پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


مثل عبور


مثل عبور
مثل عبور
یادداشتی بر کنولپ
اثر هرمان هسه
تاکنون کت سرخ می پوشیدم
و اکنون کت سیاه بایدم پوشید
تا هفت سال دیگر در همین روز
تا عشقم اندک اندک نابود شود.
«هرمان هسه»
اگر ظواهر همیشه تصویر تمایلات قلبی بود، اگر نجابت فضیلت بود، اگر دستورات ما به عنوان قواعد راهنمای مان به کار می رفت، اگر فلسفه حقیقی از عنوان فیلسوف جدایی ناپذیر بود، زندگی در میان ما چقدر شیرین بود! اما این همه صفت بسیار به ندرت همراه با هم یافت می شود و فضیلت ندرتاً با چنین شکوه عظیمی پیش می رود. زیور های گرانقیمت بر مردی ثروتمند دلالت می کند و آراستگی بر مردی صاحب ذوق. انسان تندرست و نیرومند با نشانه های دیگری شناخته می شود در جامه پشمینه کارگر مزرعه و نه در زیر جامه زربفت درباریان است که نیرو و قدرت جسم یافت می شود. زیور به همین اندازه نیز با فضیلت که نیرو و قدرت جان است بیگانه است. مرد نیک ورزشکاری است که از برهنه رقابت کردن لذت می برد. او همه آن زیورهای سخیفی را که مزاحم استفاده از نیروهایش خواهد بود و اغلب آنها جز برای پنهان داشتن نقصی ابداع نشده اند خوار می شمارد.۱ این شکوائیه ژان ژاک روسو در طلیعه مدرنیته که این گونه بر برج عاج اخلاق ویکتوریایی می تازد می توانست با کمی دستکاری در دستوری که تابع یک «اگر» است (اگر چنین بود) به «ای کاش چنین بود» تغییر شکل دهد و از یک موقعیت شورشی و منتقد به یک وضعیت آرمانی و اتوپیایی نقل مکان کند. نقد روسو که بر شمایلی از یک جامعه یا انسان کامل می تازد خود دربر گیرنده صورت جدیدی از آرمان روسو در جهت شمایلی از خواست در جامه حسی از فقدان و چهره آرزو سامان یافته است. «زمانی پیرمردی را می شناختم، خیلی بیش از هفتاد سال داشت، چشم هایش بسیار ملایم و مهربان بود چنین به نظر می رسید که همه چیزش همراه با مهربانی و فرزانگی و ملایمت بود. از آن زمان تاکنون، فکر کرده ام که اگر باز می گشتم مایل بودم که مانند او باشم.» (ص۷۱)
فکر کردن به آنچه نیستم. آنچه با انتخاب، توانایی، ضعف و در نهایت آنچه هستیم حذف کرده ایم و آنچه می توانست در خلال آرزو هایمان به شکل تصویری دور و بعید جلوه گر شود. جست وجویی در میان خواست ها و تقابل ها، پیوستگی ها و رهایی ها ترجیح بین زیبایی و عدم. کنولپ شبیه بخشی عظمی از این آرزو ها است. او یک کودک بزرگسال است، پرسه گردی که چون باد بر هر شهر و دیار گذر می کند و می توان اسکلتی از سالکان شرقی در لباس و باز خوانی غربی در عمق رفتارش به وضوح دید. تمام دارایی او دوستانی در شهر های مختلف، اطلاعات، اصطلاحات و تکه کلام هایی در مورد حرفه ها و مشاغلی که به مدد مصاحبت با استادان و همسفران دوران گذشته آموخته به علاوه بیماری و حس کودکانه و سبکی است در مواجهه با بیماری و اندوه. این تمام دارایی او است. او مردی است که از استیلای نشانه ها (وظیفه) رهایی یافته و نقشی را به خود می پذیرد که نه براساس موازین و «قرارداد های اجتماعی» و نه اخلاق مسلط بلکه براساس رهایی و بازیافت تصویر از انسان بنا شده که نمی تواند به شکل تصویر مقید و ثابت فرض شود. «او خود را به دور انداخته بود، علاقه اش را نسبت به همه چیز از دست داده بود و زندگی در انطباق با احساسات او، هیچ چیز از وی نخواسته بود. او به عنوان یک بیگانه و غیر خودی زیسته بود، یک بیکاره، یک تماشاچی، که به هنگام جوانی اش بسیار محبوب بود و در بیماری و سنین بالا تنها بود.» (ص۱۳۱)
نویسنده پیکر تراشیده کنولپ را از چند زاویه به نمایش می گذارد. گاهی در قالب دوستی قدیمی با او به صحبت می نشیند و زمانی مثل چشم چرانی پنهان در تاریکی به تعقیبش می پردازد. جایی پزشکی را طرف گفت وگویش می کند و گاه سنگتراش یا چرمساز پیری را و شاید بتوان گفت که نویسنده قصد داشته تا با عبور داد او در میان برخورد ها، بارقه ای از حس همراهی و پایان را به تصویر بکشد. «برای من هیچ چیز از آتش بازی در شب زیبا تر نیست. گلوله های آتشین آبی و سبز در تاریکی به هوا پرتاب می شوند و در اوج زیبایی شان سرنگون و نابود می شوند. وقتی انسان آنها را تماشا می کند خوشحال است اما در عین حال می ترسد، زیرا همه چیز در یک لحظه پایان می یابد. آن خوشحالی و این ترس همراه یکدیگر هستند و زیبایی آن نیز بسیار بیش از آنی است که اگر دوامش بیشتر بود به نظر می رسید.» (ص۷۳)
این حس که از عبور دادن تصویری دور از آنچه می توانست در زندگی هرکس رخ دهد به سئوالات بنیادین دامن می زند که نه می توان به سادگی از کنار آن گذشت و نه می توان پاسخی روشن و قانع کننده به آن داد. طرح این موقعیت پاسخ جویانه از هستی که نویسنده نه می تواند و نه می خواهد بر آن پاسخی بیابد وجهی از این سرگردانی بی پایان و به نوعی طی طریق ازلی- ابدی را موکد می کند. «فکر کرد که اگر چند روز دیگر در آنجا بخوابم، دیگر هرگز برنخواهم خاست. دیگر چندان نگران زندگی نبود، در چند سال گذشته جاده بیشتر جذابیتش را برای او از دست داده بود.» (ص ۱۱۸)
فرهاد اکبرزاده
پی نوشت:
۱ - گفتار درباره علوم و هنرها. ژان ژاک روسو. عبدالکریم رشیدیان.