جمعه, ۱۶ آذر, ۱۴۰۳ / 6 December, 2024
مجله ویستا
زندگی
دو هفته قبل از کریسمس، الن به من زنگ زد و گفت:«فیت، دارم میمیرم.» همان هفته من هم داشتم میمردم.
وقتی حرف زدیم، حالم بدتر شد. بچهها را به حال خودشان رها کردم و دویدم این بغل تا بین موجودات زنده، جرعهای بزنم. ولی بار جولی و بقیه بارها، پر از زن و مردهایی بود که قبل از اینکه به عجله برای عشقبازی بروند، غورت غورت ویسکی قوی سر میکشیدند.
مردم قبل از کارهای زندگی تقویت لازم دارند.
توی خانه یک کم کالیفرنیا مانتین قرمز خوردم و فکر کردم، چرا که نه. هر جا بگردی کسی فریاد میزند، به من آزادی عطا کن یا من به تو مرگ اعطا میکنم. همسایههای کلیسا ترس، مالدار، فوقالعاده فهمیده، از صدای آژیر دستهایشان را روی گوشها میچسبانند تا مانع غبارهای اتمی شوند که اندامهای داخلیشان را بگیرد. برای عاشق شدن باید لوچ باشی و برای نگاه کردن از پنجره به خیابان سرد یخزدهٔ خودت، کور.
واقعا داشتم میمردم. خونریزی داشتم. دکتر گفت:«نمیتوانی تا ابد خونریزی کنی. یا خونت تمام میشود یا قطع میشود. هیچکس تا ابد خونریزی نمیکند.»
به نظر میآمد که من داشتم تا ابد خونریزی میکردم. وقتی الن تلفن کرد که بگوید دارد میمیرد، من یک جملهٔ واضح گفتم:«خواهش میکنم الن، من هم دارم میمیرم.»
بعد گفت:«اوه، اوه فیتی، نمیدانستم.» گفت:«فیت، چهکار کنیم؟ تکلیف بچهها چه میشود؟ کی از آنها مواظبت میکند؟ آنقدر ترسیدهام که نمیتوانم فکر کنم.»
من هم ترسیده بودم، ولی فقط دلم میخواست بچهها توی توالت نباشند. نگرانشان نبودم. نگران خودم بودم. بچهها پرسروصدا بودند. از مدرسه زود میرسیدند. جنجال میکردند.
الن گفت:«شاید چند ماه دیگر زنده باشم، دکتر گفت تا به حال کسی را ندیده است که آنقدر کم دلش بخواهد زنده باشد. فکر میکند نمیخواهم زنده باشم. ولی فیتی، دلم میخواهد، میخواهم. فقط موضوع این است که ترسیدهام.»
من مشکل میتوانستم فکر این خون را از سرم بیرون کنم، عجلهای که برای ترک کردنم داشت، از زیر پلکها و آفتابسوختگی گونههایم، قرمزی بیرون میریخت. همهاش از نوک پنجههای سردم بالا میآمد تا سریعترین راه خروج را پیدا کند.
گفتم:«زندگی آنقدرها هم عالی نیست، الن، ما چیزی نداشتیم، فقط روزهای مزخرف و رفقای مزخرف، نه پولی نه چیزی، تمام مدت هم از هم پاشیده و سوسکها، هیچ کاری یکشنبهها نکردن غیر از بردن بچهها به سنترال پارک و قایقسواری روی آن رودخانهٔ گند. چه چیزش عالیاست، الن؟ چه از دست میدهیم؟ یکی دو سال بیشتر زندگی کن. بچهها و تمام چیزهای کثافت را ببین، توی دنیا هر دخمهای هم میترکد و در گرمای شدید امواج آتش به هوا میرود...»
الن گفت:«همهٔ اینها را میخواهم ببینم.» احساس کردم یک تکهٔ بزرگ توی گلویم دارد خفهام میکند. گفتم:«نمیتوانم حرف بزنم، فکر میکنم دارم ضعف میکنم.»
حوالی فصل درخت راج، شروع کرد به بند آمدن. خواهرم بچهها را برای مدتی برد که من توانستم بیصدا در خانه بمانم و بلاانقطاع هموگلوبین و گلبول قرمز و غیره بسازم. تا سال نو هیکل درجه یکی پیدا کردم. تقریباً دوباره روبهراه شده بودم. پسرهای کوچکم به خانه آمدند. قد کشیده و خوشگل شده بودند.
سه هفته بعد از کریسمس، الن مرد. در مراسم تدفینش در آن کلیسای خیلی تروتمیز در بروئه ری، پسرش یک دقیقه دست از گریه کردن برداشت که به من بگوید:«نگران نباش فیت، مادرم از همه چیز خاطر جمع شد. از محل کارش برایم مقرری گرفت. آقایی آمد و این را گفت.» پرسیدم:«آه، با این همه، میتوانم به فرزندخواندگی قبولت کنم؟» نگران، اگر بگوید بله، از کجا پول، اتاق، یک ده دقیقهٔ دیگر برای شببخیر، همهٔ اینها از کجا میآید. یککم بزرگتر از بچههای من بود. به زودی فرهنگنامه میخواست، کیت شیمی. «گوش کن بیلی، راستش را به من بگو، میخواهی به فرزندی بگیرمت؟»
گریههایش را تمام کرد:«ممنون، چرا، آه نه، در اسپرینگفیلد یک عمو دارم. میروم پیشش. اشکالی ندارد. آنجا فامیل دارم.» نفسی کشیدم، گفتم:«خوب است. به تمام معنا دوستت دارم بیلی. تو از همهٔ پسرها عالیتری. الن باید خیلی به تو افتخار کند.» از من دور شد و گفت:«او هیچ ِهیچ است، فیت.» بعد به اسپرینگفیلد رفت. فکر نمیکنم دوباره ببینمش.
ولی خیلی آرزو میکنم با الن حرف بزنم، کسی بود که، هر چه باشد، در این سالهای ترسناک و انزوا، میلیونها کار با هم کرده بودیم. بچهها را از هر صخرهٔ لعتی سنترالپارک بالا میبردیم. در یکشنبهٔ عید پاک، روی پوسترهای آبی، کبوتر سفید میچسباندیم و در خیابان هشتم برای صلح دعا میکردیم. بعد خسته میشدیم و سر بچهها داد میزدیم. پسرها کوچولو بودند. برای شوخی لباسهای برفبازیشان را به دامنهایمان منگنه میکردیم و در یک جنون بردهداری، هفتهها، هر شنبه در طول پلهایی که منهتن را به دنیا وصل میکرد رژه میرفتیم. آپارتمان، شغل و مردهای خوش معامله را با هم قسمت میکردیم. و بعد، دو هفته قبل از کریسمسِ پیش، داشتیم میمردیم.
گریس پیلی
برگردان: مهرشید متولی
برگردان: مهرشید متولی
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست