چهارشنبه, ۱۹ دی, ۱۴۰۳ / 8 January, 2025
مجله ویستا
هیهی، جبلی، قُم قُم
زمانی كه مرحوم كلنل محمدتقی خان سلاح برداشته بود و بر سرتاسر شمال خراسان میتازید، كلب حاجی هنوز كلب حاجی نشده بود و بین امنیههای كلنل به «حاجی بعد از این» معروف بود. اسم اصلی كلب حاجی، همانوقتها هم حاجی رقیهبانو بود. چون پدرش خیلی پیش از آنكه كلبحاجی بتواند تفنگ بهدست بگیرد و برای خودش مردی بشود، زده بود بهچاك محبت و دیگر كسی اثری از آثارش ندیده بود، حاجی را به اسم مادرش صدا میكردند.
اما از وقتی حاجی پشت لبش از آب بقا سبز شد و بینی یكی دوتا از بچههای گردنكلفت در و همسایه را له و پخش كرد، دیگر كسی جرأت نمیكرد جلو رویش او را حاجی رقیه بانو بگوید و اینطور اسم بردن از او ماند برای پشت سرش؛ تا اینكه حاجی زد و رفت امنیه شد و برایهمیشه چه پشت سر و چه جلو رو شد حاجی تنها؛ و این مال خیلی وقت پیش از آن بود كه حلاجی كربلا رفته باشد ـ درست از همان وقتهایی كه میگفتند مرحوم كلنل یاغی شد ـ و همانوقتها، توی امنیههای كلنل ـ كه حاجی هم جزو آنها بود ـ به حاجی بعد از این معروف بود؛ و حاجی، هیچ دلخور نبود كه هیچ، مفاخره هم میكرد؛ چون حرفی كه امنیههای كلنل بزنند غیر از حرفیست كه دیگران بزنند.
حتی یكبار هم خود كلنل گویا او را همینطور صدا كرده بود؛ وقتی كه یكی از امنیههای خودشان زد به چاك محبت ـ و حاجی كه خاطرههای تلخی از بهچاك محبتزدن پدرش داشت، او را با سه تا اخطار چنان از پشت كلهاش زده بود كه به قول خودش یك آغل چوغوك بالای گردنش باز كرده بود. آنوقت، شخص كلنل، ضمن صحبت به او گفته بود حاجی بعد از این و یك سیگار روسی تعارفش كرده بود. اما اینكه او چهقدر بعد از این، حاجی فدایی كلنل بود، چیزی كه بشود اندازهاش گرفت نیست. درست همینقدرها هم حسن زلفو دیوانهٔ تكتك امنیههای كلنل بود؛ مخصوصاً دیوانهٔ حاجی؛ كه بچهمحل هم بود. آنوقتها، حسن زلفو شاگرد مهدیخان خیاط بود ـ پدرِ همین كه چند وقت پیش دكانش را فروخت ـ و اگر آنچه بعدها پیش آمد و دخل همهٔ قضایا را آورد پیش نمیآمد و دخل چیزی را نمیآورد، دو ربع و نیم قرن كامل میشد كه حسن زلفو شاگرد خیاط بود؛ آنهم توی یك دكان...
بعد از اینكه طبق ترتیبات تاریخی سر كلنل را بریدند و آنهمه شعر برایش ساختند و امنیههایش همه اسلحههاشان را تحویل دادند و بعد هم پسگرفتند و رفتند دنبال جوجهدزدی و بعضی امنیهها ـ مثل حاجی ـ تفنگهایشان را ندادند و زدند به كوه و یاغیگری پیش گرفتند، حسن زلفو یكهفتهٔ تمام سر كار نرفت و از زیرزمینی كه خانهاش بود بیرون نیامد؛ عرقخورد و از میان شعرهایی كه دربارهٔ كلنل گفته بودند، یكی را انتخاب كرد و زمزمه كرد و سرش را آنقدر به تیغهٔ نازك دیوار كوفت كه سر و صدای همسایهٔ اتاق بغلی درآمد. بعدها، وقتی جسد كلنل را از خاك درآوردند و سرِبریدهاش را دور شهر مقدس مشهد گرداندند و آنطور كه مردم میگویند گوربهگورش كردند، همان شعر را دور قاب عكس كلنل، كه روی تابوتش چسبیده بود، نوشته بودند؛ و درست همان روز، باز حسن زلفو مست كرده بود؛ دنبال جنازه دویده بود؛ و شعرش را خوانده بود:
این سر كه نشان سرپرستی است امروز رها زقید هستی است
با دیدهٔ عبرتش ببینید این عاقبت وطنپرستی است
بعدها، فقط همین مصرع آخر در ذهن حسن زلفو ماند و هر اتفاقناگواری برای هركس پیش میآمد كه او بهنحوی از كنار آن اتفاق عبور میكرد و میدید ـ یا هر چه میشنید كه خالی از حادثهای شوم یا مرگبار یا ناكامیاب نبود ـ آن را میخواند؛ مثل وقتی كه شنید دولت یاغیها را سركوب كرده و همه را دار زده یابه زندان انداخته؛ غیر از حاجی كه كوه بهكوه آواره شده و بالاخره در ولایت غریب سر از كربلا درآورده و آنجا مجاور شده و كلبحاجی شده است. وقتی هم كه رقیهبانو ـ كه این اواخر به او ننهكلبحاجی میگفتند ـ دعوتحق را لبیك گفت و اولین كاغذ كلبحاجی از نجف آمد كه خبر میداد: كفشكن مرقد مطهر شیر خدا شده به دعاگویی اهل وطن مشغول است ـ و بههمان ذوالفقار آقا قسم كه با چشم خودش یكروز كلنل را دیده كه داشته طواف میكرده و با آقای قدبلند چشم و ابرو مشكی نورانییی بوده و تا او را دیده، كلنل دستش را روی بینیاش گذاشته و گفته: هیس؛ و، حالا ننه باید بیاید آنجا ـ به حسن زلفو بگوید كه تفنگها را كجا خاك كرده تا او برود آنها را دربیاورد و آب كند و پولش را بدهد به ننه كه راهی شود ـ باز حسن زلفو مست كرد و این شعر را خواند. چون بقیهاش را پاك فراموش كرده بود، بهجای سه مصرع دیگر میگفت: «هی هی، جبلی، قُم قُم» و این سه مصرع دیگر،همگی، اثر طبع خودش بود و اینرا هم به همهٔ كسانی كه میشناخت اعلامكرده بود.
وقتی كه روسها آمدند و شایع شد كه میخواهند حرم مطهر را به توپ ببندند وضع و احوال حسن زلفو ناجورتر از ناجور شد. عرق وطنی كه پیدا نمیشد، عرق روسهای هرهری مذهب را هم كه تصمیم گرفته بود نخورد؛ معلوم نبود چه كوفتی توی شیشههای رنگارنگ به جای عرق پُر میكردند ـ احتمال زیاد داشت كه آن عرقها را از استخوان مرده بگیرند ـ مهدیخان هم دست از كار كشیده بود و دكان را بسته بود. سرتاسر مملكت از اجنبیهای مختلف و عرقهای آشغالشان پر شده بود. اوضاع خیلی بد بود و نفس كسی درنمیآمد، بنابراین حسن زلفو دست تنها تصمیم گرفته بود برای همهٔ اهل ایران عزاداری مفصلی، هرطور هست، راه بیندازد كه یكروز سر و كلهٔ كلبحاجی پیدا شد.
رسیده و نرسیده، دو تا از قشون روس گم شدند و یك گوشهٔ اردوگاهشان در وكیلآباد آتش گرفت و چون اهالی سرشناس، این وقایع را خیلی زیادتر از آنچه باید به فال نیك گرفتند، به كلبحاجی از طرف مقامات داخلی و هم آن اهالی سرشناس تكلیف شد كه جُل و پلاسش را جمع و رفعِزحمت کند؛ اما كلب حاجی جُل و پلاسی نداشت. دو تا تفنگ كوتاه روسی داشت و یك مادیان زرد یالبلند كه درست شبیه روسها بود و اگر حسن زلفو پیله نمیكرد كه او را هم با خودش به هر كجا میرود ببرد، كلبحاجی با همانها راهی میشد. اما اینطوری كه، كار یك خرده بیخ پیدا كرد. حسن زلفو گفته بود:«حالا تو كجا میخوای بری؟»
كلبحاجی آنچنان نگاه شررباری به زلفو انداخته بود كه خود شِمر هم نمیتوانست چنین نگاهی به امام حسین بكند.
«غرضی نداشتم كلبحاجی. تو منو میشناسی، منم تو رو. حالا كه اجنبیا اینجان و...» مكث كرده بود:«عرقی غیر ودكاهای لعنتی اونا پیدا نمیشه.» بازهم مكث كرده بود. كلب حاجی سبیلش را جویده بود. «میگن اون ودكاها رو از شاش سگ و استخوان مسلمون درس میكنن.» باز كلب حاجی سبیلش را جویده بود و فقط آهسته زیرلبش گفته بود: «شِر و وِر داری میگی.» و حسن زلفو به سر كلنل قسم خورده بود كه هیچ غرضی ندارد آنها را از خودش دربیاورد و هر چه میگوید چیزیست كه همهٔ مردم میگویند و اصلاً این روسها با این بوی گندشان مگر حالا كی هستند كه كلبحاجی دارد از آنها دفاع میكند و مگر خودش سر دوتا از آنها را...
و كلبحاجی خودش را انداخته بود توی حرف او و برایش توضیح داده بود كه منظورش از «شِر و وِر» این نبود كه او دارد از خودش حرف دروغ درمیآورد. منظورش این است كه او دارد حاشیه میرود و حرفهایی میزند كه زدنش چندان نفعی برای دنیا یا آخرت یا هر كجای دیگر او یا خودش یا هیچكس دیگر ندارد.
حسن زلفو گفته بود: «پس گوش كن. حرفی كه بهدرد بخوره، اینه: منم با خودت ببر. هر جهنمی كه میری، باشه؟ یه تفنگم بده به من.»
این بود كه كلبحاجی مجبور شده بود بگوید:«تو شاگرد خیاط فزنات، به عمرت غیر از سوزننخ چیزی به دستت خورده؟»
و حسن زلفو كه هنوز لحن مسالمتآمیزی داشته، گفته بود:«ببین، وقتی كه ما تو كوچه از كون هم میخوردیم، هردومون ریقماسو بودیم. حتی من توكُشتی از تو دسِ كمی نداشتم. بعدم كه تو یه جوجه امنیهٔ كلنل بودی، منلباساشو میدوختم. خودم با این دسام شونههاشو متر میكردم. تموم اندازههای تنشو روون بودم؛ اما هر دفعه كه میاومد، بازم متر میكردم. اگه یهبار به تو گفته حاجی بعد از این دلیل نمیشه كه الان خودتو برا من بگیری. اگه حالا یه خُرده قلچماقتر شدی، برا اینه كه تو كوه و كمر یه مدتی گشتی. قبولت دارم، باشه، اما اینا همه دلیل نمیشه كه تو بتونی با من بدجوری تاكنی.»
و همینطور پشت سر هم حرف زده بود تا وقتی كه پای كلبحاجی رفته بود وسط حلقهٔ ركاب و محلش نگذاشته بود؛ و گویا قصد كلبحاجی این بود كه همینطور محلش نگذارد تا غائله ختم شود كه حسنزلفو خم شده بود و یك پاره آجر برداشته بود برای پس گردن كلبحاجی؛ كه از عقب، بهقدر یك آغل توشله به قول خود حسن زلفو ـ كدوی كلبحاجی را سوراخ كرده بود و شبانه كه دوتایی رفته بودند سر وقت طویلهٔ موسیخان ـ از دمكلفتهای شهر، یكی از همانها كه زور به كلبحاجی آورده بود كه بزند به چاك ـ سر كلبحاجی یك عمامهٔ سفید پیچیده بود؛ و هنوز لكههای تازهٔ خون از داخل به آن نشت میكرد.
اینطوری بود كه حسن زلفو با كلبحاجی زد به كوه؛ و فراموش نكردند كه قبل از رفتن، علاوه بر كَهَر معروف و نورچشمی موسیخان، نور آن یكی چشمش را هم برای روز مبادا با خودشان ببرند و به نعلبندی دم دروازه پیغام بدهند، و بعد، حتی بعدتر، كه روسها هم پاهاشان را پس كشیدند، نوبت به دیگران رسید: اول پسر تقیخان؛ و بعد پسر ساملشگر؛ و بعد صبیهٔ شمسالوزرا و غیره.
حالا لیرههای انگلیسی هم بازارخوبی داشت. چند سالی كشید تا كلبحاجی و حسن زلفو كارشان سكه كرد و گنبد و گرگان و از آنطرف تا خود افغانستان ملكالجبالی ملك طلقشان شد. یك پنجاه تایی هم كور و كچلهایی را كه خوب تیر میانداختند و اسب میدواندند و به جهتی شكمشان كم و كسر داشت یا با امنیهها آبشان توی یكجو نمیرفت یا یك كرمی داشتند كه از داخل اذیتشان میكرد، به دنبال خودشان انداختند.اما بالاخره زد و آن روزی رسید كه میبایست این معركه را تمام میكردند. حالا، گذشته از آنكه به علتهای مختلف كلبحاجی كمكم باج گرفتن را كشانده بود تا در خانهٔ حاجیهای دُم كلفت دهات و بعد كمكم كاسبكارهایی كه وضعشان یك خُرده بهتر بود، و كور و كچلهایش هم، بر حسب درجه، ازیك خرده پایینترها تلكه میكردند تا یك خرده پایینترترها، و خلاصه كاربه جایی رسیده بود كه اگر یكی كه فقط زیر آسمان یك تنبان داشت گیر آنها میافتاد، میبایست همان را هم بكند؛ و این موجب شده بود كه مردم از آنها برگردند و آذوقه دشوار برسد و گاه خود اهالی هم روی آنها تیر تفنگی دركنند و گاه توی یك ده راهشان ندهند؛ و بر اثر زحمات خستگیناپذیرعریضهنویسهای موسیخان و تقیخان شمسالزوار و سام لشگر وكوششهای پیگیر جناب سرهنگ پسر بزرگ تقیخان و شوهر خواهرخواندهٔ سام لشگر وكیل مجلس و غیره از پایتخت، دولتیها هم، از سرباز و طیاره و ژاندارم كه كلب حاجی هیچوقت این اسم را به رسمیت نشناخت و تا آخر عمرش همان «امنیه» را گفت ـ مثل لشكر یأجوج و مأجوج ریختند آن دوروبرها و برای سر كلبحاجی هم جایزه تعیین كردند.
در این میان، ماتم زلفو شروع شد كه چرا برای سر او جایزه نگذاشته بودند و باز مست كرد و خواند كه:«هی هی، جبلی، قم قم.» و كه:«این عاقبت وطنپرستی است»؛ و به همین جهت تف غلیظی هم نثار روزگار كرد. و بالاخره، روزگار بود یا گلولههای زباننفهم مسلسل بود یا هر چه بود، ورق برگشت؛ تاكار به جایی رسید كه باز كلبحاجی ماند و حسن زلفو و دو تا تفنگ. بقیهٔ بچهها ـ كه از آن به بعد، در نظر حسن زلفو و كلبحاجی، «اراذل و اوباش» یا «خدابیامرز» بودند ـ یا شهید شدند یا تسلیم؛ و تسلیم شدنشان هم اینطور بود كه شبانه میزدند به چاك محبت؛ و گاهگاه هم، كلبحاجی كه از به چاك محبت زدن خاطرهٔ خوشی نداشت و آنها را در حین ارتكاب جرم میدید، پشت سرشان یك آغل چوغوك میساخت، متنها بدون ایست و اخطار. اینبود كه اگر قضای حاجت هم كسی میداشت، میبایست همانجا كه خوابیده است، زحمتش را بكشد، كلبحاجی هم فقط روزها روی زمین چرتكی میزد؛ اما وقتی خودشان دو تا تنها ماندند، نفس راحتی كشید و دو سه شب مرتب خوابید و بعد هر شب مرتب خوابید. تا دو هزار سال دیگر هم پیداشان نمیكردند؛ البته اگر گرسنگی و از اینطور زهر مارها سر خر نبود و نمیشد.
حالا، چه اتفاقی در پایتخت افتاد و چهطور شد كه اعلان آمد یاغیهایی كه تسلیم بشوند بخشیده شدهاند و دولت به آنها زمین میدهد كه به كار كشت و زرع بپردازند؛ هر چه بود و هرطور شده بود (درست وقتی این خبر در اطراف پخش شد كه كلبحاجی و حسن زلفو چند روز بود چیزی نخورده بودند و حتی حسن زلفو داشت، آهسته آهسته، نقشهای شیطانی برای اسبش در ذهن میپخت و همه چیز آماده بود و فقط مانده بود كه چهطور شروع كند با كلبحاجی در اینباره صحبت كند كه جایی در تنش آغل چوغوك باز نشود) چوپانی قضیه را به آنها حالی كرد و حتی چیزكی داد كه بخورند. منباباحتیاط كلبحاجی، حسن زلفو را به سفارت فرستاد پیش رییس پاسگاه؛ كه از آنجا با جیپ بردندش شهر، خدمت رییس ژاندارمری؛ و غائله ختم شد. دولت به عهدش وفا كرد. كلب حاجی چند صد هكتار از زمینهای مرغوب گرگان را به اقساط گرفت و پولها را از زیر خاك درآورد و تراكتوری روبهراه كرد و بهنظر میرسید دیگر همه چیز تمام شده است. واقعاً هم تمام شده بود. دورهٔ این لشبازیها گذشته بود؛ البته نه به عقیدهٔ حسن زلفو كه حتی زمینهم قبول نكرد؛ پول هم از كلبحاجی قبول نكرد و گفت:«هی هی، جبلی قمقم. تو حالا دیگه كلبحاجی نیستی، كلبباجی هستی؛ این عاقبت وطنپرستی است.»
و برگشت پیش مهدیخان خیاط ـ كه مرده بود و پسرش جایش را گرفته بود ـ نشست و نصف روز دست و بالش را با سوزن خونی كرد، تا بالاخره توانست باز راه بیفتد.
چند سال بعد، مردم، حتی اسم كلبحاجی را هم فراموش كرده بودند؛ حسن زلفو را هم همینطور. حسن زلفو در مشهد، توی دكان خیاطی نشسته بود و سوزن میزد. او تنها كسی بود كه فراموش بُكُن نبود. با وجودی كه صحبتش بود تا چند سال دیگر قمر مصنوعی به آسمان بفرستند و صحبتش بود بمبهایی بسازند كه تا آدم یك لاحول ولا قوهٔ الا باالله میگوید، تمام بساط خاك درهم پیچیده شود؛ با تمام هر كاری كه میخواست بشود، حسنزلفو فراموش بكن نبود؛ نه به كوهزدن را، نه كلنل را، نه «هی هی، جبلی، قمقم» و «این عاقبت وطنپرستی است» را، و نه عرق لاكتاب را.
كلب حاجی هم، آنسر دنیا، توی گرگان، عرق را دوست داشت و او همالبته وقتی آن لاكتاب را دوست داشته باشد یعنی كلنل را دوست دارد؛ حتی یاد حسن زلفو هم كه میافتاد بیطاقت میشد؛ اما در مورد به كوهزدن، حرفش راهم نمیزد.
حالا تقریباً موهایش سفید شده بود؛ به قول خودش زرتش قمصور شده بود؛ و توی فكر بود كه با یكی از فعلههای مهاجر زابلی بریزد روی هم و دخترش را بگیرد. بالاخره یكی باید بعد از او باشد كه مالش را جمع كند. وضع كلبحاجی خوب بود. حسن زلفو را هم فراموش نكرده بود. هر چند وقتی یكبار یك حواله یا یك پاكت اسكناس برایش میفرستاد ـ كه همانطور دستنخورده برمیگشت.
همسایههایش بیشتر از خودش قضایا را فراموش كرده بودند؛ مخصوصاً جناب سرهنگ بازنشستهای كه زمینهایش چسبیده به زمین او بود و هر چند وقت یكبار نردههایش را چند متر میكشید جلوتر؛ و كلبحاجی خون خودش را میخورد و بهعلت سابقهاش جرأت نتق كشیدن نداشت...
سالها بعد، نردههای جناب سرهنگ سابق باز جلوتر آمد. كلبحاجی هم با دختر عملهٔ زابلی عروسی كرد. عروسیشان چندان مفصل نبود. حسنزلفو، از مشهد نشست ته یك باری كه برای ادارهٔ قند و شكر بار و بُنه میبرد؛ آمد گرگان. یكدست كت و شلوار نخی راهراه نو هم برای شركت در عروسی پیرمرد دست و پا كرده بود. از مدتی پیش، او كلب حاجی را «پیرمرد» خطاب میكرد. وقتی از ماشین پیاده شد، غیر از بقچهٔ سفیدی كه زیر بغل داشت و آنتو لباس نوش را پیچیده بود، یك كلت سنگین آمریكایی را هم زیر بغل حمل میكرد و همهٔ راه از شهر به ده را ـ كه كنار رانندهٔ یك تریلی نشسته بود، فكرمیكرد كه دیگر چه چیزی را جا گذاشته است. وقتی به نزدیكیهای خانهٔ كلبحاجی رسید ناگهان یادش آمد چیزی را كه فراموش كرده بود چه بود؛ همانجا از كنار راننده پرید پایین و راه افتاد طرف شهر.
پهلوی دیگرش هم یك برآمدگی دیگر بود؛ درست به موازات برآمدگی كُلت: مجموع پساندازهای همهٔ سالهای عمرش و فقط بهخاطر سوزن زدن؛ به اضافهٔ مجموع پول حاصل از فروش همهٔ آت و آشغالهای زندگیاش؛ پلاس و چراغ خوراكپزی و رختخواب و ظروف مسی و غیره؛ مبلغی میان هزار و پانصد تا دوهزار تومن. نصف آخر راه را سوار گاری تركمنی شد و بالاخره بهشهر رسید و یكراست سراغ میخانه را گرفت و در یك چشم بههمزدن از آنجا سردرآورد و دستور عرق داد با نارنج. از آنجا كه خارج میشد، سكسكه میكرد و تلوتلو میخورد. بعد، پرسان پرسان رفت سراغ یك بنگاه شادمانی؛ و آخر شب، با پنج تا مُطرب مست و لول، سوار كرایهای شد و راهافتاد؛ در تمام این مدت، بقچهٔ لباس نوش را از زیر بغلش جدا نكرده بود. درمیدانگاهی دهكده، به محض اینكه پایش به زمین رسید، سر مطربها دادكشید:«آهای، بچه مزلفا، بپرین پایین و بوقاتونو باد كنین.»
وقتی كلبحاجی سر رسید، حسن زلفو دنبال یك داس میگشت تا سر تركمنی را كه به سر و صدا اعتراض كرده بود ببرد؛ و وقتی به میانجیگری كلبحاجی دعوا تمام شد، سر و صدای مطربها به دستور زلفو هیچ كم نشد و همانطور راه افتادند طرف خانه. وسط راه بود كه حسن زلفو یادش آمد با كلبحاجی چاقسلامتی نكرده؛ بغلش كرد و بوسیدش:«خوب پیرمرد، داماد شدی، مباركه.»
و داد كشید سر مطربها:«پس اون مزقوناتونو میخواین تو ماتحت من كنین؟ چرا نمیزنین بیپدرا؟ خوب پیرمرد، حالا تو دیگه دعوا صلح میدی؟»
كلبحاجی گفت:«با تركمنها نمیشه درافتاد، چیزی رو بیجواب نمیذارن و تازه، تو مرتیكه خجالت نمیكشی با این سن و سالت؟»
و دیگر هیچكدام حرفی نزده بودند تا خانه. البته حسن زلفو فراموش نكرده بود كه سكسكهكنان غُر بزند:«هی هی، جبلی، قم قم» اما آن تكهٔ بعدی را نگفته بود؛ و همین، كلبحاجی را آنطور فكری كرده بود كه تا خود صبح نشسته بود و سیگار كشیده بود. صبح عروسی سر گرفت. زابلیها بزن و بكوب راه انداختند و مطربهای حسن زلفو هم پیرِ سازهاشان را درآوردند. خود حسن هم ته تمام چلیكهای عرقی را كه توی ده پیدا میشد درآورد و ـ منهای پول مطربها و مختصری برای كرایهٔ برگشتن ـ همهٔ پولها را ریختسر عروس كه قوم و خویشهای عروس بچههایی مثل سوسك سیاه و لاغر ـ همه را غارت كردند.تا صبح روز بعد كه حسن عازم رفتن شده بود، بین او و كلبحاجی هیچحرفی رد و بدل نشد؛ صبح بود كه حسن زد پشت در اتاق حجله و غر زد:«پیرمرد، من دارم میرم.»
ـ كجا میری ننه سگ؟ مگه من خون كردم كه تو مثل سگ باهام رفتار میكنی؟
در را باز كرده بود و به هم زل زده بودند. كلبحاجی گفته بود:«نگفتی اوضات چهطوره؟»
ـ گُه!
ـ عجب. چرا هر چی برات میفرستم برمیگردونی؟
ـ دَمِ بَستم. بشینم، پول تو رو نمیخوام. این پول جاكشییه.
ـ مسترا رو ببند حسن، ما با هم رفیقیم.
ـ باشه، میبندم. شاید دیگه همدیگه رو ندیدیم.
آنوقت كلبحاجی نرم شده بود:«منم اینجا زیاد روبهراه نیستم؛ رو حرف هیشكی نمیتونم حرف بزنم؛ زمینامو تیكه تیكه میخورن و جیك نمیتونم بزنم؛ هر چنوخیهبارم از طرف دولت میان همهٔ خونه و زندگیمو بههم میریزین و هی میپرسن اسلحهمسلحه دارم یا نه؛ هی سؤالایی راجع به قدیم میكنن؛ نمیذارن راحت باشم. خوب دیگه، چاره چییه؟ خربزه رو خوردیم، حالا باس پای لرزش بشینیم.»
و تمام مدتی كه او حرف میزد، حسن زلفو به مسخره نیشش را باز كرده بود.
ـ راسی هیچی نداری؟
ـ چی؟
ـ تفنگ.
ـ میخوام چیكار؟
و عصبانیتر گفته بود:«میخوام اماله كنم؟»
ـ شاید لازم شد اماله كنی.
كه كلبحاجی دیگر چیزی نگفته بود. حسن كلتش را درآورده بود و گفته بود:«بیا، من اینو لازم ندارم. شاید تو بخوای یهوخ یه چیزی داشته باشی كه رودلتو درمون كنه.» و رفته بود.
تمام این مدت، یك گردنِ كشیدهٔ قهوهای كه از وسط یكجفت سینهٔ سفت روییده بود با موهای حلقه حلقهٔ سیاه و صورتی كه دو تاچشم مشكی و لبهای سرخ گوشتالو و گونههای آفتابخوردهٔ سبزه داشت ـ پشت سر كلبحاجی، وسط نیمهروشن اتاق، از لای در نیمهباز، جلو چشمحسن زلفو بود كه هیچ خودش را جمع و جور نمیكرد. ملافهٔ سفیدی پیچیده بود به پایینتر از كمرش و وسط اتاق ایستاده بود. اینطوری بود كه حسنزلفو، بعد از آخرین حرفی كه زد، تف غلیظی، برخلاف میلش، انداخت و دیگر پشت سرش را نگاه نكرد.
وقتی حسن زلفو رفت، كلبحاجی سعی كرد بیخیال همهٔ حرفهایش باشد؛ یعنی حسن زلفو را ندیده بگیرد؛ و حتی وقتی صدای حسن زلفو محكمتر میان كلهاش میپیچید، گوشهایش را میگرفت؛ و به همین منوال، گاه چشمهایش را میبست؛ و آنقدر این كار عادتش شده بود ـ نشنیده وندیده گرفتن ـ كه از یكی دو سالی كه مثل برق گذشت، نه چیزی دید و نه چیزی شنید، با وجود آنهمه دیدنی و شنیدنی كه وجود داشت؛ مخصوصاً دربارهٔ زنش كه به زور، هفده تا از این سالهایی را گذرانده بود كه در حقیقت نه گفتنی بود، نه دیدنی؛ نه شنیدنی؛ با ماتحت برهنه توی بیابان دویدن بود و گرسنگی و توی باریهای لقلقو یك مسافرت دراز بود و باز یك جای دیگرگرسنهتر و دلهتر دویدن؛ و بعد كمكم، كنار ننه و بابا عرق ریختن. اما، این یكیدو سال، چیز دیگری بود. با وجودی كه باز هم نردههای زمین جناب سرهنگ سابق جلوتر آمده بود، با وجودی كه كلبحاجی موهایش یكدست سفیدشده بود و از حسن زلفو هم هیچ خبری نداشت، برای او هم باز این یكی دوسال چیز دیگری بود. شاید بهقدر تمام پنجاه شصت سال، این یكی دو سال بوی رختخواب و زن و جوانی و عشرت میداد: بویی كه تازه توی بینی كلبحاجی جا افتاده بود؛ درست همانقدر كه جای دیگر ـ در مشهد ـ بویعرق، توی بینی حسن زلفو، جای بیشتری باز كرده بود.
پسر مهدیخان، دكان خیاطی را فروخت به یك نفر كه آن را لبنیاتی كرد؛ و خودش كاری را كرد كه تمام درشكهچیها و گاریچیها و روغنگیرها و دستفروشها و سپورها و گروهبانها و استوارهای بازنشسته میكنند ـ وهمین، چهقدر زلفو را بیزار كرد. پسر مهدیخان دكان را فروخت، رفت تاكسی خرید و راننده شد و هر وقت از پهلوی حسن زلفو ـ كه پیلی پیلی میخورد و قیقاج میرفت ـ رد میشد، برایش بوقی میزد و دستی تكان میداد وهروقت حسن خیلی اوراق بود سوارش میكرد و به خانهاش میرساند و هرچه حسن فحش میداد، میشنید و دم نمیزد:«جاكشها انگار شغل آدمیزاد هم زنشه كه تادلشو زد، یا دید كساده، ولش كنه و یكی دیگه.»
تا، یكدفعه، پسر مهدیخان پرسید:«تو هیچوقت زن داشتی تا حالا؟»
كه حسن زلفو، زلفی دهنش را باز كرد و هر آت و آشغالی كه توی صندوقخانه داشت ریخت بیرون؛ و پسر مهدیخان هم كاری را كه این اواخر زیاد میكرد ـ و همهٔ مردم شهر تقریباً میكردند یعنی چپاندن یك دو تومنی توی جیب حسن ـ كرد و زد و به چاك؛ و طبق معمول، انگار حسن زلفو از این برنامهٔ آخری هیچ خبری، هیچوقت، نداشت؛ همانطور كه، طبق معمولانگار، كلب حاجی هیچ خبری از حرفهایی كه دربارهٔ زنش باب روز بود، نداشت؛ حتی هیچ خبری، آن تابستان، از آنچه جلو چشم همه مردم اتفاق میافتاد نداشت: تابستانی كه پسر جناب سرهنگ آمده بود تعطیلات تابستانیاش را بگذراند و وضع طوری شده بود كه حتی دو سه روز زن كلبحاجی مفقودالاثر شد؛ و دیگر بغض حاجی تركیده بود.
زابلیها فراوانبودند، جناب سرهنگ سابق هم، هنوز جناب سرهنگ بود و او هنوز همان كلبحاجی بود. كلت آمریكایی را گذاشته بود جلوش و آنقدر نگاه كرده بودتا غروب از راه جنگل ـ مثل خرسی ـ رسیده بود و خودش را انداخته بود روی كلبحاجی؛ و خوب شده بود؛ چون توی تاریكی كسی نمیدید او دارد چهكار میكند. نشسته بود روبهروی كلتش و صورتش هیچ پیدا نبود. دستآخر، قلم و كاغذ برداشته بود و برای حسن زلفو كاغذ نوشته بود؛ بعد از تقریباً نزدیك دو سال.
خماری عرق بود؛ حرف شارجب پاسبان بود؛ یا كاغذ حاجی بود؛ هرچه بود، قضیه از همینجا شروع شد. شارجب، چند بار وقتی كه حسن وسط خیابان عربده كشیده بود، رعایتش كرده بود؛ تا این آخریها هم خودش را به ندیدن و نشنیدن زده بود؛ بعضی وقتها هم بازوی حسن را گرفته بود و كشیده بودش كنار و نصیحتش كرده بود. و حسن زلفو، همیشه اینطور وقتها مست بود و كارش به سكسكه و گریه و «هی هی جبلی قم قم» تمام میشد؛ اما، دفعهٔ آخر كه كاغذ حاجی رسیده بود، با وجودی كه زلفو چندان مست نبود و حتی میشود گفت خمار هم بود، شارجب را كلافه كرده بود زیرا تمام كلاههای دنیا به نظر او كلاه جاكشی آمده بود؛ حتی كلاه شارجب.
شارجب، او را مثل همیشه كنار نكشیده بود. از همانطرف پیادهرو داد كشیده بود:«اوهوی، حسن زلفو. تو مردی؟ نیستی! نامرد نیستی؟ هسّی! لوطیگری سرت میشه؟ به امام زمون اگه بوشم برده باشی. چهقدر بهت گفتیم سر پُست ما المشنگه راه ننداز. حالا، بیهمهكس، هیچی بهت نمیگیم، احترام پیشكسوتی و پیرمردیتو نیگرمیداریم كلاهمون عیب پیدا كرده؟ داداش، اگه ما بهت چیزی نمیگیم، خیال نكن اروا آبجیت قرق كردی. خدا اون زمونو بیامرزه كه كسی یه چارسو رو قرق میكرد.»
اینها چیز مهمی نبود. شارجب گفته بود: «یاغی بودی؟ په! اونزمون كه ـ داداش ـ تو یاغی بودی، هر كی از ننهش قهر میكرد، میزد به كوه. اینكه چیزمعركهای نبود. حالام عیب نداره، پهلوون. دلت میخواد تو خیابون عربده بكشی مزاحم مردم بشی، بشو! اما من اگه جای تو بودم اول تنبونمو میكشیدم بالا.»
البته كسانی كه آنجا جمع شده بودند، هیچ نخندیده بودند كه یعنی شارجب را شیر كنند یا زلفو را كنف كنند؛ اما همین كافی بود كه زلفو سرش را بیندازد پایین و برود. شاید هم علت اصلی، چیز دیگری بود؛ مثلاً تاكسی خریدن پسر مهدی خان؛ یا اینكه چون پسر مهدیخان دیگر این اواخر وقتی او را میدید حتی بوق هم نمیزد؛ یا چیزهایی كه راجع به پسر جناب سرهنگ و نردههایی كه مرتب جلو میآمدند و زن كلب حاجی و كلت توی آن كاغذ نوشته بود؛ یا اینكه شاید این كار خیلی زود میبایست اتفاق میافتاد. درحقیقت، وقتی مردم آنچه را كه اتفاق افتاد و دارای ماهیتی آنچنان خندهدار بود شنیدند، بعضیهاشان فكر كردند تكهٔ آخر بازی بایست همان سالهایی كه هنوز موهای زلفو سیاه بود اجرا میشد. نه اینكه كلبحاجی زمین نمیگرفت؛ زن نمیگرفت؛ نه؛ بلكه هیچكدام باید از كوه برنمیگشتند؛ یا دستكم زنده برنمیگشتند. در حقیقت، همینطور هم بود. آنها زنده برنگشته بودند و آنچه گذشته بود غیر از خواب بدی كه یكشب با شكم گرسنه توی كوه دیده بودند، چیزی نبود و وقتی چشمشان را باز كرده بودند، تمام دردسرها تمام شده بود و آنها دومرتبه چشمشان را بسته بودند. بههرحال و به هر دلیل، بعد از آن، نه شارجب پاسبان و نه پسر مهدیخان و نه هیچكس دیگر از مجاورین مرقد مطهر حضرت رضا، به زیارت مجدد حسنزلفو ـ یاغی بازنشسته ـ نایل نشد؛ و البته از این بابت، هیچ تأسفی هم نداشتند.
زن كلبحاجی گم شده بود و بعد از دو سه روز، كنار جنگل، جسد سیاهشدهاش را پیدا كرده بودند. آنشب، زابلیها دندان قروچه میرفتند و صدای قِرچ قِرچ دندانهایشان شیشههای پنجرهٔ كلبحاجی را میلرزاند. دور و بر خانه، پر از چهرههای سوخته و چشمهای شعلهور و دندانهای سفید زابلی بود. جناب سرهنگ رفته بود شهر تا دربارهٔ جنایتی كه امنیت آن ناحیه را بههم زده بود، با مقامات مربوطه صحبت كند.
كلب حاجی روی یك چهارپایه، وسط اتاق، نشسته بود و كلت آمریكایی را روی زانویش گذاشته بود. از سنگینی آن دچار كِیف و هراس میشد. سایههای لرزانی از بیرون عبور میكرد و روی سقف اتاق راه میرفت. یكی از زابلیها آواز میخواند. صدایش مثل زوزهٔ گرگ گرسنه كشدار و پر ازمعناهای مرموز بود. توی اتاق، چراغ خاموش بود و موشها روی تیرهای سقف راه میرفتند. تمام موهای حاجی آنتن شده بود و تمام پوستش گوش.از بیرون صدای زوزهٔ كفتار آمد. كلب حاجی برخاست، چرخی دور اتاق زد و دومرتبه نشست. یكی از زابلیها فریاد كشید: «یا ابوالفضل، سردارِ حسین.»
صدای خواندن زابلیها قطع شد.
كلب حاجی صدایش را بلند كرد: «آهای زابلیا، بیخود جوشی نشین. منكسی رو نكشتم.»
دستش را به پیشانی برد: «خیلی وخته آدمكشی رو كنار گذاشتهم.»
داشت خونش، آهسته آهسته، گرم میشد:«مادرسگا، من میآم زنمو بكشم؟»
سنگی بیصدا تاریكی را شكافت و به شانهاش خورد.
«مثِ زنا از تو تاریكی سنگ نپرون. بیا بیرون اگه مردی.»سایهای از حاشیهٔ تاریكی بیرون آمد و به سرعت نزدیك شد. دست كلبحاجی با تردید كلت را چنگ زد: «اگه من كسی رو كشته باشم، خدا جزامو بده.»
ـ خیلی ترسیدی، پیره سگ؟
صدا آشنا بود و لهجهٔ زابلی نداشت.
ـ زلفو؟
ـ هیس، برو تو.
حسن زلفو، مثل گرگ، پر از پشم و كثافت و درندگی بود.
ـ اومدم كلتمو ازت بگیرم. لازمش دارم.
پرههای بینی حاجی میلرزید:«كی اومدی؟»
ـ خیلی وخته اینطرفام. چتو نفهمیدی؟
ـ خیلی وخته؟ كدوم طرفا؟
ـ باس فهمیده باشی.
ـ چرا مث خر حرف میزنی؟
زابلیهایی كه تا زیر پنجره آمده بودند و دستههای كارد را محكم توی دستشان گرفته بودند، برای یك لحظه سست شدند.
ـ دیگه منو نزن، باجی!
صدای هن و هن و نفسنفس و دشنام شنیده شده بود. بعد، گویی آرام شده بودند و صدایی غریبه گفته بود: «ببین باجی! ما، فوقش اگه دو سه سال دیگه زنده باشیم. حالا لازم نیس برا یه قحبه دس رو هم بُلن كنیم. كاری رو كه تو باس میكردی، رفیقت كرد. من خودمو از تو جدا نمیدونم.»
صدای شلیك كه بلند شده بود، زابلیها از پنجره گریخته بودند و آخریننفر كه از همه عقبتر بود شنیده بود:«خوب، حالا اون ماسماسكو ردش كن اینور.»
مهتاب چرخید و زابلیها توی تاریكی منتظر ماندند. هیچ صدایی از خانه نیامد.
دو ساعت بعد، توی شهر، پشت یك میز فكسنی، توی یك میخانهٔ فكسنی، دو تا پیرمرد، عرق میخوردند و به غرغر میخانهچی رشتی كه میخواست دكان را ببندد توجهی نداشتند:«آخه من زن و بچه دارم، رِی!»
محكم به شانهٔ یكدیگر میكوفتند و ماچهای آبدار رد و بدل میكردند.
ـ گُل گفتی حاجی، سلومتی.
ـ سلومتی روح كلنل.
ـ گل گفتی پیرهسگ، گل؛ به سلومتی روح كلنل.
ـ ریدم به تخم هر چی خیاطه.
ـ گل گفتی لامسب. هر چی خیاطه و شوفر تاكسییه.
ـ شوفر تاكسی دیگه برا چی؟
ـ ها؟ ولش كن.
ـ اول میریم سراغ جناب سرهنگ.
ـ رفتیم.
ـ هی، خوش دارم اسم كلنلو رو همهٔ دیوارای شهر بنویسیم.
ـ نوشتیم!
ـ عرق بخوریم؟
ـ داریم میخوریم، داش، داریم میخوریم، نوش جونمون. اَه، چییه، چی شده، رفتی تو نخ چی؟
ـ رفتم تو نخ اون حرف محشری كه زدی. با همه خریتت راس گفتی. براهمین میخواستم تو سرت آغل چوغوك وا كنم.
ـ برا اینكه راس گفتم؟
ـ آره.
ـ پس برا اون دختره نبود؟
ـ یه كمیش چرا، اما بیشترش عصبانیتم از اون حرفت بود.
ـ اه، خوب باركالله من، چی گفتم؟
ـ گفتی، ما جخ دو سه سالِ دیگه زنده باشیم.
ـ ها، من اینو گفتم؟ اگه من گفتم كه گل گفتم.
میخانهچی در را تا نیمه پایین كشیده بود:«آقایون تعطیله.»
شانهٔ كلب حاجی را تكان داد:«آخه زن و بچه دارم.»
كلب حاجی گفت:«ولشون كن.»
و هردوشان ـ بهنظر میخانهچی ـ مثل دیو خندیدند.
میخانهچی با خودش گفته بود:«رِی، این مشهدیا همهچیشون مثل دیو میمونه.»
مخصوصاً عرقخوردنشان. قبلاً عرق خوردن بچههای مشهد را دیده بود؛ و حالا، تمام میز از شیشه پُر بود و سرهای سفید و پنبهای آنها نوكبهنوك چسبیده بود. كلب حاجی نق زد: «اینقدر نردههاتو نكش جلو.»
ـ چی؟
ـ میگم یعنی كلهتو ببر عقب. آخه كلهٔ من و تو مثِ زمینای من و سرهنگ چفت همه، سفیده، انگار پنبهكاری شده.
ـ كلهٔ من مال سرهنگه؟
ـ نه، مثِ اونه.
ـ بریم سرشو ببریم.
ـ بریم.
وقتی كلبحاجی آمده بود پول میخانهچی را بدهد، دستش خورده بود به كُلت، آنرا در آورده بود و نوازش كرده بود. حسن زلفو گفته بود:«میذاری منم یه خرده بهش دس بزنم؟»
كلب حاجی گذاشته بود. زلفو كلت را بوسیده و بهآرامی و با احترام به كلبحاجی پس داده بود:«بیا مواظب باش.»
میخانهچی به دیوار چسبیده بود و چشمهایش، یكسره، سفید شده بود:«یا آقام علی، اینا كیان، رِی؟»
و حسن زلفو دوباره هوس كرده بود:«یهبار دیگه بده نازش كنم.» كه كلبحاجی هوشیاری به خرج داده بود:«نمیشه خره! میخوای مردم ببینن؟ تو به این كلهماهیخور اعتماد داری؟»
و با انگشت، اشاره به میخانهچی كرده بود.
ـ اعتماد ندارم، نه! بكشیمش!
و دو نفری كلت را نشانه رفته بودند روی او كه در شُرف اتمام بود. بعد، حسن زلفو پیشنهاد كرده بود:«اول پولشو بدیم.»
جیبهایشان را خالی كرده بودند روی میز و دومرتبه نشانه رفته بودند. حسن زلفو چیزی را به یاد آورده بود:«هی، كلبحاجی، سگ مصب، راستیتو اون وختی نزدیك بود منو بكشی.»
ـ آره چیزی نمونده بود.
ـ من اونجا یاد مادر خدابیامرزت افتادم.
ـ خدا بیامرزدش.
ایندفعه كلب حاجی خودش به تنهایی قراول رفته بود.
ـ هی، اسم مادرت چی بود؟
ـ رقیه بانو.
ـ درسته!
بعد بازوی كلبحاجی را گرفته بود:«بریم حساب اون یارویی رو كهگفتی برسیم.»
ـ كییو؟
ـ سرهنگو دیگه.
ـ پس اینو چی؟
ـ بعداً سر فرصت.
ـ باشه.
هر دو از مغازهٔ نیمبسته بیرون آمده بودند. بازو در بازو، و قیقاج میرفتند. شانههاشان به درهای كشویی میخورد و صدا میداد. میخانهچی آنچنانترسیده بود كه تا اولین پاسبان پست را ندید، همچنان میدوید. پاسبان و او رفتند بهطرف كلانتری. از كلانتری سیم تلفن وصل شد به شهربانی و ازشهربانی جیپهای گشتی راه افتادند دور شهر، آرام و آهسته.
یك موكب عروسی گذشت. صدای بوق ماشینها آنها را از چُرت درآورد. كلبحاجی گفت:«چرا بوق میزنن؟» حسن زلفو گفت:«آشناس، به نظرم پسر مهدیخانه. دیوث، دكون باباههرو فروخت تاكسی خرید؛ انگار شغل هم مثِ زن آدمه...» و یكمرتبه حرفش را قطع كرد:«تو این طرفا كوه موه سراغ داری یا نه؟»
ـ تو شهر كه نه.
ـ بریم نیشابور.
ـ آره، میریم نیشابور. گمونم بتونیم از اونجا بریم كَنگ.
ـ كنگ واسه چی؟
ـ اونجا كسایی رو پیدا میكنیم كه باهامون راه بیفتن. وقتی كلنلو شهید كردن، من یه راس رفتم كنگ. فوراً چننفر پیدا شدن كه از روزگارشون دلخور بودن.
ـ منكه از روزگارم دلخور نیستم.
ـ آره، آدم نباس دلخور باشه.
فكری كرد و باز گفت:«آره، آدم نباس دلخور باشه.»
ماشین از نزدیكیشان گذشت و چند قدم آنطرفتر ایستاد.
ـ حاجی.
ـ جان حاجی.
ـ شارجب پاسبانم بد پسری نیسها.
این حرف را درست موقعی زد كه حاجی به فكر اسم كلنل افتاده بود.
ـ میگمآ، مادرسگ راس میگفت. من نمیباس سر پستش شلوغ میكردم؛ كسرشأن من بود.
سه نفر از جیب پیاده شدند، یكیشان جلوتر آمد و دوتاشان توی تاریكیایستادند.
ـ چاقوتو بده، حسن!
حسن زلفو چاقویش را داده بود. بحث كرده بودند كه كجای تنشان را سوراخ كنند كه وقتی آنیكی قلاب گرفت و اینیكی رفت بالا، راه دستشان باشد كه انگشتشان را بزنند توی آن سوراخ و روی دیوار ـ روی همهٔ دیوارهای شهر ـ اسم كلنل، اسم خودشان، و احیاناً اسم آنهایی را كه میشناختند و بچههای چندان بدی نبودند، بنویسند؛ مثل مهدیخان؛ مثل شارجب پاسبان (كه پدرسگ حق داشت اگر یكخرده پایش را از گلیمخودش درازتر كرده بود) مثل زن خدابیامرز كلبحاجی (كه هر چه باشد بالاخره زن است و ناقص عقل و حالا كه حسن زلفو كاری را كه كلبحاجیباید میكرد كرده، باید گفت خدا از سر تقصیراتش بگذرد) و راستی چه گل گفته است این حسن زلفو ـ با همه خریتش: مگر دو سه سال دیگر بیشتر زنده میماندند؟ گور پدر پنبهكاریها.
ـ این پنبهكاری تو؛ این پنبهكاری من.
و محكم كلههاشان را زده بودند به هم. شاید اگر كلههاشان را نمیزدند بههم، اوضاع آنطوری تمام نمیشد. شاید اگر كمتر عرق خورده بودند، اوضاع آنطوری نمیشد. شاید اگرمیخانهچی كلت را نمیدید، اوضاع طور دیگری میشد. شاید اگر آنها آدمهای دیگری از قماش آدمهای دیگر، بودند اصلاً هیچ اتفاق نمیافتاد. شاید اگر بابای كلبحاجی نمیزد به چاكِ جعده، شاید اگر پسر مهدیخان دكانش را نمیفروخت، شاید اگر این یكی زن نمیگرفت... اما وقتی كه شد، هیچكس نتوانست بهدرستی دربارهٔ ماهیت خندهدار آنچه پیش آمد، اظهارنظری آنچنان قطعی كند كه در تاریخ بنویسند. راجع به پیرمردها و ازكارافتادهها هم فرضیهٔ جدیدی خلق نشد، راجع به پنبهكاریها همهمینطور؛ و راجع به پنبهكاریهایی كه باد میدروند؛ چرا كه كلبحاجی، فوقالعاده از حرف حسن زلفو ـ با همه خریتش ـ خوشش آمده بود و وقتی قیافهٔ پاسبانی را دیده بود كه آنطور به او زُل زده بود و مخصوصاً وقتی دست او را دیده بود كه روی دكمهٔ جلد كمرش بازی میكند، نتوانسته بود طاقت بیاورد و شاید ندانسته بود باید طاقت بیاورد و كاری را كرده بود كه راه دستش بود. حسن زلفو گفته بود:«برا كی داری آغل چوغوك درس میكنی، كلبحاجی نامرد؟» و این را آنچنان محبتآمیز گفته بود كه تا وقتی از توی تاریكی چیزی درخشیده بود و كلب حاجی مثل اینكه ننهاش را بغل كند او رابغل كرده بود. حسن زلفو كلت را از دست او گرفته بود و ـ گیج و واگیج ـ دورو برش را نگاه كرده بود. كسی، صدا زده بود:«اسلحهتو بنداز، دیوونه.» و او كه هیچ خاطرهٔ خوشی از این كار نداشت، گفته بود:«هی هی، جبلی، قم قم. اینعاقبت...»
رضا دانشور
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست