جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

دسته گلی از باغ دیگران


دسته گلی از باغ دیگران
در زمان های قدیم پادشاهی در سمرقند زندگی می کرد که بسیار باهوش و درستکار بود. در زمان حکومت او، مردم به خوبی و خوشی زندگی می کردند. همه می گفتند:« او هم مثل انوشیروان، مهربان و عادل است.»
روزی پادشاه در صحرایی نشسته بود و استراحت می کرد، مردی از راه رسید که خود را به بیچارگی و بد بختی زده بود و وانمود می کرد که بسیار فقیر و نیازمند است. او دسته گلی برای پادشاه آورده بود و به این وسیله می خواست دل پادشاه را به دست بیاورد تا چیزی از او بگیرد.
پادشاه،دسته گل راگرفت و پرسید:«این دسته گل را از کجا آورده ای؟»
مرد گفت: « از این باغ های گل چیده ام و دسته کرده ام. »
پادشاه گفت: « گلها را از صاحب باغ خریده ای؟ »
مرد گفت: « خیر، در این شهر کسی گل را خرید و فروش نمی کند. در اینجا گل ارزشی ندارد و خیلی زیاد می روید. »
پادشاه گفت: « هر کس بی اجازه به باغ دیگران برود و گل بچیند، اگر آن گل میوه باشد، میوه را هم می چیند و اگر چیز دیگری را هم ببیند، بر می دارد. » بعد دستور داد تا دست آن مرد را ببریند، بعضی از همراهان پادشاه دلشان سوخت و از او خواستند که آن مرد را ببخشد.
پادشاه گفت: « پس فقط یکی از انگشتان او را ببرید، چرا که هیچ کس حق ندارد بی اجازه به باغ دیگران برود. »
منبع : واحد مرکزی خبر