یکشنبه, ۱۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 2 February, 2025
مجله ویستا
تو عوض شدی، مگه نه؟
تغییر یا دگرگونی شخصیت آدمیان در روی زمین، آنقدر كم اتفاق میافتد كه اغلب چنین افرادی انگشتنما شده و به مثالی در نوشتهها و سخنان واعظان و نویسندگان بدل میشوند. وجوه مختلف ابعاد شخصیت انسان، دارای زاویههای نامكشوف و قابل تردید است و به سادگی نمیتوان درباره چیستی و چرایی آن به نتیجه رسید. گو اینكه در این زمانه، به قطعیت رسیدن و دست برداشتن از عادتهای ذهنی و رفتاری، به اندازه عجائب هفتگانه باورنكردنی شده است!
دستكم از نظر روانشناسیِ شخصیت، موانع زیادی در مسیر «دیگر شدن» وجود دارد.
به وضوح آدمهایی را میتوان دید كه هر چند لباس «شهرنشین»، «روشنفكر»، «رئیس»و.. بر تن كردهاند اما هویت آنان همان است كه قبلاً بودهاند؛ «روستایی» و «بیسواد»، «بیعرضه»و...
آدمها خیلی تلاش میكنند خود را طور دیگری نشان دهند و از گذشته خوب یا بد خود فرار كنند، اما ناتوانی در بروز شخصیت جدیدشان، نمود بیشتری دارد. خدا را شكر كه هنرمندان وجود دارند و سینما به صفحهای برای پرداختن به رؤیای آنچه نمیتوان در واقعیت دید، بدل شده است! و میتوان آرزوها، طرحهای آینده، ناكامیِ گذشته، خوبها و بدها و... را در این صفحهٔ بزرگ نشان داد؛ از خیالانگیزی یك شعر تا تلخی یك عكس واقعی از صحنهای دلخراش، در سینما ساخته و آفریده شده است. باور تماشاگر به آدمهای روی پرده و ترحم و تنفر نسبت به قهرمانهای خیالی گاهی حتی بیش از اعتقادات آدمهای روی زمین است. در اذهان تودهٔ تماشاگران شخصیتهایی كه با اقتباس از تاریخ و مذهب، آفریده میشوند در بازآفرینی سینمایی خود، محك مابهازایی كه از آنها در متون و آثار گذشتگان وجود دارد؛ میشوند!
همهٔ این اعجاز كه به ماندگاری و فناناپذیری شخصیتهای سینمایی منتهی شده است؛ مرهون قدرت آفرینش نویسندهای است كه به ریزترین اجزاء مخلوق خود، در روی پرده میاندیشد؛ «شخصیت»، چنان بنده و دستپروردهٔ نویسنده است كه همهٔ حرفهایی كه جملات او را میسازند یا حركاتی كه رفتار او را شكل میدهند؛ در لوح محفوظ و منسجم فیلمنامه، محاسبه و نگاشته میشود. دوستداشتنیتر شدنِ مداوم شخصیتهای كلاسیك سینما، علاوه بر این، مرهون چیز دیگری نیز هست. نویسندگان كلاسیك شخصیتهای خود را در چنبرهای غیر ممكن و نشدنی قرار میدادند و در پایان داستان، شخصیت دچار تحول و تغییر درونی میشد. تحول شخصیت علاوه بر ایجاد جذابیت مضاعف در داستان، باعث همذاتپنداری و نزدیكی شخصیت به تماشاگر میشد، بدون آنكه نویسنده به او باج داده باشد، یا سُستی در منطق روایت داستان بهوجود آمده باشد. «اسكارلت اوهارا»، «كاری گرانت» را با عروسِ «بیل را بكش» مقایسه كنید!
شخصیتهایی كه در بستر یك تناقض و موقعیت ترسآلود شكل میگیرند؛ بیش از همه جذاباند. سربازانی كه به خط دشمن میپیوندند و جزئی از آنها میشوند یا شهرنشینانی كه زندگی در ریگزار و با صحرانشینان را ترجیح میدهند، سعی میكنند زندگی خود را در موقعیتی تجربه كنند كه حتی برای ادامه حیات فیزیكی امنیت چندانی ندارند!
همهٔ باورهای كلیشهای كه از عادتها و رفتارهای غیر متمدنانهٔ یك قوم و قبیله وجود دارد؛ در مصاف با این شخصیتها، بدل به عناصری دوستداشتنی و سحرانگیز میشود. «لورنس» در فیلم «لورنس عربستان»، «جاندان بار» در فیلم «رقصنده با گرگ» و «ناتان آلگرن» در فیلم «آخرین سامورایی»، نقش آدمهای خطشكن و فداكاری را داشتهاند كه فرمان شستن چشمها و جور دیگر دیدن را امضا كرده و خود نیز دیگرگون شدهاند. این سه فیلم به دلایل زیادی سرآمد و مشهورند و بارها در سینماتكها و تلویزیون نمایش داده شدهاند و ماجرای آنها را به خوبی میدانیم. نظیر این شخصیتها در سینما زیاد نیست، و این تعداد اندك میتواند به خوبی راز آفرینش شخصیتهای دگرگون شده را بیاموزاند. ای كاش در واقعیت نیز میشد، این رازها را آموخت و عملی كرد!
زندگی در كنار گرگ، در كنار شتر...
طبیعت بكر و دورافتاده از جهان پیشرفته، بستر مشترك دگرگونی هر سه شخصیت است. نه فقط بهدلیل تضاد ذاتی زندگی بدوی در صحرا و زندگی شهری؛ بلكه به این نیت كه شخصیتها برای مبارزه و جدال با مردم بدوی به طبیعت كشانده میشوند. لورنس، دانبار و آلگرن میخواستند اعراب بادیهنشین و سرخپوستان وحشی و ساموراییهای قانونشكن را رام كرده و با حركت توفندهٔ مدرنیسم آشنا كنند، اما كار برعكس شد و خود شیفته مردم و طبیعت شدند. سهم مظاهر هوسانگیز و مسحوركنندهٔ طبیعت، در این رویداد زیاد است. بیآنكه با تفاخر و زیادهگویی، صحنههای طبیعت مدام به خورد بیننده داده شوند. ورود «لورنس» به صحرا و طلوع خورشید از سوی دیگر در آغاز فیلم، علیرغم زمان نسبتاً طولانیاش به نوعی تقابل داستان را پیشگویی میكند. صحرا بهمثابهٔ شخصیتی پاك و طاهر، بدل به قدرت بزرگی میشود كه در سراسر داستان با لورنس، جدال میكند و البته لورنس موفقیتهای خود را مدیون آن است.
مقاومت و شكستناپذیری لورنس، مدیون طوفان و صحرا و هرم آفتاب سوزانی است كه بیرحمانه به او حمله میكنند و در حقیقت شخصیت او را شكل میدهند. او دارای احساس متناقضی به صحراست. عشق و نفرت به اندازهٔ هم در وجود او هست. از خدا میخواهد كه دیگر صحرا را نبیند اما شیفتهٔ عصمت و طهارت صحرا نیز هست. صحرا باعث مرگ دوست عرب او شده، اما گذر از صحرا او را شایستهٔ مدال و قهرمانی نیز كرده است. لورنس همهٔ تفاخر خود را در صحنه جذاب ورود به باشگاه افسران، بعد از طی كردن صحرای سینا، مدیون این عنصر بیرحم و پاك است. چنین تناقضی از طبیعت به «جان دانبار» و «ناتان آلگرن» نیز رسوخ كرده است. «دانبار» عنوان قهرمانی را دریافت كرده و نیازی به خودنمایی و برتریطلبی ندارد. او تصمیم میگیرد زندگی در آخرین نقطه نبرد با سرخپوستها (ته دنیا!) را شخصاً تجربه كند؛ با آنكه روحیهای شاعرانه و منحصربهفرد دارد؛ اما انگیزه او در جدال با طبیعت و ساكنان وحشی آن كم نیست.سرزمین وحشی غرب با دشتهای خیرهكنندهاش در سكانسهای طولانی آغازین فیلم «رقصنده با گرگ» و اتفاقاتی كه برای دانبار تا رسیدن به پایگاه میافتد؛ بهمثابهٔ عناصر دافعه روی میدهند. اما دانبار با نگاه احساساتی به حیوانات و گیاهان، توان همزیستی خود را محك میزند، حمله سرخپوستها به او و رفتار وحشیانهای كه از آنها میبیند، میتواند او را از خیر زندگی در چنین نقطهای منصرف كند. اما دانبار به تدریج خود را در موقعیتی فرو رفته میبیند كه عشق و نفرتش را چندان از هم نمیتواند جدا نماید.همزیستی او با گرگ، بهمثابه وحشیترین عنصر آن طبیعت، مهمترین نشانهٔ این موقعیت است.«آلگرن» اما در «آخرین سامورایی» انگیزهای برای زندگی در سرزمین وحشی ندارد. او برای یك مأموریت مكانیكی و تجاری (آموزش سربازان ژاپنی با فنون مدرن جنگ) به ژاپن میرود و ناخواسته به دام ساموراییها میافتد. زنده ماندن او نیز به شانس او ربط دارد. او یك آمریكایی تمامعیار است. مست و لایعقل و راحتطلب! كه همه چیز را بر اساس منطقِ خودساخته تحلیل میكند.حیرت او در برابر كوه فوجی و بیشه و دشت زیبای سامورایی مثل افتادن ناگهانی در غاری تاریك و زیباست! بهتدریج زمینههای احساس و عشق در دورهٔ طولانی سكونت او در میان ساموراییها بهوجود میآید. پاییز، زمستان و بهار سامورایی جلوههای طبیعت را به رخ او میكشند. اجزای به هم بافتهٔ طبیعت و حیات سامورایی، آلگرن آمریكایی را در تناقضی اساسی فرو میبرد. جدال او با پسربچه و سپس فرمانده سامورایی در زیر باران و زمین خوردن او كه صحنهای شكنجهآور است؛ در حالی اتفاق میافتد كه آلگرن به راحتی در میان جمع خانوادهای كه او باعث مرگ پدر آنها شده، پذیرفته میشود. طبیعت، شخصیتی بزرگتر از هر سه قهرمان است. بیآنكه كینه یا تعصب بورزد قهرمان طاغی را در خود جذب كرده و اسیر خود میكند. چیزی كه توضیحش به سرسختی طبیعت است!
سرزمین غریبه دوستداشتنی
فرهنگ بومی كه قهرمان داستان (و نیز مخاطب) آن را غیر متمدن و عقبافتاده میشمرد، دارای جزئیات و مناسك درونی ناشناختهای است كه به سادگی قابل درك و تحلیل نیست. شخصیتهای ماجراجو میكوشند خود را عضو رسمی و پذیرفتهشدهٔ این قبایل كنند. بیجهت نیست كه ملك فیصل در پایان «لورنس عربستان» با اشاره به لورنس میگوید؛ هر چه باشد او یك عرب است: عرب شدن لورنس فقط به انجام آئین پوشیدن لباس عربی و ورود رسمی به قبیله هریج محدود نشده بلكه او در مجمع قبایل و جلسات مشورتی نقش مهمی را بازی میكند. «جان دانبار» نیز با پوشیدن لباس سرخپوستی و حضور در جمع خصوصی قبیله سو خود را به یك سرخپوست تمامعیار بدل میكند. «آلگرن» هم بالاتر از همه با ماجرای عاشقانه خود در صحنه رمانتیك پوشیدن لباس سامورایی، علاقه خود به این فرهنگ را به حد اعلا نشان میدهد. اما به رسمیت شناختن این شخصیتها به سادگی انجام نگرفته است. در وهله اول باور كلیشهای كه در غرب متمدن درباره این اقوام وجود دارد مانع حضور ماجراجویان داستان در میان آنها میشود. عبارت «قوم وحشی و بدوی» به اندازه كافی برای نزدیك شدن به محل زندگی آنها مانع ایجاد میكند. وحشیگری و خشونت عریان در رفتار جنگی و حتی زندگی روزمره این قبایل هر غریبهای را دچار ترس و وحشت میكند. بنابراین فردی مثل «دان بار» خود را بیتعارف در دام هلاكت میاندازد. زیرا در طی فیلم شاهدیم كه چگونه سرخپوستها به بهانه ورود یك سفیدپوست به زمینهایشان او را با بیرحمی میكشند، به پایگاه دانبار دستبرد میزنند و با خشونت از او استقبال میكنند. در هر سه فیلم، خشونت بدوی بیپرده نشان داده میشود. لورنس از اینكه راهنمای او به بهانه یك سطل آب به دست عرب دیگری كشته میشود كاملاً جا خورده و عصبی میشود. وقتی هم كه برای فتح عقبه لشگر قبایل را بسیج میكند و آنها به بهانه یك خونخواهی علیه هم صف میكشند، از راحت بودن آدمكشی در میان آنها تعجب میكند. آلگرن نیز در فیلم «آخرین سامورایی» از دیدن صحنه «هاراگیری» سامورایی كه به دست او زخمی شده وحشتزده است و خشونت ساموراییها باعث نفرت او میشود. اما بیپرده بودن خشونت در فرهنگ بدویان نه تنها باعث نفرت جدی شخصیتهای داستان (و بالطبع مخاطب) نمیشود بلكه زمینهای برای جستوجو و پرسش از چرایی و چیستی چنین رفتارهایی است. لورنس یاد میگیرد به سنتهای صحرانشینان احترام بگذارد و برای پیشبرد اهداف جاهطلبانه خود شخصاً قاتل را بكشد تا از جنگ خونخواهی در صفوف لشگری كه با هزار زحمت آن را گرد آورده جلوگیری كند. «دانبار» نیز با هدیه كردن اسبهای خود به قبیله، به وجوه انسانی و عاطفی «قبیله سو» نزدیك میشود و درك میكند كه سرخپوستها تاكنون تا چه اندازه مورد ستم سفیدها قرار گرفته بودند و رفتار جنگی آنها چگونه بهوجود آمده و جزئی از طبیعت شده است. آلگرن نیز علاوه بر عادت اجباری به زندگی سامورایی در جدالهای كلامیاش با فرمانده آنها به دلایل مخالفت سامورایی با برنامههای امپراطور پی میبرد و بهتدریج برای سنتهای رو به زوال آنها دل میسوزاند. آلگرن در دوره اقامت خود در روستا به اشعار و نقاشیهای سامورایی علاقمند میشود و همراه با روستائیان به تماشای نمایش ژاپنی مینشیند و مثل آنها لذت میبرد. چنین مظاهری از فرهنگ ژاپنی در فیلم میتوانست به رنگ و لعاب متظاهرانه و توریستی بدل شود اما چون دقیقاً در جایی نشان داده میشوند كه علاقمندی آلگرن شكل گرفته و چند اتفاق دراماتیك، رابطه او ساموراییها را رشد بخشیده و آن عناصر نیز نقش دراماتیك پیدا كردهاند. بعد از صحنه تئاتر است كه آلگرن متوجه حمله مهاجمین به روستا میشود و دلیرانه و تا پای جان (علیرغم مجروحیتش) از آنها دفاع میكند. در فیلم «رقصنده با گرگها» وقتی جنگجویانِ سرخپوست برای اتمام حجت با «دانبار» به پایگاه او میروند، دانبار به آنها نوشیدن قهوه را پیشنهاد میكند و در صحنهای خندهدار اما جدّی، میكوشد حسن ظن خود را به آنها ثابت كند. در همین صحنه میان دو سرخپوست (پرنده لگدزن و باد در گیسو) درباره نیت و عمل او اختلاف نظر وجود دارد. دانبار میكوشد نظر پرنده لگدزن كه مثبت است را به خود جلب كند. چند صحنه بعد آنها پوست خرس را به نشانه دوستی به او هدیه میدهند و دانبار با آنها به شكار گاومیش میرود و در مراسم خوردن جگر حیوان شكارشده شركت میكند! یعنی به یكی از رفتارهای سرخپوستی عمل میكند! دود كردن چپق سرخپوستی، آویختن آویزهای قبیله به سر و گردن و رقصدن به سبك سرخپوستی و احترام به آتش و دود مقدس كه هر یك زمانی ذنب لایغفر و جزئی از اعمال وحشیانه! بود، «دانبار» را در خود غرق میكند. اما بزرگترین مشكل لورنس كمخردی و سطحینگری بادیهنشینان است. آدا ابوسعید رئیس قبیله هایتت كه به انگیزه یافتن طلا در حمله به عقبه مشاركت كرده، وقتی جز اسكناسهای كاغذی چیزی نمییابد سرخورده میشود و احمقانه فریاد میزند؛ كاغذ!... كاغذ!... هیچ طلایی وجود نداره! لورنس با استفاده از نقطهضعف او همانطور كه روی اسب نشسته، به او قول طلا را حواله میكند!، بیآنكه اختیاری در این رابطه داشته باشد. این عمل لورنس بنای مهمی از شخصیت او را تكمیل میكند و اعتمادبهنفس و قدرت اراده او به رخ مخاطب كشیده میشود. تعصب عربها به آب و مالكیت چاه، علاقه آنها به اسب و تفاخر به گذشتهای كه در آن دارای عظمت و بزرگی بودهاند، شاید نقطهضعف بادیهنشینان و باعث تحقیر آنان تلقی گردد ولی در حقیقت منشاء تحول و دگرگونی شخصیت لورنس همین چیزهایی است كه احتمالاً باعث نفرت و تحقیر میشود.مثلاً رفتار جاهلانه و بوالهوسانه «ملك فیصل» را در ظاهر تا سطح شاه احمق پولدار تنزل میدهد ولی به تدریج خصوصاً در سكانس مذاكره او با فرمانده انگلیسی بعد از فتح دمشق ما او را انسانی عامل و تیزبین میبینیم. در حقیقت قطعیت خوب یا بد بودن هر صفتی كه آنها دارند در جریان فیلم معلوم میشود. زیرا لورنس به لایه درونیتر زندگی عربها نقب زده و به آن علاقمند شده است.گفتوگوی احمقانه راهنمای عرب با لورنس در ابتدای فیلم كه از او در مورد بیابانی بودن انگلستان! و یا سفر آنها با شتر! میپرسد تحقیرآمیز به نظر میرسد. وقتی او با حیرت به اسلحه لورنس نگاه میكند، حقارت او تكمیل میشود اما این صحنهها و جوابهای استعمارگرانه لورنس مقدمهای برای ورود به مشكلاتی است كه لورنس باید در آن غرق شده و در پایان فیلم به سادگی آنها علاقمند شود. احترام او به عربها و ترّحم او نسبت به جهل و فقر آنها مكمل نبوغ جنگی اوست كه باعث محبوبیتش در میان آنان میشود. درحالیكه دوست انگلیسی او (دیكنز) و حتی شریف علی و ملك فیصل رفتار شایسته و انسانی با بادیهنشینان ندارند و دائماً به آنها توهین میكنند. لورنس زبان عربی را قبلاً میدانسته اما آلگرن و دانبار زبان سرخپوستی و ژاپنی را در دوره زندگی اجباری با آنها یاد میگیرند. واكنش بچههای ژاپنی و تاكا ـ زنی كه شوهرش به دست آلگرن كشته شده ـ زمینه مضاعفی برای علاقمندی آلگرن به زبان و خط غریب ژاپنی ایجاد میكند. این اتفاق در رقصنده با گرگ توأم با ماجرایی عاشقانه است. دانبار با معلم زبان خود نرد عشق نیز میبازد! طبیعت جذاب زبانهای بومی و ناشناخته قهرمانان جنگآور داستان را به تأمل بیشتر درباره فرهنگ و آداب ناشناخته وامیدارد.
جنگ، بستر دگرگونی
اینكه هر سه شخصیت، در محدوده زمانی مشتركی (دهههای پایانی قرن نوزدهم) به سرزمینهای شرقی سفر میكنند و در بستر جنگ وارد سرزمین ناشناخته میشوند بیش از آنكه مسئلهای تاریخی باشد، اهمیت دراماتیك دارد. در جنگ بد و خوب روشنتر است و خائن و وفادار راحتتر و بدون تردید كمتری معنی میشود. شكی وجود ندارد كه از منظر سفیدپوستانِ آمریكایی «دانبار» و «آلگرن» خائن هستند. جنگ علیرغم خشونت و صراحت تماتیكش جذابترین و پرطرفدارترین ژانر سینما نیز هست. بر علاقه سه شخصیت مورد بحث به جنگاوری و ماجراجویی در ابتدای هر سه فیلم تأكید میشود. سرسختی «دانبار» در پوشیدن چكمه به پای زخمی كه قرار است قطع شود و تبدیل شدن به هدف متحرك برای تیراندازان دشمن، بازی لورنس با آتش و ندیده گرفتن حرارت سوزان و مقاومت او در طوفان و مصائب صحرای سینا و قاطعیت آلگرن در صحنه آموزش تیراندازی به سربازِ ترسوی ژاپنی، نمونههایی برای معرفی ابعاد غریب این شخصیتهاست. در صحنههای نبرد نیز آنها دلاوری و رزمجوییِ ستایشانگیزی از خود نشان میدهند. آنها چیزی از قهرمانان شكستناپذیر اسطورهای كم ندارند. این نكته در تشریح دگرگونی شخصیت آنها نقش بهسزایی دارد. زیرا اشاره به دگرگونی شخصیت ناتوان و كمزور به مرز لودگی متمایل میشود. از سوی دیگر تكنیكهای جنگی سرخپوستان و ساموراییها جذبه موثری برای قهرمان داستان است. «دانبار» به خوبی درك میكند روش جنگجویی سرخپوستان با آنچه او آموخته فرق دارد. اسلحه در مقابل مهارتهای جنگی آنها كه متكی بر قوای جسمی، هوش و سرعت عمل است برتری دارد و برای یك جنگجوی حرفهای جذابتر است.
ساموراییها نیز در روش و سبك جنگی كه آمیزهای از عمل و اندیشه است، صاحب مكتب هستند و این برای ژنرال افسردهای چون آلگرن مهیج و تكاندهنده است. مرام پر رمز و راز سامورایی یكی از دلایل مهم تحول اوست. آلگرن بعد از صحنه رزم با چوب با فرمانده سامورایی متوجه قدرت اراده و اندیشه او میشود. آلگرن در برابر جذبه او سر تعظیم فرو میآورد و هرگز به چشم یك فرمانده جنگی به او نمیاندیشد. اندیشه او و نیز رئیس قبیلهٔ سو در «رقصنده با گرگ» موضوع ناشناختهای برای دو افسر آمریكایی است كه هرگز در ارتش آمریكا وجود نداشته است. اما در «لورنس عربستان»، جنگ موضوعی برای برانگیختن جاهطلبی اعراب و ارضاء غرور انگلیسی است. لورنس شخصیت خود را در جنگهای غیر ممكن و با شوراندن بادیهنشینانِ ناتوان گسترش میدهد. صحنه حمله به قطار و قتل و غارت و شقاوتی كه او و همراهانش مرتكب میشوند، بعد منفی او و حمله به عقبه با فكرِ بكرِ گذر از صحرا، بُعد مثبت شخصیت جنگی اوست.شخصیتهای فرعی مثل شریفعلی (عمر شریف) و آدا (آنتونی كوئین) اصولاً فاقد هرگونه توانایی جنگی هستند، جدالهای دائمی آنان نیز به این ناتوانی و توانایی مربوط میشود. اما آنچه لورنس را مجذوب خود كرده حماقت ترحمانگیز آنان است كه مثل طبیعت صحرا میتواند خشن و كشنده یا دوستداشتنی باشد. هر یك از این سه شخصیت دارای فردیت و ویژگیهای غریبی هستند. تقارن این خصوصیات در كنار فرهنگ بدویان باعث كنش دراماتیك و جذابیت شخصیت میشود. در آغاز «آخرین سامورایی» آلگرن مست و افسرده به سرگرم كردن مردم با داستانهای خیالی مشغول است. رفتار سبكسرانه او با هیئت ژاپنی كه میخواهند او را به ژاپن دعوت كنند، شكی باقی نمیگذارد كه او موجودی ضعیف و ناتوان است. اما رفتار مقتدرانه او با سربازان ژاپنی و رزمآوری در میدان جنگ با لشكر امپراطور، آتش قدرت او را از زیر خاكستر ضعف و مستی بیرون میدهد. هم او از قتل و آدمكشی بیزار است و با دیدن صحنه هاراگیری سامورایی، منزجر میشود. اما در پایان به فرمانده ساموراییها برای خودكشی كمك میكند. گویا روح سامورایی را به خود منتقل میكند! آرامش و طمأنینه مثالزدنی «دانبار» در رام كردن گرگ پیر در حالی روی میدهد كه او حتی از صدای پای اسب خود نیز دچار ترس میشود و بچههای سرخپوست اسبهای او را میدزدند. خرابی پایگاه، لاشههای رهاشده در دریاچه و ناامنی پیرامون میتوانست او را فراری دهد، اما میل همگرایی او با شرایط سخت، زمینهای برای همزیستی او با سرخپوستان را فراهم میكند تا آنجا كه او نام خود را نیز انكار میكند و همچون سرخپوستها نامی وحشی برمیگزیند؛ رقصنده با گرگ.اما شخصیت چندبعدی و متضاد لورنس بیش از همه چشمگیر است. تلاش اومانیستی او در نجات جان مرد عربی كه در صحرا گم شده و به باور بادیهنشینان مقهور سرنوشت شده است، چند سكانس بعد به حركت غریب قتل او توسط لورنس منجر میشود! یعنی كسی را میكشد كه خود نجات داده بود! جالبتر از همه اینكه هر دو عمل او مورد تحسین بادیهنشینان قرار میگیرد! در حقیقت این دو رفتار متضاد بهعلاوه چند اتفاق دیگر، در پایان فیلم او را به تأمل جدی رهنمون میسازد كه به دگرگونی او منجر میشود. ژنرال انگلیسی بعد از فتح عقبه، لورنس را چنین توصیف میكند؛ بیانضباط، وقتنشناس، علاقمند به موسیقی و ادبیات، آشنا به چند زبان و...
در حقیقت صاحب این ویژگیها نمیتواند فرمانده چنان فتوحات باورنكردنی باشد اما لورنس به مدد غرور و تعصب انگلیسی و همین صفات ناهمگون، باور اعراب بادیهنشین را دگرگون كرده و پیروز میشود. تأكید و تفاخر قابل تأمل لورنس بر انگلیسی بودن و غنای كشورش، كه در پایان به هشدار به اعراب در شورای دمشق درباره آمدن انگلیسیها و سیطره بر آنها ختم میشود جنبه دیگری از تكمیل شخصیت اوست. او وقتی در پایان درمییابد بازیچهای برای كشورگشایی بوده و نتیجه زحمات او اكنون در ید قدرت سیاستمداران مانده به صحرا علاقه بیشتری پیدا میكند و میكوشد با دل سپردن به پاكی صحرا و صحرانشینان رضایت درونی خود را حفظ نماید. زیرا ساختن شخصیت كاملاً مردانه و غیر قابل نفوذ كه هیچ اشتباهی در تصمیمگیری نمیكند تا حدّی مرهون بیتوجهی لورنس به عشق و احساس است. اما وقتی آلگرن و دانبار در عشقهای متفاوتی گرفتار میشوند كه نقش كاتالیزور دگرگونی آنها را ایفا میكند، كمی درباره مثبت بودن عدم حضور زن در لورنس عربستان، تردید بهوجود میآید. آلگرن در پایان داستان زندگی در كنار زنی را ترجیح میدهد كه خود باعث مرگ شوهرش شده و رفتار سادهدلانه و عاطفی «تاكا» بیش از هر چیز در دگرگونی او نقش داشته است.زن در آغاز از حضور آلگرن در خانه خود احساس آزار میكند، چند صحنه بعد حال زار آلگرن را در حال كتك خوردن از ساموراییها میبیند و به او احساس ترحم میكند. دیالوگهای او و آلگرن به گسترش احساس او منجر میشود كه در نتیجه زمینههای علاقه آلگرن به فرهنگ سامورایی را فراهم میكند. اعتراف تاكا به گذشت و بخشش آلگرن از گناه قتل شوهرش ضربهای مهم در دگرگونی آلگرن و نقطهعطفی در داستان است. حالا آلگرن شیفته و دلبسته تاكا و ساموراییها شده است. «دانبار» نیز ماجرای عشقی خود را با زنی سفیدپوست آغاز میكند كه دوران كودكی و جوانیاش را در میان سرخپوستان گذرانده و شوهر سرخپوستش به تازگی درگذشته است. دانبار در اندیشه راهی برای زندگی مسالمتجویانه با سرخپوستهاست كه ناگهان «ایستاده با مشت» را مجروح و محتاج كمك مییابد. از این به بعد او فقط نقش مترجم دانبار را ندارد بلكه بخشی از فكر او را نیز مشغول میكند.گذشته اندوهبار زن كه با مرگ پدر و مادرش توسط قبایل سرخپوست آغاز شده آنها را به هم نزدیك میكند. دانبار، جنگجویی ناتوان در ایجاد ارتباط با زنان در ماجرای عشقی خود ناتوان است. جنگ با قبیله وحشی كه به سرخپوستها حمله میكند این دو را به هم نزدیكتر میكند. «ایستاده با مشت» به نقش مربی زبان و آداب سرخپوستی دانبار را به خود نزدیكتر میكند. هویت دوگانه سفیدپوست و سرخپوستِ زن نقش مهمی در علاقه دانبار به سرخپوستها و اعتماد سرخپوستان به دانبار دارد. زیرا به هر حال سرخپوستان با ترجمه حرفهای دانبار توسط زن، نیت و انگیزه او را بهتر میفهمند. مناسكی مثل سفر برای شكار گاومیش و عروسی به سبك سرخپوستی میان دانبار و ایستاده با مشت، داستان را از فرو غلطیدن در حفره رمانتیك افراطی بازمیدارد، چیزی كه در «آخرین سامورایی» به آن توجه نشده و رابطه عاشقانه آن سطحی شده است. زندگی هر سه قهرمان درواقع یك سفر معنوی و روحانی است. آنها برای یافتن چیزی كه در جهان متمدن غرب (كه در آغاز رسیدن به خلسه كاذب غرور و غنا بود) نیافته بودند به دیدار آخرین قبیله سرخپوستی، آخرین روزهای پاكی صحرا و آخرین سامورایی رفتند. این فیلمها از دیدگاهی میتواند شعارزده و تبلیغی در سوگ جهان گذشته باشد. اما حقیقت این است كه لورنس، دانبار و آلگرن به نیمه فراموششده و ناشناخته تاریخ سفر كردهاند تا ذهن آفتزده مغرور به خود و تحقیر دیگران را با «دیگران» آشنا كنند، كه دنیا فقط جهان مدرن و محدود به چند كشور نیست. هر چند لورنس استعمارگر، نیش و كنایهٔ انگلیسی به عربها را از یاد نمیبرد و آلگرن آمریكایی خودخواه وظیفه اهداء شمشیر آخرین سامورایی به امپراطور و یادآوری اهمیت سنتهای ملی ژاپنی را بر عهده میگیرد. اما به هر حال شخصیت در سینما نیاز به نقاط ضعف و قوت دارد و این سه نفر با وجود این بدیها قابل تحمل و دوستداشتنیاند. دگرگونی این شخصیتها به این دلیل باور میشود یا دستكم خدشه كمتری در منطق آن وجود دارد كه هم نفرتانگیزند و هم دوستداشتنی! قتل و غارت بیرحمانه لورنس در حمله به دمشق به اندازهای نفرتانگیز است كه خبرنگار انگلیسی به آن اذعان میكند؛ ـ میخواهم یك عكس كثیف از سر و وضع كثیفت بگیرم!
انگیزه سفر آلگرن به ژاپن نیز دوستداشتنی نیست او پول میگیرد تا شیوههای بهتر كشتن با ابزار مدرن را به ژاپنیها بیاموزد. اما سرانجام هر سه (لورنس، آلگرن، دانبار) یاد میگیرند دشمن را دوست داشته باشند و به او احترام بگذارند. علاقههای خود را در او جستوجو كنند، هر چند متهم به خیانت شوند، زیرا در دنیای درام خیانت و وفاداری به پایان داستان یعنی رسیدن قهرمان به معرفت بستگی دارد. و چون همه چیز صددرصد واقعی نیست، آن را میپذیریم!
حمیدرضا بیات
منبع : پایگاه رسمی انتشارات سوره مهر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست