سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

انسان معاصر و مساله معنا و هویت


انسان معاصر و مساله معنا و هویت
۱) امانوئل كانت، فیلسوف شهیر آلمانی سده هجدهم، انسان را منقسم از دو بخش «عقل‏» و «خواهشهای نفسانی‏» می دانست. به زعم وی، آدمی همیشه و همه جا درگیر كشمكش میان این دو قسم بوده است و راه گریزی از این جدال، وجود ندارد.
با ورود هگل به عرصه زور آزمائی فلسفی، راه جدیدی فراروی «انسان شناختی فلسفی » بازگشت. او به تبیین انسان شناسانه كانت، مؤلفه ای بس مهم به نام «تاریخ » را اضافه كرد و تعامل و تعارض «عقل‏» و «نفس‏» را در بطن تاریخ به بررسی نشست. در نگاه هگل، در یونان باستان، هماهنگی بیشتری بر سرشت آدمی حكمفرما بوده است و مردم، تعارضی ما بین خواهش‏های نفسانی و قوه عقلانی، حس و مشاهده نمی كردند و شكافی كه كانت توضیح داده، حتما به مرور زمان (و به تبع از تعالیم پروتستان) حادث گشته است. بدین گونه، در نظر هگل، ثابت انگاشتن و اجتناب ناپذیر دیدن كشمكش دو جزء «عقل » و «نفس »، بدون مسیری كه انسان در بستر تاریخ طی كرده است، كافی و كامل نمی‏باشد.
باری حتی اگر برای انسان قائل به سرشت‏ها و نیازهای مشترك و ثابت باشیم، (كه بسیاری به این امر قائلند) نمی‏توانیم از این پرسش فربه و بس مهم گذر كنیم كه این نیازهای ثابت و مشترك چه تجلیات كمی و كیفی از خود نشان می‏دهند؟ و به عبارت دیگر: از آن جا كه انسان به نیازها و آرمانهای خویش به صورت التفاتی نگاه می‏كند و دست‏به گزینش می‏زند عرصه‏های گوناگون تاریخ، مظهر بروز و نمود كدام یك از نیازهای آدمی است؟
بدین گونه است كه می‏توان به تقسیم تاریخ، به دو دوره قدیم و جدید دست زد و با توجه به اختلافات ماهوی ما بین انسان قدیم و انسان جدید، این تقسیم بندی را موجه جلوه داد.
انسان جدید به بشر سازنده و ساخته مدرنیسم گفته می‏شود كه بنظر می‏رسد تفاوتهای ماهوی و جوهری با آدمیان قبل از خود (كه آنها هم با یكدیگر اختلافات مهم و قابل توجهی داشته‏اند) دارد. از موارد اختلاف بشر جدید در مقابل انسان قدیم به این نكات اشارت رفته است:
الف) جدی گرفتن زندگی این جهانی و خواهان متمتع شدن از مواهب آن.
ب) نقادی از همه كس و همه چیز و زیر سؤال بردن بسیاری از جوابهای قدیم.
ج) نگاه به جهان به قصد تغییر آن و قانع نگشتن به تفسیر صرف جهان.
د) بروز و طلوع فردیت و وقوع شخصیت گوناگون.
هـ) پرسش محور بودن بشر جدید در مقابل جواب محور بودن بشر قدیم.
و) قانع نبودن به اصلاحاتی در عرصه‏های مختلف فردی و اجتماعی و خواهان تغییرات اساسی گشتن (انقلاب به جای اصلاح).
ز) طالب حقوق خود بودن (در برابر تكلیف خواهی بشر قدیم).
به گمان ما، البته همه موارد فوق در ذیل این تحلیل می‏گنجد:
«بشر كه همواره خواهان برطرف كردن رنج‏های خویش و یا توجیه آنهاست، در جهان جدید، این امنیت و آرامش را توامان با استقلال و آزادی فردی و بهاء دادن به كیستی و چیستی فردیت‏خویش خواهان گشته است. به معنای دیگر، انسان جدید، دو نیاز قوی و اصیل را توامان فراروی خویش یافته است; «نیاز به آرامش و اطمینان‏» و«نیاز به فردیت و دریافتن كیستی و چیستی آن شخصیت و فردیت‏».
رویكرد انسان زاده و زاینده مدرنیسم به اندیشه هم، در قبال این «حساسیت هویتی و شخصیتی‏» قابل توجیه است. «آن كه نسبت‏به شخصیت و فردیت و هویت‏خویش حساس است چگونه می‏تواند در قبال اندیشه‏ها و دیدگاهها و تفكرات خویش بی توجه و بی اعتناء باشد؟».
از این روست كه عده زیادی به تبع از كانت،این جمله را نماد و نمود اساسی مدرنیسم به حساب می‏آورند كه: «شجاعت اندیشیدن داشته باش‏» و این اندیشیدن و شجاعت در راستای حساسیتی كه انسان جدید پیرامون شخصیت و ردیت‏خویش داراست قابل توجیه و تفسیر می‏باشد.
ویژگی‏های دیگر بشر جدید چون: طالب حقوق بودن (نه تكلیف خواستن)، تغییر نگاه نسبت‏به عالم وآدم، نقادی، جدی گرفتن زندگی این جهانی نیز همه با این نیاز بشر (دریافتن كیستی و چیستی و حساسیت هویتی) هم آوا و هم نواست.
هر چند بشر زاده مدرنیسم هم مراحل مختلفی را پشت‏سر گذاشته است (كه در این مقال هم بدان‏ها اشاره‏هائی كوتاه خواهد شد) اما همه این مراحل را می‏توان گسستگی معرفتی و هویتی در قبال جهان قدیم و انسان آن دنیا به حساب آورد و بشر جدید كه به تبع از «حساسیت هویتی‏» خواهان آن گشته است كه پیرامون همه چیز و همه كس از نو بیندیشد، تجربیات منحصر بفرد و بی‏نظیری را در دوران مدرنیسم (و پسامدرنیسم) از پشت‏سر گذرانده است كه در نظر نگرفتن این تجربه‏ها و آزمون‏ها، هر تحلیل انسان شناختی را نیز دچار كلی بافی و عدم شفافیت و وضوح خواهد نمود.
۲) «معنا طلبی‏» و «هویت‏خواهی‏» محورهای اصلی این مقال‏اند و در این رابطه می‏توان سؤالاتی را مطرح كرد:
«معنا» و «هویت‏» به چه منظورهایی به كار می‏روند؟ رابطه بین این دو چگونه می‏باشد؟ و بشر قدیم و انسان جدید به چه طرقی با این مفاهیم سر و كار داشته و دارند؟
الف) هویت:
آدمیان همه درباره سؤالاتی چون: «انسان كیست؟ جهان چیست؟ مبدا و مقصد آدم و عالم كدام است؟ خوب و بد چه مصادیقی دارند؟ «مواضعی برگزیده‏اند و به تعبیری، بدون داشتن موضع در قبال این پرسش‏ها، آدمی تعریف خویش را از دست می‏دهد. هر انسانی، جهان را طوری می‏بیند، از خویش، تصویر و تعبیری در ذهن دارد و موضعی را نسبت‏به ارزش‏ها و بایدها و نبایدهای زندگی انتخاب كرده است. به موضع آدمی در قبال این موضوعات (انسان، جهان، ارزشها) كه اولا از وحدت و انسجام برخوردار باشد، ثانیا در نزد آدمی معتبر و مطابق واقع جلوه كند، ثالثا شفاف و واضح باشد، رابعا اثرات خویش را در همه وجوه و شؤون فردی و اجتماعی آدمی نشان دهد می‏توان «هویت‏» نام نهاد. «هویت داری‏» و «هویت‏خواهی‏» با این تعریف نیازی اصیل و بنیادین در انسان بشمار می‏رود. (حتی اگر اصالت و اهمیت این نیاز را ناشی از مؤلفه‏های تاریخی بدانیم.)
ب) معنا:
انسان را مجموعه‏ای از اعمال، گفتار، حالات، نیازها و آرمانهای گوناگون در بر می‏گیرند و آدمیان قادر نیستند به همه این اعمال، رفتار و نیازها به یك چشم نگاه كنند و ناگزیرند بعضی از این نیازها را بر بقیه برتری دهند.
به این جهت می‏توان گفت: «آدمی در هر صورت، موجودی ارزش گذار است‏» و از این امر، گریز و گزیری ندارد. در این میان انسان نیازمند مرجع و منبعی انسانی یا فرا انسانی است كه بر ارزش گذاری‏های وی مهر تایید بزند و آنها را به رسمیت‏بشناسد كه از آن نیاز به عنوان «نیاز به معنا» تعبیر می‏كنیم.
«نیاز به معنا» ناگزیری آدمی در یافتن معقولیت و مقبولیت‏برای ارزش گذاری‏ها، اولویت‏ها و ترجیح بندهای وی معنی میدهد.
ج) نكته‏ای درباره رابطه معنا و هویت:
آنكه صاحب هویت می‏شود و مواضعی ثابت و مستحكم نسبت‏به پرسشهایی چون: «انسان كیست؟ جهان چیست؟ و ارزشهای آنها كدام هستند؟» پیدا می‏كند، خواه ناخواه در زندگی صاحب معنا نیز میشود و اولویت‏ها و ترجیح‏بندهای وی معین و مشخص می‏گردد. اما عكس این مطلب صادق نیست و از معنای زندگی نمی‏توان «هویت‏داری‏» را نتیجه گرفت. آدمی می‏تواند اولویت‏هایی در زندگی خویش تعیین نماید كه در نزد او معقول و مقبول افتد بدون آنكه مدعی شناخت انسان و جهان و رسیدن به كنه آنها باشد.
۳) آنچه كم و بیش در جهان قدیم مشاهده می‏شود آن است كه قدرت، منبع و مرجعی فراتر از انسان به پرسش‏های او در قبال منشا عالم و آدم، مقصد آنها و هنجارها و ارزش‏های حاكم بر جهان و زندگی آدمی پاسخ می‏دهد و بدین گونه انسان را صاحب «هویت‏» می‏نماید. آنگاه كه بشر صاحب هویت‏شد پر واضح است كه بصورت اجتناب ناپذیر، ارزش‏ها و الویت‏های وی مشخص می‏گردد و زندگی او معنادار می‏شود.
اما در جهان جدید و پیروی آن عمل متهورانه و قهرمانانه كه انسان قصد كرد درباره همه چیز و همه كس از نو بیندیشد و بدین گونه، اندیشه و تفكر را مبدا و مركز همه چیز قرار داد، این تفكر بود كه می‏بایست‏بجای آن مرجع فرا انسانی، به شناخت جهان و انسان دست‏یابد، ارزش‏ها و هنجارهای زندگی را مشخص نماید و عاقبت ابتدا و انتهای عالم و آدم را دریابد. به عبارت دیگر، آرزوی مدرنیسم در ابتدا آن بود كه با اندیشه به هویتی ثابت و پا برجا دست پیدا كند. (آنچه بعدها از آن تحت عنوان «ایدئولوژی مدرنیسم‏» نیز یاد شده است.)
تلاش نخبگان فكری مدرنیسم چون: دكارت، لایب نیتس، هابز، اسپینوزا، هگل،... از مجراهای متفاوتی مورد بررسی قرارگرفته است، اما اگر از سطح تحلیل «هویت‏خواهی‏» به مقوله نظر بیفكنیم می‏توان تلاش این بزرگان اندیشه را، در این راستا خلاصه كرد كه آنها قصد داشته‏اند بر بستر اندیشه و تفكر، هویتی منحصر به فرد و یكتا بر پا دارند و كاری كه بشر قدیم با منابع فرا انسانی بدان نایل گشت، با عقل و اندیشه و اصول آن به انجام برساند.
اما با ظهور اندیشمندانی چون: نیچه، ماركس، كی‏یركگور و فروید خلل هایی جدی بر این «عقل محوری‏» و «عقل باوری‏» مدرنیسم وارد آمد و اندیشه و عقل رقیبان جدی فراروی خود مشاهده كرد. رقیبانی چون: نیازها و خواهش‏های آدمی، تاریخ، ایمان و ضمیر ناخودآگاه در برابر عقل صف آرائی كردند و او را به مبارزه طلبیدند.
این تحول از جنبه‏های گوناگون و مختلف، قابل بررسی است اما تحویل اندیشه به سبب‏های دیگر و فدا كردن دلیل در پای علت‏به نوعی جستجوی هویت‏بر مبنای اندیشه را نیز مسكوت گذاشت. اندیشه‏ای كه معلول خواهشهای نفسانی و نیازهای آدمی است چگونه می‏تواند به كنه جهان و انسان دست‏یابد و عقلی كه تحت فرمان «ضمیر ناخواسته و ناخودآگاه انسان‏» است‏به چه طریق قادر است ارزش‏های ثابت و مشترك زندگی بشر را تشخیص دهد؟
گاهی «بحران هویت‏» را مادر و ریشه همه بحران‏های مغرب زمین و مدرنیسم می‏دانند. در نگاه ما «بحران هویت‏» نه تنها در بر انداختن هویت تاریخ انسان بوسیله عقل نقاد، كه نا كام ماندن در ساختن هویتی بر مبنای اندیشه هم معنی می‏دهد و عقل انسانی كه برای نقادی مهیاتر به نظر می‏رسد تا بر پا داشتن و ساختن هر تلاشی را برای ساختن هویتی بر مبنای خرد، با شكست مواجه ساخته است.«پرسش محوری‏» جهان جدید در مقابل «جواب محوری‏» جهان قدیم در مهمترین بخش، منوط و مربوط به مقوله «موضوعات هویت‏» و «پرسش‏های آن‏» است كه بشر جدید سؤالات اساسی پیرامون جهان و انسان را به اجبار، مسكوت گذاشته است.
از این روست كه نیچه (آن كه عده‏ای او را فیلسوف ممتاز فرهنگ غرب می‏دانند) مردن هرگونه خدایی را در جهان جدید اعلام می‏دارد و پر واضح است آنگاه كه خدا مرده باشد انسان دارای ملاك و میزانی فرا انسانی نخواهد بود و خود می‏بایست‏به گزینش و انتخاب دست‏یازد.
ما انسان‏ها همه «بازیگران‏» و «نظاره گران‏» صحنه وجودیم و در این بین البته بیشتر بازیگری می‏نمائیم و غافلانه به زیستن مشغولیم. اما «نظاره‏گری‏» آدمی آنگاه بیشتر رخ میدهد كه وی با موانع و مشكلات و تعارضاتی اساسی بر سر راه خویش مواجه گردد. تامل، توجه و تفكر (نظاره‏گری) مهمترین دلیل از برای وجود بحران و مشكلی مهم و جدی است و از آن خبر میدهد و اندیشیدن فراوان و تاملات و بازنگری‏های اساسی انسان جدید بر مقولاتی چون «هدف خلقت‏» «وجود نفس‏» «پوچی‏» «اضطراب‏» «احساس گناه‏» و... همه دلیلی بر وجود بحران عمیق هویتی است كه اندیشه محوری (با نقد هویت تاریخی انسان و بر انداختن پایه‏های خود تفكر) فراروی بشر قرار داده است.
۴) «بحران هویت‏» مدرنیسم واكنش‏های گوناگونی را در بین نخبگان تمدن و تفكر مغرب زمین بر انگیخته است كه به مواردی از این عكس العمل‏ها، اشاراتی مینماییم:
الف) ژان گیتون فیلسوف كاتولیك معروف، دو موضع مهم آدمی در قبال موضوعات هویت را «پوچی‏» و «راز» میداند:
«اندك اندك ما شروع به درك این حقیقت می‏كنیم كه حقیقت در پرده و غیر قابل دسترسی است و ما به زحمت‏سایه آن را تحت‏شكل موقتا متقاعد كننده یك سراب دریافت می‏كنیم. اما در پس این پرده چیست؟ در برابر این معما، تنها دو روش وجود دارد: یكی به جانب «پوچی‏» رهنمون می‏شود و دیگری به جانب «راز».
گرایش نهایی میان این یكی یا آن دیگری در مفهوم فلسفی كلمه، رفیع‏ترین تصمیمات فلسفی مرا تشكیل می‏دهد. من همواره به جانب راز نگریسته‏ام. «راز نفس حقیقت‏». چرا وجود موجود است؟
ب) این راز نقطه محوری اندیشه‏های گابریل مارسل هم می‏باشد. او مابین «راز» و «مساله‏» تمایز می‏افكند و بر این نظر است كه در «راز» بر خلاف «مساله‏» جدایی میان «موضوع شناسایی‏» و «فاعل شناسایی‏» از میان می‏رود.
«راز چیزی است كه خود من گرفتار آنم و از این رو تنها تصوری كه از آن می‏توانم داشت تصور قلمرویی است كه در آن تمایز میان آنچه در من است و آنچه در برابر من است معنای خویش و اعتبار اولیه خود را از دست می‏دهد. مثلا اگربا مسایلی درباره آزادی، التزام معنای زندگی یا وجود خدا مواجه شوم موقف آفاقی (عینی، Subjectiviey ) نیست تا با اتخاذ آن بتوانم به چنین مسایلی پاسخ گویم... رازها حقایقی نیستند فراتر از ما، حقایقی هستند فرا گیرنده ما».
و بدین گونه مارسل نیز مسایل نهایی و اساسی زندگی و هستی را از جنس «راز» می‏داند و همه زندگی فكری خود را تلاشی برای سخن گفتن درباره این راز و یافتن جوانب و شقوق آن، معرفی میكند.
ج) در آرای تیلیش اما بر خلاف اندیشه‏های گیتون و مارسل، شاهد شكافتن جنبه دیگر قضیه، «پوچی‏»، هستیم. تیلیش كه وجود بشر را «حتی در ابتدایی‏ترین بیان بدوی ترین انسان هم معنوی میداند»، دو تجلی مهم بحران بشر جدید را «پوچی‏» و «بی معنایی‏» مفروض می‏گیرد. «بی‏معنایی‏» در نزد او تهدید مطلق عدم نسبت‏به تایید معنوی است و اصطلاح پوچی برای وی تهدید نسبی در قبال آن تایید معنوی می‏باشد. به زعم وی، اضطراب بی‏معنایی، اضطراب از دست دادن یك مساله غایی و تشویش درباره فقدان یك معنی است كه معنابخش همه معانی است. این اضطراب با از دست دادن گره گاهی معنوی رخ می‏دهد و فقدان پاسخی است (هر چند نمادین و غیر مستقیم) به پرسش معنای هستی. اما اضطراب پوچی در موقعی رخ می‏دهد كه محتواهای خاصی از زندگی معنوی در معرض تهدید قرار گیرد.
در دستگاه واژگان ما، آنچه تیلیش اضطراب بی معنایی می‏نامد ناشی از بحران هویت و آنچه اضطراب پوچی می‏داند ناشی از بحران معنا می‏باشد. او خود بر نسبی بودن اضطراب پوچی و مطلق بودن اضطراب معنایی اشاره می‏كند كه در چهار چوب مفاهیم موضوعه این مقال، «اضطراب پوچی‏» و «اضطراب معنایی‏» به ترتیب ناشی از ناكام ماندن انسان در جواب به «نیاز به معنا» و «نیاز به هویت‏» می‏باشد. د - تاكید زیادی كه روان شناسان و اندیشمندانی چون: آلپورت، فرانكل و مازلو بر نقش نیازها و جدی گرفتن آنها می‏نمایند همه به نوعی نشان دهنده مشكل انسان مدرن پیرامون معنا و مشخص نبودن اولویت‏های اوست.
بدین رو، فرانكل از قول نیچه میگوید: «آنكه چرایی زندگی خویش را یافته است‏با هر چگونگی خواهد ساخت.» تنها راه مقابله با رنج‏هایی كه نمی‏توان آنها را برطرف نمود در نزد فرانكل، معنادار كردن آنهاست. به قول ما: «آنجا كه نمی‏توان رنج و دردی را از بین برد می‏باید آن را توجیه نمود.»
باز تكرار كنیم «معناداری‏» بدین منظور است كه آدمی توجیه روانی و فكری برای اولویت‏ها و ارزش گذاری‏های خویش به دست آورد، بدون آنكه او نیازمند «هویت داری‏» (پاسخ به پرسش‏های اساسی عالم و آدم) باشد و بشر جدید، در خیلی از موارد بدنبال معناست تا آنكه توانایی جستجوی هویت تازه‏ای داشته باشد و در این راه رویكرد تازه‏ای به مبحث «نیازهای بشری‏» داشته است.
هـ) از مصادیق دیگر «بحران معنا» قهرمان كتاب «یادداشتهای زیر زمینی‏» فئودور داستایوسكی نویسنده معروف روس است. این شخصیت (مرد زیر زمینی) انزوا پیشه كرده، دست‏به هیچ كاری نمی‏زند و دائما خویشتن، انگیزه‏ها، اهداف و آرمانهای خود و دیگر انسانها را زیر سؤال می‏برد. او دست روی دست گذاشتن و بی كار نشستن را ثمره مستقیم و اجتناب ناپذیر هرگونه پرسش و ابهامی عمیق درباره: «انسان، غایت او، انگیزه‏های وی، دلیل اعمال و نیازهایش‏» میداند و می‏گوید:
«ای خدا! اگر با تمام این احوال می‏دانستم كه در اثر تنبلی است كه بیكار نشسته‏ام باز آن وقت راضی بودم و خیلی به خودم احترام می‏گذاشتم. به خودم متوجه می‏شدم! مخصوصا به این دلیل به خودم ارزش می‏دادم كه در آن صورت اقلا این استعداد را داشتم كه تنبل باشم! آن وقت‏حداقل دارای خاصیتی بودم، كه می‏توانستم به داشتن آن مطمئن باشم. آن وقت دارای چیزی مطمئن بودم‏».
آن چیز مطمئن چیزی جز تعین اولویت‏های آدمی نیست تا بدان وسیله به بحران معنای انسان پاسخ دهد و زندگی انسان را صاحب معنی كند، و «بحران معنا»ی مرد زیرزمینی داستایوسكی، بوسیله پرسش از: انگیزه‏ها و دلیل اعمال وی خود را نشان داده است.
و) نیكوس كازانتزاكیس عارف، نویسنده و فیلسوف یونانی نیز همه زندگی خویش را تلاشی در جهت رسیدن به این معنا (یقین) می‏داند:
«هرگاه به یقینی رسیده‏ام، آرامش و اطمینانم زودگذر بوده است. شك ها و دلهره‏های تازه در دم از این یقین پر می‏شود و مجبور میشوم مبارزه تازه‏ای در پیش بگیرم تا از یقین‏های قبلی برهم و یقینی تازه بجویم. تا اینكه آن یقین تازه هم به نوبه خویش به بلوغ رسد و به بی یقینی بدل شود... پس چگونه می‏توانیم بی یقینی را تعریف كنیم؟ بی یقینی، مادر یقینی تازه است.»
او در جایی یادآور می‏شود كه در زندگی خویش، حقیقتی باور نكردنی یافته است كه همیشه در رنج و الم‏ها، لذتی عمیق در خود حس می‏كند.
بر این گزاره می‏توان تحلیل‏های مختلفی را روا داشت اما توجیه ما آن است: فردی چون كازانتزاكیس كه در زندگی خویش با پریشانی‏ها، سرگردانی‏ها، شك‏ها و پوچی‏های فراوانی همراه بوده است (كه بر همه این موارد می‏توان نام «بحران معنا» عطا كرد) در دردها و آلام بزرگ، عاملی مهم و فربه برای خویش یافته است و این دردها قادر گشته‏اند كه پریشانی‏ها و سرگردانی‏های او را زایل كنند و اولویت‏های وی را مشخص سازند.
سرنوشت انسان نخبه جهان مدرن سرنوشت غریبی است. او به رنجی بزرگ تن در میدهد تا رنجی عمیق‏تر را در ساحت دیگری از وجودش زائل كند. او حاضر است مشكلات و رنج‏های بزرگی را بپذیرد تا در لایه‏هایی از وجود خود به هت‏شفافیت این اولویت‏ها، احساس آرامش و رضایت كند.
ما آدمیان قادریم در ضمن رنج‏بردن در سطحی، در سطوحی دیگر از وجودمان احساس آرامش كنیم. «معناداری‏» بوسیله «دردهای بزرگ‏» اما بدین معنی است كه این رنج‏ها در ساحتی دیگر از انسان، می‏توانند اولویت‏ها و ترجیح‏بندهای وی را مشخص و معین سازند و از این لحاظ، با دیگر رنج‏های آدمی و طرز مواجهه انسان با آنها تفاوت‏هایی مشاهده می‏شود.
به زعم ما، اگر بزرگترین نماد «بحران هویت‏» جهان جدید، در مشكلی كه تقریبا همه فیلسوفان بزرگ آن را از دكارت و اسپینوزا گرفته تا كانت و یا سپرس و هایدگر با مقوله «اخلاق‏» و ارزشهای زندگی‏» داشته‏اند هویدا و پیداست، بزرگترین تجلی «بحران معنا» در سرگردانی‏ها، حیرانی‏های جستجوگران حساس جهان جدید، مشخص است. ما این عبارت از «ژان پل سارتر» را مصداق خوبی از این بحران معنا می‏دانیم كه: «انسان، شور و شوقی بیهوده است‏» «شور و شوق بشر توجیه ناپذیر است‏»
جستارها و كاوش‏های بشر جدید برای یافتن معنای زندگی به سیر و سلوك شباهت دارد با این تفاوت كه مقصود و منظور «سالك جهان جدید» بسی نحیف‏تر از «مراد» می‏باشد و انسان شوریده حال معاصر اگر معنایی برای رنج‏های خود و چارچوبی برای اولویت‏های خویش بیابد بسی مشعوف و شاكر خواهد بود.
حسین كاجی
منبع : بلاغ