظر فلسفی خود را از (ریشه های چهارگانه اصل جهت کافی) به کتاب مشهور خود یعنی (جهان به مثابه خواهش و تصور) گستراند. آن گاه در سال ۱۸۳۳ به فرانکفورت رفت و تا آخر عمر همان جا اقامت کرد. شاهکار فلسفی شوپنهاور با عنوان «جهان به عنوان خواهش و تصور» نخستین بار در سال ۱۸۱۸ منتشر شد ودر پی آن مقاله ها و کتاب های دیگری در شرح و بسط این پروژه اصلی اش تدوین کرد. شوپنهاور در سی و یکم سپتامبر سال ۱۸۶۰ به علت خونریزی ریوی در اتاق کارش درگذشت. روی سنگ مزار این فیلسوف بزرگ، تنها نوشته شده است: «آرتورشوپنهاور» شوپنهاور آموزه های کانت را در جهت مطرح کردن فلسفه خود تفسیر کرده است. کانت میان پدیدارها و اشیا فی نفسه تمایز قائل شده است.
شوپنهاور برآن است که کانت بر حسب شعور متعارف به کثرت اشیای فی نفسه قائل است اما شوپنهاور استدلا ل می کند که اگر زمان و مکان و مقولا ت فهم را که اساس تکثرات هستنددر شی» فی نفسه دخالت ندهیم، در این هنگام فقط به شی» مطلق یگانه و واحدی می رسیم.
شوپنهاور براساس تلقی اش از این ذات مطلق نظام فلسفی خویش را ارائه می دهد. نظر شوپنهاور درباره ذات مطلق که به صورت اراده و خواهش مطرح می کند چندان مثبت نیست. او براساس مشکلا ت اجتماعی زمانش این اراده یا خواست متافیزیکی را شر قلمداد می کند و شارحان و منتقدان فلسفه معتقدند که بدبینی او به عنوان مقدمه ای برای پوچ گرایی است.
شوپنهاور تعداد مقولا ت فهم را که در کانت دوازده تاست به یک مقوله علیت فرو می کاهد و در نتیجه در نظر او زمان و مکان و مقوله علیت شرایط لا زم برای تفکر و ادراک است. آنها حقایقی مستقل نیستند بلکه ذهن آنها را به جهان تحمیل می کند. به نظر شوپنهاور، فقط ممکن است یک واقعیت زیربنایی یا ذات مطلق وجود داشته باشد و نه ذوات مطلق یا معقول که کانت به حکم شعور عادی آنها را فرض کرده بود، ولی اگر نسبت های زمانی و مکانی و علیت را از ذهن، حذف کنیم، دیگر وسیله ای نخواهد بود که چیزها را از یکدیگر تمیز دهیم، پس اگر واقعیت زیربنایی برتر از مکان و زمان و علیت و به کلی غیر از جهان پدیدار باشد به ناچار باید واحد و یگانه باشد. تا اینجا شوپنهاور یک فیلسوف کانتی است فقط با کمی تعدیل، ولی شوپنهاور گمان می کند که می داند در کجا باید فرا روی از کانت را جست وجو کرد. در واقع حتی بعد از انتقاد کانت، دری وجود دارد که می توان در جست وجوی مطلق از آن وارد شد و آن در، درون نگری یا تجربه بلا واسطه باطنی است. شوپنهاور می گوید بدن انسان از دو راه کاملا مختلف خود را نشان می دهد یکی از این راه ها زمانی است که ما دست خود را حرکت می دهیم این حرکت فقط به صورت پدیداری ادراک می شود اما از طرف دیگر انگیزه و اراده ای را به عنوان علت حرکت دستمان می یابیم. شوپنهاور معتقد است که حرکت دست و انگیزه آن هر دومانند دو روی یک سکه هستند. اگر ما از درون به خودمان بنگریم پی می بریم که بی واسطه با افعال خودمان آشنائیم (و با آنها یکی هستیم). او می گوید کسی که به اراده یا خواستی که در او هست معرفت پیدا کند نه فقط مطلق شخص خود را تمیز داده بلکه به مطلق عمومی و جهانی نیز واقف شده زیرا چندین اراده یا خواست وجود ندارد و فقط یک اراده یا خواست وجود دارد و آن هم همان است که در عمق وجود است.
شوپنهاور حتی نیروهای فیزیکی و طبیعی مانند الکتریسیته، نور، و ثقل همه را از تجلیات این اراده یا خواست می داند. به نظر وی بدن اراده عینیت یافته و مفهوم مرئی خواهش هایمان است. او می گوید: «اجزای بدن باید ... با خواهش های اصلی که اراده خود را به وسیله آنها آشکار می سازد، کاملا مطابقت داشته باشند; آنها مفاهیم مرئی این خواهش ها هستند. دندان ها و روده ها گرسنگی عینیت یافته هستند، دستان آزمند و پاهای شتابان با خواهش های غیر مستقیم اراده مطابقت دارند و مبین آنند». پس به گفته شوپنهاور جوهر حقیقی همه موجودات خواست و اراده است که بیرون از تصور و در نتیجه بیرون از صور زمان و مکان قرار دارد و به واسطه آن یک واحد تجزیه ناپذیر را می سازد.
شوپنهاور برخلا ف بسیاری از فیلسوفان، مهمترین چیز درباره خویشتن را این نمی داند که خویشتن گیرنده داده های جهان خارج است و این داده ها را به نحو مقتضی با صورت های ذاتی می شناسد، بلکه خویشتن را در وهله نخست همچون چیزی می داند که جهان را درک می کند تا اثر خود را بر آن بگذارد، تغییرش دهد و آن را خادم آرزوهای شخصی اش کند. رنه دکارت خویشتن را در وهله نخست «چیزی متفکر» می دانست و تجربه گرایان آن را دریافت کننده منفعل داده هایی
می دانستند که، امیدوار بودند، ذهن را از سرشت طبیعت آگاه کند، حال آن که شوپنهاور اولویت را به این واقعیت می داد که شخص هر چیزی را در شکل و وضعی خاص می خواهد و می پسندد و بیشترین نیرویش را صرف همین می کند که هر چیز را به شکل مطلوب خود در آورد و نه صرف شناختن آن. از نظر شوپنهاور نیز، همچون هر فیلسوف دیگر، هدف فلسفه رسیدن به شناخت سرشت واقعی چیزهاست. اما فیلسوفان قبلی از سر بی دقتی و بی احتیاطی در این ورطه افتادند که از اراده یا خواهش شناختن شناسنده بودن خودشان را نتیجه بگیرند و بدانند، حال آن که شوپنهاور از اراده یا خواهش شناختن به این نتیجه می رسد که خود را اساسا خواهنده بداند.شوپنهاور بر این اساس عقل را نیز همچون نمودی از اراده یا خواست تبیین می کند.
عقل هم مانند دست و پا یکی از آلاتی است که برای حفظ حیات به کار می رود و شوپنهاور را عقیده بر آن بود که حقیقت جهان خواست و اراده است. جنبه ادراکی انسان یعنی حس و عقل که منشا علم است، ذاتی و حقیقی نیست، بلکه عرضی است و به عبارت دیگر فرع است نه اصل، آنچه ذات حقیقی و اصل است اراده است، نه عقل و حواس انسانی. به بیان دیگر اگر چیزی را انسان می پذیرد به این جهت نیست که دلیلی برای پذیرش آن چیز پیدا کرده است. بلکه چون آن را می خواهد و اراده وی به آن تعلق گرفته برای آن دلیل و استدلال می تراشد و اساسا عقلی و منطق بی فایده است، چرا که انسان همواره با اراده سر و کار دارد نه عقل و منطق و آنچه را که عقلی و منطقی به شمار می آورد، درواقع خواست و اراده بوده که لباس ظاهری عقل و منطق را به تن کرده است.
شوپنهاور معتقد است که مبنای هر خواست و نیازی کمبود است که لاجرم حاصلی جز رنج ندارد و سپس نتیجه می گیرد که «هر چه اراده قوی تر باشد کشش برای تجلی خیره کننده تر است و بدین ترتیب میزان رنج بیشتر خواهد بود.»
اگر به آنچه می خواهیم نرسیم دل تنگ و پریشان می شویم اما اگر به وصال آن برسیم خرسندی حاصل این وصال بسیار بی دوام و زودگذر است و به زودی کسالت و ملالت عارض می شود. به علاوه این خواهش یا اراده را پایانی نیست. از این گذشته اصل در زندگانی رنج و گزند است. لذت و خوشی همانا دفع درد و رنج است و امر مثبت نیست، بلکه منفی است. هرچه موجود جاندار در مرتبه حیات برتر باشد رنج اش بیشتر است، چون حس می کند و آزار گذشته را بیشتر به یاد می آورد و رنج آینده را بهتر پیش بینی می کند. از همه بدتر همانا کشمکش و جنگ و جدالی است که لازمه زندگانی است. جانوران یکدیگر را می خورند و مردمان همدیگر را می درند. آن کس که می گوید: هر چه در جهان است نیکو است و این جهان بهترین جهان هاست، او را به بیمارستان ها ببرید تا رنجوری بیماران را ببیند و در زندان ها بگردانید تا آزار و شکنجه زندانیان را بنگرد برده فروشی ها را نشانش دهید که بنی نوع او را مانند گاو و خر می فروشند و میدان های جنگ را به او بنمایانند تا دریابد که اشرف مخلوقات چگونه تحصیل آبرو می کند. از نظر شوپنهاور ذهن انسان را آن چنان می توان پرورش داد که مرزهای برآوردن نیازهای جسمانی را در نوردد و نیرویی افزون بر نیروی لازم برای برآوردن نیازهای زیستی و عملی در خود بپروراند بدین سان انسان می تواند از زندگی بیهوده و از خودپرستی و ستیزه گری بگریزد.
شوپنهاور برای گریز از بندگی اراده یا خواست مطلق ۲ راه پیشنهاد می کند که یکی راه موقتی هنر «تامل زیبایی شناسانه» و دومی اخلاق «راه زهد و ریاضت» است.
● هنر
هنر اثر نبوغ است و می تواند صور جاودانی را که در تامل خود بر موارد گوناگون دریافته است بازسازی کند. سرچشمه هنر شناخت صور افلا طونی و آماج آن انتقال دادن این دانش است. شوپنهاور انسانی را نابغه می شناسد که دارای ظرفیت تاملات زیبا شناختی باشد. نابغه می تواند برای مدتی از امیال شخصی خود چشم پوشی کند تا به ذهنیت ناب شناسنده یعنی آئینه تمام نمای جهان بدل گردد. نابغه به موهبت تخیل نیازمند است تا به کمک آن مقادیر ناچیزی که در گستره ادراک او وجود دارد وسعت بخشد و همچنین بدین منظور آنچه را که طبیعت در ساختنش کوشید اما به سبب ستیز بین صور مادی خود به توفیق دست نیافت، مشاهده کند.
نابغه در جست و جوی محتوای واقعی نمودها یعنی ایده ای است تکه خود را در درون و برون همه روابط بیان می دارد. در حالی که شناخت انسان عادی راه او را در جهان روشن می سازد. دانش نابغه همچون خورشیدی است که جهان را آشکار و تابان می کند. نابغه خویشاوند دیوانه است زیرا از روابط جزیی و تفصیلی اشیا غفلت می کند تا صور (مثال) را در آنها بیابد، همانگونه که دیوانه همه تجربه های خود را با تمثل وسواس آمیزی که وی را به خود مجذوب ساخته وفق می دهد. می توان گفت نابغه انسانیت را به طور کامل می شناسد اما در عمل از انسان های منفرد بی خبر است. پس نبوغ همانا شناختن صور افلا طونی است.
● اخلاق
در هر نظام اخلا قی اثبات اختیار یا آزادی از اصول موضوع اخلا ق است. اما در فلسفه شوپنهاور از آنجا که همه چیز تجلی و نمود خواست است، اثبات اختیار از مشکلا ت این فلسفه است.
مربیان اخلا ق باید همواره این نکته را در نظر داشته باشند که تقدیر بر حیات همه افراد بشر فرمانروایی دارد و حوادثی که در زندگی مردمان روی می دهد کم و بیش یکسان است و کمتر کسی است که بتواند شهوات خود را ارضا و آرزوهای خویشتن را برآورد. بنابراین چون همه موجودات در تحمل مصائب و بدبختی و رنج های این دنیا شریک هستند، اصل اخلا قی وقتی ارزش برای عموم خواهد داشت که متکی بر ترحم هر فردی نسبت به فرد دیگری باشد.
بودایی ها به این حقیقت پی برده اند. بودایی ها می گویند: «طوری در روح دیگران رسوخ کنید که بتوان گفت آنها خودتان هستید. در رنج دیگران طوری شرکت جوئید که گویی عین حوادثی که برای آنها روی داده برای شخص شما اتفاق افتاده است.» کسی که به این حقیقت مطلق پی برده باشد نه تنها خود رستگار می شود بلکه دنیا را به طرف فلا ح و رستگاری رهبری می کند.
باید توجه داشت که اهمیت این فلسفه در کشف عنصری غیرعقلی است و این در نیچه و فروید تاثیر فوق العاده ای گذاشت اگرچه هیچ کدام راه های رهایی از رنج را نه ممکن می دانند و نه مطلوب.
نویسنده : حمید سرداری
منبع : روزنامه مردم سالاری


همچنین مشاهده کنید