چهارشنبه, ۲۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 12 February, 2025
مجله ویستا
دوزخ، برزخ، بهشت
![دوزخ، برزخ، بهشت](/mag/i/2/6lhvv.jpg)
□□□
سروش صحت: کارگردان «مک دانا» است. این اولین فیلم بلندش است و او قبلا تئاتر و فیلم کوتاه کار کرده. البته کلی از همان کارهایش در جشنوارههای مختلف جایزه برده حالا ببین موسیقیاش فوقالعاده است.
اینجا نه؟ اسم خود شهر است؟
آره شهری است در بلژیک، خود مک دانا گفته بوده که اگر شهر را در اختیارم نمیگذاشتند فیلم را نمیساختم.
چه زوج بامزهای هستند این دو!
آره و متضاد. مرد کاملا آدم فرهنگیای است. موزه میرود و از زیباییهای «بروژ» لذت میبرد اما پسر اصلا فرهنگی نیست و با بروژ هم هیچ حال نمیکند. (کوتوله بیاعتنا به پسر رد میشود. نمایی از یک سگ پیر و سپس چند بچه شاد و سر به هوا) تنهایی پسر را ببین چقدر با همین چند تا پلان خوب درآمده است. (از صحنه قتل کشیش و پسر بچه در کلیسا بلافاصله کات میشود به دیدن نقاشیها)
این نقاشی که اسکلت نامهای را به کشیش میدهد، بعد از صحنه قتل چقدر بجاست!
این پسر حتی نقاشیهایی که خشن هستند و صحنههای تشریح دارند اذیتش میکنند. درونش کاملا انسان است. (صحنه گفتوگو و اعتراف پسر به عذاب دائمی وجدانش از مرگ پسر بچه در کلیسا قطع میشود به شنای یک مرغابی در آب) ببین چه قطعهای خوبی دارد فیلم، حس صحنه با قطع به چیز درستی که میشود.
عجب موقعیت دراماتیک عجیبی در میآید! دو تا همکار آدمکش حالا باید نقش قاتل و مقتول را بازی کنند.
خیلی. این مک دانا توی فیلمنامه خیلی پدر سوخته است. عالی است قبلا هم برای «ملکه زیبایی لی نین»، (نمایشنامه)، جایزه تونی را برده.
این مرد (براندان گلیسن) خیلی حس چشمهایش و نگاهش خوب است.
قبلا تو فیلم کوتاههای (مک دانا) بازی کرده بود.
و شنیدم هنرپیشه فیلمهای «مایک لی» هم بوده خیلی انتخاب عالیای است. (پسر خودش را به خواب زده. مرد که بیرون میرود، میغلطد و اشکش میریزد)
یک جور غیرطبیعی حسش رو منتقل میکند. نمیتوانم حسم رو بگیرم واکنشی که ایجاد میکند درست است اما خود حس عجیب است. جایزه برده واسه این کار؟
آره به نظرم «گلدن گلوب» را برد، بازی در سکوتهایش معرکهاند. (ورود دیرهنگام «رالف فاینز» در نقش آدمی که طرح قتل پسر را داد)
رالف فاینز هم هست.
آره دیگر آدم اینجای فیلم، فکر نمیکند که هنرپیشه اینطوری اضافه شود. (رالف فاینز به شاهرگ مرد شلیک میکند و خون میپاشد روی تصویر)
چه ترسناک بود. قلبم ریخت چرا همهاش یکهوئیه!
(میخندد) آره مثل زندگی است. هی غافلگیرت میکند وقتی اصلا انتظارش را نداری.
خب، ظاهرا من دارم کمکم برای بعضی غافلگیریها، پیر میشوم!
میبینی هر چه فیلم ملو و آرام شروع میشود، تهش یقهات را میچسبد، هی سیاه و سیاهتر میشود. (پسره روی کانال از رالف فاینز تیر میخورد)
این را اصلا فکر نمیکردم بمیرد!
آره، همه چیز فیلم برعکس، پیش میرود. (آدمهای صورتکدار دور و ور صحنه تعقیب و گریز آخر پرسه میزنند) ولی تاثیر تئاتر روی کارش خیلی معلوم است. «رالف فاینز: باید به اصولت پایبند باشی!» عین همان کابوس پسر برای این اتفاق افتاد قتل ناخواسته فکر کرد که کوتوله، بچه است.
و این برف تو صحنه فاینال محشر است! برف و حضور آدمهای نمایشی، مثل یک خواب واقعی شده است.
قاتل اصولگرای گریه کن، چیز خوبی است. دوست دارم.
چای دوم:
خب سروش من میدانم که یکی از بهترین آرشیوهای فیلم و کتاب تهران را میشود در منزلت پیدا کرد. چی شد که میان این همه فیلم این را برای دیدن پیشنهاد کردی؟
این اواخر، این فیلمجزو فیلمهایی بود که دیدم و خیلی دوست داشتم. البته بین چند تا کار دیگر و این مردد بودم.
مثلا کدام فیلمها؟
«گمشده در ترجمه»، «جونو»، «هجوم بربرها» و «سایدویز»، اما فکر کردم که این یکی بیشتر از آنها جای صحبت دارد برای همچین صفحهای.
کلا هم گمان نمیکنم خیلی دلبسته سینمای کلاسیک باشی. خصوصا که ظاهرا سینمای موج نوی دنیا را با علاقه پیگیر هستی!
آره شاید اما خب من اصولا راجع به هیچ چیز تصمیم قطعی و از پیش تعیینشدهای ندارم.
بله و این از نکات بسیار دوست داشتنی توست! پس در سینمای کلاسیک هم نمونههای ستایشآمیزی برای خودت داری؟ آره؟
(میخندد) بله. «همشهری کین» به خاطر نورپردازیهای خاص و بعد از آن میرسیم به «رزمناو پوتمکین» که در نوع خودشون تاثیر بسیار...
نه آنها که واقعا تاثیر داشتند را بگو!
خب «کازابلانکا» و «تعطیلات رمی»! و شاید «مردی با دوربین» (ژیگا ورتوف)
وای اصلا بهت نمیآید کازابلانکا دوست باشی؟
چرا مگر چه مشکلی دارم؟
هیچی، همین جوری من در مورد آن فیلم زیادی حساسم.
خب فیلم خوبی است.
بله زیادی، خب بگذریم. اطلاعات خیلی خوبی از این فیلمساز و فیلمش داشتی چطوری پی اینها میگردی؟
وقتی فیلمی را دوست دارم اینطوری نیست که بروم در اینترنت و اینور آن ور دنبالش بگردم. در واقع یادم میماند و آن وقت هر جا مطلبی راجع بهش پیدا کنم میخوانم.
آره خب. اینطوری برای آدمی که مثل تو معتاد به خواندن روزنامهها و مجلات است، خود به خود اطلاعات میرسد!
آره مثلا، مجله فیلم در شماره اسفند یا بهمن پارسالش یک پرونده خیلی مفصل راجع به این موضوع کار کرده که من کامل خواندمش.
هنوز بعد از سالها بیشترین و بهترین مطالب را راجع به خیلی از فیلمها آنجا میشود پیدا کرد به نظرم «فیلم» هنوزم جوان است. خب، برویم سر «در بروژ» به نظر من کارگردانی نسبت به فیلمنامه خیلی جلو بود در واقع کارگردانی خیلی غافلگیریهای خوبی در کار ایجاد کرده بود!
اما به نظر من هر دو خوب بود و هر دو این غافلگیریها را داشت.
نه در مورد داستان به نظرم خط اصلی همان «دوستی» و مضمون رفاقت و اینها بود. یک تم تکراری توی پرداخت میتواند کاملا بکر به نظر بیاید!
خب آره مضامینی مثل دوستی و عشق و اینها وجود دارد و پرداخت میشوند. اما بطور خاص در فیلمنامه این اثر هم این نوآوریها بود، مثلا آن لحظهای که مرد برای کشتن پسر میرود و با پسری روبهرو میشود که دارد خودکشی میکند، این لحظه مال فیلمنامه است. این تصمیم و اینکه، کجا و چطوری این ماجرا کاشته شود.
من هم نمیگویم فیلمنامه خوب نبود یا نکته نویی نداشت. میگویم در کل، انتخاب نماها، به قول خودت قطعها و میزانسنها، بازی سوار بود به کل داستان.
ببین همین ایده که در نوشتن یک «نوآر» تو کمدی هم وارد کنی خودش کار راحتی نیست. اما اثر رو جذاب کرده است.
و به نظر تو به «در بروژ» میشود گفت: «فیلم نوآر»؟
آره خب. دو تا آدمکش قهرمانهای اصلی فیلم هستند و همه در چنبرهای اسیر هستند و همهشان از بین میروند!
به نظرم فارغ از بحث فرمولها خیلی «فیلم نوار» نیست. در واقع گاهی با فرمول «نوآر»ها شوخی هم کرده و گاهی خیلی انسانگرایانهتر وصف کرده آدمها و شرایطشان را!
به نظرم دیگر این روزها در هر اثر مخاطبداری از فیلم یا کتاب در تلخترین و گزندهترین لحظهها هم تو میتوانی یک رگه طنز و ایجاد خنده پیدا کنی و ببینی. این خیلی خوب است. حتی باعث تاثیرگذاری بیشتر لحظات تلخ میشود.
به نظرت چرا کمکم، این روزها این طوری شده؟ قبلا و در روایتهای کمی کلاسیکتر درامها معمولا این آمیختگی خنده با لحظات غم وجود نداشت. به نظرت به علت دور شدن دیدگاه جهانی از مفهوم شعاری اخلاقگرایی و سیاه و سفید دیدن نیست؟
چرا خب. در واقع درام دارد به زندگی نزدیک میشود. چیزی که واقعا در بطن زندگی هست، این آمیختگی لحظات شادی و غم است. من یک جای دیگری هم گفتم این مثال را: دیدی گاهی آدم وسط عزاداری خندهاش میگیرد؟ خب حتی ممکن است واقعا غمگین باشی. اما یکهو به حرکت کسی یا گریه کسی خندهات بگیرد.
دقیقا. منافاتی با غصهدار بودن آدم ندارد. یک لحظه است میآید و میرود؟!
به نظرم این لحنی که میگویی در سراسر فیلم هست.
آره اما تاکیدم روی پایان به این علت است که به نظر من وقتی آدم خیلی فیلمها را یادش هست اما وقتی پایان فیلمهایی را که دیده مرور میکند، حتی صحنه پایانی رمانها را لزوما تعداد زیادی از این پایانها با جزئیات در خاطره نمانده. بعضی از پایانها اما کاملا حک شوندهاند و این سکانس رویاوار مرگ پسر و کل سکانس که برف میآید تا مرگ به نظرم از این نوع پایانهاست.
«کازابلانکا» هم همانطوری بود.
آره آن فیلم که به جهت پایان، کاملا اسطوره است.
جالب است. با اینکه برای من دفعه دوم بود که فیلم را میدیدم باز هم غافلگیریهای خودش را داشت و باز یکهو از صحنه خاصی یکه میخوردم و باز هم در صحنه پارک گریه کردم. ببین درست است که دو تا قهرمان دو تا رفیق هستند. اما فراموش نکن که این دو آدمکش هستند و الان یکیاش باید دیگری را بکشد. لحظهای ایجاد تردید میشود که میبیند، خود مقتول آرزوی مرگ دارد به خاطر عذاب وجدانش از کشتن ناخواسته یک پسربچه.
شخصیتپردازی دو نفر اصلی بهم خیلی ظریف از آب درآمده نه؟
آره دیگر اینها هر دو قاتل هستند. اما کاملا متفاوت. یکی پیر یکی جوان، پیره به شدت عاشق فرهنگ و هنر و این حرفاست، موزه میرود مطالعه میکند و از زیباییهای شهر لذت میبرد. شخص جوان، نه. اصولا از بروژ متنفر است و برای او تابلوی نقاشی و معماری زیبا و این حرفا مهم نیست. او آدمی کلهشق است که حتی مشت توی سر یک زن میکوبد. اما در خلوتش هم از کشتن ناخواسته یک پسربچه در عذاب دائمی است. هر جا تنها میشود و هر جا بچهها را میبیند، این عذاب دائمی به یقهاش میچسبد. این جور خصوصیات باعث میشود که ما به دو قاتل علاقهمند بشویم. دیدی تو آخر فیلم خودت گفتی دیگر «رالف فاینز» را دوست ندارم چون پسره را کشت.
به نظرم این هم که خودش را کشت ایده خود «رالف فاینز» بود. چون دید خیلی محبوبیتش در این فیلم کم شده. گفت بذار مظلومنمایی کنم که باز نقشهایی مثل فیلم «باغبان» و «بیمار انگلیسی» نصیبم بشود!
دیدی چه انتخاب خوبی بود رالف فاینز، آدم همش فکر میکرد صاحب این صدا را نمیبیند. اما اتفاقا تنها کسی که در خانهاش با زن و بچهاش دیدمش همین «رالف فاینز» بود. انتخاب اینکه زن مسافرخانهچی هم باردار و در انتظار تولد یک بچه است خیلی انتخاب خوبی است.
این که تو این قاتلها را دوست داشتی جدا از هنری که فیلمساز در ایجاد محبوبیت آنها به کار برده به نظر من به چیزی در وجود خودت برمیگردد، تو تا جایی که من میشناسمت در زندگی عادی آدم ساختارشکنی نیستی، یاغی نیستی و مدل زندگی و انتخابهایت معمولا با رعایت دو شرط عقل و احتیاط بوده؛ اما به نظرم بدجوری طرفدار آدمهای یاغی و ساختارشکنی؟ و طرفدار هیجان!
طرفدار هیجان هستم اما در زندگی عادی!
اما نوع قهرمانهایی که ستایش میکنی با تصویری که از خودت بروز میدی متفاوتند.
خب همه آدمها اینجوریند، یک چیزهایی را دوست دارند و یک چیزهایی را نشون میدهند.
بله به طور نسبی. اما گاهی که این فاصله خیلی زیاد میشود، جالب میشود. تو به شدت آدم عاقلی هستی و به شدت طرفدار کلهشقهایی، شاید دلیل ادامه دوستیما هم همین باشد.
آخر این آدمکشی که من دوست دارم، آدمکش کامل نیست. انسان است. یک قاتل با اعتقاد به اصول خودش و اهل گریه!
این را میدانم که به عطوفت انسانی کاملا توجه داری. اهلش هستی و تحسینش میکنی. به هر حال یاغی هم نیستی. همین الان یک لغت بامزه به ذهنم رسید. اهل «یغونت» نیستی چیزی شبیه خشونت اما از جنس یاغیگری، خودم ساختمش.
«یغونت»!؟ نمیدانم شاید «یغونت» من بعدا رو بشود، بعدا تازه یاغی بشوم!
بعدا دیگر کجاست یعنی ۵۰ سالگی؟
نخیر مگر من چند سالم هست. پیمان گفته به من میآید متولد ۵۴ باشم.
شاید هم این «یغونت» از توی کارهایی که دیرتر خواهی ساخت سر باز کند. اما نکته جالب راجع به تو این تعارض است که تو آدم محتاطی هستی که خیلی راحت و جسور راجع به علائق غیرمحطاطت حرف میزنی. معمولا آدمهای محتاط، همزمان آنقدر «برونریزی» ندارند، این به نظرم نکته جالبی است راجع به تو!
خلاصه من طرفدار قاتلها هستم. اگر بدخواه مدخواه داشتی خواهر ما را خبر کن (خنده)
(خنده) نه ندارم، خب برگردیم به «بروژ» این کار کردن با مفهوم معنویت از طریق نمادهای مسیحیت، مجسمهها، کلیسا و مجموعه نقاشیها هیرونیوس بوش به نظرم یک رگه فکری مذهبی را در فیلمساز به ما نشان میداد. در نمایشنامهای هم که از او خواندی این رگه گرایش به مذهب را پیدا کردی؟ پسر به نظر بیایمان میآید اما در لحظه تیر خوردن اسم «مسیح» را میآورد. شاید این به خاطر تاثیر این آدم از تئاتر است، چون آنجا مفاهیم ماورایی بیشتر ذهن هنرمند را درگیر کرده.
این رگه مذهبی را نمیدانم! اما تاثیرپذیری کارگردان از تئاتر کاملا غیرقابل انکار است و در بیشتر نماها به چشم میخورد. آن نمایش که گفتم ۴ تا شخصیت بیشتر ندارد. یک مادر پیر و یک دختر مسن و دو برادر دختر که به دیدنشان میآیند. اما یک چیزی بهت بگویم که در آن نمایش هم عنصر غافلگیری حاکم است نه غافلگیری الکی و سردستی، این جور غافلگیری که تو داری راهی را جلو میروی یکدفعه میفهمی یک پیچ تند خورده ماجرا (ترجمه آقای احیاء نشر نیلا) در پرونده مجله فیلم نوشته بودند که فیلمساز «این بروژ» به شدت تحت تاثیر «پینتر» است و «پینتر» هم یک نمایش دارد شبیه این فیلم که قاتل و مقتول در شهر کوچکی مجبور به کنار هم بودن میشوند.
یکی از بهترین صحنههای شخصیتپردازی جایی است که همهشان دور هم جمع میشوند و بحثی که در جریان میافتد بحث نژادپرستی است و قاتل پیر اعتراف میکند که زنش که عاشقش هم بوده سیاهپوست بوده است.
آره و غافلگیری آن صحنه، این است که آدم فکر نمیکند آن قاتل معقوله هم اینطور باشد.
آره چیزی شبیه دوئلهای قدیمی، من صحنه کنت مونت کریستو را یادم است و ولمونت و خیلیهای دیگر که قاعده بود برای کشتن یکدیگر و به قاعده پایبند بودند.
راست میگی شبیه یک دوئل بود با پایبندی شرافتآمیز به یکسری قواعد تعیین شده. منم همیشه بچه که بودم فکر میکردم من اگر بودم قبل از پایان شمارش برمیگشتم و طرف را میکشتم (میخندد)
بازی پسر حتی ضدحس بود گاهی اما واکنشی که میگرفت معرکه بود بعد از مدتها نفسم حبس شد و در بعضی صحنههای تک نفرهاش خصوصا!
آره خود فیلم هم ضد حس بود در یک جاهایی وقتی هنوز درگیر صحنه قبل هستی گاهی یکدفعه میبردت به یک حس کاملاً متضاد! و غیرقابل پیشبینی.
استفاده از کوتوله چی؟ به نظرت باز ادای دین به سنتهای تئاتر کلاسیک و قرون وسطی و حضور این کوتولهها در آن جور نمایشهاست؟
شاید، شاید هم به خاطر پیچ آخر داستان که کوتوله ناخواسته از رئیس اصلی قاتلها «رالف فاینز» تیر میخورد اما او اشتباهی فکر میکند که یک بچه را کشته و چون میبیند همان ماجرای کابوس قاتل جوان که یک پسر بچه را اشتباهی در کلیسا کشته بود دارد برای خودش هم تکرار میشود، او نیز خودش را میکشد.
اما جنس او با جنس قاتل جوان متفاوت است. او دچار عذاب وجدان و حس انسانی نمیشود.
درست میگویی. او فقط قاتل اصولگرایی است که همانطور که میگوید: میخواهد به اصول خودش پایبند باشد. اگر جزای قتل ناخواسته مرگ است برای خودش نیز همان را میخواهد. کلی هم سر این موضوع با قاتل پیر حرف زده و بحث کرده بود.
و عشق آن دختر، عشق چیزی است در واقع کمی بروژ را برای قاتل جوان از سیاه و سفید بودن در میآورد. ببین زن باردار، حمایت از بچهها، عشق، دوستی یک عالم نشانه هست که علاقهمندی ذهن فیلمساز را به مفاهیم کلاسیک انسانی نشان میدهد.
بله، دیدی توی صحنه مسافرخانه هم دو تا قاتل با هم شرط گذاشتند که به خاطر زن صاحب مسافرخانه که حامله است و آنجا حریم اوست تا ۳ بشمرند. فاینز از پلهها پایین برود و پسره از پنجره بپرد روی کانال و آنجا مبارزه را ادامه دهند!
منبع : روزنامه اعتماد ملی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست