دوشنبه, ۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 27 January, 2025
مجله ویستا
سرتیپ
مدت درازی است که با دشمن در جنگیم، آنقدر دراز که من پس از ورود به جنگ به عنوان سرباز پیاده فرصت داشتهام درجهها و ترفیعاتی بیش از تعداد معمول بگیرم و سرتیپی وابسته به ستاد فرماندهی شوم. تعداد دفعاتی را که زخمی شدهام و نام همه نبردها و عملیاتی را که در آنها شرکت داشتهام فراموش کردهام. هرچند اکثر آنها فراموش نشدنی است: استریپ لیتس، بوگومر، ترل، بزلوخورتس، کووینیتسا، لد اینگومه، الخبر، ووزی فسام و غیره. در ستاد عملیاتمان من از همه پیرترم، ولی در خود تیپ نه. اخیراً تازهواردها از میان صفوف سربازان بالا نیامدهاند، از دانشکده آمدهاند. جوانهایی هستند که هنوز در هیچ زمینهای خودی نشان ندادهاند. برخیشان هرگز نجنگیدهاند.
من در کارم تثبیت شدهام، کاری که خوشبختانه میتوانم بگویم سالیان سال است برایم جذاب است. سخت بتوانم به یاد بیاورم کی بود که بیصبرانه برای بازگشت به آنچه زندگی شخصی و طبیعی میشمردمش روزشماری میکردم. خوشحالم که دیگر بیصبری نمیکنم. درعوض، شوق بسیار پیدا کردهام ـ هرچند شوقی که کاملاً منضبط و از هر جهت مرتبط با کار نظامی ماست. بدون درنگ میتوانم کارمان را پر افتخارترین و پر دامنهترین کاری بخوانم که تاکنون در پیش گرفته شده است.
پر دامنه لغت دقیق آن نیست ـ اگرچه تنها درحد صلاحیت غیررسمی من است که چنین اذعان میکنم. بگذارید اینطور بگویم: لغتی نیست که من از آن استفاده کنم. راستش در واقعیت امر، آنچه ما بدان اشتغال داریم البته هم آن است ـ منظورم پر دامنه است ـ و هم بسیاری چیزهای دیگر. اما برای خود من کافی نیست و کاری که انجام میدهم باید طور دیگری تعریف شود. من اهداف جنگمان را، ضمن دنبال کردن، بررسی هم کردهام؛ و کوشیدهام آنها را جزیی از وجودم سازم. نمیخواهم بگویند «هدف» یک چیز است و تلاش سرتیپ به خودی خود چیز دیگری، بدون ارتباطی با آن مثل ارتباط لغت یک با عدد یک. کار من خود جنگ است.
دفتری که کارم را در آن انجام میدهم زمانی ساختمان مدرسهای روستایی بود. محل آن جایی است که قبلاً خاک دشمن بود. قطعهای از تخته سیاه که آن هم از وسط ترک خورده است هنوز نزدیک میز من به دیوار نصب است و درسی به زبان دشمن به خط یکی از بچههایشان روی آن نوشته است. هنگامی که گچ داشت محو میشد دادم آن را به دقت پررنگ کردند و روی آن را با لاک بیرنگ پوشاندند.
من خط دشمن را میتوانم بخوانم، اگرچه گاه حتی برای اهل علم نیز دشوار است، چون خرچنگ قورباغه و نامنظم است و نه تنها با لهجه نویسنده بلکه با خلق او نیز تغییر میکند. در سطرهای شکسته نوشته است: «...از گربه و سگ؟ او چه خواهد...» اینجا سطر اول به لبه شکسته تخته میرسد و ناتمام میماند. سطر دوم از این قرار است: «ما میدانیم که... ]چند کلمه پاک شده[ موقعی که پرنده درحال نغمهسرایی بود...» سطر سوم و آخر: «...است که ما همه دوست داریم. ما را بسیار خوشحال میکند». اگرچه اینها فقط مشق یک بچه است و بس، دلم میخواهد تصور کنم اگر میتوانستم این سطرهای شکسته را کامل کنم، چندان که آنها از دشمن به من اطلاعات میدادند از مجموع کار متخصصانمان دستگیرم نمیشود. به افراد تحت فرمانم باوراندهام که این خطخطیها ارزش لجستیکی دارد ـ چون برای آنها فقط همین مهم است.
نیمکتها و نمودارها و کتابها و دیگر تختههای سیاه مدرسه را مدتها پیش بردهاند. اکنون اتاقها در اشغال میزهای محکمی است که خود ما در طول جنگ طراحی کردهایم و دیوارها پوشیده از قفسههای بایگانی و نقشههای منطقه است. پهلوهای ساختمان با کیسههای شن در مقابل انفجار تقویت شده و پنجرهها با رشتههای قشنگی از سیم و نوارچسب پوشیده شده که وقتی آفتاب زاویه مناسبی پیدا میکند روی کاغذهای ما سایههای طرحداری میاندازند. اگر کار دیگری نداشتیم، از دنبال کردن این طرحها لذت میبردیم. شیشهها ـ که هنوز همانهایی است که خود دشمن انداخته است ـ کاملاً روشن و شفافاند. کیفیت کار شیشه دشمن معروف است. مردم عجیبیاند.
دفتر ما ایستگاه رلهای است بین جبهههای مختلف. موقعیت جبههها در طول سالها چنان پیچیده شده که من هیچگاه سعی نمیکنم موقعیت خودمان را برحسب خطوط نبرد گزارش کنم. ما درست در مرکز یک آوردگاه، روی محیط یک آوردگاه دیگر و روی خط بلند مماس بر یک آوردگاه سومیم. گاه به نظر میرسد در محاصره افتادهایم؛ اسنادمان را بستهبندی میکنیم و تجهیزات سنگینمان را اوراق میکنیم و آماده عقبنشینی میشویم؛ ولی اطلاعات بعدی نشان میدهد که گزارشهای پیشین به سبب پیچیدگی جنگ از خیلی نظرها نادرست بوده و ما نه تنها در محاصره نیستیم بلکه موقعیتمان را میتوان قطعهای از قوسی محیط بر جناح دشمن توصیف کرد. خطوط نبرد، هرچه بیشتر بررسیشان میکنم، بیشتر مثل دستهای چند بدن همآغوش به نظر میرسند.
کار کلی ما، اما نه وظیفه مشخص من، رساندن اطلاعات لجستیکی به فرماندهیها در جلو و پشت است. ما یکی از چند ایستگاهی هستیم که گزارشهای متعدد، هم از تحرکات دشمن و هم از مال خودمان را هماهنگ میکنیم و به جلو و عقب رله میکنیم. هرگز پیش نمیآید که این گزارشها هیچ تناقضی با هم نداشته باشند. از اینرو جاسوسهای ما، خلبانهای ما، دیدبانهای ما، گشتیهای ما هرچه آموزش دیده باشند باز ما ناچاریم گروه بسیاری را شبانهروز به کار بگیریم تا مانع از راه یافتن اشتباهها و تکرارها و تناقضها به گزارشهایمان شویم. با این همه بارها مرتکب اشتباه شدهایم و تنها مایه تسلی خاطر ما ـ و در عینحال تنها دلیلی که باعث شده توبیخ از جانب فرماندهیها شدید نباشد ـ این حقیقت است که دشمن نیز باید با همین نامرادیها کار کند. فراوان اتفاق میافتد گزارشی چنان غامض و متناقض است که فرستادنش محال به نظر میرسد، ولی حقیقت آن است که تصویر دقیقی از جنگ است.
میبینید ما با چه مشکلاتی مواجهیم؟ اختلالهای خودبخود در کار روزمره را هم داریم که مقصرشان هیچکس نیست: بیصبری مافوقهای من که همیشه در کار دخالت میکند؛ دستورهایی که از بالا میرسد و نقیض دستوراتی است که قبلاً اجرا شده است؛ و بسیار مشکلات دیگری که جزو کار روزانه ما شده است. بدتر اینکه کلاسی برای آموزش گشتیها هم در زیرزمین ساختمان مدرسه تشکیل شده و ما غالباً صدای آنها را میشنویم که وقتی پایشان به حصیرها گیر میکند به خنده میافتند یا از درد فریاد میکشند. من سعی کردهام این کلاس را برچینم، ولی تاکنون موفق نشدهام. کار خود من به صورت تابعی از عملیات لجستیکی اصلی تکوین یافت.
مافوقهای من هنوز به ارزش کار من پی نبردهاند (با اینکه یازده سال است بدان مشغولم)! اما برخیشان بدان علاقهمند شدهاند و همردیفها و زیردستهای من همه از آن حمایت میکنند، به همین علت تاکنون از من خواسته نشده دست از تحقیقاتم بردارم. من در سمتی نیمهرسمی کار میکنم و گزارشهای خودم را تنظیم میکنم و با هر مقدار سند و مدرکی که به دستم برسد میفرستم ـ وظایف عادیم به جای خود باقی است. کارم زیاد است و به ندرت کمتر از شانزده ساعت در روز کار میکنم. گاهی درحالی که در ساختمان کهنه مدرسه نشستهام فکر میکنم هم آموزگارم و هم شاگرد: آموزگار برای کسانی که درجهشان از من پایینتر است و بچهای کودن برای مافوقهایم.
من روی خود دشمن کار میکنم. میخواهم بفهمم چیست و چه انگیزهای دارد و سرشتش چگونه است. اگر مانند بسیاری از مافوقهای من بگویید اینها که معلوم است، باید پاسخ بدهم که من دارم به ریشه او میزنم. این معلوم نیست. بهرغم سالهای زیادی که با او در جنگ بودهایم و زمانهایی در گذشته که کنار او در صلح تشنجآمیزی زندگی کردهایم، چیزی از او نمیدانیم که به دانستناش بیارزد و باید که دانسته شود. من خود شک ندارم که تا این شناخت را پیدا نکنیم پیروزی مال است ـ و دقیقاً همین شناخت است که من زندگیم را وقف آن کردهام. ما چه میدانیم؟ دشمن از ما تیرهپوستتر است و کوتاهقدتر. زبان او، چنان که گفتم، هیچ وجه مشترکی با زبان ما ندارد. دین او برای هرکدام از ما که روی آن مطالعه تخصصی نکرده باشیم موهن است.
پس میدانیم که کوتاهتر و تیرهتر است ـ این دو حقیقت انکارناپذیر. زبان او که پرداختن بدان در اینجا مایه تصدیع خاطر است، چنین و چنان است ـ این حقیقت سوم، دین او فلانطور و بهمانطور است و این یک حقیقت دیگر. پس اینقدر میدانیم. ولی بالاخره او چیست؟ من بارها برای گفتوگو با اسیرانی که گرفتهایم به بازداشتگاهها و بیمارستانهای پشت جبهه رفتهام. چیزی دستگیرم نمیشود، با این حال مرتباً به این ملاقاتها میروم. همین هفته پیش از یکی از بیمارستانهایمان برگشتم. بخشها همان منظره همیشگی را داشت، که من حساسیتم را بدان از دست دادهام. (با وجود این، گویی برای آزمایش خودم، میکوشم به یاد بیاورم چه دیدهام. آیا کاملاً سنگدل شدهام)؟
کسانی بودند که زخم زیادی برنداشته بودند و شخصیتشان را درد دگرگون نکرده بود. صفات طبیعی این مردان قابل مشاهده بود: بدخلقیشان، بلاهتشان، ترشروییشان یا پاکدلیشان. آنها شباهت بسیاری با سربازان خودمان دارند، مخصوصاً درحال کسالت. من با آنها حرف زدم و مثل همیشه نمونهگیری کردم: اینقدر پسربچه (تعداد یازده سالهها همچون در میان افراد خود ما کم نیست)، اینقدر جوان، آنقدر میانسال، فلان تعداد پیرمرد و کهنه سرباز. پرسشهای معمول، پاسخهای معمول: خانه، والدین، شغل، دولت، زن، بیماری، خدا، هدف در جنگ و زندگی و تاریخ و غیره. چیزی دستگیرمان نمیشود که از پیش ندانیم.
سپس بخشهای زخمیهای شدید: قطع عضوی، کور، عفونی. بوی تعفن درست مثل بوی تعفن خود ماست (با اینکه نظافتچیهای بیمارستان نمیپذیرند و میگویند مال آنها بدتر است!) آنهایی که تب دارند واقعاً تب دارند، ولی پوست و چشمهایشان آن را متفاوت از تب ما نشان میدهد. هذیانگویی، لرز، استفراغ و درد مسمومیت. داد و فریاد، عصبیت معمول، گریه و زاری، سرفه و خونریزی هم به جای خود. یکی درحال اغماست؛ باقیمانده پای قطع شدهاش فاسد شده؛ کار از کار گذشته؛ رفتنی است. سرباز دیگری یک استخوان نشکسته در بدنش ندارد؛ هر دو پایش تحت کششاند؛ کمرش شکسته، دستش شکسته؛ جمجمهاش نوارپیچ است. آیا میتوان گفت در شرایط یکسان، او کمتر یا بیشتر از افراد ما، یا به صورتی متفاوت، درد میکشد؟ سر یک عمل جراحی حضور پیدا میکنم؛ مثل همیشه است.
آسیبدیدگان روانی هم در بخش بسته خود هیچ تفاوتی با مال خود ما ندارند. عدهای را در جلیقههای تنگبندشان به تختخوابشان بستهاند؛ عدهای نعره میکشند؛ گروهی رنگپریده و بیحس و حال و مات و مبهوتاند. اینجا و آنجا پیکر بیجانی افتاده است که هنوز بیرون نبردهاندش. ملافه را کنار میزنم؛ صورت از همین حالا باد کرده است. ترس من ریخته است و اصلاً دیگر یادم نمیآید قبلاً چگونه بود. انگشتم را به گونه باد کرده فشار میدهم؛ مدتی طول میکشد تا گودی به حال اولش برگردد. فرقی با مرگ خودمان ندارد. من به بیمارستانها میروم اما چیزی دستگیرم نمیشود. به بازداشتگاهها هم میروم اما بیفایده. یک بار لباس سربازان دشمن را پوشیدم و خودم را زندانی کردم.
با آنها در آسایشگاههایشان خوردم و خوابیدم و مطالعهشان کردم و کمی بعد همان شپش به جان من هم افتاد. درگیر یک نقشه فرار شدم و آن را به نگهبانانمان خبر دادم. کسی ورای لباس مبدل مرا نمیدید و من نیز به کنه وجود بدون لباس مبدل آنها راه نیافتم و چیزی نیاموختم. درحقیقت چند هفتهای که در بازداشتگاه گذراندم بیاندازه دلسردکننده بود، زیرا اگر تفاوت دشمن با مان چنان اندک است که من میتوانم خود را یکی از افرادش وانمود کنم و شناخته نشوم، چگونه است که نمیتوانم به او دست پیدا کنم؟
حتی شک کردهام که مبادا نقشهام خیانتی بیسر و صدا باشد. البته منظورم از دست پیدا کردن به او عبور از شکافی است که ما را از شناخت سرشت واقعی او دور میکند. حال میدانم که در این مورد کجا ایستادهام و برای همین دیگر آزارم نمیدهد؛ ولی زمانی میترسیدم که مبادا دومی معنایی بیشتر از اولی نداشته باشد و میاندیشیدم که بیگمان همه خواسته من فقط گریختن به دامان دشمن است و بس. شاید او به معنی دقیق کلمه برایم جذاب بود و مرا با شوق خودم به شناختنش هرچه بیشتر به سمت خود میکشید وجدان من مرا به سوی مافوقم سرلشکر باکس میراند. او به نقشه من ایمان دارد و گزارشهایم را با علاقه دنبال میکند.
سرلشکر به من پشتگرمی داد. او معتقد است ما همه به سمت دشمن کشیده میشویم، بخصوص در چنین جنگ درازی؛ دشمن نیز به سوی ما کشیده میشود. از بعضی نظرها حتی به یکدیگر شبیه میشویم؛ اما این کاملاً طبیعی است و هیچ ارتباطی با نقشه من ندارد، که نه تنها خیانت نیست بلکه مهمترین جنبه جنگ است. پشتگرمی گرفتم اما طولی نکشید که دوباره دچار دلواپسی شدم. یک نکتهای که سرلشکر مطرح کرده بود، بدون اینکه منظورش این باشد، مرا در مسیر فعالیت تازهای انداخت. سرلشکر گفته بود از بعضی جنبهها ما به دشمن شبیه میشویم. این جنبهها کداماند؟
شاید شناختی که من دنبالش بودم درواقع در خود من بود؟ شباهتی که من با دشمن پیدا کرده بودم شاید به قدری شدید بود که باید نخست سرشت خود را میشناختم تا سپس سرشت او را بشناسم. یک مرخصی گرفتم ـ که تنها مرخصیم در تمام طول عملیات بود ـ و یک ماهی را در یکی از روستاهای کوهستانی دشمن گذراندم که به تصرف نیروهای ما درآمده بود. از آدمیان دوری جستم و با بزها زندگی کردم که در این ناحیه میان صخرههای مرتفع چرا میکنند. برای خود یک کلبه داشتم و همه کوههای لازم برای یک دروننگری اساسی را؛ ولی باز چیزی بیشتر از آنکه قبلاً میدانستم دستگیرم نشد.
هنگامی که به خدمت بازگشتم، عاجزانهترین کاری را که تاکنون انجام دادهام آغاز کردم. گروهی مرکب از بیست اسیر انتخاب کردم، همه جوان و تندرست و تنومند. با آنها زندگی کردم تا خوب شناختمشان. تعدادیشان مثل بچههای خودم بودند و مخصوصاً به یکیشان که دهقانزادهای به نام رری بود میتوانم بگویم عشق میورزیدم. ساعتها با یارانم در هوای آزاد سر کردم و در مسابقهها و ورزشهای گوناگون، چه مال آنها و چه مال خودمان، به آنها پیوستم. با هم در گوشه و کنار کشور اردو رفتیم و ماهیگیری کردیم و چنان اطمینانی به آنها پیدا کردم که تفنگ به دستشان دادم و گذاشتم با من شکار کنند.
شبهایی که زیر سقف آسمان در اردو نبودیم، در اقامتگاه من جمع میشدیم و دم به خمره میزدیم و شطرنج یا ورقبازی میکردیم و موسیقی گوش میکردیم و با هم وارد صمیمانهترین گفتوگوها میشدیم ـ گفتوگوها و صمیمیتهایی که به عشق پهلو میزد. با یکدیگر بسیار صمیمی شدیم؛ هرگز در عمرم گروهی مرد را تا بدین حد نشناختهام و دوست نداشتهام؛ و هرگز به جوانی مانند رری عزیزم چنین احساس نزدیکی و محبت نداشتهام. به ویژه همین رری بود که کار عاجزانه اما ظریفم را رویش آغاز کردم.
کوشیدم نهایت شناختی را که شخصی میتواند از شخص دیگری پیدا کند از او پیدا کنم و چیزی در واکنش او در برابر من، شاید درکی شهودی از انگیزه من، نوید میداد که تلاشم بیاجر نخواهد ماند. او پسر خودش بر و رویی بود، بلندتر از میانگین در میان دشمن و بورتر از نظر رنگ مو و پوست. بیگمان شناخت سرشت او امکانپذیر بود و چهرهای به گشادگی چهره او نمیتوانست رازهای سرشت درونی او را دیری پنهان کند. اغلب هنگامی که نزدم بود چهرهاش را برای خود نقاشی میکردم و باور داشتم شاید جرقهای از شهود آنی، او و درنتیجه همه ملتش را برایم آشکار سازد. تصویرش را بررسی میکردم و باز او صبورانه در برابرم مینشست تا از چهرهاش طرح بزنم یا عکس بگیرم. (این طرحها و عکسها را هنوز دارم و گهگاه آنها را چنان که زمانی به زنده رری نگاه میکردم نگاه میکنم. تصویرش هنوز مرا سرگشته و غمگین میکند).
بدینسان با همه یارانم سرگرم جستوجوی بیامان تفاهم و دوستی شدم، به امید آنکه آنچه را مصمم به شناختنش بودم عشق به من بشناساند. اما آخرین راه من ظریف نبود و چون دوباره ناکام ماندم، با اکراه بسیار و با بیزاری و شرمساری، ناچار به توسل به آخرین راهی شدم که برای رسیدن به هدفم باید در پیش میگرفت. همچنان که دوست و عاشق و پدرشان بودم و در آداب ملت خودمان آموزگارشان و در آداب ملت آنها شاگردشان، سرانجام شکنجهگرشان شدم، به این امید که خردشان کنم و وادارشان کنم آنچه را که آزادانه به من تسلیم نکرده بودند اینگونه در اختیارم بگذارند. روزی دستور دادم شلاقشان بزنند؛ روز بعد گفتم کتکشان بزنند؛ همهشان را، ازجمله رری را. کنار ایستادم و بر شکنجهشان نظارت کردم و حیرت و نفرتشان را از خودم دیدم و فریادها و التماسهایشان را شنیدم. نمیتوانستم احساس نکنم که به آنها خیانت کردهام، ولی احساس گناهم تنها به هیجانم میافزود و باعث میشد رنج و تحقیر بیشتری نثارشان کنم.
لابد همین احساس گناه بود که هیجان شدید مرا پدید میآورد، که در چنگ آن ضمن نظارت بر شکنجهها از دشمن احساس نفرت فراوان میکردم و میپنداشتم نفرتم مرا بسیار از عشق دور کرده و به آستانه شناخت رسانده است. هنگامی که یارانم جان سپردند، به همان روش به آموزش گروه دیگری پرداختم و زنهایی از دشمن را نیز در میانشان گنجاندم. آزمایش تکرار شد. این بار خود را نیز مستثنا نکردم و همراه آنان به پارهای از همان شکنجهها سپردم، گویی هنوز امکان داشت عنصری اساسی از سرشت دشمنانه آنها در وجود من کمین کرده باشد که یا خود بتواند حقیقت را نمایان سازد یا مرا از رسیدن بدان باز دارد. آزمایش دوباره شکست خورد و باز من چیزی دستگیرم نشد، هیچ چیز.
اکنون هنوز به بیمارستانها و بازداشتگاهها میروم و گهگاه دست به شکنجه میزنم. راههای بسیار دیگری برای مقابله با مشکلم اندیشیدهام که هنوز تعدادی از آنها را نیازمودهام. در طول سالیان در برابر شکست مقاوم شدهام و اکنون کمابیش آن را جزئی ضروری از کار خود میدانم؛ ولی گرچه مقاوم و سرسخت و کارآزموده گشتهام، میبینم کارم روز به روز دشوارتر میشود. به علت توجهم به اسیران، وظایف تازهای به من محول کردهاند. مذاکرات برای مبادله اسرا اخیراً بین ما و دشمن متوقف شد، از اینرو تعدادشان رو به افزایش است، چنان که شمار اسیران ما نیز نزد آنان رو به افزایش نهاده است. اکنون دادن ترتیب انتقال آنها به داخل کشور برعهده من است. امور اداری حوزه من هم به جای خود باقی است که برای رسیدگی به آنها نیز باید وقتی اختصاص بدهم. مخاطرات و پیچیدگیهای روزافزون جنگ دیرین ما هم به قوت خود باقی است، جنگی که هنوز آن را نبردهایم و من دیگر شک ندارم نخواهیم برد مگر آنکه من در کارم موفق شوم: شناخت دشمن، که همه هدف و علت جنگ ما، معنی غایی آن و فر و شکوه آن است.
من در مورد شخصیت خودم توفیق پیدا کردهام، چون تمام وجودم در کارم خلاصه گشته است و چیزی بین من و کارم حایل نیست. بر شخص خودم و شخصیت خودم پیروز شدهام، ولی پیروزی بر دشمن هنوز مانده است. گاهی سپاهیانش را، انبوه تیره نیرومندشان را، در برابر خود میبینم و از مدرسه، از دفترمان، بیرون میدوم و احساس میکنم یک لحظه، فقط یک لحظه دیگر، به حقیقت دست پیدا میکنم. هنگامی که صدای شلیکها را از جبهه میشنوم که از همه سو ما را در میان میگیرد، میبینم فقط کافی است ایمانم قوی باشد تا شناخت خودبخود دست دهد و پیروز شوم.
نویسنده: آیزاک رزنفلد
منبع : آی کتاب
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست