جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

بخیلی و بخشندگی


بخیلی و بخشندگی
چنین گویند که در روزگار کسری لقب عمومی پادشاهان سامانی، سالی باران از آسمان باز ایستاد و در زمین «اصطخر» قحطی عظیم افتاده و مردمان ولایت درمانده گشتند، و از رنج گرسنگی قصه نوشتند، و صورت حال به بهرام بازنمودند. بهرام بر پشت قصه توقیع کردفرمان نوشت؛«چون دست پادشاه به بخشیدن مال سخی بود، بخیلی کردن آسمان به باران باریدن زیانکار نبود، فرمان دادیم تا شکستگی های شما را جبر کنندبرای پریشانی حال شما چاره کنند و مایحتاج درویش و توانگر و خاص و عام از بیت المال اطلاق کنند بپردازند.فپس بفرمود تا انبار خانه ها را خالی کردند و از نرخ روز به ده پانزده کم فروختند از نرخ روز ارزان تر فروختند.
و چون رعیت آن کرم و بذل بدیدند دست به عمارت آبادانی و زراعت برگشودند، و ولایت آبادان شد و رعیت دلشاد گشت، و کار بدانجا رسید که صاحب خبر غآنکه اخبار را رساندف قصه نوشت که «عامل اهواز پنج هزار درم از زواید عمل و توفیرغاز راه اضافه مالیات ها و افزودن مقدار آنف از مال رعیت در بیت المال نهاده است. و اضعاف این، به خویشان و پیوستگان خود داده.»بهرام بر پشت قصه توقیع کرد که «آب هایی که در جوی رود، نخست جوی خورد، آنگاه به کشت مردمان رسد. فرمان بر آن جملت استغ چنین فرمان می دهمف که مال به خداوندان باز دهد، و بیت المال ما را از اموال رعیت پر نکند که توانگری رعیت، توانگری پادشاه باشد.» از رعیت شهی که مایه ربود بن دیوار کند و بام اندود
● هوشیاری منصور خلیفه عباسی
آورده اند که وقتی روزگاری یکی از صرافان بغداد به امیر منصور، قصه مرافعت کرد و باز نمود شکایت نامه داد و در آن چنین اظهار داشت که «مردی صرافم، و اندک سرمایه ای داشتم که بدان سرمایه اسباب معیشت من منظم بودی.
آن را در صندوقچه ای نهاده بودم، و از خانه من غایب گم و ناپیدا شده است و من مفلس بمانده ام. امید می دارم که امیر در باب بنده نظر فرماید، تا مگر از حضیض محنت به اوج راحت برآیم.»امیر چون این قصه بر خواند، فرمان داد تا به وقت خلوت صراف را حاضر کردند و از وی سوال کرد که؛ «در خانه تو هیچ نشانه و اثری قوی هست؟قراین و نشانه های کافی که بر مال گم شده دلالت کند وجود دارد؟آن مرد گفت؛«نیست.»
امیر گفت؛«در خانه تو با تو که می باشد؟» گفت؛«عیال من.» گفت؛«جوان است یا زال؟» گفت؛«جوان.» امیر منصور دانست که آن، کار زن بود. چون آن صراف مردی کهل میانه سالف بود و جمالی لایق نداشت. گفت؛«اندیشه نباید کرد که آن مال به دست تو آید، و ما در آن باب فرمان دهیم تا تفحص جست وجو و تدارک کنند.» آنگاه بفرمود تا او را غالیه غبوی خوشی است مرکب از مشک و عنبر به رنگ سیاه که موی را بدان خوشبوی می کردند دادند و آن غالیه در بغداد کس دیگر را مسلم نشدی که به کاربری کس دیگر نمی توانست آن را مصرف کند.
پس آن مرد را بازگردانید و سرهنگان را، که بر دروازه بغداد و سرهای محلت غدر مرکز محله ها و کوچه هاف نشستندی، فرمان داد که متفحص باشند مراقب باشندف و از هر کس که بوی غالیه شنوند، او را به حضرت ما آرند.بعد از چند روز جماعتی از سرهنگان جوانی را بیاوردند که از وی بوی غالیه می آمد. امیر او را بفرمود که «آن غالیه از کجا آوردی؟» مرد متحیر گشت و از جواب فرو ماند.امیر گفت؛«صندوقچه صراف بازده، تا به جان امان یابی». آن مرد گفت؛«یا امیر مرا صندوقچه که داد؟» گفت؛«همان زن که غالیه داد.»
مرد دانست که انکار سود نخواهد داشت. صندوقچه برسانید و توبه کرد که بر هیچ ناشایست بعد از این اقدام ننماید. امیر، صراف را بخواند و صندوقچه به وی داد و فرمود که آن زن را طلاق ده که تو را نشاید. و بدین اهتمام، که در باب آن بیچاره تقدیم نمود، آن مسکین از زیربار محنت برون آمد.

جوامع الحکایات- سدیدالدین عوفی
منبع : روزنامه کارگزاران