جمعه, ۲۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 17 May, 2024
مجله ویستا


گیاهانی در شوره‌زار


گیاهانی در شوره‌زار
دیدن هر فیلمی از مسعود کیمیائی، به‌خصوص در سال‌های اخیر و مشخص‌تر بگویم در دورهٔ پس از انقلاب، در من انگیزه‌ای می‌شود برای یک رشته گفتار درونی، حدیث نفس، مونولوگ و از این قبیل... گفتارهائی که مخاطب آن خود کیمیائی است. به این جهت، هر بار که خواسته‌ام دربارهٔ فیلمی از کیمیائی بنویسم، کوشیده‌ام جلوی این گفتارهای درونی را بگیرم، طوری‌که از دل و اندیشه، به قلم و کاغذ منتقل نشود. از خود می‌پرسم آیا کار درستی کرده‌ام؟ به‌عبارتی آری و به عبارتی نه. نه از آن‌رو که بیم داشته‌ام مبادا این جریان ذهنی به خواننده و انتظار او پاسخ ندهد و در حوزه‌ای خصوصی باقی بماند. و آری از آن‌رو که چنین واکنشی از تماشای آثار فیلم‌سازان دیگر در من ایجاد نمی‌شود؛ فقط فیلم کیمیائی چنین نیروئی برای من دارد و حتی اگر بتوانم سخت‌گیرانه سهم مناسبات شخصی خود را با کیمیائی کنار بگذارم، باز می‌بینم که این نیرو ظرفیتی یگانه دارد، و جزء من دست به قلم‌های دیگری هم هستند که در لابه‌لای نقدشان بر کار کیمیائی چنین جریانی با شدت و ضعف و کیمت و کیفیت متفاوت دیده می‌شود که گاه نمی‌توانند کنترلش کنند و در نتیجه نقدشان تبدیل به نامه‌ای خصوصی در مدح یا ذم کیمیائی می‌شود. آن وقت است که چنین دست‌به‌قلمی ممکن است پا از دایرهٔ انصاف، ادب، نزاکت، حرمت‌داری بیرون بگذارند و مثلاً فراموش کنند که این مرد چهل سال است فیلم می‌سازد، چهل سال است می‌اندیشد و از قوه به فعل می‌آورد و دست‌مایه‌هائی برای تماشای ما فراهم می‌کند، جوانی‌اش را و سال‌های پربار هستی‌اش را به سینما بخشیده و ذخیره‌ای برای سینما تأمین کرده غنی و فراوان. و هنوز کار می‌کند و هیچ‌گاه خبر از توقف نزدیک یا دور جریان فیلم‌سازی خود نداده است.
سینما ساختن و سینما نوشتن به‌جزء غریزه و عشق و علم و اطلاع به عنصر دیگری هم نیاز دارد که بعضی سهم آن‌را بسیار بزرگ می‌دانند و آن تجربه و تماشاست. ادبیات جهان یک آرتور رمبو داشت و سینما هم یک ژان ویگو که با چند تا شعر و دوسه‌تا فیلم محصول جوان‌ترین دورهٔ زندگی‌شان پیکر‌ەای پایدار در دنیا ایجاد کردند و در همان جوانی هم مردند. اگر ژان ویگو زنده می‌ماند ـ یا رمبو ـ جریان کار و آثارش ادامه می‌یافت اما منهای آن هالهٔ قداست نبوع افسانه‌ای. و این اتفاقی است که در مورد کیمیائی افتاده که با اولین فیلمش (بخوان دومی) تکان و تحول در سینمای ما ایجاد کرد که با فیلم‌های بعدی دبنال شد تا به یک جریان سنگین و توقع‌برانگیز مبدل گشت، و البته در یک پیکرهٔ بزرگ ۲۵ فیلمی که در چهل سال شکل گرفته است، احتمال پائین و بالا رفتن نمودار ارزشی سینمای او وجود داشته و به گمانم اگر ژان ویگو هم نمی‌مرد چه بسا چنین نشیب و فرازهائی را می‌داشت. خوانندگان می‌دانند که منظور من قیاس ارزشی کیمیائی با ژان ویگو نیست، فقط موقعیت تاریخی آنها با هم مقایسه شده است. باور ندارم که در فرانسه یا آمریکا یا هر جای دیگری، منتقدی به صرف دوست نداشتن آثار متأخر یک فیلم‌ساز، ناگهان خط قرمزی بر تمامیت آثار و سهم و ارزش وی در جریان سینمائی کشورش بکشد. و از آن شگفت‌تر، پای زندگی خصوصی او را هم به‌عنوان ملاک و عنصری اصلی و مؤثر در داوری سینمائی به میان بکشد. در دورهٔ به‌خصوصی ـ دهه‌های ۱۹۵۰ و ۶۰ ـ چنین اتفاق‌هائی رخ می‌داد. مثلاً چارلی چاپلین، اورسن ولز و غول‌هائی دیگر مانند آنها را به اصطلاح ما دراز می‌کردند؛ اما این‌کار را منتقدان فیلم یا سینمائی‌نویس‌ها نمی‌کردند؛ قلم‌به‌دست‌هائی که نشریاتی جنجالی و بی‌ارزش در اختیار داشتند دست به این کارها می‌زدند. محصول کار این آدم‌ها جدی گرفته نمی‌شد و مخاطبانی خاص ـ هرچند پرشمار ـ در میان قشرهای کم‌فرهنگ یا بی‌فرهنگ داشتند. ولی به زمان و مکان ما، متأسفانه هر مجموعه یا گزارش و پرونده‌ای دربارهٔ کیمیائی را که می‌بینی بخشی از آن به نوشته‌هائی بیهوده و بی‌معنی و بی‌اثر اختصاص دارد که در بهترین حالت آکنده از داوری‌هائی به‌واقع عجولانه و ناعادلانه است که خوب پیداست فقط از یک رشته واژه‌های زیبا و ترکیب‌های بدیع و ظاهری تشکیل شده، یا ادعاهائی از قبیل آن‌چه برادر حاتم طائی می‌کرد تا کاری کرده باشد پرصدا. من بر این گمان بودم که فیلم حکم تکلیفی برای این‌گونه نویسنده‌ها و این قبیل داوری‌ها تعیین خواهد کرد. ولی در مواردی (چون همه را نمی‌خوانم) دیدم که قصهٔ ”علی غدد و علی بی‌غدد“ تکرار شده است. اهمیتی ندارد. کیمیائی کیمیائی است.
حکم فیلم خوبی است. کیمیائی در حکم همان کیمیائی بعد از انقلاب است. زیرا من بر این باورم که این فیلم‌ساز، به پیروی از وجود یک تماتیک اجتماعی بسیار قدرتمند در ذهنش، سینمای زمانه را می‌سازد، نوعی مورخ روان‌شناسی اجتماعی است که همپای تحولات جامعه و گاه یک‌قدم فراتر از آن پیش می‌رود و حتی شاهد و روایتگر دوره‌های انتقال هم بوده است.
حکم همچنان قصهٔ بی‌عدالتی و ستمگری است، قصهٔ رشد گیاهانی در شوره‌زار است، روایت جذب گرد آمدن عناصری هم‌جنس و هم ذهن دور از یکدیگر است. کشف و جداکردن این‌گونه مفاهیم در کار کیمیائی، شدنی و شیرین و مفید است: آدم‌های پاک یا دارای گوهر پاک با مشخصاتی از قبیل ستم‌دیدگی و شکست‌خوردگی ناچار جذب هم می‌شوند، ولی آن میان اگر یک عنصر نامناسب و ”ناجور“ باشد خود زنبورهای کندو او را اخراج می‌کنند. در دندان مار دو زوج همدیگر را پیدا کردند و اشتراک در سرنوشت و مسیر آنها را کنار هم قرار داد. این‌جا، در حکم هم چنین است. ستم‌دیده‌ها، دردمندها و شکست‌خورده‌ها جزء آغوش هم پناهی ندارند. ضمن این‌که در کنار یکدیگر می‌توانند عنصر ناجور را هم از میان خود طرد کنند. مهره‌های بازی حکم البته با مهره‌های دندان مار و فریاد و سلطان و غیره از نظر منزلت‌های اجتماعی و پایگاه‌های فرهنگی تفاوت دارند اما این تفاوت، ”سرنوشت“ را تغییر چندانی نمی‌دهند. عامل خرد یا فرزانگی به‌عنوان ملاک سازنده و مؤثر در ساختار فیلم به‌خوبی احساس می‌شود. این ملاک خاستگاهش از ذهن کیمیائی است و تأثیرش در فرم و زیرساخت حکم انکارناپذیر است.
داستان در این فیلم، حالت ظرف سینمائی محکمی دارد. بستری است که تزئینات و حواشی نوینی را ارائه می‌کند، گیرم که این حواشی گاه خیلی زیاد است، از ایجاز مطلوب و استواری که در بعضی آثار کیمیائی وجود دارد فاصله گرفته و وجه تزئینی یا اطلاعی آن چیرگی یافته است. مثال: ورود در جزئیات به نسبت مفصل پیکره و سازوکار گنگستریم ایرانی معاصر، که در سکانس عروسی به اوج خود می‌رسد. و بعضی سکانس‌های دیگر که کارکردش فقط بیان دردهای پنهان بعضی پرسوناژهاست، از جمله رضا معروفی. در عوض محسن، عنصر ناپاک و خشن گروه، طراحی موفقی دارد. یعنی پیداست که فیلم‌ساز نخواسته او را زشت و ناپاک مطلق معرفی کند. حتی سرفه‌ها و تنگی نفس به ظاهر نالازم او، کمکی است به جلب مهر تماشاگر. تکلیف عشق کمی مبهم است: در فلاش‌بک‌ها درست درنمی‌یابم که همسر سهند چرا خودکشی کرد؛ هر چند که خودکشی‌اش از نظر تصویری بسیار زیبا بود. برای این‌که فیلم‌نامهٔ حکم به کمال می‌رسید و نقص‌ها و کمبودها و نقاط ابهامش برطرف می‌شد، دستکاری‌هائی لازم بود. در شیزوفرنی سهند، در کاراکتر جلال گنگستر که مبهم است و به اشاره‌ای برگزار شده (در تناسب با پرداخت مفصل کاراکتر حدمیثاق که با بازی استادانهٔ خسرو شکیبائی، وزن بیهودۀ سنگینی در فیلم پیدا کرده؛ نیمی از این وزن کافی بود). گفتن ندارد که چه اجراهای درخشانی از لیلا حاتمی و پولاد کیمیائی و بهرام رادان و البته استاد انتظامی می‌بینیم. باز، حرف تازه‌ای نیست که فیلم‌برداری اثر بسیار استاندانه و زیبا و دشوار بوده است. همچنین است تدوین فیلم که بنابر سابقه و معمول، بهتر شده که دیگری (آقای پناهی سینماشناس) آن‌را انجام داده. باز باید به تیتراژ خیلی سینمائی فیلم اشاره کرد که هنرنمائی جواد طوسی کیمیائی‌شناس است و طبق معمول موسیقی مناسب و دقیق فیلم. و یک آفرین ویژه برای سکانس اول.
از آن عبارت‌های ناخواسته: حرف‌ها بسیار است و خیلی‌هایش ناگفته می‌ماند. شاید برای وقتی دیگر.

جمشید ارجمند
منبع : ماهنامه فیلم