پنجشنبه, ۱۳ دی, ۱۴۰۳ / 2 January, 2025
مجله ویستا


او یک آدم است


او یک آدم است
● فرمانده Comandante
نویسنده و کارگردان: الیوراستون. فیلم‌بردار: کارلوس مارکوویچ، رودریگو پریتو. تدوین: الیسا بونورا، آلکس مارکز. موسیقی: آلبرتو ایگلیسیاس، پل کلی. با حضور: فیدل کاسترو، الیور استون، خوانیتا ورا. مستند. محصول ۲۰۰۳ آمریکا و اسپانیا، ۹۹ دقیقه.
● فیلم‌ساختن دربارهٔ آدم‌هائی که اسم و رسمی دارند و مخاطب آنها را می‌شناسد، چه زنده باشند و چه از رفتگان ـ به‌خودی خود ـ یعنی در افتادن با تصویر ذهنی بینندگان. هر چه اسم بزرگ‌تر باشد، این تصویر پررنگ‌تر است و کار سخت‌تر. در هر حال و در هر شکلی هم که فیلم ساخته شود، مخالفان و معترضانی خواهد داشت. کمی و زیادی انتقادها هم بستگی دارد به نزدیکی یا دوری نگاه فیلم‌ساز از نگاه موافقان و مخالفان، و فاصله با تصور رایج و غالبی که از آن شخص وجود دارد. حالا اگر قرار باشد در چنین فیلمی به آثار این شخصیت هم اشاره شود و تصویرسازی‌ای صورت بگیرد، اگر نسبتی با هنر و ادبیات داشته باشد و در حوزهٔ علوم انسانی و ذهنی قرار بگیرد، دشواری بیش‌تر است. به‌ویژه دربارهٔ آثاری که قابلیت تأویل و تحلیل زیادی دارد. مثلاً تصور کنید تصویرسازی شعری از حافظ را، و همخوانی آن با نظر تک‌تک علاقه‌مندانی که پیش از این بارها و بارها آن‌را خوانده‌اند و برایش تصویر مورد علاقه‌شان را ساخته‌اند. این مسئله هر چند در سینمای داستانی هم وجود دارد، ولی در عرصهٔ مستند بیشتر خودش را نشان می‌دهد، و مخاطبان وقتی فارغ از داستان‌پردازی راوی، با عنوان ”واقعی“ روبه‌رو می‌شوند بیشتر به‌خود حق می‌دهند تا اظهارنظر کنند و در قیاس با آنچه در ذهن ساخته‌اند به داوری بنشینند. به‌همین دلیل، پرداختن به شخصیت‌های کم‌تر آشنا چنین پیامدهائی ندارد و بینندگان به‌عنوان اولین تصویر آن‌را می‌پذیرند. وقتی پای یک شخصیت مهم به میان می‌آید، فیلم‌ساز برای روایت حقیقی و اطلاع‌رسانی درست، باید قبل از هر چیز آن لایه‌های پیرامونی ـ اسطوره‌ای یا هر چیز دیگر ـ را کنار بزند و شخصیت موردنظر را از آن دور از دسترس بودن خارج کند و او را به‌عنوان یک ”انسان“ دارای گوشت و پوست و استخوان و در جایگاه ”آدمی قابل لمس“ روایت کند، مگر این‌که اساساً از ابتدا قصد دیگری داشته باشد.
فرمانده دربارهٔ یکی از مشهورترین چهره‌های سیاسی جهان در چند دههٔ گذشته است. حجم خبرها و گستردگی حضور فیدل کاسترو در رسانه‌های مختلف باعث شده اغلب مردم عادی کشورهای دنیا هم او را بشناسند. مردی با لباس سبز نظامی و ریش انبوه، که عموماً با هیجان خاصی پشت میکروفن فریاد می‌زند، و سال‌هاست در مقابل آمریکا ایستاده. این تصویری است که در ذهن‌ها ثبت شده و نام کاسترو که می‌آید، این تصویر راه هم با خودش می‌آورد. اما فرمانده سنخیتی با این تصویر ندارد و الیور استون چهرهٔ دیگری از این سیاستمدار ارائه می‌دهد؛ چهره‌ای که اتفاقاً ربطی به سیاست ندارند. در واقع این فیلم ”شخصیت‌محور“ براساس شخصیت حقیقی او بنا شده نه شخصیت حقوقی‌اش. فیلم‌ساز او را به‌عنوان یک ”انسان“ جلوی دوربین می‌آورد و با حذف فاصله‌ها، با او به گفت‌وگو می‌نشیند. خودش هم کنار او قرار می‌گیرد و در موقعیتی برابر و اصلاً بی‌توجه به جایگاه یک سیاستمدار کهنه‌کار لحظه‌های صمیمانه‌ای فراهم می‌کند تا کاسترو را در حد و اندازه‌های یک آدم معمولی ببینیم که سرگرم سیاست است و کشوری را اداره می‌کند. پس طبیعی است که همه، فیم را با ذهنیات خودشان دربارهٔ موضوع بسنجند و این نگاه، پررنگ‌تر از مواجهه با آثار داستانی ”شخصیت‌محور“ پیشین استون، JFK و نیکسن و اسکندر است. در حالی‌که در متولد چهارم ژوئیه، کم‌تر کسی به شخصیت واقعی آدمی که فیلم براساس زندگی او ساخته شده بود، کار داشت.
جالب این‌جاست که این تصویر خودمانی و صمیمانه نه مثلاً در خانهٔ کاسترو یا در یک سفر تفریحی، که در محل کار او و در کسوت همان سیاستمدار آشنا شکل می‌گیرد. یعنی کارگردان شخصیت حقیقی او را در دل شخصیت حقوقی‌اش نشان می‌دهد و می‌خواهد بگوید این مرد سیاست، اصلاً همین‌گونه است. به‌همین دلیل، در تمام تصویرهای گرفته شده، کاسترو همان یونیفرم نظامی را به تن دارد و حتی در نماهای آرشیوی هم جزء یک‌بار با کت و شلوار در دیدار با پاپ ژان پل دوم، و نمائی کوتاه از دوران جوانی با لباس راحتی خانه، او را در لباس دیگری نمی‌بینیم. فرمانده نه تنها بر کاستروی اهل سیاست متمرکز نیست، که اصلاً نمی‌خواهد از تولد تاکنون او را بازگو کند. فیلم شرح دیدار آدمی‌ست به نام الیور استون با آدمی به نام فیدل کاسترو کاری داریم و نه به مسائل شخصی و خانوادگی‌اش.
خانه و زندگی کنونی او را هم اصلاً نمی‌بینیم. حتی توقع اولیه دربارهٔ آشنائی با دیدگاه سیاسی او هم چندان برآورده نمی‌شود. و شاید به همین دلیل است که اغلب تماشاگران این‌جائی در مواجهه با چنین فیلمی اولین واکنش‌شان این است که آن‌چه را دیده‌اند، قبلاً خودشان می‌دانسته‌اند! در حالی‌که پی بردن به روحیات یک آدم، که در قید حیات است، مهم‌تر از چیزهای دیگر است. و اولیور استون به‌خوبی از پس این مسئله برآمده. طوری‌که پس از دیدن فیلم احساس می‌کنیم فیدل کاسترو را خوب می‌شناسیم و می‌دانیم چه‌ جور آدمی است. درست است که این شخصیت را از دریچهٔ نگاه فیلم‌ساز می‌بینیم و زاویهٔ دید ما را الیور استون انتخاب کرده، اما حتی اگر از تماشای فیلم قانع نشویم، این حس را هم نداریم که چیزی از شخصیت کاسترو نادیده گرفته شده. ولی مثلاً نگاه کنید به مستند شاملو شاعربزرگ آزادی، که کوچک‌ترین نشانی از روحیهٔ طناز و متلک‌گوی احمد شاملو را ـ که در همان دیدارهای نخست هم می‌شد به آن پی برد ـ ندارد و تنها به وجه متفکرانهٔ او می‌پردازد؛ و از پس آن نمی‌توان به شناخت کامل شاملو رسید. منظورم نپرداختن به دیگر وجوه کاری شاملو نیست که انتخاب فیلم‌ساز است و حق طبیعی او؛ وجه شخصی‌اش را می‌گویم که وقتی فیلم در خانهٔ شاملو می‌گذرد و در همنشینی با همسر و دوستان، انتظارش هست به تصویر کشیده شود.
نپرداختن به خانوادۀ کاسترو و عدم تمرکز بر زندگی خانوادگی او هم جوابش در خود فیلم هست. تقریباً بیش از دوسوم فیلم را می‌گذارد که الیور استون از کاسترو دربارهٔ همسرش می‌پرسد. او می‌گوید حامی‌اش بوده. مترجم این جمله را ترجمه می‌کند، و کاسترو با اشاره به مترجم در کنار این دو حضور داشته، همسر کنونی کاسترو است. در این‌جا چند عکس از همسر اول می‌بینیم و استون عکس‌های بیشتری می‌خواهد. کاسترو جواب می‌دهد: ”ندارم. همیشه سعی کرده‌ام زندگی خصوصی‌ام را در خانه بگذارم.“ بعد استون از زن‌های زندگی می‌پرسد و اسم‌هائی را پشت هم ردیف می‌کند که همسر فعلی از وجود بعضی‌هاشان بی‌خبر است. کاسترو می‌گوید بدون عشق، زندگی معنا ندارد و به عشق بزرگ زندگی‌اش اشاره می‌کند: ”سیلیا عشق واقعی‌ام بود. هیچ‌وقت فراموشش نمی‌کنم.“ چند لحظه‌ای تصویر زیبائی از سیلیا را که هم‌رزم کاسترو بوده در کنار او می‌بینیم و کاسترو ادامه می‌دهد: ”هیچ‌وقت سیلیا را بین مردم نیاوردم. همیشه خانواده‌ام را از سیاست جدا کرده‌ام. این‌که همسرم را زن اول جامعه بدانند، بسیار زشت است.“ بعد هم دربارهٔ فرزندانش می‌گوید: ”همهٔ وقت آزادم برای بچه‌ها بود. پدری احساساتی بودم و خیلی به آنها اهمیت می‌دادم.“ سپس تصویری چندثانیه‌ای از کاستروی جوان با پسرش در خانه، و بعد چند ثانیه‌ای از همان پسر که حالا بزرگ شده. و بعد هم قطع به بچه‌ مدرسه‌ای‌های امروز کوبا. و با این پیوند که اندیشه کاسترو را به همهٔ بچه‌های کوبا تعمیم می‌دهد، چند دقیقهٔ کوتاه مربوط به خانواده به پایان می‌رسد.
شکستن تصور قالبی‌ای که از یک سیاستمدار وجود دارد، حسن بزرگ فیلم است. پرداختن به علایق سینمائی کاسترو و این‌که از سوفیا لورن و چارلی‌چاپلین خوشش می‌آید، تنها یک‌سوی ماجراست. حتی وقتی سؤال‌های مهمی از او پرسیده می‌شود، باز هم در موقعیت یک انسان معمولی به آن جواب می‌دهد. منشأ پیدایش جهان چه چیزی‌ست؟ هدف زندگی آدم‌ها و اصولاً بودن آنها درک خودشان است؟ آیا شما خویشتن‌داری را تمرین می‌کنید؟ اصلاً هدف زندگی شما چیست؟ در پاسخ به همهٔ این سؤال‌ها، مردی را می‌بینیم که اصلاً می‌تواند آن چهرهٔ مشهوری که پیش از این می‌شناختیم نباشد. تأمل می‌کند، فکر می‌کند، با انگشت‌هایش بازی می‌کند، چیزهائی روی کاغذ می‌نویسد، و بعد حرف‌هائی می‌زند که هیچ ربطی به جایگاه سیاسی‌اش ندارد: برنامه‌ریزی برای خلقت جهان، رستاخیر، امکان ذاتی بشر، مدیتیشن و قدرت ذهن و... حتی جای هم که به حضور استون در جنگ ویتنام اشاره می‌شود، نگاه فیدل کاستروی امروز ضد جنگ است و انسانی، نه ضدامپریالیسم و مخالف کشوری خاص. در فضای خودمانی گفت‌وگو، کاسترو از الیور استون می‌پرسد: ”دوست‌داشتی مدال‌هائی را که برای جنگ ویتنام گرفتی، برای کاری‌که حالا داری می‌کنی بهت می‌دادند؟“
کاستروئی که در فیلم فرمانده می‌بینیم، می‌گوید، می‌خندد، خوش‌وبش می‌کند، با الیور استون به گالری نقاشی و به کلیسا می‌رود، در کافه می‌نشیند و می‌خورد و می‌نوشد و شوخی می‌کند و... در واقع همهٔ کارهائی که یک آدم انجام می‌دهد. هیچ اشکالی هم ندارد، چون کارهائی معمول و طبیعی است. اما اگر چنین اتفاقی در ایران بیفتد، آن‌وقت دیگر به دید معمولی و طبیعی به آن نگاه نمی‌کنند. نمونه‌اش یکی از فیلم‌های مربوط به انتخابات ریاست‌جمهوری امسال است که یکی از چهره‌های مشهور سیاسی را در خانه و زمان انجام برخی کارهای متداول شخصی می‌دیدیم. چند روز بعد در جائی اعتراض شد که شأن ایشان بالاتر از این بوده که به‌ خاطر رأی جمع‌کردن اجازه بدهند کوتاه کردن موی سرشان توسط سلمانی را در تلویزیون نشان بدهند. البته این هیچ ربطی به موقعیت سیاسی و ممنوعیت رسمی و این حرف‌ها ندارد. نوعی فرهنگ خاص در جامعهٔ ما هست که دوست نداریم آدم‌هائی را که دور از دسترس می‌بینیم و برای‌مان مهم هستند، به‌عنوان انسان‌های خاکی و معمولی نگاه کنیم.پس از ساختن وقت خوب مصایب دیدم افرادی را که معتقد هتند اصلاً چه معنی دارد یک روشنفکر را در حال خنده و شوخی و جوک تعریف کردن نشان بدهیم. پس از ”سه‌گانهٔ فروغ“ هم بودند اشخاصی که اعتقاد داشتند هر چیزی را نباید گفت، حتی اگر درست باشد. سال‌ها پیش، دوست عزیزی که دستی در هنرهای مختلف دارد پس از مدت‌ها تلاش برای دیدن احمد شاملو، به‌ خانه‌اش می‌رود. آن‌روز این دوست ما دیرتر یا زودتر به آن‌جا می‌رسد یا برای شاملو برنامه ناگهانی‌ای پیش می‌آید. خلاصه وقتی دوست ما می‌رسد، شاملو حمام بوده. دوست ما منتظر می‌نشیند و حمام هم ظاهراً چند متر با محل نشستن او فاصله داشته. شاملو از حمام می‌آید بیرون و با حوله‌ای که دور خودش پیچیده بوده سلام و علیکی می‌کند و می‌رود تا لباسش را بپوشد. یادم نیست بعدش چه می‌شود و این دوست ما همان موقع خداحافظی می‌کند و می‌آید بیرون، یا محض رعایت ادب کمی می‌نشیند و بعد بلند می‌شود. اما نکتهٔ اصلی این حکایت، تأسف و پشیمانی بسیار این دوست از دیدن شاملو در آن وضعیت است: ”فکر را بکن! شاملو با حولهٔ حمام... خدای من! آخه چرا؟“
کاسترو حرف‌هائی می‌زند که با پیش‌زمینه‌هائی که در ذهن‌ما ساخته شده و تصوری که از حکومت او داریم فرق می‌کند. او می‌گوید: ”در تاریخ ۴۳ سالهٔ انقلاب، هیچ‌وقت شکنجه نداشتیم. همهٔ آن شورشیان را هم که خیانت کردند آزاد کردم، بدن هیچ شکنجه‌ای. بروید بپرسید. از هرکس خواستید سؤال کنید.“ وقتی هم الیور استون دربارهٔ کسانی سؤال می‌کند که فرار کرده‌اند و برای خانواده‌های‌شان مشکل درست شده، کاسترو می‌گوید این مشکلات همه جا هست. از شکل سؤال کردن خونسردانهٔ کارگردان باید حدس بزنیم مشکلاتی که از آن صحبت می‌شود، خیلی جدی نبوده، چون اصلاً بحث پی گرفته نمی‌شود. در همه جا استون خیلی راحت سؤال می‌کند و کاسترو هم راحت پاسخ می‌دهد. هر دو خونسرد هستند و هیچ تنشی پیش نمی‌آید. شکل گفت‌وگو اصلاً مباحثه‌ای نیست و نمی‌دانم ادامه پیدا نکردن بحث و قانع شدن الیور استون تا چه حد به تحقیق دربارهٔ کاسترو و کوبا برمی‌گردد. منظورم تحقیق‌های خاص و طولانی برای کشف حلقه‌های مفقوده یا افشاکردن موارد خاص نیست، چون اصلاً قرار نیست با چنین فیلمی روبه‌رو باشیم؛ منظور داشتن اطلاعات کافی برای گفت‌وگوست. وقتی صحبت از مجرم بودن هم‌جنس‌بازها می‌شود، کاسترو می‌گوید: ”در ابتدای انقلاب، بیشترین آمار را داشتیم. ولی حالا محو شده و دیگر وجود ندارد. انقلاب با سال‌ها تلاش توانست آن‌را از بین ببرد.“ اما عجیب است که استون از تعداد زیاد فاحشه‌ها و گستردگی تجارت سکس در کوبا حرفی نمی‌زند.
گاهی هم واکنش استون تصویری‌ست. مثلاً وقتی کاسترو می‌گوید دیگر فقیر وجود ندارد. به تصویرهای سیاه و سفیدی از گرسنگی و فقر زمان انقلاب قطع می‌شود: تیلتی از کفش‌های پاره مردی سیاه‌پوست به کت آبی و شیکی که به تن دارد. یعنی کم‌شدن و شکل عوض کردن فقر در دوران کاسترو. البته انتخاب تصویر برای حرف‌هائی که گفته می‌شود، بیش از هر چیز کارکرد گزارش دارد بیش از آن که بخواهد تحلیل و تفسیری ارائه دهد. البته این هم یک شیوه است و آن را دم‌دستی و سرهم‌بندی نمی‌دانم. اما مسئله این‌جاست که استفاده از این کارکرد در فیلمی که قرار نیست گزارش یک دوره و گزارش یک کشور و حتی گزارش یک آدم باشد، یک‌دستی را به‌هم می‌زند. مثلاً وقتی صحبت از بدی جنگ و کشتار به میان می‌آید، تظاهرات در کشورهای مختلف و تجمع در مقابل کاخ سفید آمریکا را می‌بینیم. وقتی کاسترو از آرزوی دوبار زندگی صحبت می‌کند تا شروع بدون اشتباهی داشته باشد، دختربچه‌هائی را می‌بینیم با لباس سفید عروس. هنگامی‌که کاسترو می‌گوید ”کاش“ به گذشته برمی‌گشتم...“ تصویر سیاه‌و سفیدی از پرواز یک هواپیمای قدیمی می‌بینیم. و موقعی‌که از زبان او می‌شنویم ”حالا همه چیز تغییر کرده و با دید جدیدی باید به مسائل نگاه کرد“، تانکی قدیمی را می‌بینیم که در گوشه‌ای از شهر قرار گرفته و حالا فقط نشانه‌ای از روزگاری سپری شده است.
فرمانده مانند اغلب مستندهائی که به یک رویداد یا یک شخص می‌پردازد، براساس گفت‌وگو شکل گرفته و ساختارش مبتنی بر کنار هم قرار گرفتن چهارگونه تصویر است: مصاحبهٔ جدید، مصاحبهٔ آرشیوی، تصویر توضیحی جدید و تصویر توضیحی آرشیوی. برخلاف فیلم محاکمهٔ هنری کسینجر که آن‌هم در قالب گفت‌وگو ساخته شده و از نمونه‌های جدید مستندهای ”شخصیت‌محور“ است، این‌جا کل گفت‌وگوی جدید مربوط به شخصیت اصلی است و با افراد دیگر مصاحبه نشده. تصویرها با چهار دوربین ضبط شده، و اغلب دوربین روی دست است. به‌جز قاب‌های معمولی از کاسترو و استون، این اینسرت‌ها و تکان‌های دوربین روی دست به‌گون‌ای نیست که آرامش تصویر و ثبات قاب‌ها را به‌هم بریزد و در تدوین طوری کنار هم چیده شده که احساس نمی‌کنیم از قطعه‌ای ناچسب فقط برای تنوع استفاده شده. در واقع در طول فیلم سادگی تصویری رعایت می‌شود و کمتر نکتهٔ خاصی که حواس ما را متوجه تصویربرداری عجیب و غریبی کند به چشم می‌خورد، از جمله‌ جائی که صفحهٔ مانیتور یکی از دوربین‌ها را در پیش‌زمینهٔ تصویر می‌بینیم و باز به تصویر اصلی می‌رسیم. ضمن این‌که این سادگی در تدوین هم رعایت شده.
نهایت ترفندها، کنار هم قراردادن تصویرهای سیاه و سفید و رنگی است و استفاده از اسلوموشن؛ همین. ساختار فیلم هم متکی به طرح تدوین است، نه دکوپاژ و حتی برنامه‌ریزی دقیق اولیه. در چنین فیلم‌هائی، مشخص نیست چه حرفی در مقابل دوربین گفته خواهد شد و چه اتفاقی رخ خواهد داد، و کارگردان برمبنای تصویرهای گرفته شده، ترتیب و چگونگی کنار هم قرار گرفتن صحنه‌ها را تعیین می‌کند. به احتمال زیاد در این‌جا هم مانند اغلب چنین مستندهائی، بخش‌هائی برای رسیدن به ضرباهنگ بهتر یا اهمیت پیدا کردن صحنه‌ای خاص، در زمان تدوین چندین‌بار جابه‌جا شده است.
نزدیک به اواخر فیلم، که با صحبت از آفریقا و نهضت‌های آزادی‌بخش آن‌جا و نلسون ماندلا فیلم ملال‌آور می‌شود، فیلم‌ساز به سراغ چه‌گوارا می‌رود و جذاب‌ترین بخش فرمانده شکل می‌گیرد. بهترین تصویرهای آرشیوی مربوط به همین موضوع است و در کنار جذابیت محتوائی، نکتهٔ دیگری هم در این‌جا جلب توجه می‌کند. در آخرین نمائی که از چه‌گوارا می‌بینیم، او رو به دوربین دست تکان می‌دهد. فیلم‌ساز این تصویر را فیکس می‌کند تا اشاره‌ای باشد به ماندگاری او، و بعد به عکس‌های او در دست مردم می‌رسیم، و همان‌طور که فیکس‌شدن تصویر را روی این لحظه‌ها می‌شنویم که جزء صحنهٔ مربوط به همسر اول کاسترو، مشابهش در هیچ‌جای فیلم وجود ندارد.
پایان‌بندی فیلم هم حرف‌های کاستروی جوان است: ”من شما را با این حرف‌ها گول نمی‌زنم که آینده آسان است. شاید سخت‌تر هم باشد، ولی ما موفق خواهیم بود.“ اما اگر فیلم این‌گونه به پایان برسد نوعی نقش غرض است. چون در این‌صورت، با جمله‌ای شعاری از یک سیاستمدار، آن‌هم در حالی‌که دارد فریاد می‌زند، تمام می‌شود. پس فیلم‌ساز کار دیگری می‌کند. بعد از نوشته‌های تیتراژ، کاسترو در فضائی صمیمی و با خوش‌و‌بش و بگووبخند، استون و گروهش را تا فرودگاه همراهی می‌کند. و در این مسیر، در کنار تصویرهای امروزی از کاسترو و ساختمان‌های جدید شهر، تصویرهای قدیمی و سیاه‌و‌سفیدی از کاستروی مبارز و در و دیوار قدیمی شهر می‌بینیم. گوئی فیلم‌ساز، انقلابی‌گری و روزمرگی را به‌هم پیوند می‌زند و شخصیت کاسترو را به دیروز و امروز کوبا تعمیم می‌دهد. در آخر هم با انتخاب جمله‌ای از بنیامین فرانکلین، الیور استون بر کاسترو و مهر تأیید می‌زند: ”کسانی‌که آزادی‌های لازم را رد می‌کنند تا امنیت موقت داشته باشند، نه لیاقت آزادی را دارند و نه امنیت.“

ناصر صفاریان
منبع : ماهنامه فیلم