دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا


طنز؛ حربه‌ای علیه ابتذال


طنز؛ حربه‌ای علیه ابتذال
« بصیرت شاملو در شناخت ابتذال بود؛ در هر شكل آن و رسوا كردن صورت های گوناگون ابتذال در منظر همگان. در این رفتار او خیلی شبیه به صادق هدایت است. هدایت برای این كار شم غریزی داشت و شاملو شامه ای تیز كه ابتذال را از دورترین فاصله در می یافت و به كراهت روی از آن می تافت؛ اما از افشای آن ساز و كار ناانسانی دمی نمی آسود. این واكنش به سرشت این دو عزیز بر می گردد و جانمایه ای فطری می خواهد . به یاری دانش و تجربه و این قضایا میسر نمی شود؛ وگرنه چرا چاره ای نمی دانند این همه آدمیان گمنام یا بزرگان نامبردار كه تا گلو در ابتذال فردی و بر فضای یاوه غوطه ورند و به زبان از هر پلشتی تبرا می جویند؟
در نوشته ای به تفصیل از «هرم ابتذال» یاد كرده ام كه هر كس با صعود از قاعده آن به سوی راس ، بامداد شناختی یكه از دانش و تجربه فراهم كرده روابط ابتذال در مدارج پایین تر را می شناسد و ارتباطات میانمایه و سبكسار را با گذر آگاهانه از آن به تدریج در می یابد. مثال زده بودم از سنایی كه با صعود از قاعده آن به سوی راس، با مدد شناختی كه از دانش و تجربه فراهم كرده روابط ابتذال در مدارج پایین تر را می‌شناسد و ارتباطات میانمایه و سبكسار را با گذر آگاهانه از آن به تدریج در می یابد . مثال زده بودم از سنایی كه با صعود از قاعده هرم اجتماعی تا رأس آن ارتباطات حقیر عصرش را هیچ در هیچ یافت و به مدد عرفانی پویا از بالا كل این فضا را شوخ چشمانه داوری كرد. اما حالا كه دوباره به موضوع ابتذال دامن گستر می‌اندیشم آن را به كوه یخ بیشتر شبیه می بینم كه مردمان فقط جزئی از آن را مشاهده می‌كنند و نوعی شهود خلاق می‌تواند نه دهم پنهان آن را هم ببیند. ما به عنوان نویسنده یا فرد آگاه در كجای این كوه و دریای پیرامونش قرار داریم؟ شك نیست كه بیرون از آن نیستیم؛ چون ناگزیر محصور در فضای زیستبوم خودیم اما می‌توانیم به موقعیت خودآگاه و از آن بر حذر باشیم. این پرهیز از ابتذال نخست با شناسایی فضا سپس در روند درگیر شدن با آن شكل می گیرد . هنرمندانی چون هدایت و شاملو، تنها به یك نوع ابتذال شناخته و عادت شده اشراف ندارند؛ از همان نهست با شرشتی عصیانگر، بعد با تجربه اجتماعی متد و تاملات رنج آمیز لایه های آشكار و پنهان وضعیت یاوه شده موجود را كشف می كنند كه دیگران یا نمی بینند یا نمی خواهند آن را ببینند؛ چون منافع آن ها و مصالح تحمیل شده بر آن ها چنین بینشی را ایجاب نمی كند. كار نویسنده از یك زاوره كشف مداوم انواع میانمایگی و دوری جستن از آن و زنهار دادن دیگران از آن است .ابتذال سویه ها و ژرفای گوناگون دارد. هنجار تحمیلی فریبكار یك ابتذال است . بی عدالتی وهن آمیز و خودكامگی ركن ابتذال است . اقتدار كور و سلطه بر ذهن مردمان سرچشمه ابتذال است. جاه طلبی و خودپرستی و انكار و حذف دیگران بستر ابتدال است. توهم یكه بودن و تصور سروری و انواع تبعیض های نژادی و جنسی و فرهنگی و تعینات قشری گسترده ای دیگر از ابتذال است. مهمترین خطر ابتذال در این است كه بپنداریم خود از ابتذال مصون مانده ایم در حالی كه در فضای ناهنجار ابتذالات گوناگون ناگزیر از بودن و ماندن شده ایم. گریز چاره كار نیست. شاملو از ابتذال نگریخت رویارو با آن پنجه در افكنده نه با آن توهم كه می تواند كوه ابتذال را بركاند؛ بلكه با انكار ارزش های آن و طرح موقعیت نابسامان تاریخی برای دیگران و سودای نابودی آن را آرزویی برای خود و امیدی برای دگران كردن این كاری است كه كامو و كافكا خیام و كالوینو و چخوف هم كرده اند و هر نویسنده آزاده ای در درازای تاریخ به ازای مبارزه اش با ابتذال دامنگستر و سفاهت تاریخی و درگیری عصیانگرانه با شرابط موهنی كه انسان را از انسانیتش عاری می كند اعتبار اجتماعی یافته است این چراغ كه در روشنای آن رندانه فضای غیر انسانی را بشناسیم و باآن بستیزیم از زمان رودكی و بیهقی در خانه ما ایران روشن بوده است و تا یك نفر هست كه تن به سلطه هیولای كمین كرده در هر منظر كه شاملو مبتذلش می نامید نمی سپارد همچنان روشن خواهد ماند. من كمتر هنرمند بزرگی دیده ام كه شادخو و طنزاندیش و تندزبان نباشد انگار آدم های عبوس یك چیزی شان می شود كه یكی از آن چیزها استبداد رای است . یا پنهان كردن عیب و علتی یا نفرت از دیگران و مقایسه خودخواهانه خود با این و آن و یا توهم غریبی كه شخص از مقام فضلایی اش دارد و نمی تواند در جمع مثل آدم راحت و طبیعی باشد. هنرمندان بزرگ از مرزبندی‌های حقیر از چارچوب های رسمی از بسته بندی های مطمئنی كه فقط ارواح كوچك را محافظت می كند فراتر می روند وبر فراز قراردادهای یك عصر به هنجار دیگر و اخلاقی فراتر می رسند كه قادرند فقط خود را در میانه نبینند با دیگران یكی چون آنان باشند در میان گریه چون مولوی و حافظ خندان باشند مگر نه اینكه طنز سیاه واكنش انفجاری عالمی از رنج و اندوه است؟
طنز در شعر بامداد
شاملو یك عصیانگر تمام عیار بود در زندگی در كارو در آفاقی كه شعرش در آن شكل می گرفت یك بار به من گفت هنرمندی كه عصیانگر نباشد مفت نمی الرزد هنر ذات عسیان و گوهر اعتراض است او نخست علیه شعر قالبی رایج عصر خود عصیان كرد . علیه غزل و وزن و قافیه و بعد علیه منظوم اندیشی.
در آهن ها و احساس (۱۳۲۹) خطاب به حمیدی شیرازی كه خود را خدای شاعران نامیده بود عتاب می كند و خطابش با تمام كهن سرایان مدعی است.
گوری ز شعر خویش
كندن خواهم
وین مسخره خدا را
با سر درون آن
فكندن خواهم
و ریخت خواهمش به سر
خاكستر سیاه فراموشی
بگذار شعر ما و تو
باشد
تصویر كار چهره پایان پذیرها:
تصویر كار سرخی لبهای دختران بصویر كار سرخی زخم برادران و نیز شعر من
یك بار لااقل
تصویر كار واعقی چهره شما
دلقكان
دریوزگان
شاعران...او از اعتراض به كهنگی و تقلید و تكرار شروع می كند و با خشم بقعه با نان شپشوی كلاسیسم را مسخره می كند. هنوز او به طنز نرسیده است چون عصبانی است خود را مدعیانه در میانه می یابد نه رندانه در فراسو.
به تعبیر من طنز نگاهی است تردید برانگیز به موقعیت بشری این بینش در بداهت عادت ها و یقینی بودن امروز تردید می كند و برای كشف وضعیت حقیقی جهان و كار آدمیان به فراسوی واقعیت موجود می نگرد و با شكی فلسفی و تاملی فاجعه آمیز و مضحكه ساز به هیچ وضعیتی به عنوان انقلاب مداوم ذهنی.
در نخستین شعر هوای تازه (۱۳۳۶) در بهار خاموش به تاریخ ۱۳۲۸ شاعر از فضای راكد به طنز و فسوس یاد می كند جایی می گوید:
بهار منتظر بی مصرف افتاد
در آخرین شعر همین كتاب وضعیت بی پناه و اندوهبارش را در خلاصه ترین شكل تصویر می كند:
من پرواز نكردم
من فرورفتم...
در شعر ناتمام كه مثنوی ای است میوه گر بر سی سال حرام شده موقعیتی اسفبار را با لحنی شوخ چشمانه بیان می كند. البته غلظت اندوه نمی گذارد طنز اندیشی اش ثابت ارزیابی نكرده و هوشمندانه جا به جایی علت و معلول را ادراك می كند، تحرك ذوقی نشان می دهد:
من كیم جز باد و خاری پیش رو
من كیم جز خار و باد از پشت او
من كیم جز وحشت و جرات همه
من كیم جز خامشی و زمزمه؟
من كیم جز لحظه هایی در ابد؟
ای دریغ از آن صفای كودنم
چشم دد فانوس چوپان دیدنم.
در شعر نگاه كن راز یگانگی تضادهای ظاهری را تبیین می كند و مرزهای جدی كه كشیده ایم پاك می كند و قید صفات و حالات كشیده ایم پاك می كند؛ جایی كه هر چیز خود ودیگری ضد خود است واین دریافتی تازه بود:
من عشقم را در سال بعد یافتم
كه می گوید: مایوس نباش؟
من امیدم را در یاس یافتم
مهتابم را در شب یافتم
عشقم را در سال بد یافتم
و هنگامی كه داشتم خاكستر می شدم گر گرفتم.
گاهی كار به هجو می كشد میراث هجای شاعران خشمگینی كه رقبایشان به عكس آن ها معززند شاملودر حرف آخر خطاب به آن ها كه برای تصدی قبرستان های كهنه تلاش می كند كه همان شعرای سنت پرست انجمنی باشند با لحنی هتاك دشنام می دهد و بر دیوان های گرد گرفته آن ها شلنگ انداز می گذرد:
وسط میز قمار شما را فرو می كوبم من چرا كه شما مسخره كنندگان ابله نیما و شما كشندگان انواع ولادیمیر این بار مصاف شاعر چموشی آمده اید كه بر راه دیوان های گرد گرفته شلنگ می اندازد.
و كسی كه مرگی فراموش شده یكبار به سان قندی در دلش آب شده است از شما می پرسم پا اندازان محترم شعرهای هر جایی
اگر به جای همه ماده تاریخ ها اردنگی به پوزه تان بیاویزد
باری چه توانید كرد؟
باز:
من به دربان پر شپش بقعه امامزاده كلاسیسیسم گوسفند مسمطی هم نذر نكردم. درشعر تا شك از كتاب باغ آینه (۱۳۳۹) او از یقین ها و جزمیت های متعصبانه اش به طرف شكلی معقول حركت می كند و این تردید طنز اندیشانه را برای ذهنی هوشمند امری ناگذیر تلقی می كند:
ای مسافر همدرد من
به سر منزل یقین اگر فرود آمده ای
دیگر تو را تا به سر منزل شك
جز پرتگاهی ناگزیر
در پیش نیست.
مضمون ومفهوم طنز آمیز گاهی در عبارت آشكار است و گاه در تمثیلی و شرح واقعه ای و این ساده ترین شكل بروز طنز به قصد خنداندن یا عبرت اندوزی است كه در ادبیات كهن نظایر درخشانی از این دست داریم.در پاره ای از یك شعر زیستن ترس آلودگان و بی پروایی خود را از مرگ مبتذل به نیشخندی تصویر می دهد حتی هیاهوی صور را قادر به لرزاندن آن چه در حلاج می لرزد نمی یابد و سرنای اسرافیل را جار شلخته ای می شمارد:
اكنون جمجمه برهنه ات
به آن همه تلاش و تكاپوی بی حاصل
فیلسوفانه لبخندی می زند:
به حماقتی خنده می زند كه تو
از وحشت مرگ
بدان تن در دادی
به زیستن.
زمین
مرا و تو را و اجداد ما را به بازی گرفته است
و اكنون
به انتظار آن كه جاز شلخته اسرافیل آغاز شود
هیچ به از نیشخند زدن نیست
اما من آنگاه نیز از جای به نخواهم جنبید
حتا به گونه ی حلاجان
چرا كه میان تمامی سازها
سرنا را بسی ناخوش می دارم
او شیطان را به خاطر نه گفتنش به تقدیر فرشتگی می ستاید و شاعر را با شیطان همذات می پندارد.
در شعر ضیافت به سرنوشت هنرمند عاصی و مطرود به شیطان اشاره می كند. او به وضعیت خود و وضع دیگران می اندیشد و حیرتش را درهم آمیختگی فقر و نادانی در اوضاع واژگون است:
من از آتش و آب سر در آوردم
از توفان و پرنده
من از شادی و درد
سر در آوردم
اما گل خورشید را هرگز ندانستم
كه ظلمتگردان شب
چگونه تواند شد؟
طنز پرداز نمی تواند اوضاع را به سخره بگیرد مگر چنان منصف باشد كه خود را نیز در آن مضحكه بیابد:
در شعر تا شكوفه سرخ یك پیراهن او همچون سنایی و عبید خود را نیز دست می اندازد تا گرانجان نباشد.
و فردا كه فرو شدم در خاك خونالود تبدار
تصویر مرا به زیر آرید از دیوار
از دیوار خانه ام
تصویری كودن كه می خندد
در باریكی ها و در شكست ها
به زنجیرها و دست ها
و بگوییدش
تصویر بی شباهت
به چه خنده ای ؟
و بیاویزیدش دیگر بار
واژگونه
رو به دیوار
در شعرهای بعدی او به روابط اجتماعی می نگرد با نوعی ارزشداوری اخلاقی و اصولی و هر چه را كه وهنی برای انسان باشد به تمسخر و دشنام می گیرد در دهه چهل انسان بسامدی است كه در شعر شاملو بسیار دیده می شود این انسان مطلق است گاهی ستودنی و پرستش كردنی است و زمانی كه به تباهی و دروغ و ستم آلوده شده باشد نكوهیدنی هنوز در نظام اندیشگی شاعر انسان بنابر موقعیتش ارزیابی نمی شود تا ارزش های نسبی متغیرش ملاك داوری باشد. درهم آمیختگی مفاهیمی چون انسان و مردم و ملت و خاص و عام در این گونه شعرها ارزشه ای متناقضی را به خود حمل می كند كه در طیفی از بازتاب های جدی و شوخی مورد داوری است. این انسان به ازای شكست سال ۳۲ غالبا ستم پذیر است اما می تواند به یاری پیشگامان كه به باور شاملو نخبگان جامعه اند خود را ازستم برهاند:از شبانه در كتاب آیدا درخت خنجر و خاطره (۴۴-۴۳) تصویر اردوی مغلوبان كژومژ در چشم انداز می آید:
اكون كه مسلك
خاطره ای بیش نیست
یا كتابی در كتابدان
و دوست نردبانی است
كه نجات از گودال را
پا بر گرده او می توان نهاد
و دوست نردبانی است
كه نجات از گودال را
پا بر گرده او می توان نهاد
و كلمه انسان
طلسم احضار وحشت است و اندیشه آن
كابوسی كه به رؤیای مجانین می گذرد. و در پاره نهم شعر پا كمردی دذ حد مسیح هم پاكی خود و مادرش را در برابر شایعه آسیب ذیر می یابد و خیل چاپلوسان و نان به مزدان چنان عرصه را بر اهل فضیلت تنگ كرده اند كه اسطوره های خرد و اكی و بی نیازی نیز چه بیسا در گودالی سرنگون شوند كه اقتدار و اعوان و انصارش در راه مردم دانا و شریف تعبیه كرده اند. در این پاره شعر او شرایط تباهی انگیز را كه برای جامعه برقرار كرده اند باز می شناسد و در این نظم مستقر در غلتیدن پیلان رانیز در گل و لای ساختگی با تاسف امكان پذیر می بیند وشوخ چشمانه هشدار می دهد:
مسخی است دردنا ك
كه مسیح را
شمشیر به كف می گذارد
در كوچه های شایعه
تا به دفاع از عصمت مادر خود برخیزد
و بودا را
با فریادهای شوق و شور هلهله ها
تا به لباس مقدس سربازی درآید
یا دیوژن را
با یقه شكسته و كفش برقی
تا مجلس را به قدوم خویش مزین كند
در ضیافت شام اسكندر
و در لوح از این كتاب او رسالت شاعران را نیز چون یقینی كشته شده در مذبح تردیدهای زمانه می یابد چرا كه درك حقیقت را برای بسیارتر از دشوار و در نهایت افسانه وار می پندارد. مخاطان را بیشتر دل با قصه و افسانه خوش است نه با حقایق عصر خویش او ایمانش را كم كم به ابرمرد رهاننده از دست میدهد و عیسایان بسیاری را به افسون می نگرد كه در زرادخانه هاخون خود را هدر می بینند.او كه دوران شكست را به یاری خلاقیت شكوفا و شاد خوبی و امید به فردا تحمل كرده بود و چون دیگران به اعماق مرثیه سرایی نومیدانه در نغلتیده بود اكنون در اعمال ذهنش ملالی بی موج حس می كند كه آن را حاصل بی جنبش بودن دریای انسان ها می داند برابری تنها در مرگ است در موج قربانیان بی عدالتی كه همسر نوشت و رو به مسلخ روانند. شرایط خفقان آور آن سال ها همچنین احوال شخصی او در پیدایی این ملال خشم آلود مؤثر بوده است.
در شعر پستموس حسبحالی می دهد و تردیدهای سوزان از شعر پر هیمنه لب پر می زند:
تا پناهی از بیمم باشد
محرابی نیافتم
از ریشخند امیدم باشدتضاد كشنده را در درون خود به نحوی قتال حسن می كند و در شعر عقوبت از كتاب شكفتن در مه ۱۳۴۹:
میوه بر شاخه شدم
سنگپاره در كف كودك
طلسم معجزتی
مگر پناه دهد از گزند خویشتنم
چنین كه
دست تطاول به خود گشاده
منم
در شعر تعویذ خندیدن به دیكتاتور را تجربه می كند و به دیگران نیز می آموزد چرا كه می داند جبروت پوشالی دیكتاتورهای عبوس كه خود را به یاوه جدی می گیرند با نیشخندی باد هوا می شود:
به چرك می نشیند
خنده
به نوار زخمبندیش ار
ببندی
رهایش كن
رهایش كن
اگر چند
قیلوله دیو
آشفته می شود.
در شعر عاشقانه جهان در نظر كوردلان سالوسی به بیتوته كوتاهی در فاصله گناه و دوزخ تعبیر می شود و خورشید چون دشنامی و روز همچون شرمساری جبران ناذیری كه در آن درختان نشان جهل معصیت بار نیاكان است و مهتاب كفری كه جهان را می آلاید و در این مصیبتكده:
از تابوت می جوشند
وسوگواران ژولیده آبروی جهانند.
در مدایح بی صله شعر خواب آلوده حكایتگر قافله ای است كه در صبح كاذب قطبی خوشحال از رسیدن به مقصد است كه مردگانند. شاعر به حیرت انگار از خود می پرسد چرا باید برای رسیدن به مقصدی چنین بدیهی تاوانی چون مرگ بپردازی مگر نمی شود مثل آدمیزاد با هم زندگی كنیم؟ نگاه طنز آمیز شاعر مضحكه ای را ورای یك وضعیت غم انگیز می بیند و فاجعه ای را در ظاهر یك امید در هم شكسته.
در شعر سحر به بانك زحمت و جنون وضعیت فردی یك قربانی بی گناه در فضایی كافكایی بازتابی از وضعیت عمومی انسان ها در فضایی گروتسك است راوی در حیرت است كه هنوز عقلش زیر فشار این همه تداركات شرورانه سر جایش است و برای دفع چشم زخم انگشت به چوب می زند و هنوز امیدوار شعور است:
سحر به بانگ زحمت و جنون
ز خواب چشم باز می كنم
كناب تخت چاشت حاضر است
بیات وهن و مغز خر
به عادت همیشه دست سوی آن دراز می كنم
تمام روز را پكر
به كار هضم چاشنی چنین غروب می كنم .
شب از شگفت این كه فكر
باز
روشن است
به كوری حسود لمس چوب می كنم.
درآخرین مجموعه اش حدیث بی قراری ماهان ۱۳۷۹ شعری قدیمی را نقل می كند از سال ۵۱ شادمانگی مشكوك حیات و تقلای مرگ ستیزی را با لحنی آرام و فیلسوفانه با لحنی چالاك و رند طرح می كند:
سراسر روز
پیر زنی آراسته
آسان گیر ومهربان و خندان ازبرابر خوابگاه من گذشتند
نیم شب پلنگك پر هیاهوی قاشقكی برخاست
از خیالم گذشت كه پیرزنان باید به پایكوبی برخاسته باشند.
سحرگاهان پرستار گفت بیمار اتاق مجاور مرده است.
در این كتاب تمامی حسرت اندوهبار شاعر از تكه پاره شدن یقین سوزان انسانی است كه دیگرانش به مذبح اقتدار جهانی فرستادند:
اكنون كه سراچه ی اعجاز پس پشت می گذارم
به جز آه حسرتی با من نیست:
تبری غرقه ی خون
بر سكوی باور بی یقین و
باریكه‌ی خونی كه از بلندای یقین جاری است.
كوتاه سخن این كه : عصیان او در آغاز علیه گذشته بود، به سود آن چه در فرد اتفاق می افتد به شد سنت به خاطر تجدد برای شعر حقیقی علیه آنچه ادبیات بافی می نامید او عمیقا پیام نیما را دریفات كه باید نگاه عوض شود ذهن نو شود تعبیر ما از جهان باید تغییر كند حرف عصر خودمان را بزنیم، بی پروا و از عمق جان زبان.
منبع : بنياد انديشه اسلامي