جمعه, ۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 24 January, 2025
مجله ویستا
جعبهٔ آرزو
اَگنس هیگینز وقتی متوجه علت شادی و حرفهای بیسر و ته شوهرشهرالد شد كه او مشغول خوردن آبپرتقال و اُملت صبحانهاش بود. اگنس درحالی كه سعی میكرد مربای آلبالو را روی نانِ تُستكردهاش بكشد پرسید:دیشب چی خواب دیدی؟
هرالد همانطور كه به همسر جذابش كه درخشش نور آفتاب كُركهایبور كنار گونهاش را چون گُلبرگهای بهاری شاداب و جوان نشان میدادخیره شده بود گفت: داره یادم مییاد، دربارهٔ آن دستنوشتهها با ویلیام بلیكبحث میكردیم.
اگنس در حالی كه سعی میكرد اعتراض و خشمش را پنهان كند پرسید: ازكجا فهمیدی ویلیام بلیك بود؟
هرالد كه از ناراحتی او تعجب كرده بود گفت: «خُب معلومه از رویعكسش.»
چه میتوانست بگوید؟ در سكوتی عمیق میسوخت و قهوهاش رامینوشید و با حسادتی كه چون غاری تاریك، هر لحظه در وجودش بزرگ وبزرگتر میشد میجنگید. این عقده مثل یك غدهٔ بدخیم سرطانی سهماهپیش، از همان شب ازدواجشان، پیش از اینكه به رؤیاهای هرالد پی ببردشروع بهرشد كرده بود. شب اول ماه عسلشان، دمدمای صبح هرالد متوجهشد كه اگنس در آغوشش، آرام و بیصدا به خوابی عمیق و بدون رؤیا فرورفته و از این بابت تعجب كرد. در حالی كه اگنس از لرزیدن و حركت یكبارهٔدست هرالد ترسیده بود، مادرانه او را صدا زد، چون تصور میكرد هرالد باكابوس وحشتناكی درگیر است، اما هرالد با عصبانیت از اینكه اگنس بیدارشكرده بود سرش داد كشید و خوابآلود گفت: «نه، من فقط داشتم اولِ قطعهٔامپراتور را اجرا میكردم، باید دستم را برای اولین كُرد بالا میبردم، كه بیدارمكردی!»
اوایل ازدواجشان اگنس از خوابهای روشن و واضح هرالد لذت میبردو هر روز از او میپرسید كه دیشب چه خوابی دیده؛ هرالد هم با اشتیاق جزءبهجزء خوابهایش را تعریف میكرد، گویی همهٔ آنها به راستی اتفاق افتادهبودند.
او با رغبت و از روی حوصله میگفت: «من در میان انجمن شاعرانامریكایی معرفی میشدم، ویلیام كارلوس ویلیامز رییس آنجا بود، كُتزمختی پوشیده بود؛ او را كه میشناسی، او كه Nantucket را نوشته و رابینسنجفرز كه شبیه سرخپوستها است، درست مثل همان عكسی كه در كتابگُلچین ادبی هست و بالاخره رابرت فراست كه یكباره وارد جمع شد وحرف بامزهای زد كه باعث خندهٔ همه شد. یكباره صحرای زیبایی دیدم كهسرخ و ارغوانی بود و هر یك از سنگریزههایش مثل لعل و یاقوت كبودمیدرخشید و از خود نور میپراكند. یك پلنگ سفید با رگههای طلایی هم،آنطرفتر در نهری آبی و زلال ایستاده بود، بهطوری كه پاهای عقبش لبِرودخانه و پاهای جلوییاش آنطرف بودند و مورچههای قرمز از دُمِ پلنگبالا میرفتند و تا پشت و حتی چشمهایش را پوشانده و خط طویلی ساختهبودند، و اینطوری از عرض رودخانه میگذشتند.»
اگر به عنوان اثری هنری به رؤیاهای هرالد دقت میكردید میدیدید كههمهٔ اینها تحت تأثیر مطالعهٔ آثار هوفمان، كافكا و ماهنامههای ستارهشناسی،بهجای خواندن روزنامهها بود كه تخیلات او را پررنگ و به گونهٔحیرتآوری قوی كرده بودند. اما هرالد به مرور زمان به این خوابها عادتكرده بود و بهنوعی تصور میكرد آنها جزء جدانشدنی تجربیات بیداریاششدهاند؛ همین هم اگنس را عصبانی میكرد. اگنس احساس میكرد از او دورشده است. گویی هرالد یكسوم از زندگیاش را میان مراسم جشن، افسانهها،موجودات افسانهای و عالم شادی میگذارند و اگنس هرگز جایی بین آنهانداشت، مگر این كه وانمود میكرد.
هفتهها میگذشت و اگنس بیشتر در لاك خودش فرو میرفت. اگرچههیچوقت خوابهایش را برای هرالد تعریف نمیكرد، چون بیهوده بودند واو را میترساندند. بیشتر آنها تاریك یا پر از اشكال درهم و مبهم بودند؛ امامسأله این بود كه او حتی نمیتوانست آنها را بعد از بیداری بهیاد آورد؛ حتیشاید از این شرمسار بود كه بخواهد صحنههای شكستهبسته و ترسناكی رابرای هرالد تعریف كند؛ زیرا میترسید همین هم بر قوهٔ تخیلش تأثیر منفیبگذارد. خوابهای اندك و كسلكنندهٔ او در برابر خوابهای باشكوه هرالدچنگی به دل نمیزدند. برای مثال چهطور میتوانست به او بگوید: «خوابدیدهام در حال سقوط از یك بلندی هستم. مادرم مُرد و من بسیار اندهگینشدم. و یا تعقیبم میكردند، اما من قدرت فرار نداشتم.» واقعیت این بود كهاگنس به هرالد حسادت میكرد، چون دنیای رؤیاهایش او را سرخورده وسركوب میكرد.
اگنس از خود میپرسید كه چرا روزهای سرخوشیِ كودكیاش را كه بهفرشتهها ایمان داشت فراموش كرده است؟ دستكم میخواست بداند از كیخوابهایش تا این اندازه زشت، تاریك و بیرؤیا شده بودند. او تنهاهفتسالگیاش را به خاطر میآورد كه خواب سرزمین جعبههای رؤیایی رامیدید كه آنجا روی درختان، جعبههای آرزویی میرویید كه هر وقت نُهباردور درخت میگشتی و آرزویت را زمزمه میكردی یكی از جعبهها از شاخهٔدرخت پایین میافتاد و آرزویت را برآورده میكرد. یا اینكه یكبار خوابدید علفی جادویی و سهشاخه مثل زرورقها و روبانهای كریسمس هر یكبه رنگهای قرمز، آبی و نقرهای در صندوق پستی انتهایی خیابانی كه به خانهٔآنها میرسید روییدهاند. در خوابی دیگر، او و برادر كوچكترش مایكل، درحالی كه كاپشن پوشیده بودند، روبهروی خانهٔ سیمانی ددی نلسن ایستاده وریشههای درخت افرایی را كه مثل مارهایی بههمپیچیده و در زمین قهوهایفرورفته بودند تماشا میكردند. اگنس دستكش پشمی سفید و قرمزیپوشیده بود، كه یكدفعه دید از توی فنجانی كه در دست داشت برفچسبناكی به رنگ فیروزهای جاری شد. اما اینها تنها خوابهای دورانسرخوش كودكی او بودند. كی، چهوقت، آن رؤیاهای پر نقش و نگار وصادقانه از او دور شدند؟ و به چه دلیل؟
در حینِ خوردنِ صبحانه، هرالد بیهیچ خستگی به شمردن دوبارهٔرؤیاهایش ادامه داد. یكبار پیش از آشنایی با اگنس هنگامی كه زندگی قدریبا ناراحتی و افسردگی همراه شده بود، خواب دید كه روباهی قرمز در حالیكه قصد فرار از آشپزخانه را داشت پاك سوخت و دُم زیبایش سیاه شد و ازتمامی زخمهای بدنش خون راه افتاد. بعدها پس از اینكه هرالد با اگنسازدواج میكند در زمانی مناسب محرمانه به او میگوید كه آن روباه بهگونهایاعجابآور دوباره بهبود یافته و دم زیبایش به حالت اولیه بازگشته و غازوحشی سیاهی را به هرالد هدیه كرده است. هرالد شیفتهٔ رؤیای روباهش شدهبود، به همین دلیل هر چند وقت یكبار این خواب را نقل میكرد. اما خواباردكماهی غولآسای او بیش از بقیه بامزه بود. یكی از صبحهای شرجی وگرم ماه اوت هرالد به اگنس گفت: «آنزمان كه من و پسرعمویم آلبرت بهماهیگیری میرفتیم بهاندازهٔ یك تنگه اردكماهی گرفتیم؛ دیشب خوابدیدم همانجا مشغول ماهیگیری هستیم و بزرگترین اردكماهی را كهفكرش را بكنی به دام انداختیم؛ این باید پدربزرگ همان اردكماهی باشد كهپیش از این گرفته بودیم.»
یكدفعه اگنس همانطور كه شكر را توی قهوهاش میریخت با پكریگفت: «وقتی بچه بودم خواب قهرمانی را دیدم كه لباس رنگ به رنگی پوشیدهبود؛ لباسی آبی با شنلی قرمز و موهایی سیاه، مثل یك شاهزاده زیبا بود. منهمراهش به آسمان پرواز كردم و صدای باد را از بغل گوشم میشنیدم و اشكیرا كه بیاختیار روی گونهام میریخت حس میكردم. ما از روی آلاباماگذشتیم. میتوانم بگویم كه همان آلابامای روی نقشه بود، با همان كوههایعظیم و سرسبز.»
هرالد پاك منقلب شده بود. پرسید: «چی؟ تو دیشب خواب دیدی؟» لحنآدمهای پشیمان را داشت. زندگی رؤیاییاش چنان او را گرفته بود كه دیگرنمیتوانست حرفهای همسرش را برای بهتر شناختن او بشنود. باز بهصورت زیبا و جذاب او نگاه كرد و همان علاقهای را كه روزهای اولازدواجشان به او پیدا كرده بود حس كرد.
در یك آن، اگنس از حُسننیت او تعجب كرد. چندی پیش او یك كپی ازنوشتههای فروید را كه هرالد مخفی كرده بود و در آن مراحل خواب راتوضیح داده بود خوانده بود؛ نوشتههایی كه هرالد هر روز صبح آنها را بهدقت مرور میكرد. اما حالا او همهٔ آنها را دور ریخته بود و مجبور بودصادقانه به مشكلش اعتراف كند.
اگنس با صدایی آرام و غمزده مقُر آمد: «من هیچ خوابی نمیبینم. دیگههیچ خوابی نمیبینم.»
هرالد كه نگران شده بود و سعی میكرد او را دلداری دهد ادامه داد:«شاید، اما تو فقط نمیدانی كه چهطور از نیروی تخیلت استفاده كنی. بایدتمرین كنی. سعی كن چشمهایت را ببندی.»
اگنس چشمهایش را بست.
هرالد امیدوارانه پرسید: خوب حالا بگو چی میبینی؟
اگنس وحشت كرد. او هیچچیز نمیدید. با صدایی لرزان گفت: «هیچی،هیچچیز بهجز تاریكی.»هرالد از روی خوشحالی گفت: «خوب، فرض كن من دكتری هستم كهمیخواهد بیماری را درمان كند، بیمارییی كه گرچه خطرناك و نگرانكنندهاست، مهلك نیست. حالا سعی كن جامی را تصور كنی.»
اگنس التماسكنان گفت: «چه نوع جامی را؟»
«هر جامی را كه دوست داری، برایم توصیف كن چه جامی را میبینی.»
اگنس در اعماق ذهنش غوطهور شد. چشمهایش هنوز بسته بودند. او بهسختی تلاش كرد تا با سحر و جادو تصویر درخشان جامی نقرهای را كه مثلابری پشت سرش به پرواز درآمده بود و هر لحظه ممكن بود چون سویشمعی به سیاهی بدل شود، مجسم كند.
تقریباً با قاطعیت گفت: «جام نقرهای كه دو تا دسته دارد.»
«خوبه، حالا آن را منقوش تصور كن. جامی كه كندهكاری شده باشد.»
اگنس به اجبار گوزنی را روی جام حكاكی كرد كه برگهای انگور آن را دربر گرفته و بقیه در فضای خالی جام نقرهای پراكنده شده بودند.
«گوزنی كه حلقهای از برگهای انگور او را در برگرفتهاند.»
«صحنه چه رنگی است؟»
اگنس فكر كرد چهقدر هرالد بیرحم است و با دستپاچگی به دروغگفت: «سبز، برگهای سبزی كه میناكاری شدهاند. برگها سبز هستند و آسمانسیاه.» تقریباً از تصویری كه ساخته بود خُرسند بود، چون ضربهٔ اساسی را زدهبود.
«و گوزن رگههای فندقی و سفید دارد.»
«بسیار خوب، حالا تمام جام را تا آنجایی كه ممكن است جلا بده ودرخشنده كن.»
اگنس از اینكه جام تخیلیاش را صیقل دهد احساس بدی كرد؛ حس كرداین كار نوعی فریبكاری است. با اطمینان گفت: «اما این تصور درست پشتسرم تشكیل شده، تو هم در پشت سرت خواب میبینی؟»
هرالد در حالی كه گیج و متحیر شده بود گفت: «نه من همهچیز را جلو پلكچشمم میبینم، درست مثل پردهٔ سینما. آنها خودشان میآیند و من هیچتلاشی نمیكنم. مثل حالا كه میتوانم این سكههای درخشانی را كه از ایندرخت بید آویزان هستند و تكان میخورند ببینم.»
اگنس در سكوتی عمیق فرو رفت.
هرالد كه قصد تهییج او را داشت به شوخی گفت: «خوب میشی. هر روزسعی كن چیزهای مختلفی را مجسم كنی؛ درست مثل همینكه یادت دادم.»
اگنس اجازه داد موضوعهای مختلف آزادانه وارد ذهنش شوند. وقتیهرالد سرِ كار بود، شروع به خواندن میكرد، خواندن كتاب ذهنش را پر ازتصویر میكرد. مثل گرسنهای كه به غذا رسیده باشد با ولعی بیمارگونهرُمانها، مجلات، روزنامهها و حتی داستانهایی را كه در كتابهای آشپزیچاپ میشوند میخواند؛ او حتی كتابچههای دفترهای نمایندگی جهانگردیرا میخواند. در حقیقت هر چیزی را كه دم دستش میرسید میخواند. بعدسعی میكرد در حالی كه هنوز كتاب یا تصاویر را در دست داشت آنها را باچشمهای بسته ببیند.
بهكلی مستقل و خودكفا شده بود، اما واقعیت تغییرناپذیر پیرامونش او رادچار افسردگی میكرد. با ترس، دلهره و كرختی به فرش شرقی وسط اتاق،تابلوهای روی دیوار، اژدهاهای روی گُلدان چینی، طرحهای تزیینی آبی وطلایی روكش مبلی كه روی آن نشسته بود، خیره میشد. از اینكه در میاناشیاء حجیمی كه هر یك موجودیت خاص خود را داشت قرار گرفته احساسخفقان میكرد. اما خیلی خوب میدانست كه هرالد از خودراضی هیچیك ازاین میز و صندلیهای پوچ را تحمل نمیكند و هرگاه بخواهد بهراحتیمیتواند آنها را در تخیلش تغییر دهد. اما حتی اگر اگنس در توهمی كه مانندهشتپایی بزرگ به رنگ بنفش و نارنجی او را در چنگ گرفته، ماتم بگیرد وگریه و زاری كند باز باید خدا را شكر كند؛ زیرا همهچیز به اینكه هنوز نیرویتخیلش كاملاً از بین نرفته گواهی میدهند و چشمهایش مانند لنز دوربینیقوی، كاملاً باز هستند و اشیاء دور و برش را به خوبی ثبت میكنند. یكدفعهمتوجه شد كه در فضایی رمزآلود، مثل همراهی با مردهای در مراسمخاكسپاری، قرار گرفته و كلمه «رُز» را مرتباً تكرار میكند: «رُز... رز... گلرز...»
یكروز كه مشغولِ خواندن رمانی بود ناگهان متوجه شد بدون اینكه حتیمعنای یك كلمه را بفهمد پنجصفحه خوانده است. یكبار دیگر سعی كرد، اماحروف مثل مارهای سیاهِ كوچك بدذاتی از میان صفحات میگذشتند و بازبان نامفهومی فِسفِس میكردند.
تقریباً هر روز بعد از ظهر به سینما میرفت و چندان به اینكه چه فیلمی راببیند، حتی اگر بعضی را دیده باشد، اهمیت نمیداد. پیش از اینكه چشمهایشبه آرامش برسند اشكال پُرنقش و نگار در ذهن سیالش به صورت جذبهایخلسهوار حركت میكردند و صداها مانند رمزهای مرموزی سكوت مرگبارذهنش را جادو میكردند. تقریباً با چاپلوسی هرالد را متقاعد كرد تلویزیونبخرد. تلویزیون بهتر از سینما بود، چون میتوانست تمام بعد از ظهرهایطولانی، موقع دیدن فیلم، راحت دراز بكشد و شراب بنوشد.
اینروزها وقتی هرالد از سرِ كار به خانه برمیگشت میدید كه اگنسآگاهانه احساس رضایت خود را درست بعد از سلام و احوالپرسی ابرازمیكند؛ این موضوع هرالد را ناراحت میكرد، اما اگنس میتوانست هرطوركه میخواست خود را نشان دهد. گاهی اوقات بسیار شاد و خوشرو، گاهیبیاعتنا و گاهی مانند عقاب تیز و هشیار. یاد گرفته بود كه چهطور با هرالدرفتار كند. اما یك روز بعد از ظهر كه هر دو راحت دراز كشیده بودند اگنسعاجزانه به هرالد گفت كه شراب را دوست دارد و به نوشیدن آن عادت كرده:«به من آرامش میدهد.»
هرچند شراب او را خیلی آرام نمیكرد كه بخوابد، هشیاری بیرحمانهایاز نوشیدن آن احساس میكرد و دید تیره و تاری در او پدید میآورد كه او رادر حالتی عجیب فرو میبرد، و این در حالی بود كه هرالد با تنفسهایی آرام دركنارش خوابیده بود. اضطراب و تشویش مانع خواب اگنس میشد وشبهای متوالی او را بیخواب میكرد. بدتر از همه این بود كه هرگز خستهنمیشد. سرانجام، از اتفاقی كه بر سرش آمده بود آگاهی ناامیدكنندهای رادریافت. حبابهای خواب، تاریكی فراموششدنی هرروزه، كه بارها و بارهاتازه میشد و هر روز را از روز دیگر جدا میكرد، او را به وضعی غیر قابلبرگشت سوق میداد. به بیخوابی غیر قابل تحملی دچار شده بود و روزها وشبها بیهیچ تصویر یا تخیلی در خلایی تاریك و وحشتناك فرو میرفت؛محكوم بود. با خود فكر میكرد صدسال به همین شكل بیمارگونه زندگیخواهد كرد، چون بیشتر زنهای خانوادهشان عمر زیادی كرده بودند.
دكتر ماركوس، پزشك خانوادهٔ هیگینز با روش شاد خود سعی میكرداگنس را نسبت به بیخوابی هشیار كند: «چیزی نیست جز یك فشار عصبی،همین. هر شب یكی از این كپسولها را بخور، بعد ببین چهطور میخوابی.»
اگنس از دكتر ماركوس نپرسید كه اگر بهجای یكی، یكبسته از آنها رابخورد و بعد سوار مترو شود، به خوابدیدنش كمكی خواهد كرد یا نه.
دو روز بعد، آخرین جمعهٔ ماه سپتامبر، وقتی هرالد از كار برگشت (تمامراه از محل كار تا خانه در مترو چشمهایش را بسته بود و خود را به خواب زدهبود، اما در حال سیر در رودخانهای افسانهای و درخشان بود كه گلهای ازفیلهای سفید در حال عبور از سطح كریستالی و رنگی آبهایش بودند كهچون ذرات شیشه میدرخشیدند)؛ بهمحض ورود اگنس را دید كه روی مبلاتاقِ نشیمن دراز كشیده بود، لباسِ شب تافتهٔ سبزرنگ نازكی پوشیده بود وچون زنبق خستهای رنگپریده و دلفریب به نظر میرسید. چشمهایش رابسته بود و یكبستهٔ خالی قرص و لیوانی واژگون كنارش روی فرش افتادهبود. ظاهر آرامش، او را بهنظر بیاعتنا نشان میداد، لبخند مرموز وپیروزمندانهای روی لبهایش نقش بسته بود. گویی دریاها از اینجا دور ودستنیافتنی شده بودند، و دیگر دست فناپذیر هیچ مردی به او نمیرسید. اوحالا، سرانجام، در دل تاریكی با شاهزادهٔ شنلقرمزِ رؤیاهای كودكیاش والسمیرقصید.
سیلویا پلات
برگردان: رؤیا بشنام
برگردان: رؤیا بشنام
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست