چهارشنبه, ۲۲ اسفند, ۱۴۰۳ / 12 March, 2025
مجله ویستا
ماجرای فلسفه در فرانسه قرن بیستم

از سارتر تا دریدا، ما همواره چشم به پاریس دوختهایم. البته نکته جالب این است که به هماناندازه که ما ظاهراً شیفته فیلسوفان فرانسوی بودهایم، از فلسفه بهاصطلاح «جدی» و پُردنگوفنگِ آلمانی دوری کردهایم (البته احیاناً به استثنای تجربه «ایرانی» هایدگر)، حال آنکه سنتی فرانسوی فلسفه نیز اساساً در تفسیر و بازخوانی فلسفه آلمان خلاصه میشود، از هگل و نیچه گرفته تا هوسرل و هایدگر. فرانسویها آلمانها را بهسبک خودشان جذاب و بهاصطلاح کاربردی کردهاند، آنها بودند که بسیاری از ایدههای آلمانی را به قلمرو ادبیات و سیاست انتقال دادند. بدیو فلسفه در فرانسه قرن بیستم را نوعی سویه یا لحظه (moment) میداند که قابلقیاس با سویه فلسفه در یونان باستان یا عصر فیلسوفان کلاسیک آلمان و ایدهآلیسم آلمانی است. بههرحال، مقاله زیر نمونهای است از نوعی «تأمل در نفس» تاریخی/فکری، قرائت و بازنگری سنتی که کسی نظیر بدیو از دل آن سربرآورده است.
اثر بنیادین سارتر، «هستی و نیستی»، در ۱۹۴۳ منتشر شد و آخرین نوشتههای دلوز به اوایل دهه ۱۹۹۰ برمیگردد. سویه فلسفه فرانسوی در حد فاصل این دو بسط مییابد، و کسانی چون باشلار، مرلو پونتی، لوی استروس، آلتوسر، فوکو، دریدا، لاکان، همچنین سارتر و دلوز- و خودم، شاید. زمان باید قضاوت کند؛ حتی اگر چنین سویه فلسفه فرانسوی وجود داشته باشد، موضع من احتمالاً معرف آخرین نماینده آن خواهد بود. در اینجا منظور از ترکیب «فلسفه فرانسوی معاصر» عبارت است از تمامیتِ همین مجموعه از آثار که بین دستاورد شالودهساز سارتر و واپسین کارهای دلوز واقع شده است. نشان خواهم داد که این مجموعه برسازنده سویه جدیدی از خلاقیت فلسفی است، هم در بُعد جزئی و هم در بعد کلی یا جهانشمول آن. مسئله تشخیص و شناسایی روند این تلاش است. در فرانسه بین ۱۹۴۰ و پایان قرن بیستم چه اتفاقی در عرصه فلسفه افتاد؟ این حدود ده نامی که در فوق ذکر شد چه کردند؟ آنچه ما اگزیستانسیالیسم، ساختارگرایی، واسازی مینامیم اصلاً چیست؟ آیا آن لحظه [یا سویه، moment] واجد نوعی وحدت تاریخی و فکری بود؟ اگر بود، چه نوع وحدتی؟
من به چهار شیوه مختلف به این مسائل خواهم پرداخت. نخست، خاستگاهها: اینسویه در کجا ریشه دارد، اسلافش کدامند، تولدش چگونه رخ داد؟ بعد اینکه، عملیات یا وظایف فلسفی اصولیای که برعهده گرفت چه بود؟ سوم: پرسش بنیادینِ نحوه ارتباط این فیلسوفان با ادبیات، و نیز پیوند عامترِ موجود میان فلسفه و ادبیات در این برهه. و دستآخر، بحث و جدل بیوقفهای که در سرتاسر این دوران بین فلسفه و روانکاوی جریان داشت. خاستگاهها، وظایف، سبک و ادبیات، روانکاوی: چهار وسیله که بهیاریشان میتوان فلسفه فرانسوی معاصر را تعریفکرد.
● مفهوم و حیات درونی
فکرکردن به خاستگاههای این سویه یا لحظه نیازمند بازگشت به آن دودستگی بنیادینی است که در آغاز قرن بیستم با ظهور دو جریان ناهمخوان و متضاد، در درون فلسفه فرانسوی رخ داد. در ۱۹۱۲، برگسون دو درسگفتار مشهور خود را در آکسفورد ارائه داد که بعداً در مجموعه «تفکر و حرکت» منتشر شد. در ۱۹۱۲، و به بیانی دیگر همزمان با آن، برونشویگ «مراحل فلسفه ریاضی» را منتشر کرد. به آستانه وقوع جنگ جهانی اول که میرسیم، این دو دخالت یا اقدام فلسفی عملاً خبر از حضور دو جهتگیری کاملاً متمایز میدهند. نزد برگسون ما آن چیزی را مییابیم که میتوان آن را نوعی فلسفه درونیبودنِ حیاتی یا درونیت زنده (vital interiority) نامید، تزی درباره اینهمانی بودن و شدن؛ نوعی فلسفه حیات و تغییر. این جهتگیری در سراسر قرن بیستم تا برسیم به خودِ دلوز برجا میماند. در کار برونشویگ ما با فلسفهای سروکار داریم که در آن مفهوم به شالودهای ریاضی دست مییابد: امکانِ تحقق نوعی فرمالیسم یا صوریگرایی فلسفی برای تفکر و امر نمادین؛ این جهتگیری نیز سراسر قرن را درمینوردد، بالاخص و از همه بیشتر نزد کسانی چون لوی- استروس، آلتوسر و لاکان.
بنابراین فلسفه فرانسوی از همان آغاز قرن معرفِ خصلتی دوپاره و دیالکتیکی است. از یکسو، نوعی فلسفه حیات؛ از سوی دیگر، نوعی فلسفه مفهوم. در دورانی که از پی میآید، این مناقشه میان حیات و مفهوم به امری مطلقاً کانونی بدل خواهد شد. در هر بحثی از این دست، آنچه محل نزاع است همان پرسش مربوط به سوژه بشری است، زیرا همینجاست که دو جهتگیری فوق با هم تلاقی میکنند. سوژه، که در آنِ واحد هم ارگانیسمی زنده و هم خالق مفاهیم است، هم با توجه به حیات درونی، حیوانی و ارگانیکاش، و هم از نظر تفکر، و تواناییاش برای خلاقیت و انتزاع مورد بررسی قرار میگیرد. بدینسان رابطه میان تن و ایده، یا حیات و مفهوم، که حول پرسش سوژه صورتبندی شده است، کل روند رشد و تحول فلسفه فرانسه در قرن بیستم، از تقابل اولیه برگسون/ برونشویگ به بعد، را ساختار میبخشد. بهیاری استعاره کانت در مورد فلسفه بهمنزله میدان نبردی که در آن ما همگی جنگجویانی کم یا بیش از رمق افتادهایم، میتوان گفت که طی نیمه دوم قرن بیستم، صفوف نبرد هنوز اساساً در اطراف پرسشِ سوژه شکل گرفته بود. بدین ترتیب است که آلتوسر تاریخ را بهمثابه فرآیندی بدون سوژه تعریف میکند و سوژه را نیز در مقام مقولهای ایدئولوژیکی؛ دریدا، با تفسیرکردن هایدگر، سوژه را مقولهای مربوط به متافیزیک میشمارد؛ لاکان نیز به سهم خویش مفهومی از سوژه بهدست میدهد؛ و البته سارتر و مرلوپونتی نیز نقشی مطلقاً کانونی به سوژه اختصاص میدهند. بنابراین ارائه هر نوع تعریف اولیه از سویه یا لحظه فلسفه فرانسوی ضرورتاً در قالب شرح ستیز و تعارض بر سر سوژه بشری خواهد بود، زیرا موضوع بنیادینی که در اینجا محل نزاع است همان رابطه میان حیات و مفهوم است.
مسلماً میتوانیم جستوجو برای خاستگاه را به عقب ببریم و دودستگی یا دوپارگی فلسفه فرانسوی را بهمنزله شکافی در میراث دکارتی توصیف کنیم. به یک معنا، سویه فلسفی دوران پس از جنگ جهانی دوم را میتوان بهعنوان بحث و جدلی حماسی درباره ایدهها و اهمیت دکارت قرائت کرد، همو که مبدعِ فلسفی مقوله سوژه است. دکارت در عین حال هم نظریهپرداز جسم فیزیکی- بدن حیوان، ماشین- و هم نظریهپرداز تأمل صرف است. لاجرم دغدغه او هم فیزیکِ پدیدهها است و هم متافیزیک سوژه. تمام فیلسوفان بزرگ معاصر در باب دکارت چیزی نوشتهاند: لاکان عملاً به بازگشت به دکارت فرامیخواند، سارتر متنی برجسته در مورد مواجهه دکارتی با آزادی در اختیارمان مینهد، دلوز خصمِ سرسخت او باقی میماند. مختصر اینکه، به تعدادِ فیلسوفان فرانسوی دوران پس از جنگ، دکارت وجود دارد. بهعلاوه، این خاستگاه تعریف اولیهای از سویه فلسفه فرانسوی بهمثابه نبردی مفهومی بر سر پرسش سوژه بهدست میدهد.
● چهار حرکت
اکنون نوبت شناسایی عملیات یا وظایف فکریای است که بین همه این متفکران مشترک است. قصد دارم طرح کلی چهار رویه را بهدست دهم که، به اعتقاد من، بهروشنی الگوی روشِ تفلسف مختص به اینسویه یا لحظه را در اختیار خواهد گذاشت؛ تمام این رویهها، به یک معنا، روششناختیاند. حرکت اول از نوع آلمانی است، یا بهعبارت بهتر، حرکتی فرانسوی به سبک فیلسوفان آلمانی. در واقعیت نیز کل فلسفه فرانسوی معاصر بحث و فحص درباب میراث آلمانی است. لحظات تعیینکننده در این روند عبارتاند از سمینارهای کوژیو درباره هگل (که لاکان در آنها شرکت میکرد و لوی-استروس نیز از آنها متأثر بود)، و کشف پدیدارشناسی در دهههای ۱۹۳۰ و۱۹۴۰ از طریق آثار هوسرل و هایدگر. برای مثال، سارتر پس از خواندن آثار این مؤلفان به زبان اصلی در مدت زمان اقامتاش در برلین، دیدگاههای فلسفیاش را بهنحوی رادیکال جرح و تعدیل کرد. دریدا را میتوان، در درجه اول، یک مفسرِ بهغایت اصیلِ تفکر آلمانی بهشمار آورد. نیچه نیز هم برای فوکو و هم برای دلوز مرجعی بنیادین بود.
پس از آن بود که فیلسوفان فرانسوی به قصد یافتن چیزی به آلمان رفتند و در آثار هگل، نیچه، هوسرل، و هایدگر جستجویی را آغاز کردند. آنها دنبال چه بودند؟ در یک کلام: نسبتی جدید میان مفهوم و وجود. در پس تمام آن نامهایی که این جستوجو بر خود نهاد -واسازی، اگزیستانسیالیسم، هرمنوتیک- هدفی مشترک نهفته بود: دگرگونساختن، یا جابهجا کردنِ این نسبت. دگرگونی یا استحاله وجودی تفکر، نسبت تفکر با بستر زنده [و ملموس] خود، برای متفکران فرانسوی واجد جذابیتی گریزناپذیر بود، متفکرانی که سرگرم دستوپنجه نرمکردن با این مبحث مرکزی میراث فلسفی خودشان بودند. «حرکت آلمانی» همین است، همین جستوجو برای شیوههای جدیدِ پرداختن به نسبت مفهوم با وجود از طریق توسل به سنتهای فلسفی آلمانی. وانگهی، فلسفه آلمانی در روند انتقالاش به رزمگاه فلسفه فرانسوی به چیزی سراپا جدید بدل شد. پس این نخستین عملیات بهواقع در حکم نوعی ازآنِ خودکردن یا مصادره فرانسوی فلسفه آلمانی است.
عملیات دوم، که بههمان اندازه اهمیت دارد، دلمشغولِ علم است. فیلسوفان فرانسوی در پی آن بودند تا علم را از زیر سیطره انحصار طلبِ فلسفه معرفت بهدر آورند، آنهم با اثبات این نکته که علم، درمقام شکلی از فعالیت مولد یا خلاق، و نه صرفاً ابژهای برای تأمل و شناخت، از قلمروی معرفت فراتر میرود. آنها در دل علم بهجستجوی الگوهایی از ابداع و دگرگونی بودند که بتواند علم را بهعنوان کنشی مبتنی بر تفکر خلاق، قابلقیاس با فعالیت هنری، حک و ثبت کند، و نه بهمنزله سازماندهی پدیدههای منکشفشده. این عملیاتِ جابجاکردنِ علم از حوزه معرفت به حوزه خلاقیت، و نهایتاً نزدیکترساختن آن به هنر، بیان یا تجلی اعلای خود را نزد دلوز مییابد، همو که به ظریفترین و عمیقترین شیوه دست به مقایسه میان آفرینش علمی و هنری زد. اما این عملیات، بهمثابه یکی از عناصر برسازنده فلسفه فرانسوی، قبل از اوست که آغاز میشود.
عملیات سوم سیاسی است. فیلسوفان این دوره همگی میکوشیدند فلسفه را بهنحوی تمامعیار درگیر و متعهدِ سیاست سازند. سارتر، مرلو-پونتی بعد از جنگ، فوکو، آلتوسر و دلوز فعالان سیاسی بودند؛ درست همانطور که به فلسفه آلمانی رو آورده بودند تا به درکی تازه از مفهوم و وجود برسند، در سیاست نیز در پی نسبتی جدید میان مفهوم و کنش، بهطور خاص کنش جمعی، میگشتند. این میل بنیادین به درگیرساختنِ فلسفه با وضعیت سیاسی بهواقع نسبت یا رابطه میان مفهوم و کنش را دگرگون میسازد.
چهارمین عملیات با مدرنیزاسیونِ فلسفه سروکار دارد، آنهم در معنایی یکسر متمایز از آنچه در زبان ریاکارانه ادارات حکومتی پیدرپی ظاهر میشود. فیلسوفان فرانسوی کشش مفرطی به مدرنیته از خود نشان میدادند. نوعی علاقه فلسفی نیرومند به نقاشی غیرفیگوراتیو، موسیقی و تئاتر جدید، نوولهای کارآگاهی، جاز، سینما وجود داشت، و همچنین میل شدیدی به ربطدادن فلسفه با حادترین تجلیات جهان مدرن. توجه تیزبینانهای نیز به جنسیت و شیوههای جدید زیستن نشان داده میشد. در تمام این موارد، فلسفه میکوشید نسبتی جدید میان مفهوم و تولید فرمهای هنری و اجتماعی، یا شکلهای زندگی بیابد. ازاینرو، مدرنیزاسیون معادل جستجو برای شیوهای نو بود که فلسفه بهیاری آن بتواند بهسوی خلق فرمها یا اشکال گام بردارد.
بهطور خلاصه: سویه یا لحظه فلسفی فرانسه دربرگیرنده شکل جدیدی از مصادره یا ازآنِخودکردنِ تفکر آلمانی، تصوری از علم درمقام خلاقیت، شیوهای برای تعهد یا درگیری سیاسی رادیکال، و جستجویی برای فرمهای نو در هنر و زندگی بود. در سراسر این عملیات، تلاشی مشترک برای یافتن جایگاه (position) یا خلقوخوی (disposition) جدیدی برای مفهوم جریان دارد: جابجاکردنِ نسبت میان مفهوم و محیط بیرونیاش ازطریق بسط دادن و منکشفساختنِ مناسباتی نو با وجود، تفکر، کنش، و حرکت فرمها. نوآوری گسترده فلسفه فرانسوی در قرن بیستم ریشه در نوبودگی همین نسبت میان مفهوم فلسفی و محیط بیرونی دارد.
● نگارش، زبان، فرمها
پرسش مربوط به فرمها، و نیز روابط تنگاتنگ میان فلسفه و آفرینش فرمها، برای فلسفه فرانسوی واجد اهمیتی حیاتی بود. بیتردید، این پرسش موجب پیشکشیدنِ مسأله فرمِ خود فلسفه شد: بدون ابداع فرمهای فلسفی جدید نمیتوان مفهوم را جابجا یا دستکاری کرد. از این رو نه فقط ایجاد مفاهیم جدید، بلکه دگرگونی زبان فلسفه نیز امری ضروری بود. این امر به وصلت و اتحادی تکین (singular) میان فلسفه و ادبیات انجامید که یکی از چشمگیرترین شاخصههای فلسفه فرانسوی معاصر بوده است. البته ما تا به این دوره با تاریخی دراز سروکار داریم. آثار کسانی که درقرن ۱۸ درمقام «فیلوزوفها»- ولتر، روسو یا دیدرو - شناخته میشدند از جمله آثار کلاسیک ادبیات فرانسوی محسوب میشوند؛ این نویسندگان به یک معنا اسلاف این اتحاد [ادبیات با فلسفه] در دوران پس از جنگند. نویسندگان فرانسوی بیشماری وجود دارند که نمیتوان آنها را منحصراً در ردۀ فلسفه یا ادبیات جای داد؛ به طور مثال پاسکال، هم یکی از بزرگترین چهرههای ادبیات فرانسوی و هم یکی از عمیقترین متفکران فرانسوی است. درقرن بیستم نیز آلن که از هر لحاظ یک فیلسوف کلاسیک است و هیچ نقشی در آن سویه یا لحظه ای که در اینجا به ما مربوط است ندارد، عمیقاً درگیر جریانِ ادبیات شد؛ فرایند نوشتن برای او بسیار مهم بود، و شرح و تفاسیر بسیاری درباب رمانها- متون او درباره بالزاک بهغایت جذابند- و شعر فرانسوی معاصر، بهویژه والری، نوشت. به کلام دیگر، حتی چهرهای معمولیتر فلسفه قرن بیستم فرانسه نیز میتوانند این قرابت فلسفه و ادبیات را روشن کنند .
دراین میان سورئالیستها نقش مهمی ایفا کردند. آنها نیز مشتاق بودند تا در روابط و مناسبات مربوط به تولید فرمها، مدرنیته و هنرها لرزه افکنند. آنها میخواستند تا شیوهها یا وجوه جدید حیات را ابداع کنند. اگر کار آنها عمدتاً بر برنامهای زیباشناختی مبتنی بود، با این حال اقدام آنها راه را برای برنامه فلسفی دهه ۱۹۵۰و۱۹۶۰ هموار ساخت؛ بهطور مثال، لاکان و لوی اشتراوس هردو بهکرات در محافل سورئالیستی شرکت میجستند.
در این دوره ما با تاریخ پیچیدهای مواجهایم، ولی حتی اگر سورئالیستها را نخستین نمایندگان همگرایی میان زیباییشناسی و پروژههای فلسفی در فرانسه قرن بیستم بدانیم، در دهههای ۱۹۵۰و ۱۹۶۰ این فلسفه بود که ابداع فرمهای ادبی خاص را پیشه خود ساخت، آن هم با کوششی برای یافتن نوعی پیوند بیانی (expressive) مستقیم میان سبک و عرضه یا فلسفی، و نیز تعیین موضع وجایگاه آن مفهومی که فلسفه پیش میکشید.
در همین مرحله است که ما شاهد تغییری شگرف در نگارش متون فلسفی هستیم. از آن پس ما چهل سال را در پیش رو داریم، و شاید، با نگارش آثار دلوز، فوکو، لاکان این تغییر برای ما شکلی عادی و معمولی به خود گرفته است. ما این حس را از دست دادهایم که این تغییر معرف چه گسست خارقالعادهای با سبکهای فلسفی پیشین بود. این متفکران جملگی برآن بودند تا سبکی منحصربهفرد بیایند و شیوهای جدید برای آفرینش نثر ابداع کنند؛ آنها میخواستند نویسنده [خلاق] باشند. با خواندن آثار دلوز یا فوکو، ما در سطح جمله (sentence) با چیزی کاملاً بیسابقه روبهرو میشویم، یعنی پیوندی میان تفکر و حرکت عبارات و واژهگان که تماماً بدیع و تازه است.
بهواقع سروکار ما با نوعی ضرباهنگ جدید و تائیدی و خلاقیتی حیرتانگیز در صورتبندیها است. در دریدا نوعی رابطه آرام و پیچیده زبان با زبان را شاهدیم، به طوری که زبان به مسایل خودش می پردازد و تفکر از خلال این عمل به عرصه واژهها گذر میکند. در لاکان نیز ما با نوعی نحو و دستور زبان دستوپنجه نرم میکنیم که بهطرزی خیرهکننده پیچیده است و همانند نحو و دستور زبان در آثار مالارمه به هیچ چیزی شبیه نیست، و از این رو متون لاکان آشکارا زبانی شاعرانه دارد. بنابراین، هم نوعی دگرگونی در نحوه بیان فلسفی در کار بود و هم کوششی برای جابجایی و انتقال مرزهای میان فلسفه و ادبیات. باید به خاطر آوریم- ابداع و خلاقیتی دیگر- که سارتر نیز یک رماننویس و نمایشنامه نویس بود (همچنانکه من هستم).
ویژه و خاص بودنِ این سویه یا لحظه در فلسفه فرانسوی این است که چندین گونه کاربردی یا موقعیتی (register) در زبان را بهنفع خویش بهکار میگیرد، و مرزهای میان فلسفه و ادبیات، یا میان فلسفه و دراما را جابهجا میکند. حتی میتوان گفت که یکی از اهداف فلسفه فرانسوی ایجاد فضایی جدید برای نوشتن بوده است که درآن ادبیات و فلسفه ازهم قابلتمییز نیستند؛ یعنی عرصهای که نه جایگاه فلسفه تخصصی بود، نه ادبیات بهطور کلی، بلکه از آن بیش، خانهای بود برای گونهای از نوشتن که در آن دیگر جداکردن فلسفه از ادبیات ممکن نبود. به بیان دیگر، فضایی که در آن دیگر نوعی تفکیک صوری میان مفهوم و حیات وجود نداشت، و لاجرم ابداعِ این سبک نگارش درنهایت عبارت است از عطاکردنِ حیاتی جدید به مفهوم: یک حیات ادبی.
فلسفه فرانسوی معاصر با روانکاوی نیز درگیر مباحثهای طولانیمدت شده است. این دادوستد درامایی بس پیچیده بود که در خود و برای خود درامایی بسیار روشنگر است. میتوان گفت محل بحث و نزاع در اساس همان دوپارگی فلسفه فرانسوی بوده است، دوپارگی و شقاقی میان، از یک سو، آنچه من نوعی حیاتگرایی وجودی مینامم، که تبار آن به فلسفه برگسون برمیگردد و با سارتر، فوکو و دلوز فراگیر میشود، و از سوی دیگر، نوعی صوریگرایی یا فرمالیسم مفهومی، که از فلسفه برونشویگ مشتق شده و از طریق آلتوسر و لاکان پی گرفته میشود. پرسش سوژه محل تلاقی این دو مسیر است، سوژهای که در نهایت میتوان آن را برحسب فلسفه فرانسوی بهمنزله آن وجود یا هستیای تعریف کرد که مفهوم را پدید میآورد. ناخودآگاه فرویدی نیز در یک معنا همین فضا را اشغال میکند؛ ناخودآگاه چیزی حیاتی و زنده یا موجود (existing) است که در عین حال مفهوم را پدید میآورد. یک وجود چگونه میتواند پدیدآورنده مفهوم باشد؟ چگونه میشود چیزی از دل یک بدن سر برآورد؟ اگر پرسش محوری همین است، میتوان دریافت که چرا فلسفه وارد چنین بدهبستانهای فشرده و عمیقی با روانکاوی میشود. طبیعتاً، همواره داستان یا خیالی در کار است که بنا بر آن اهداف مشترک با وسایل متفاوت تعقیب و پیگیری میشوند. بهواقع ما با نوعی عنصر تبانی و همدستی- شما هم همان کاری را میکنید که من میکنم- و نیز عنصر رقابت روبهروایم: شما آن کار را بهگونهای متفاوت انجام میدهید. رابطه فلسفه با روانکاوی در متن فلسفه فرانسوی نیز دقیقاً به همین منوال است، رابطهای مبتنی بر رقابت و همدستی، شیفتگی و خصومت، عشق و نفرت. پس جای شگفتی نیست که درامای موجود میان آنها چنین خشن و پیچیده بوده است .
سه متن کلیدی هست که میتواند ظنی از این رابطه بهدست دهد. متن نخست و شاید روشنترین مثال این همدستی و رقابت، بخش آغازین اثر باشلار، «روانکاوی آتش» است. باشلار در اینجا نوعی روانکاوی جدید را مطرح میکند که ریشه در شعر و رؤیا دارد، نوعی روانکاوی عناصر اربعه آتش، آب، باد و خاک. میتوان گفت که باشلار سعی دارد تا مفهوم منع جنسیِ فرویدی را با مفهوم عالم رؤیا و خیال جایگزین کند، تا نشان دهد که این مفهوم مقولهای بزرگتر و گشودهتر است. متن دوم نیز از بخش پایانی کتاب « هستی و نیستی» میآید که در آن سارتر نیز، بهنوبه خود، ایجاد یک روانکاوی جدید را طرح میکند، و روانکاوی «تجربی» فروید را (بهطور ضمنی) درتقابل با الگوی تماماً نظری و وجودیِ خاص خویش قرار میدهد. سارتر در پی آن است تا مفهوم عقده- ساختار ناخودآگاه - در کار فروید را با آنچه او «انتخاب آغازین» مینامد، جایگزین کند. در نظر او آنچه سوژه را تعریف میکند نه یک ساختار، روان رنجور یا منحرف، بلکه نوعی پروژه بنیادین برای وجود است. بار دیگر نمونهای قابل توجه از ترکیب عناصر همدستی و رقابت. متن سوم نیز به فصل چهارم کتاب «ضدادیپ» برمیگردد. در این متن، روانکاوی بناست با روشی جایگزین شود که دلوز، در رقابتی قاطع و صریح با روانکاوی فرویدی، آن را اسکیزو-کاوی [تحلیلِ روان اسکیزوفرن] مینامد. برای باشلار مسئله بیشتر عالم رؤیا و خیال بود تا منع؛ برای سارتر بیشتر پروژه بود تا عقده؛ برای دلوز نیز، چنان که کتاب «ضدادیپ» آشکار میکند، مسئله بیشتر ساختن یا تفسیرکردن (construction) است تا بیانکردن (expression).
● مسیر عظمت
در نهایت، این سویه یا لحظه فلسفی خود را بهمدد برنامه فکریاش تعریف میکند. حال چه چیزی را میتوان بهمنزله زمینه مشترک فلسفه فرانسوی دوران پس از جنگ تعریف کرد، آن هم نه بر حسب آثار یا نظام و یا حتی مفاهیم این فلسفه، بلکه بر حسب برنامه فکری آن؟ البته فلاسفهای که درگیر این برنامهاند چهرههایی بسیار متفاوتاند، و جملگی آنها به طرق گوناگون به سراغ این برنامه میروند. با این وجود وقتی شما با پرسشی اصلی مواجهاید، که مشترکاً تصدیق میشود، آنگاه با سویه یا لحظهای فلسفی روبهرو هستید، که از طریق طیف وسیعی از وسایل، متون و متفکران طراحی میشود. میتوان نکات اصلی این برنامه را، که منشأ الهام فلسفه فرانسوی مابعد جنگ بود، بدین شرح خلاصه کرد:
۱) خاتمهدادن به جدایی مفهوم و وجود این دو دیگر درتقابل باهم قرار ندارند؛ اثبات این امر که مفهوم معادلِ چیزی زنده، یک آفرینش، یک فرآیند و نوعی رخداد است، و دراین مقام، از وجود منفک نیست.
۲)حک و ثبت فلسفه در متن مدرنیته، که خود در عین حال بدان معنا است که فلسفه را از آ کادمی بیرون آوریم و آن را در جریان زندگی روزمره قرار دهیم. مدرنیته جنسی، مدرنیته هنری مدرنیته اجتماعی: فلسفه باید با همه اینها درگیر شود.
۳) وانهادن تقابل میان فلسفه معرفت و فلسفه کنش، یا همان شقاق کانتی میان عقل نظری و عملی، و اثبات این امر که معرفت، حتی معرفت علمی، خود به واقع نوعی عمل است.
۴)فلسفه را مستقیماً در متن حوزه سیاسی نهادن، آنهم بدون گذر از مسیر انحرافیِ «فلسفه سیاسی»؛ ابداع آنچه من «مبارز فلسفی» مینامم، یعنی فلسفه را دروضعیت حاضرش و در نحوه بودنش به یک عمل مبارزه گرانه بدلساختن: نه تأملی صرف درباره سیاست، بلکه یک مداخله سیاسی واقعی؛
۵) تکرار پرسش سوژه، وانهادن الگوی بازتابی یا تأملی، و بدینسان درگیرشدن با روانکاوی رقابت با آن، و حتیالامکان بهترساختن وضعیت آن .
۶) ایجاد سبک جدیدی از ارائه و بیان در متون فلسفی و بنابراین رقابت با ادبیات؛ و یا اساساً، ابداع مجدد چهره قرن هجدهمیِ فیلسوف- نویسنده.
این است سویه یا لحظه فلسفه فرانسوی، برنامهاش، و جاهطلبی بلندپروازانه آن. اگر بخواهیم هویت این سویه را بیشتر بکاویم، باید گفت که یکی از میلهای اساسی آن- زیرا هر هویتی هویتِ یک میل است- تبدیل فلسفه به نوعی فرم فعالِ نوشتن بود که خود رسانه و محمل سوژه جدید خواهد بود. و به همین سیاق، طرد تصویر فیلسوفِ «ژرفاندیش» یا حرفهای؛ بدلساختن فیلسوف به چیزی غیر از یک پیر فرزانه، و بنابراین به چیزی غیر از رقیبی برای کشیش. به بیان بهتر، فیلسوف سودای آن داشت تا به یک نویسنده مبارز، یک هنرمند سوژه، یک شیفته ابداع، و یک مبارز فیلسوف بدل شود اینها جملگی نامهای همان میلیاند که در این دوران جریان دارد: آن میلی که میگوید فلسفه باید مستقلاً و با نام خویش دست به کنش زند. دراینجا به یاد عبارتی میافتم که مالرو به دوگل نسبت میدهد: «عظمت مسیری است به سوی آن چیزی که آدمی نمیشناسدش». اساساً، سویه یا لحظه فلسفی فرانسوی در نیمه دوم قرن بیستم سرگرم طرح این پیشنهاد بود که فلسفه باید آن مسیر را به اهدافی که میشناسد ترجیح دهد، و اینکه فلسفه باید کنش یا مداخله فلسفی را بر حکمت و ژرفاندیشیِ صرف اولویت بخشد. امروزه همین فلسفه بدون حکمت است که طرف لعن و محکومیت است.
اما سویه یا لحظه فرانسوی بیشتر شیفته عظمت بود تا سعادت. ما خواستار چیزی کاملاً غریب و بیتردید معضلهدار بودیم: میل ما این بود که ماجراجویان مفهوم باشیم. ما نه در پی جدایی یا شقاق میان حیات و مفهوم بودیم، و نه در پی آنکه وجود را تحت انقیاد ایده یا هنجار درآوریم. درعوض، ما خواستار آن بودیم تا مفهوم خود همان سفری باشد که مقصدش را ضرورتاً نمیشناختیم. متأسفانه، دوران ماجراجویی عموماً دورانی از نظم (order) و استقرار را در پی دارد. این امر قابلدرک است در این فلسفه سویهای مخفی وجود داشت، یا چنانکه دلوز میگوید، سویهای بیابانگرد. با این حال، «ماجراجویان مفهوم» احتمالاً همان فرمولی است که میتواند همه ما را وحدت بخشد؛ و بدینسان من نیز خواهم گفت که آنچه در فرانسه اواخر قرن بیستم رخ داد نهایتاً سویه یا لحظهای از ماجراجویی فلسفی بود.
بگذارید تأملات زیر درباره فلسفه فرانسوی را با یک پارادوکس آغاز کنیم: آنچه از همه کلیتر یا جهانشمولتر است درعین حال نیز از همه جزئیتر یا خاصتر است. هگل آن را امر «کلیِ انضمامی» مینامد، یعنی ترکیب یا سنتزِ آنچه مطلقاً کلی است، آنچه متعلق به هر چیزی است، با آنچه واجد زمان و مکانی خاص است. فلسفه مثال خوبی است. فلسفه که مطلقاً کلی است، خطابش معطوف به همه چیز و همه کس است؛ اما در درون فلسفه، جزئیتها یا خاصبودنهای فرهنگی و ملیِ نیرومندی وجود دارد، بهواقع چیزی در کار است که میتوانیم آن را سویههای (moments) فلسفه، در زمان و مکان، بخوانیم. پس فلسفه در عین حال هم در حکم هدف کلی و جهانشمولِ عقل است و هم آن چیزی است که خود را در سویههای تماماً خاص و جزئی تجلی میدهد. سراغ دو نمونه فلسفیِ بالاخص جدی و مشهور میرویم. نخست، فلسفه کلاسیک یونان از پارمنیدس تا ارسطو، بین قرون پنجم تا سوم قبل از میلاد: سویه یا لحظهای بسیار مبتکر و بنیادین، اما بهغایت گذرا. دوم، ایدهآلیسم آلمانی از کانت تا هگل، بهمیانجی فیشته و شلینگ: نمونهای دیگر از یکسویه فلسفیِ استثنایی، از اواخر قرن هجدهم تا اوایل قرن نوزدهم، سویهای عمیقاً خلاق و متراکم که مدت زمانی حتی کوتاهتر دوام یافت. قصد دارم از یک تز دیگر نیز دفاع کنم، که جنبهای تاریخی و البته ملی دارد: نوعی سویه یا لحظه فلسفه فرانسوی وجود داشته است یا هنوز دارد- بسته به اینکه خودم را کجا قرار دهم- سویهای متعلق به نیمه دوم قرن بیستم که میتوان آن را، بهطور نسبی، با نمونههای یونان باستان و آلمان عصر روشنگری مقایسه کرد.
آلن بدیو
ترجمه: جواد گنجی و امید مهرگان
ترجمه: جواد گنجی و امید مهرگان
منبع : روزنامه فرهنگ آشتی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست