سه شنبه, ۲۵ دی, ۱۴۰۳ / 14 January, 2025
مجله ویستا
روانشناسی شخصیت محمدرضا پهلوی
یکی از مسائل مهم در روانشناسی، بحث شخصیت و نظریههای مربوط به آن است. به جرأت میتوان گفت آنچه مطالعات پراکنده روانشناسی را انجام میبخشد، تفسیر این یافتهها و مطالعات در قالب یک نظریهی منسجمی است که بتواند رفتار انسان را در تمامی ابعاد شخصیتی توجیه و تبیین نماید.
شخصیت از واژه لاتین پرسونا (persona) گرفته شده و به نقابی اشاره دارد که هنرپیشهها در نمایش به صورت خود میزدند. پی بردن به اینکه چگونه پرسونا به ظاهر بیرونی اشاره دارد، یعنی چهره علنی که به اطرافیانمان نشان میدهیم، آسان است. بنابراین، بر اساس ریشهی این کلمه ممکن است نتیجه بگیریم که شخصیت به ویژگیهای بیرونی و قابل مشاهدهی فرد اشاره دارد، جنبههایی که دیگران میتوانند آنها را ببینند پس شخصیت فرد در قالب تأثیری که بر دیگران میگذارد یعنی آنچه که به نظر میرسد باشد، تعریف میشود. تعریفی از شخصیت در یکی از واژههای استاندارد با این استدلال موافق است. این تعریف میگوید: شخصیت جنبهی آشکار منش فرد است به گونهای که بر دیگران تأثیر میگذارد ولی مطمئناً هنگامی که واژه شخصیت به کار برده میشود منظور همین نیست. مقصود در نظر داشتن بسیاری از ویژگیهای فرد است، کلیت یا مجموعهای از ویژگیهای مختلف که از ویژگیهای جسمانی و سطحی فراتر میرود. این واژه تعداد زیادی از ویژگیهای ذهنی، اجتماعی و هیجانی را نیز در بر میگیرد. ویژگیهایی که ممکن است بتوانیم به طور مستقیم ببینیم، که هر شخص امکان دارد آنها را از دیگران مخفی نگه دارد.
بررسی تعاریف ارائه شده از مفهوم شخصیت نزد روانشناسان نشان میدهد که تعریف شخصیت مانند بسیاری از مفاهیم روانشناسی بر اساس بینش فلسفی و جهان شناختی دانشمندان مختلف صورت میپذیرد. به عبارت دیگر روانشناسان شخصیت، هنگامی که حاصل مطالعات و تفکرات و یافتههای خویش را در باب شخصیت گردآوری و خلاصه میکنند،آن را در تعریفی فلسفی ارائه میدهند. از اینرو، جای آن دارد که پیش از پرداختن به روانشناسی شخصیت محمد رضا پهلوی، دیدگاه اسلام را دربارهی شخصیت به اختصار معرفی کنیم.
«قل کل یعمل علی شاکلته فربکم اعلم بمن هو اهدی سبیلا». بگو هر کسی بر شاکله خویش عمل میکند و خدای شما به کسی که راهش از هدایت بیشتری برخوردار است، داناتر است. قرآن کریم در این آیه، عمل انسان را مبتنی بر چیزی میداند که آن را «شاکله» مینامد. به عبارت دیگر منشأ اعمال آدمی شاکله اوست، با توجه به مفهوم شخصیت در روانشناسی میتوان به طور اجمال شاکله را معادل مفهوم شخصیت در روانشناسی گرفت. به عبارت دیگر، هنگامی که ما تلاش میکنیم مفهوم شاکله را روشن نمائیم، در واقع میکوشیم مفهوم شخصیت از دیدگاه اسلام را تبیین کنیم. اکله دارای معانی زیر است: ۱) نیت؛ ۲) خلقوخوی؛ ۳) حاجت و نیاز؛ ۴) مذهب و طریق؛ ۵) هیئت و ساخت. ز آنجا که تمامی موارد فوق، زیربنای رفتارهای انسان قرار میگیرند، میتوان گفت که شاکله بر تمامی معانی فوق تطبیق میکند. به عبارت دیگر شاکله عبارت است ار مجموعهی نیات، خلق و خوی، حاجات، طرق و هیئت روانی انسان.
●محیط دیکتاتوری و کودکی محمدرضا
محمدرضا پهلوی در سال ۱۲۹۸ خورشیدی به دنیا آمد. مادر او تاجالملوک همسر دوم رضاخان بود؛ خانوادهای از مهاجرین که پس از انقلاب بلشویکی روسیه از آذربایجان به ایران آمدند. رضاخان از این زن چهار فررند داشت: شمس، محمدرضا و اشرف (دوقلو) و علیرضا.
محمدرضا دوران کودکی را در فضایی که دیکتاتوری بر آن حاکم بود،گذراند. این مسئله، عامل مهمی در شکلگیری شخصیت او بود. خانوادهای که تابع اصول دیکتاتوری است معمولاً رشد کودکان را محدود میسازد. در این خانواده، یک نفر حاکم بر اعمال و رفتار دیگران است. در چنین خانوادهای فقط دیکتاتور تصمیم میگیرد، هدف تعیین میکند، راه نشان میدهد، وظیفه افراد را مشخص میسازد، امور زندگی را ترتیب میدهد. همه باید مطابق دلخواه میل او رفتار کنند. او فقط، حق اظهار نظر دارد و دستور او بدون چون و چرا باید از طرف دیگران به معرض اجرا درآید. برنامهی کار افراد را دیکتاتور معین میکند و در کوچکترین عملی که دیگران انجام میدهند، دخالت مینماید. تنها دیکتاتور از استقلال برخوردار است. ارزش کار دیگران به وسیله دیکتاتور تعیین میشود. آنچه را که او خوب دانست خوب است و آنچه به نظر او بد جلوه کرد، بد تلقی میشود. دیکتاتور در کارهای خصوصی اعضا خانواده دخالت میکند، او میتواند از دیگران انتقاد کند، ولی آنچه خود او انجام میدهد بدون چون و چرا باید مورد تأیید دیگران واقع شود. مصالح خانواده و اعضا آن را فقط او تشخیص میدهد و دیگران باید نظر او را در این مورد قبول کنند. در محیط دیکتاتوری ترس و وحشت بر افراد غلبه دارد. شخصیت و تمایلات و احتیاجات کودک به هیچ وجه مورد توجه نیست. احتیاجات اساسی کودک در خانوادهای که وضع دیکتاتوری برقرار است، تأمین نمیشود. از محبت خبری نیست. فرزند، مانند دیگران در مقابل دیکتاتور شخصیتی ندارد و به عنوان یک عضو قابل احترام با او رفتار نمیشود. کودک در چنین خانوادهای احساس امنیت نمیکند و وضع او همیشه متزلزل است. هدف از انجام کارها را نمیداند و جرئت نمیکند دلیل آنها را بپرسد. نظم و انضباط به وضعی زننده و غیر قابل تحمل در خانه رسوخ دارد . اجرای تمایلات دیکتاتوری و پیروی از دستورات او حافظ نظم و انظباط در خانه است. کودک حق ندارد در امور مربوط به خود نیز تصمیم بگیرد.
کودکانی که در محیط دیکتاتوری پرورش مییابند، در ظاهر حالت تسلیم و اطاعت از خود نشان میدهند، ولی در واقع دچار هیجان و اضطراب هستند. این کودکان اغلب در مقابل دیگران حالت خصومت و دشمنی به خود میگیرند. به کودکانی هم سن یا کوچکتر از خود آزار میرسانند. معمولاً چون افکار و عقاید خاصی را بدون چون و چرا پذیرفتهاند، افرادی متعصب بار میآیند. از به سر بردن با دیگران عاجز هستند. در زمینه عاطفی و اجتماعی رشد کافی ندارند. در کارهای گروهی نمیتوانند شرکت کنند و اغلب متزلزل و ضعیفالنفس هستند. اگر روابط افراد خانواده موافق با اصول دمکراسی باشد و عقل و منطق حاکم بر روابط افراد باشد، کودکان کمتر دچار ترس میشوند. اما در وضعی که پدر به صورت دیکتاتور، امور خانه را اداره میکند، احتیاجات اساسی_روانی کودکان مثل احتیاج به محبت، احتیاج به رشد شخصیت اجتماعی، احتیاج به ابراز عقاید و نظرات خود تأمین نمیگردد و در این وضع عوامل و موجبات ترس فراوان میشود و کودکان عمر خود را با ناراحتی و اضطراب به سر میبرند. بزرگ شدن در محیط دیکتاتوری، تأثیرات مختلفی بر محمدرضا نهاد. میتوان گفت یکی از این تأثیرات، ایجاد عقده احساس کهتری در او بود. وی به منظور نفی احساس کهتری خود در برابر دیگران به جستجوی برتریطلبی بر میآید و این رفتار را به شکلهای مختلف از خود بروز میدهد. یکی از اشکال دفاعی او در برابر احساس کهتری در کودکی، آزار و اذیت همسالان خود در مدرسه بود. چنانچه فردوست در خاطرات خود میگوید :«محمدرضا در طی دوره شش ساله دبستان نظام در کلاس، به خصوص به شاگردان خیلی ظلم میکرد. به خصوص بعضیها را خیلی آزار میداد و هر روز نوبت یک نفر بود که آزار ببینند.»
روحیات محمدرضا بعدها در این خصوص تشدید شد و الگوی تربیتی رضاخان باعث شد که او نسبت به زیردست، خشن و بیرحم باشد و به بالادست کاملاً تمکین نماید. چنانچه نسبت به انگلیس و آمریکا در تمام سلطنتش چنین بود. رضاخان در سال ۱۳۰۵ رسماً تاجگذاری کرد. محمدرضا در این زمان هفت ساله بود که رسماً به ولیعهدی برگزیده شد. این انتخاب تحولی سرنوشتساز در زندگی او پدید آورد. رضاشاه دستور داد بالافاصله محمدرضا را از مادر و خواهرانش جدا کنند و در کاخی جداگانه به تعلیم و تربیت او بپردازند. رضاشاه با این استدلال که ولیعهد باید در فضایی مردانه تربیت شود، خانهی مادری را جای مناسبی برای تربیت او نمیدید. یکی از تجربههای فراموش نشدنی عقدهزا برای محمدرضا، همین فلج روانی یعنی ضربه عاطفی ناشی از دور ماندن از محیط خانوادگی در سن خردسالی است. او در آن دوران نمیتوانست دلایل عینی طرد خود را بفهمد. از یکی از احتیاجات اساسی روانی محروم مانده بود و همین امر باعث شد که اغلب سرد و خشک، و نسبت به دیگران بیمهر و کمتر مقید به اصول و قوانین اخلاقی باشد. خودش گفته است، من تا زمان ولیعهدی با مادر و برادران و خواهران خود زندگی میکردم ولی بعد از تاجگذاری به دستور پدرم از آنها جدا شدم و پدرم دستور داد که تحت تربیت خاصی_که آن را تربیت مردانه مینامید- قرار گیرم. رضاشاه اجازه نداد محمدرضا در دوران کودکی واقعاً کودک باشد. تصور میکرد که با زور میتوان یک کودک را بالغ کرد. بعد از فارغالتحصیلی محمدرضا از مدرسهی ابتدایی، رضاشاه تصمیم گرفت او را برای ادامهی تحصیل به خارج از کشور بفرستد و سرانجام محمدرضا را هنگامی که هنوز دوازده ساله نشده بود، به سوئیس فرستاد. او که یکبار دیگر در هفت سالگی از محیط خانوادگی و محبت مادری به اجبار دور شده بود، این بار میبایست محرومیتی دیگر را تحمل نماید. این عقده محرومیت، یک حساسیت فوقالعاده نسبت به کمبود محبت با تجلیات عاطفی در او به وجود آورده بود و شاید برای تلافی همین عقده طردشدگی بود که به طور عنان گسیخته به تغذیه کردن مادی اطرافیان خود در مدرسهی سوئیسی میپردازد. آنها را در ساعات تفریح و شبها به اتاقش دعوت میکند و از آنها پذیرایی مفصل به عمل میآورد. محمدرضا که بعداً قدرت و امکانات وسیعی پیدا کرد از ثروت این ملت برای تسکین حالت بیمارگونه خود خرجهای فراوانی کرد.به نظر میرسد برنامهی اعزام محمدرضا به سوئیس برای تحصیل از سوی انگلیسیها برای آشنا ساختن محمدرضا با فرهنگ غرب طراحی شد. آنها، با قرار دادن ارنست پرون در کنار شاه، فرهنگ غرب را از طریق داستان و شعر در ذهن او تزریق کردند. محمدرضا از شرایط سخت و محدودی که رضاخان در رأس آن بوده است به سوئیس، محیطی باز با فرهنگ غربی وارد میشود. هر چند دکتر نفیسی نقش رضاخان را در سوئیس و در مدرسه لهروزه برای محمدرضا بازی میکند، اما محمدرضا موفق میشود طعم زندگی غربی را به دور از خشونت پدر بچشد. نکتهی قابل تأمل اینکه محمدرضا زمینهی ذهنی کاملاً منفعلی در مقابل فرهنگ غرب پیدا میکند و نمیتواند در آینده، تحلیل دقیقی از فرهنگ غرب داشته باشد. شاه تا آخر عمر از موهبت درک و شناخت امری ورای کمیت و مادیات محروم ماند و گویی یکی از دردناکترین و مصیبتبارترین مسائل برای او، درک معنویات بود. شاه تا آخر نگرشی«کمی و حجمی» نسبت به محیط خود داشت. تکیه بیش از حد به غرب و جلب نظر آمریکا به هر قیمت برای حمایت از خود، خرید سلاحهای بیش از حد از غرب، برپایی مراسم و جشنها، بذل و بخششهای فراوان همگی ناشی از چنین نگرشی در شاه بود. افرادی که محمدرضا را در سوئیس همراهی میکردند، عبارت بودند از: علیرضا برادر او، حسین فردوست، مهرپور تیمورتاش و دکتر مؤدبالدوله نفیسی (که به عنوان پیشکار ولیعهد انتخاب شده بود) و مستشارالملک به عنوان معلم فارسی ولیعهد. در سوئیس این افراد همگی ابتدا، موقتاً به یک مدرسه معمولی به نام «اکل نوول دوشی» در شهر لوزان رفتند. ولیعهد و علیرضا در منزل یک پروفسور سوئیسی به نام «مرسیه» پانسیون شدند. ولی حسین فردوست و مهرپور تیمورتاش به طور شبانهروزی در همان مدرسه ساکن بودند. در سال تحصیلی بعد، محمدرضا، علیرضا، حسین فردوست و مهرپور تیمورتاش به مدرسه شبانهروزی لهروزه منتقل شدند. در مدرسه قبلی محمدرضا همیشه با بچهها دعوا میکرد. علت اصلی این دعواها این بود که او میخواست خود را به عنوان ولیعهد مطرح کند. سوئیسیها هم او را مسخره میکردند و کار به زد و خورد میکشید. همین رفتار نشان میدهد محمدرضا تغییر مکان، زمان و محیط را متوجه نشده بود. در مدرسه جدید رویهی محمدرضا عوض میشود و با تعدادی از شاگردان که اغلب نیز بزرگتر از او بودند مناسبات دوستانه برقرار میکند. آنها را در ساعات تفریح و شبها به اتاقش دعوت میکرد و از آنها پذیرایی مفصلی به عمل میآورد. مساله جالب توجه اینکه محمدرضا هیچگاه محصلین هم سن و یا کوچکتر از خود را دعوت نمیکرد و کلیه کسانی که در میهمانیهای او شرکت میکردند، از او بزرگتر بودند. در صحبت کردن با آنها همیشه تلاش میکرد تا خودش را به سطح آنها بکشد و چون آنها بلندقدتر بودند و نمیخواست در کنارشان کوتاه جلوه کند، گاهی روی پنجهی پا بلند میشد. این حرکت در او ماندگار شد و بعدها که به سلطنت رسید، در فیلمها دیده میشد که با ژست خاصی روی پنجه بلند میشود و پاشنه پا را بالا میآورد.
محمدرضا به لحاظ فعالیتهای ذهنی در مرحله کمی و نابالغی باقی مانده و از قدرت استدلال محروم بود. فردوست میگوید: در مدرسه یک محصل مصری بود که زور و بازویی داشت و مشتزن خوبی بود و دنبال حریف میگشت. بعضی وقتها که دختری در اتاق بود، ولیعهد میخواست برای دخترک خودنمایی کند؛ از اینرو، برای مصری شاخ و شانه میکشید که حریفت منم. ناگهان به جان هم میافتادند و طوری یکدیگر را میزدند که برای پانسمان به بهداری انتقال مییافتند و هر روز همین بساط بود و فردای آن روز تا محمدرضا پیدا میشد، بچهها سر وصدا میکردند که «برنده مصری است» او هم مجدداً میپرید و مشت میخورد.
گفته فردوست این نکته هم را ثابت میکند که محمدرضا هیجانی و سطحی بوده است. هیجان و سطحینگری ناشی از نابالغی و کمینگری فرد است. خودنمایی و خودشیفتگی محمدرضا که با دیدن یک دختر در اتاق او را به حرکاتی وا میداشته که مضحکهی عدهای دانشآموز شود، خود بیانگر نابالغی اوست. نکتهی دیگری که بسیار حائز اهمیت است و گریبان محمدرضا را تا آخر عمر رها نساخت، احساس ناامنی شدیدی بود که باید آن را ناشی از خشونت و تحقیرهای رضاخان بدانیم. رضاخان حتی در سوئیس از مواظبت افراطی محمدرضا دست برنداشت و سایه رعب و وحشت خود را از طریق «دکتر نفیسی» در سوئیس ادامه داد. نفیسی که تمام رفتار و حالات محمدرضا را زیر نظر داشت، کوچکترین خطای او را به رضاخان گزارش میکرد. از جمله احتیاجات اساسی_روانی افراد، احتیاج به امنیت است. امنیت در جهات مختلف زندگی برای تمام افراد بشر امری حیاتی و ضروری است. امنیت در زمینه اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و عقیدتی، عامل مؤثری در بهداشت روانی افراد میباشد. وقتی روابط اعضا یک خانواده به صورت دیکتاتوری باشد و پدر یا مادر در تمام کارها حق اظهار نظر و دخالت را داشته باشند و دیگران بدون چون و چرا موظف به اجرای دستور وی باشند؛ در چنین خانوادهای کودک دائماً در حال ترس و وحشت به سر میبرد و دچار تشویش و اضطراب میباشد. احساس ناامنی شدیدی که ناشی از خشونت و تحقیرهای رضاخان بود، گریبان محمدرضا را تا به آخر رها نساخت و باعث شده بود که او قدرت تجرید و تعمیم را از دست بدهد. روحیه او تا آخر عمر کمی و شکلی باقی ماند و هیچ نیروی اراده، قدرت و صلابت از او بروز نکرد. قدرت خلاقیت و ذهنی تحلیگر که از مشخصات یک رهبر جامعه است در او وجود نداشت.
شناختشناسی علمی میگوید: سن پایین و کودکانه در مراحل اولیه ایفاء حجم را در ذهن بازسازی میکند و برداشت کودک از محیط صرفاً شکلی بوده و قدرت تجزیه و تحلیل ندارد. تشدید حالات روحی بیمار از نوروز به پسیکوتیک یا جنون پیشرفته به دلیل درگیری مدام با شرایط و مناسبات اجتماعی میباشد. علت این امر در این است که بیمار روحی نمیتواند تحلیل صحیحی از شرایط متغیر محیط و مناسبات اجتماعی خود داشته باشد. به سبب درگیری پیاپی، ذهن خسته شده و ساختار هوشی دچار آسیب عمیقی میشود و مورد دیگر این است که چون فرد بیمار توانایی استدلال ندارد و جنبههای تقلیدی در او بسیار رشد میکند، این تقلید به دو صورت حاصل میشود: یا از طرف مقابل که معیار تقلید از اوست محبت میبیند و یا خشونت و ترس و جذبه بیش از حد. فردریک ژاکوبی میگوید: محمدرضا انتظار داشت که ما او را ولیعهد ایران ببینیم و در مقابل او سر خم کنیم. این مطلب حاکی از آن است که ذهن محمدرضا قدرت تجرید و تعمیم پیدا نکرده و یا از ابتداییترین شکل تجزیه و تحلیل غافل مانده است و نباید به اشتباه اینگونه تصور نشود که او چون در ایران شکلی از مناسبات را تجربه کرده بود، در مدرسه سوئیسی هم میخواست که آن رفتار برای او تکرار شود. نکته مهم در این مسأله آنجاست که محمدرضا تغییر مکان، زمان و محیط را متوجه نمیشد. محمدرضا از همان دروان نوجوانی میکوشید که او را در سطح بالایی بپذیرند و هر جا حضور پیدا میکند، مطرح باشد. به همین سبب باج دادن به اطرافیان به اشکال مختلف در تمام طول سلطنتش ادامه داشت. او از اینکه مورد انتقاد یا تحقیر قرار گیرد، به شدت میهراسید. چون فاقد استقلال شخصی بود و ارزیابی صحیحی از خود نداشت، اظهارنظر اطرافیان به شدت در او تأثیر میکرد. محمدرضا بعداً که قدرت و امکانات وسیعی پیدا کرد از ثروت این ملت برای تسکین حالت بیمارگونه خود خرجهای فراوانی کرد. خودشیفتگی و عقده خود بزرگبینی که ناشی از خشونت و تحقیر رضاخان بود در جشنهای دو هزار و پانصد ساله نمود پیدا کرد و بودجههای کلانی صرف آن شد تا شاه را در منطقه و سطح جهان مطرح سازد. آمریکا نیز به این حالت شاه دامن میزد. شاه، مبالغ زیادی به روزنامهها و مجلات خارجی باج میداد تا در وصف او بنویسند و انتقادی از حکومت او به عمل نیاورند.
●شکلگیری استعدادهای شاه
فردوست در مورد استعداد شاه چنین مینویسد:
محمدرضا در ریاضیات بسیار ضعیف بود، اصولاً حوصله فکر کردن نداشت. او از همان کودکی اهل تفکر عمیق و همه جانبه نبود. زود خسته میشد و بیشتر علاقه داشت پیشنهادات را بپذیرد. چون قبول پیشنهاد زحمتی نداشت. گفته فردوست نشان میدهد که محمدرضا ابزار تفکر را به دست نیاورده بود و این ناشی از همان عامل خشونت و فشارهای روحی رضاخان بر محمدرضا بود. اصولاً هنگامی که قدرت استدلال در فرد ضعیف باشد او بیشتر تمایل به مسائل کمی دارد. همان طور که قبلاً اشاره شد شرایط محیطی و تربیتی فرد را از ذهنیت کمی به کیفی و از تخیل به استدلال سوق میدهد. محمدرضا در مرحله کمی باقی ماند و بیشتر سعی میکرد خود را در این مراحل نشان دهد. به همین دلیل به ورزش روی آورد آن هم نه برای سلامت و تناسب اندام، بلکه برای بالا بردن قدرت جسمی خود. محمدرضا با این نگرش، نابالغی خود را به اثبات میرساند. کسی که قرار است در آینده کشوری را اداره کند بیشتر در ظواهر و اشکال باقی مانده بود. چنین نگرشی در ۳۷ سال سلطنت او به چشم میخورد. همچنین علم در خاطرات خود آورده است: «شاه از هر چه مطالعه است متنفر است.»
از مهمترین علائم آسیبپذیری ساختارهای هوشی این است که بیمار قدرت تجرید و تعمیم را از دست میدهد و اضطراب و ناامنی وجود او را فرامیگیرد و نابالغ میماند. هر یک از مراحل ساختارهای هوشی به فرد کمک میکند تا از جنبههای تخیلی به منطق روی آورد و قدرت استدلال را در او زنده کند. داد و ستد ساختارهای هوشی از مراحل پائین به بالا و نتیجهگیری از سوی مرحله نهایی هوشی باعث میشود که فرد بتواند قدرت تجرید و تعمیم را از طریق برداشتهای خود از محیط داشته باشد. اما هنگامی که فردی در شرایط تربیتی سخت و خشن قرار میگیرد تخیل در او در قدرت اولیهی خود باقی میماند و به بلوغ مورد نظر نمیرسد. انواع مختلفی از ناهنجاریهای روانی، مانند خود بزرگبینی و تخیل افراطی، ترس، اضطراب، ناامنی شدید، اختلالات جنسی، سوء تغذیه و افراط و تفریط در خواب، حالاتی است که فرد دچار آن میشود. شرایط تربیتی و محیطی نقش بسیار زیادی در طی کردن مراحل هوشی در جهت درست یا غلط آن ایفا میکند.
در روانشناسی، تفکیکی که بین شخصیتهای فعال و منفعل انجام شده است مشخص میکند که تیپهای روحی منفعل به دلیل شرایط نامساعد تربیتی، خصوصاً دوران کودکی به آینهای تبدیل میشوند که انعکاس محیط را دارند و قدرت دخل و تصرف و تغییر اوضاع را ندارند.
شخص منفعل توانایی آن را ندارد که هیچگونه تغییری در محیط زندگی خود پدید آورد و صرفاً یک مقلد و دنباله رو چشم و گوش بسته باقی میماند. اما شخص فعال نسبت به هر پدیدهای و عامل مسلط بیرونی عکسالعملی نشان میدهد. او سعی فراوان میکند تا محیط را تغییر دهد و بر آن مسلط شود. شخصیت شاه یک تیپ منفعل بود و به همین دلیل سوئیس برای او محیطی دلچسب جلوه میکرد، چون زیبایی آنجا انعکاسی آینهوار در ذهن محمدرضا داشت. بالاخره در سال ۱۳۱۵ شمسی پس از ۵ سال تحصیلی در سوئیس محمدرضا شاه به ایران بازگشت و وارد دانشکده افسری شد و بعد از مدت خیلی کوتاه به وی درجه سروانی اعطاء کردند. محمدرضا بعد از مدتی ارنست پرون مستخدم مدرسهاش در سوئیس را به ایران آورد و علیرغم مخالفت رضاخان با حضورش در ایران و دوستیاش با محمدرضا، دوستی خود را با وی حفظ کرد. در سال ۱۳۱۷ محمدرضا با فوزیه خواهر ملک فاروق ازدواج کرد. اما پس از چند سال از او جدا شد و ازدواجهای رسمی بعدی وی با ثریا اسفندیاری و فرح دیبا بود.به هر حال، بعد از وقایع شهریور ۱۳۲۰ محمدرضا پهلوی به عنوان شاه جدید بر مسند سلطنت تکیه میزند و تا اواخر سال ۱۳۵۷ به مدت ۳۷ سال حکومت ایران در دست وی بود. در طول این ۳۷ سال نظام حکومتی ایران و تمام تحولات اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی کشور تحت تأثیر سیاستهای وی بود که آن سیاستها نیز زیر سایه سنگین شخصیت محمدرضا قرار داشت.
بسیاری از پژوهشگران و روانشناسانی که درباره حکومت پهلوی و شخص محمدرضا به تحقیق پرداختهاند، وی را دارای اختلال شخصیت دانستهاند. در این نوشتار، به اختصار به برخی از ویژگیها و آفات شخصیتی وی اشاره میشود.
●تملق دوستی شاه
تملق دوستی شاه یکی از صفاتی بود که در بسیاری از مواقع، نوکران و اطرافیان و حتی شخصیتهای خارجی از آن سود میبردند، تا به اهداف خود نزدیک شوند. این نقطه ضعف شاه چنان شدید بود که بر هیچ یک از اطرافیانش پوشیده نبود. علم که یکی از نزدیکترین افراد به شاه بود، در کتاب خود آورده است که یک روز از شاه پرسیدم آیا اجازه میدهند نخستوزیر و وزیر خارجه را رسماً توبیخ کنم، «چون در محضر اعلیحضرت به هیچ وجه ادب و احترام لازم را به جا نمیآوردند». شاه با این خواستهی علم مخالفت میکند و به علم میگوید «این نوع ادای احترام همان اندازه بد است که زیادهروی در جهت مخالفش. آخرین باری که در پاریس بودیم، اردشیر همین کار را کرد و یکی از خبرنگاران فرانسوی از من پرسید شاه ایران به عنوان رهبری اصلاحطلب و دموکرات شناخته شده، آن وقت چگونه میتواند تحمل کند که یکی از وزرایش در مقابل او این چنین زانو بزند و به خاک بیفتد.» شاه اصلاً از این حرف خوشش نمیآید و به علم میگوید «حق بود به او میگفتی که اردشیر رعایت سنتهای ملی مملکت را میکند.»
در رابطه با این ماجرا همان چیزی را میتوان گفت که علم در آن لحظه با خود گفت: «باور نکردنی است که تا چه حد تملق و چاپلوسی میتواند حتی باهوشترین آدمها را هم کور کند».به گفتهی فریدون هویدا، شاه دو تن از رؤسای جمهور آمریکا را مستوجب انتقاد میدانست: «فرانکلین روزولت» که در سفرش به ایران در سال ۱۹۴۳ شاه را مجبور کرد به دیدارش برود و دیگری «جان کندی» برای آنکه، هیچگاه شاه را به عنوان یک شخصیت مهم توصیف نکرده بود. ر کتاب خاطرات پرویز راجی آمده است: «در ضیافت شام که به افتخار ۶۲ سالگی "هارولد ویلسون" نخستوزیر سابق انگلیس، توسط "جرج وایدن فلد" ترتیب یافته بود، شرکت کردم... ویلسون گفت: یکبار در ملاقات با محمدرضا، او را به عنوان یکی از بزرگترین رهبران دنیا توصیف کردم و شاه از این تملق من خیلی خوشش آمده بود...» پرویز راجی در کتاب خود از قول مصطفی فاتح نقل میکند: در میان مشاوران شاه، از همه مطلعتر، تواناتر وموذیتر، هویداست و باید گفت که هویدا بیش ار هر کسی دیگر در ایجاد علاقهی روزافزون شاه به تملق و چاپلوسی و نیز، دور ساختن او از توجه به واقعیات مقصر است. نظر شخصی راجی نسبت به شاه نیز در کتابش گفته شده است. او میگوید: کارنامهی شاه آکنده است از: اتخاذ سیاستهای اقتصادی فاجعهانگیز، اشتباهات فراوان دراولویت دادن به مسائل غیرضروری، غرور و تفرعن در امور نظامی، عشق مفرط به سلاحهای آتشین و پرنده، عطش سیریناپذیر به شنیدن تملق و چاپلوسی، بیاحساسی کامل نسبت به احساسات مردم کشور، سخنرانیهای پر از گزافهگویی ممتد... به این خصلت تملق دوستی شاه به طور روشن و واضح در متن یک تلگراف سفارت آمریکا در تهران که به وزرات امور خارجه ایالات متحده فرستاده شده بود، اشاره شده است.
سران همه کشورها، افرادی تنها هستند. لیکن شاه از بیشتر آنان تنهاتر است. وی به خاطر ثبات و امنیت و پیشرفت کشور بار بسیار سنگینی را شخصاً بر دوش میکشد. مشاورانش نه در کابینه و نه در بیرون از آن، به وی درست خدمت نمیکنند و این تا حدودی بدین سبب است که فطرتاً به جاهطلبیهای دیگران بدگمان است و همچنین بدین جهت که فاقد همکاران واقعاً صالح است. حتی کسانی که حائز صلاحیتند بدان تمایل دارند که آراء منفی به وی اظهار نکنند و از آن سنت دیرین ایرانی پیروی کنند که باید به شاه چیزی بگویند که میپندارند خوش دارد بشنود و این غالباً به صورت تملقگویی گزاف در میآید که شاه به گونهی حیرتانگیزی نسبت به آن حساس است. وی مردی است پرنخوت و پیرامونیانش این را میدانند. ز مهمترین ضعفهای شخصتی شاه، حس حسادت بود. هویدا در کتاب خود آورده است که «شاه هرگز چشم نداشت کسی را ببیند که مورد توجه مردم قرار دارد. محبوبیت مصدق و موقعیت او در ملی کردن نفت ایران، شاه را واقعاً به خشم آورده بود. نیز در مورد حسنعلی منصور هم در بعضی محافل شنیده شد که قتل او آنقدرها سبب ناراحتی شاه را فراهم نکرد. چون رفتار و گفتار او توانسته بود خیلیها را به طرف منصور جلب کند.»
هویدا در این کتاب همچنین بیان میکند که: «علی امینی به علت آنکه با گروههای مختلف سیاسی در داخل و خارج از کشور آمد و رفت داشت مورد بغض و حسادت شاه قرار گرفت. بعداً هم که در سال ۱۹۶۷ شایعه به قدرت رسیدن دوباره امینی در تهران فراگیر[شد]، من این مسأله را در یکی از ملاقاتهایم به اطلاع شاه رساندم، ولی او با بیاعتنایی شانهای بالا انداخت و گفت: «امینی یک سیاستمدار واقعی نیست. چون موقعی که او را به نخستوزیری منصوب کردم اولین حرفش به مردم اعلام ورشکستگی مملکت بود. در حالی که یک سیاستمدار نباید حرفی بزند که بیهوده مردم را مضطرب کند...» و بعدها با ترشرویی اضافه کرد: «بدتر از همه اینکه، موقع دیدارم از آمریکا، هر جا می رسیدم اول از همه حال و احوال نخستوزیر را از من میپرسیدند و رفتارشان به هر صورتی بود که گویی اصلاً مرا به حساب نمیآورند...»
همچنین هویدا معتقد است در زمان رژیم شاه، ایران تنها کشوری بود که به جای وزارت دفاع، وزارت جنگ داشت و مصدق در دوران نخستوزیری خود این نام را انتخاب کرده بود و شاه هم نمیتوانست نام انتخابی مصدق را بپذیرد و این هم یکی دیگر نشانههای بغض شاه نسبت به مصدق بود. رسنجانی یکی دیگر از افرادی بود که شاه با برکناری او نشان داد محبوبیت و موفقیت دیگران موجب شادمانی او نمیشود. حسن ارسنجانی که برنامه اصلاحات ارضی را شروع کرده و محبوبیتی به دست آورده بود، توسط شاه برکنار شد. امیراسدالله علم دراین باره چنین میگوید: حسن ارسنجانی مردی با قدرت، سرسخت و مطلع بود. در سنین بیست سالگی دستیار قوام نخستوزیر بود. امینی او را به مقام وزارت کشاورزی ارتقاء داد. من نیز وقتی نخستوزیر بودم او را در این سمت ایفا کردم. او قبلاً برنامه اصلاحات ارضی را شروع کرده بود و در حالی که این طرح در دست اجرا بود، به هیچ گونه جرح و تعدیلی در آن تن در نمیداد. علاوه بر همهی اینها او دوست صمیمی من بود. تنها نقطهی ضعف او این بود که اعتقاد داشت هر چه میگوید صحیح است و هر چه برای خودش مناسب است برای دیگران هم باید خوب باشد. تا مدتی محسنات او به عنوان یک خدمتگزار مردم به معایبش میچربید ولی در این اواخر خودش را قهرمان اصلاحات ارضی میپنداشت و به علت مخالفت با سیاست رسمی دولت مسائلی ایجاد کرده بود. شاه دستور برکناری او را صادر کرد ولی بعد او را به سفارت رم فرستاد. ارسنجانی در زمان دولت منصور به تهران احضار شد و به رغم کوششهای من رفته رفته از چشم شاه افتاد. س حسادت شاه تا بدان حد پیش رفته بود که حتی گاهی در مورد بعضی اقدامات همسرش نیز حسودی میکرد. « در سال ۱۹۷۳ شهبانو طی نطقی که از رادیو تلویزیون هم پخش شد از متملیقین و چاپلوسان انتقاد کرد و لزوم برقراری آزادی بیان را خاطر نشان ساخت. ولی بلافاصله پس از آن شاه امیرعباس هویدا را احضار میکند و به او دستور میدهد که به شهبانو بگوید« دیگر نباید از این حرفها بزند» و امیرعباس هویدا قبل از هر اقدامی برادرش فریدون را در جریان میگذارد و از او میپرسد تو میگویی چه کار کنم؟ چطور میتوانم به خودم اجازهی دخالت در کارهای این دو را بدهم؟ ... شاه چون خودش جرأت کاری را ندارد، موقعی که میبیند کسی دیگر توانسته است همان کار را انجام بدهد ناراحت میشود...»
پرویز راجی سفیر شاه در دربار باکینگهام در کتاب خود در خصوص علت برکناری ارتشبد فریدون جم(شوهر اول شمس پهلوی) از زبان خود فریدون چنین نقل میکند: یک روز ژنرال زاتیس فرمانده مثتشاران آمریکایی در ایران با لبخندی به من گفت که:« امروز بوسه مرگ را نثارت کردم. موقعی که مفهوم این جمله را از او پرسیدم، جواب داد:« در ملاقاتی که با شاه داشتم به او گفتم جم از بهترین ژنرالها در ارتش ایران است.» یمسار جم با حالتی غمزده ادامه داد:« از آن روز به بعد اوضاع دگرگون شد و به صورتی درآمد که دست به هر کاری میزدم به بن بست میرسیدم...» جم صحبتهایش را با این عبارت به پایان برد که«... وفاداری من به شاهنشاه جای چون و چرا ندارد و همواره خود را مرهون الطاف شاهنشاه میدانم ولی هرگز موفق به یافتن پاسخی به این سئوال نشدم که واقعاً چه خطایی از من سر زده است.» شاپور بختیار نیز با صراحت در مورد محمدرضا پهلوی چنین میگوید: ... نمیتوانست بپذیرد که کس دیگری هوش بیشتر، آراستگی بیشتر، قدرت بدنی بیشتر، جذبه بیشتر یا ثروتی بیشتر از او داشته باشد، میخواست خود از همه بابت برتر از همه باشد و در نتیجه در اطراف خود فقط آدمهای تنگمایه و فاسد را گردآورده بود...
همچنین باز به صراحت بیان میکند: ... سواد و فرهنگ دیگران باعث تنگی او میشد. به درجهای که به کسانی که به ملاقاتش میرفتند توصیه میشد، اگر به زبان فرانسه با او حرف میزنند، عمداً چند غلط دستوری در حرف بگنجانند که حسادت او تحریک نشود. با گذشت زمان، تحمل هیچگونه برتری دیگران را نداشت. سادت شاه به بعضی از افراد مثل امینی آن قدر آشکار بود که آمریکاییها و انگلیسیها نیز متوجه آن شده بودند. باری روبین، در کتاب جنگ قدرتها در ایران، چنین میگوید:« ... نقش حساس امینی در مذاکرات نفت و شهرت و موقعیتی که در جریان این مذاکرات در محافل بینالمللی به دست آورد برای شاه خوشآیند نبود. شاه در وجود او یک قواالسلطنه تازه و رقیب بالقوهای برای قدرت خود میدید و به همین جهت وقتی زیر پای زاهدی را جارو کرد، امینی را هم از صحنه سیاست داخلی ایران بیرون انداخت و او را به عنوان سفیر ایران در آمریکا به واشنگتن فرستاد. فعالیتهای امینی در آمریکا و شهرتی که با چند نطق و مصاحبه در آمریکا به دست آورده بود، نگرانیهای تازهای برای شاه به وجود آورد و به همین جهت پیش از پایان مأموریتش در آمریکا به تهران احضار گردید». اه در دو دههی آخر سلطنتش همهی کسانی را که احتمال داشت برای خود پشتوانهای از وجههی مردمی دست و پا کنند، از روی برنامه، از قدرت کنار ساخت. جولیوس هلمز، سفیر ایالات متحده معتقد بود:« سران همهی کشورها، افرادی تنها هستند، لیکن شاه از بیشتر آنها تنهاتر است...»●شاه و اعتقادات مذهبی
در این بخش، با تحلیل اعتقادات مذهبی شاه، میکوشیم تا دوگانگی او را در گرایش به مذهب و ضدیت با دین نشان دهیم. این مسئله را از دو جهت میتوان بررسی نمود؛ ابتدا نوع مذهبی که شاه به آن اعتقاد داشت و سپس تشریح رؤیاها و ضد و نقیض گوییهای او که مدعی بود در خواب امامان را زیارت کرده است.
شاه دوگانگی شخصیت داشت و این موضوع بر تمام اعتقادات مذهبی او سایه افکنده بود. حالات روحی شاه را میتوان به آن ضربالمثل معروف شتر مرغ تشبیه کرد که هرگاه قصد بستن بار بر پشت او را داشتند، میگفت من مرغم و وقتی میگفتند تخم بگذار! میگفت من شتر هستم. هنگامی که تقویم اسلامی را به تاریخ شاهنشاهی تغییر داد، معتقد بود که شاه ایران است و تاریخ او، تاریخ شاهنشاهی است و هنگامی که به مسافرت میرفت، روحانی دربار او را از زیر قرآن عبور میداد و یا معتقد بود از الهامات مذهبی و حمایت ائمه برخوردار است.
اسداالله علم در کتاب خاطراتش مینویسد که در روز هفتم آبان سال ۱۳۵۰ به خدمت شاه میرود. در لابلای گفتگوهایی که آن روز شاه و علم با هم داشتند شاه به علم میگوید: امروز روز شهادت حضرت علی(ع) است و به طوری که میبینی کراوات سیاه بستهام نه فقط به منظور رعایت ظواهر امر، بلکه به دلیل ایمان عمیقی که به خداوند و امامانش دارم، بسیار احساس تسکین دهندهای است، هر چند که نمیتوانم برای تو توضیح بدهم که چرا؟
آیا شاه یک فرد لامذهب بود؟ و برای فریب تودههای مردم در روز عاشورا روی صندلی در مسجد مینشست و یا لباس احرام میپوشید و به زیارت کعبه میرفت و یا در حرم مطهر امام رضا(ع) حاضر میشد و زیارت میکرد؟ و اگر مذهبی بوده و مردم را فریب نمیداد، چرا بیمحابا مشروب میخورد و با زنان بیشمار ارتباط داشت و خانوادهاش غرق در فساد بودند؟
خشونت و اعمال زور در خانوادهی پهلوی از سوی رضاخان و درگیری و روابط و مناسبات بدوی مابین رضاخان و تاجالملوک، اعتقادات مذهبی و ضدیت با مذهب در میان فرزندان رضاخان از تاجالملوک را به دو دسته میتوان تقسیم کرد: گرایش اعتقادی و عکس آن در میدان غرایز باقی ماند و مذهب غریزی و ضدیت با مذهب نیز به شکل کاملاً بدوی نمایان شد. چنانچه اشرف و علیرضا ضد مذهب و محمدرضا و شمس مذهبی از نوع بدوی آن شدند.
دین بدوی صرفاً هنگامی ظهور پیدا میکند و فرد به آن متوسل میشود که موجودیت فردی او به خطر افتاده باشد. چنانچه شاه در بیماری حصبه و یا در حین سقوط از روی اسب به آن روی میآورد. هر چند به لحاظ علمی، از رویاهای شاه میتوان این گونه استنباط کرد که عمق ناامنی او را بروز میداده، آن هم رد موارد حساس و پرمخاطره که فرد یا ناخودآگاه فرد آن را میسازد؛ خود دوستی و خود محوری شاه را باید ناشی از دین بدوی او دانست.
تفوت بین برداشت بدوی و برداشت فطری و الهی از دین در این است که دین بدوی فردی، منفی و مخرب است در حالی که دین فطری و الهی، سازنده، آرامبخش، پویا و انسانی میباشد. اشتباه بزرگ اندیشمندان غربی به خصوص، بعد از دوره رنسانس، یکسان گرفتن دین بدوی و دین الهی بوده است. فرد به دو صورت در جهت منفی و مثبت زیر ساخت اعتقادات خود را تکمیل میکند. جنبه مثبت، حقیقتجو، کمالجو، و خداگراست و بین ثابتها و متغیرها رابطه منطقی برقرار میکند. اما جنبه منفی، بدوی، خودمحور، کینهتوز، بیتفاوت به مردم، ناامن و مضطرب است. چون موضوع بحث ما جنبه منفی سیستمسازی ذهن است، پس بیشتر به آن میپردازیم. مذهب بدوی فرد را نسبت به اعتقاداتش برپایه ترس و اضطراب به پیش میبرد و انسان را به سوی دوگانگی سوق میدهد و هنگام تهدید و ترس بلافاصله به مذهب متوسل میشود و در مواقع امن کاملاً نسبت به آن بیتفاوت و حتی بر ضد آن عمل میکند. نظیر قبایل وحشی و بدوی هنگامی که رعد و برق میزد و تهدیدهای طبیعی شروع میشد، بلافاصله با قربانی کردن سعی در خوابانیدن آن تهدیدات داشتند. مذهب بدوی کینهورز و در مسیر ضد عشقورزی عمل میکند. اعتقادات مذهبی محمدرضا به دلیل اضطراب و شرایط ناامن محیطی و تربیتی در دوران سلطنت در چارچوب غرایز باقی ماند و هیچگاه از این حیطه خارج نشد. به همین دلیل دوگانگی باقی ماند.
مذهب بدوی زمان و مکان خاصی را نمیشناسد و رشد و نمو خود را در شرایط نامناسب و خشونت و اختناق و اضطراب جستجو میکند. حال چه آن فرد شاه باشد و در کاخ زندگی کند و در مجالس و محافل شاهانه تاج بر سر بگذارد و در مهمانیهایش افرادی چون رؤسای کشورهای خارجی شرکت داشته باشند و یا فرد در دورافتادهترین قبایل وحشی زندگی کند. البته ظواهر متفاوت است؛ اما ریشه آن یکسان میباشد و آن دوگانگی اعتقاد مذهبی اوست که مدام بین قبول و انکار، کشاکش شدید دارد.
از مهمترین مشخصات مذهب بدوی، خودپرستی و فردی بودن است و مطلقاً آن را تعمیم نمیدهد و اوج این نگرش بدوی مذهب در شمس پهلوی که بعدها مسیحی شد، نمود پیدا کرد. شمس آگاهانه یا ناآگاهانه میدانست آن مذهبی که به غرایض او پاسخ میدهد و پناهگاهی برای ناامنی و ترس و اضطراب اوست، مسیحیت است. در مقابل محمدرضا و شمس، باید اشرف و علیرضا را ماتریالیست بدوی نامید که هر دو بیرحم و بیعاطفه، عاری از وجدان، فاسد و دنیاگرا و قسیالقلب بودند.
باید به این نکته اشاره کرد که تقدیر بدوی و ماتریالیست بدوی هر دو در خودمحوری و خودپرستی یکسان هستند. علیرغم تفاوت ظاهری، هر دو از یک چشمه سیراب میشوند، آن هم ناخودآگاهی که ویرانگر و مخرب است. فردی که دارای دین بدوی میباشد، فقط برای حفظ خود و موجودیت فردی خود، تبعیت محض از مذهب میکند، اما به محض اینکه موجودیت فردی او از این خطر مصون گشت، به همان نسبت از دین بدوی دور میشود. از نوشتار زیر که در واقع بخشی از خاطرات شاه است میتوان به برخی از اعتقادات مذهبی محمدرضا پی برد:
کمی بعد از تاجگذاری پدرم دچار حصبه شدم و جند هفته با مرگ دست به گریبان بودم و این بیماری موجب ملال و رنجش شدید پدر مهربانم شده بود. در طی این بیماری سخت، پا به دائره عوالم روحانی خاصی گذاشتم که تا امروز آن را افشا نکردهام.
در یکی از شبهای بحرانی کسالتم مولای متقیان علی علیهالسلام را به خواب دیدم که در حالی که شمشیر معروف خود ذوالفقار را در دامن داشت و در کنار من نشسته بود، در دست مبارکش جامی بود و به من امر کرد که مایعی را که در جام بود بنوشم. من نیز اطاعت کردم و فردای آن روز تبم قطع شد و حالم به سرعت رو به بهبود رفت.
در آن موقع با اینکه بیش از هفت سال نداشتم با خود میاندیشیدم که بین آن رؤیا و بهبود سریع من ممکن است ارتباطی نباشد. ولی در همان سال، دو واقعهی دیگر برای من رخ دادکه در حیات معنوی من تأثیری عمیق برجای نهاد.
در دوران کودکی تقریباً هر تابستان همراه خانواده خود به امامزاده داود، که یکی از نقاط منزه و خوش آب و هوای دامنه البرز است، میرفتیم. برای رسیدن به آن محل، ناچار بودیم که راه پر پیچ و خم و سراشیب را پیاده و با اسب طی کنیم.
در یکی از این سفرها که من جلو زین اسب یکی از خویشاوندان خود که سمت افسری داشت، نشسته بودم ناگهان پای اسب لغزیده و هر دو از اسب به زیر افتادیم. من که سبکتر بودم با سر به شدت برروی سنگ سخت و ناهمواری پرت شدم و از حال رفتم. هنگامی که به خود آمدم، همراهان من از اینکه هیچگونه صدمهای ندیده بودم، فوقالعاده تعجب میکردند. ناچار برای آنها فاش کردم که در حین فروافتادن از اسب، حضرت ابوالفضل(ع) فرزند برومند حضرت علی(ع) ظاهر شد و مرا در هنگام سقوط گرفت و از مصدوم شدن مصون داشت. وقتی که این حادثه روی داد، پدرم حضور نداشت ولی هنگامی که ماجرا را برای او نقل کردم، حکایت مرا جدی نگرفت و من نیز با توجه به روحیهی وی نخواستم با او به جدل برخیزم ولی هنوز خود هرگز کوچکترین تردیدی در واقعیت امر رؤیت حضرت عباس ابن علی نداشتم. سومین واقعهای که توجه مرا به عالم معنی بیش از پیش جلب نمود، روزی روی داد که با مربی خود در کاخ سلطنتی سعدآباد در کوچهای که با سنگ مفروش بود قدم میزدم. در آن هنگام ناگهان مردی را با چهرهی ملکوتی دیدم که بر گرد عارضش هالهای از نور مانند صورتی که نقاشان غرب از عیسیبن مریسم میسازند، نمایان بود. در آن حین به من الهام شد که با خاتم ائمه اطهار حضرت امام قائم روبرو هستم. مواجهه من با امام آخر زمان چند لحظه بیشتر به طول نینجامید که از نظر ناپدید شد و مرا در بهت و حیرت گذاشت. در آن موقع مشتاقانه از مربی خود سئوال کردم: او را دیدی؟ مربی متحیرانه جواب داد:« چه کسی را دیدم؟ اینجا کسی نیست!» اما من این قدر به اصالت و حقیقت آنچه که دیده بودم اطمینان داشتم که جواب مربی سالخورده من کوچکترین تأثیری در اعتقاد من نداشت. امروز که این ماجرا را بیان میکنم، شاید بعضی افراد، خصوصاً غربیها تصور کنند که من خیالبافی میکنم، یا آنچه دیدهام، یک حالت ساده روانی بوده است. ولی باید به خاطر داشت که ایمان به عالم روح و تجلیاتی که به حساب ماده در نمیآید، از خصایص مردم مشرق زمین است و چنانکه بعدها دریافتم، بسیاری از مردم باختر نیز همین ایمان و اعتقاد را دارند. وانگهی، من در آن موقع هیچگونه دلیلی برای جعل این موضوع و بیان آن برای مربی خود نداشتم و امروز نیز انتفاعی از لاف زدن در این قبیل مسائل نمیبرم و جز عدهی معدودی از نزدیکان من، کسی تاکنون از این جریان مستحضر نبوده است و حتی پدرم که همیشه خود را به او بسیار نزدیک و صمیمی میدانستم، هرگز از این موضوع کوچکترین اطلاعی پیدا نکرد. پس از این واقعه، با وجود اینکه به بیماریهای سخت از قبیل سیاهسرفه، دیفتری و چند مرض شدید دیگر مبتلا شدم، هرگز مکاشفه دیگری برای من پیش نیامد. چنانکه در هشت سالگی مبتلا به بیماری جان فرسای مالاریا شدم و با نبودن وسایل مداوای امروزی، از این بیماری به سختی نجات یافتم ولی در طی هیچیک از این بیماریها، رؤیایی مانند آنچه نقل کردم، نداشتم...»شاه پس از انتشار کتاب مزبور در یک سخنرانی دیگری که در قم داشت یک بار دیگر ماجرای سقوط از اسب را تعریف کرد. شاه برای اینکه بتواند به این دروغ، جنبهی واقعیت بدهد؛ میگوید وقتی ماجرا را برای پدرم گفتم، او حرف مرا جدی نگرفت. شاه میخواست با گفتن این جمله ثابت کند که دروغ نمیگوید.
شاه این مطالب را در جاهای مختلف تعریف کرده است. اگر خوب دقت کنیم تناقض بین حرفهای او آشکار است. مثلاً در مصاحبه با اوریانا فالاچی، خبرنگار معروف ایتالیایی این مطالب را به شرح زیر تکرار میکند که در مقایسه با آنچه در کتاب مأموریتی برای وطنم بیان کرده، تفاوتها و تناقضات آشکاری دارد.
شاهنشاه:« من تعجب میکنم که شما در بارهی آن (الهام از پیغمبران) چیزی نمیدانید. هر کسی از خواب نما شدنهای من خبر دارد. من حتی آن را در شرح حال خود نوشتهام. من در کودکی دوبار خوابنما شدم. اولی وقتی که پنج ساله بودم و دومی وقتی که شش ساله بودم. اولین دفعه من امام آخر خود را دیدم. کسی که بر اساس مذهب ما غایب شده است و روزی برخواهد گشت و دنیا را نجات خواهد داد...»
شاه در این مصاحبه سفر به امامزاده داود و سقوط از اسب را این گونه تعریف میکند:
برای من حادثهای پیش آمد. من روی صخرهای افتادم و امام زمان مرا نجات داد. او خودش را بین من و صخره[حایل] کرد. میدانم چون او را دیدم، او را دیدم، او را به رأیالعین دیدم. نه در رؤیا. حقیقت مطلق. آیا متوجه منظورم میشوید؟ من تنها کسی بودم که او را دیدم... هیچکس دیگری نمیتوانست او را ببیند غیر از من. چون ... متأسفم که شما آن را درک نمیکنید.
شاه در کتاب مأموریت برای وطنم گفته بود که اولین بار حضرت علی را در خواب دیده، در حالی که در این مصاحبه میگوید اولین دفعه امام آخر را در خواب دیده است.
همچنین در آن کتاب گفته بود که هنگام سقوط از اسب حضرت ابوالفضل او را نجات داد، در حالی که در این مصاحبه ذکر میکند که امام زمان(عج) در هنگام سقوط از اسب به کمک او میآید. آیا از دید شاه حضرت ابوالفضل همان امام زمان بود؟
محمدرضا در ادامه سخنانش در این مصاحبه گفته بود:
حقیقت این است که من از طرف خدا برگزیده شدهام تا مأموریتی را انجام دهم...
یکی دیگر از تناقض گوییهای شاه در این مصاحبه وقتی است که اوریانا فالاچی سئوال میكند آیا فقط این خوابها را فقط وقتی بچه بودید، میدیدید یا وقتی که بزرگ هم شدید از آن خوابها میدیدید؟ شاه در پاسخ به این سئوال جواب میدهد:«به شما گفتم که فقط در دوران کودکی. در دوران بزرگی هرگز ندیدم. فقط خوابهایی یک سال یا دو سال در میان یا حتی هر هفت سال – هشت سال یکبار. من در پانزده سالگی دوبار از این خوابها داشتم!«
وقتی اوریانا فالاچی میپرسد «چه خوابهایی؟» شاه در پاسخ میگوید:«خوابهایی که اساس آن بر رازهای باطنی من است. خوابهای مذهبی.»
محمدرضا در شرح حال خود نوشته بود« پس از این واقعه (در شش سالگی) با وجود آنکه به بیماری سخت از قبیل سیاه سرفه، ... مبتلا شدم، هرگز مکاشفهی دیگری برای من پیش نیامد... رؤیایی مانند آنچه نقل کردم، نداشتم». محمدرضا در این کتاب کلمهی هرگز را بکار میبرد. حتی در مصاحبه با اوریانا میگوید: «در کودکی، در دوران بزرگی هرگز ندیدم...» اما در همانجا بلافاصله با گفتن این جمله که« فقط خوابهایی هر یک سال یا دو سال در میان یا حتی هر هفت – هشت سال یکبار. من در ۱۵ سالگی دوبار از این خوابها داشتم...». حرف اول خود را نقض میکند.
محمدرضا در همین مصاحبه، غریزه را با خدا اشتباه میگیرد و چنین میگوید:
... من به طور پیوسته احساس پیش از وقوع دارم و آن درست به اندازهی غریزهام قوی است.حتی آن روز که آنها مرا از شش پایی(۶قدمی) هدف گلوله قرار دادند، این غریزهام بود که نجاتم داد. چون وقتی آن شخص با تفنگ خود به طرف من نشانه رفت، من به طور غریزی به یک نوع چرخش دورانی به دور خود مبادرت کردم و در یک لحظه قبل از آنکه او قلب مرا هدف قرار دهد، خود را به کناری کشیدم و گلوله به شانهام اصابت کرد. یک معجزه... فقط کار یک معجزه بود که مرا نجات داد... شما باید به معجزه اعتقاد داشته باشید. براثر یک معجزه که توسط خداوند و پیغمبران اراده شده بود نجات یافتم. من میبینم که شما دیر باور هستید.
در این بخش از سخنانش ابتدا محمدرضا میگوید:« این غریزهام بود که نجاتم داد» و در آخر میگوید:« براثر یک معجزه که توسط خدا و پیغمبران اراده شده بود نجات یافتم». از مقایسه این دو جمله با یکدیگر، چه میتوان گفت؟ آیا در نظر محمدرضا غریزه و خدا یکسان بودند؟
حال اگر فرض را بر این بگذاریم که محمدرضا چنین خوابهایی را نیز دیده است! باز هم اثرات محیطی و روحی در آن خوابها یقیناً تأثیرگذار بوده که نیاز به تفسیر دارد.
اصولاً خوابهایی که یک فرد میبیند صحیحترین و منعکس کنندهترین واقعیتهای درونی او میباشد. چون فرد به زبان رؤیا و تجزیه و تحلیل رؤیا آگاهی ندارد آن را بازگو میکند و در جهت نفع شخصی خود از آن بهرهبرداری میکند. در حالیکه اضطراب ناشی از روابط اجتماعی و بازتاب آن در رؤیا به زبان دیگر و کاملاً پیچیده فرد را دچار برداشت مثبت از خوابهای خود میکند. البته نمیخواهیم بگوئیم که همهی افراد هر نوع خوابی که میبینند ناشی از اضطراب و ناامنی آنان است چون ما دربارهی ناخوداگاه و دوگانگی شخصیت بحث میکنیم که مهمترین علائم و نگرش بیمارگونه یک فرد میباشد. بر همین اساس ملاک تجزیه و تحلیل رؤیای شاه بر علم اسطوره شناسی متمرکز است.
رؤیاهایی که شاه در کتاب پاسخ به تاریخ از آنها یاد میکند صرفاً به این دلیل است که خود را مذهبی و پایبند به اسلام نشان دهد. در حالی که تفسیر رؤیاهای شاه نشان میدهد که او نه تنها به اسلام اعتقاد نداشته است بلکه رویکرد او به اسلام و بهره بردن از اشکال آن به دلیل به خطر افتادن موجودیت فردی او میباشد.
زمان خواب دیدن بسیار با اهمیت است. شاه میگوید در کودکی خواب دیدم. محمدرضا دوران کودکی رعب و وحشت از پدرش داشت و رضا شاه نیز در شیوه تربیت و برای ساختن روحیهی محمدرضا، سراسر سختی و خشونت بود و القای ترس را برای ایجاد نظم در محمدرضا بالا میبرد.
در عکسی که از فرزندان رضاخان با خانم ارفع، در دوران کودکی محمدرضا وجود دارد، محمدرضا و علیرضا لباس نظامی برتن دارند که این خود بیان کننده نگرش رضاخان به محمدرضا میباشد. شیوهی تربیتی رضاخان اضطراب و ناامنی شدیدی در محمدرضا ایجاد کرده بود. چون محمدرضا در هنگام دیدن خواب مذکور هنوز در دوران کودکی و به دور از مسائل سیاسی به سر میبرده است؛ به طور طبیعی بالاترین قدرت را پدرش، رضاشاه میدانسته و به دلیل رعب و وحشت از او در خواب به حالتی مضطرب و بیمارگونه احساس کودکی خود را صادقانه بروز میدهد. او قطعاً شنیده بود که بالاتر از قدرت رضاخان باید قدرت مافوق طبیعی امامان باشد. به همین دلیل در شکل کاملاً تصویری از حضرت علی را میبیند که با یک دست جامی به او میدهد که معنی آن حمایت از اوست و در دست دیگر شمشیری است که او برای محافظت از خود در مقابل خشونت رضاخان طلب میکند.
خواب محمدرضا نه تنها ریشه مذهبی ندارد، بلکه به دلیل ناامنی شدید و ترس از شرایط موجود بوده است. حتی رویایی که محمدرضا در ماجرای افتادن از اسب تعریف میکند نیز ریشه در تهدید موجودیت فردی او دارد.
رفتار رضاخان با محمدرضا به گونهای بود که مدام برای اشتباهاتش او را ملامت میکرده و با خشونت از تکرار اشتباه منعاش میساخته است. چنین برخوردی در مقابل اشتباههای کودک، او را دچار گیجی و بلاتکلیفی و عدم اعتماد به نفس میکند به صورتی که کودک دیگر نمیداند چه کاری اشتباه و چه کاری درست است.
محمدرضا هنگام خطر همیشه کسانی را میدیده است که قدرت مافوق داشته باشند. چون هیچگاه در صادقانهترین حالات بیانی خود به پدرش اعتقاد نداشت؛ به همین دلیل، هنگام سقوط از اسب شمایل حضرت عباس را میبیند.
دین بدوی محمدرضا که بر اثر تجربه اسلامی و بهرهبری از سنتهای اسلامی، تنها در شکل بروز میکند، باعث فریب محمدرضا شد. به طوری که تصور میکرد امامان او را تأیید میکنند و در مواقع خطر به کمک او میایند.فرح پهلوی در مصاحبهای به مناسبت سالروز سقوط رژیم پهلوی خطاب به مجری رادیو۲۴ ساعته لسآنجلس دربارهی مذهب شاه و اعتقادات مذهبی او چنین گفته است:« شاه اعتقادات مذهبی نداشتند و به خصوص در این سالهای آخر حکومتشان مرتباً مورد مدح و چاپلوسی قرار میگرفتندو به شدت بیدین شده بودند و حتی بدشان نمیآمد که توصیه امیرعباس هویدا را به کار بببندند(هویدا از شاه خواسته بود تا رسمیت دین اسلام را لغو و به بهاییان اجازه فعالیت گسترده بدهد) اما از مردم به شدت میترسیدند و وحشت داشتند که مردم علیه ایشان دست به شورش بزنند. به همین خاطر از هویدا خواستند تا دولت در خفا وسیله رشد بهاییان را فراهم کند...»
●انحراف جنسی شاه
منحرف جنسی، شخصی است كه یا گرفتار اختلالات و ناراحتیهای عصبی است و یا تحت تأثیر بدآموزیهای محیط قرار گرفته و بدون اینکه هدف توالد و تناسل داشته باشد، به اعمالی دست میزند که یک نوع عمل جنسی به شمار میرود، ولی عملی معمول و متداول و مشروع نیست و این عمل برای او جنبه عادت پیدا کرده و لذتی که از این عمل برمیگیرد، برای او بیش از عمل عادی جنسی است.
بر اساس عقیدهی« پیکاتریست»ها، انحرافات جنسی عبارت است از اعمال و رفتار غیرعادی و ناهنجاری که افراد منحرف جنسی برای ارضای میل خود مرتکب میشوند و این اعمال مبادی و ریشههای روانی است. به طور کلی، هر فردی تاحدی به«نارسیزیسم» مبتلا است. ولی انحراف«نارسیزیسم» در شخصیتهای غیرعادی به مقدار فوقالعاده زیادتری نسبت به اشخاص عادی وجود دارد و «شخصیتهی غیرعادی سعی میکنند نقایص فکری خود را با توسل به نارسیزیسم حل کنند. یعنی چون این اشخاص دارای ضعف اراده و خیالبافی هستند که نمیتواند در زندگی اجتماعی تحقق پیدا کند، لذا سعی میکنند با ارزش فوقالعاده و اقرار آمیزی که جهت خود قائل میشوند، تسکینی برای ناراحتیهای روانی و افکار خود پیدا کنند و در نتیجه اخلاقیات این افراد ضعیف و میل و اشتهای کاذب و گمراه کننده جنسی آنها تشدید و تقویت میشود. محمدرضا از مشکلات جنسی زجر میکشید. فردوست در کتاب خاطرات خود به این مسئله اشاره کرده، میگوید دکتر نفیسی(پیشکار محمدرضا در سوئیس) کلفتی داشت که این کلفت دختری داشت که توجه محمدرضا را به خودش جلب کرده بود و قالباً به من میگفت چقدر دلم میخواهد او را بقل کنم! محمدرضا همیشه به من میگفت که این مسئله برایم عقده شده است.
بنابر نقل قول فردوست در مدرسه له روزه، حدود چهل نفر کلفت کار میکردند. یکی از آنها که از همه زیباتر و جذابتر بوده توجه محمدرضا را جلب میکند که با کمک پرون موفق میشود او را به اتاق خود بیاورد. ارتباط جنسی محمدرضا با آن دختر سرانجام به آنجا کشید که دخترک خود ادعا میکند که آبستن شده است. محمدرضا در برخورد با این مشکل فردوست را به کمک میطلبد چون نمیخواهد پدرش یا نفیسی از این ماجرا خبردار شوند. فردوست نیز پیشنهاد میکند که مشکل را با پول حل کند. البته فردوست میگوید:« معتقد نبودم چنین مسئلهای باشد چون مسلماً برای آن دختر همخوابگی مسئلهای نبود و روشن بود که اگر علت خاصی نداشت میتوانست جلوگیری کند و در ادامه میگوید از آن دختر خواسته است که خود مسئله را حل کند و دخترک نیز میگوید«اگر مدیر بفهمد مرا اخراج میکند و بیکار میمانم و دوم اینکه باید کورتاژ کنم» و ادعا میکند که ۵۰۰ فرانک پول لازم دارد که این پول در آن موقع پول زیادی بوده است. حقوق ماهیانه دخترک شاید ۱۵۰ فرانك بیشتر نبوده است و محمدرضا سرانجام این پول را برای او فراهم میکند.
این در حالی است که محمدرضا پهلوی پس از فرار از ایران مینویسد تا سال ۱۹۲۶ در سوئیس به تحصیل ادامه دادم، بدون آنکه یک لحظه از توجه به آداب و سنن ملی و مذهبی خودمان غافل باشم.
پس از بازگشت محمدرضا از سوئیس به تهران، آن دسته از درباریان و خانوادههای مرتبط با دربار و سران ارتش و دولتیها و وزرا که دختری زیبا و در سن ازدواج داشتند به سودای اتصال با پهلوی دختر خود را در سر راه محمدرضا قرار میدادند و امیدوار بودند محمدرضا دختر آنها را بپسندد و زمینهی ازدواج آنها فراهم گردد. اما محمدرضا که درس خود را در سوئیس از بر کرده بود و تجربهی سوءاستفادهی جنسی از زنان و دختران سوئیسی را پشت سر داشت، به این دختران بیچاره ناخنک میزند و پس از مدتی آنها را از خود میراند. محمدرضا گاهی اوقات در سوءاستفاده از دختران و زنان درباریان و اطرافیان، ارنست پرون را هم شریک میکرد به طوری که« گیتی» از اقوام رفیعالملک که به سودای همسری ولیعهد فریب خورده بود، از ارنست پرون حامله شد و چون ارنست پرون مورد حمایت محمدرضا بود، هیچکس به او اعتراض نکرد. خانم قابلهای به نام «عفت مسعودی» را به کاخ آوردند که با ابتدایی ترین وسایل، دست به کورتاز زد. گیتی از فرط درد چنان فریاد میکشید که همهی مستخدمین در پشت پنجره اتاقش جمع شده و برایش دعا میکردند. چند روز بعد هم که کمی حالش بهتر شد، تاجالملوک او را از کاخ بیرون کرد.
بعد از ماجرای گیتی، رضاشاه، فیروزه را برای محمدرضا دست و پا میکند که حکایت این رسوایی را نیز حسین فردوست در صفحه ۲۰۵ کتاب خاطرات خود آورده است.
او در رابطه با آشنایی محمدرضا و فیروزه مینویسد که: قبلاً از طرف اندرون با عمه فیروزه صحبت شد و پس از موافقت او قرار شد من بروم فیروزه را بیاورم. من به مطب عمه فیروزه در خیابان لاله زار رفتم و فیروزه پس از دو ساعت آرایش آماده شد، او را نزد محمدرضا آوردم خیلی زود آشنا شدند و از آن پس فیروزه در عمارت زندگی میکرد. ارتباط محمدرضا با فیروزه تا ازدواج با فوزیه ادامه داشت.
ارتشبد حسین فردوست، در ادامهی خاطرات خود از زنی به نام دیوسالار نام میبرد ولی به چگونگی آشنایی او با محمدرضا شاه اشاره نمیکند. محمدرضا پس از آشنایی با این زن یک روز فردوست را صدا میکند و خطاب به او میگوید« هرچه فیروزه در کاخ دارد بردارید و به خانهی خودش ببرید». فیروزه از این موضوع غمگین میشود و خواهش کرد از ایران برود و محمدرضا نیز موافقت کرد که چندین قطعه جواهرات گرانبها و دویست هزار تومان پول نقد و مجموعاً پانصد هزار تومان به او بدهند که فیروزه به ایتالیا برود. حسین فردوست در کتاب خاطرات خود باز از ارتباط شاه با زنی دیگر به نام گیتی خطیر نام میبرد و میگوید: گیتی از فامیل خود شاه بوده است. ارتباط با گیتی در زمان ازدواج با فرح پایان مییابد و شاه او را با حدود یک میلیون تومان پول نقد و همین حدود جواهرات راهی رم میکند.
یکی دیگر از افتضاحات جنسی شاه ارتباط او با پرستار و مربی دخترش «لیلا» بود که اخبار این افتضاح جنسی به مطبوعات اروپا کشیده شد. این پرستار، دختر یک سیاست مدار سوئیسی به نام«روژه بون ون» بود. مطبوعات سوئیس پس از اطلاع از این ماجرا سیاست مدار سوئیسی را که به خاطر پول، دخترش را در بغل شاه انداخته بود هرزه لغب دادند و مردم سوئیس نیز او را فردی خودفروخته نامیدند تا جایی که یکبار وقتی«بون ون» در دانشگاه زوریخ سوئیس سخنرانی میکرد دانشجویان با پرتاب گوجه فرنگی به سوی او فریاد زدند:« مزدور پهلوی برو حقوقت را از فاسق دخترت(شاه ایران) بگیر.
محمدرضا در فاصله طلاق ثریا تا ازدواج با فرح، نهایت فساد را انجام داد. از آنجا که میدانست اطرافیانش آرزوی وصلت با او را دارند به دختران آنها ناخنک میزد و حتی به نزدیکترین دوستان و محارم خود نیز رحم نکرد
بنا به نوشتههای ارتشبد حسین فردوست، امیر اسدالله علم و خانم فریده دیبا و ثریا اسفندیاری و عدهای دیگر از رجال کشوری و لشکری دوران پهلوی، محمدرضا مدتی با دختران اسدالله علم، حسین علاء و ساعد سپری کرد!
در سال ۱۳۳۸ که سمیرا طارق رقاص معروف لبنانی در رامسر برنامهای اجرا میکرد، خانواده پهلوی از آن برنامهی رقص دیدن کردند و بدین ترتیب سمیرا طارق نیز به دربار راه یافت و سمیرا طارق شبها را با شاه میگذراند و روزها مجلس رقص دائر میکرد. عکسهای این رقاصه و شاه در اوایل انقلاب در مجلات مختلفی نظیر گزارش روز، سپید و سیاه، و اطلاعات هفتگی منتشر شده است. ارتشبد حسین فردوست اظهار کرده است:"... در مسافرت به آمریکا ، در نیویورک من دو نفر را به محمدرضا معرفی کردم. یکی گریس کلی بودکه در آن زمان آرتیست تئاتر بود و بارها با او ملاقات کرد. محمدرضا به او (گریس کلی) یک سری جواهرات به ارزش یک ملیون دلار داد. این زن بعد پرنسس موناکو شد. نفر دوم یک دختر آمریکایی ۱۹ ساله بود که ملکه زیبایی جهان بود. محمد رضا مرا فرستاد او را آوردم و چند بار با محمدرضا ملاقات کرد و به او نیز یک سری جواهرات داد که حدود یک میلیون دلار ارزش داشت ...»
با مطالعهی منابعی که از روابط جنسی محمدرضا پرده بر میدارند، در مییابیم که به طور مشخص، سه نفر از دختران و زنانی که با وی در ارتباط بودهاند به طور ناخواسته و به اجبار سقط جنین کردهاند.
شاه در طول حیات خود با زنان زیادی ارتباط نا مشروع داشته، نام این زنان و چگونگی آشنایی آنها با شاه و شرح ارتباط آنها به طور مختصر یا مفصل در برخی منابع آمده که از آن جمله است: گیتی رفیع، فیروزه، دیوسالار، گیتی خطیر، پروین غفاری، طلا، آذر صنیع، دختر اسدالله علم، دختر حسین علاء، دختر ساعد، سمیرا طارق، ماریا اشنایدر، آنژ، روژه بون ون، روت استیونس، مارگارت، برنا الگی، برژیت باردو، گریس کلی، جینا لولو بریجیدا، الکه زومر، جنیفر اونیل.
به طور کلی شاه ضعف زیادی در برابر زنان داشت. در فساد اخلاقی حد و مرزی نمیشناخت و اصول اخلاقی را رعایت نمیکرد. در میان زنانی که به کاخ شاه رفت و آمد میکردند همه تیپ زن دیده میشد. از "ماریا اشنایدر" ستاره نوجوان فیلمهای بیپروای جنسی گرفته تا دختر صاحب سینمای ایران که یک ارمنی بود.
یکی از روانشناسهای بنام فرانسوی که جزو پزشکان خانوادگی پهلوی بود در مقالهای که در روزنامه معروف فرانسوی لوموند انتشار یافت علت گرایش شدید شاه به نزدیکی با زنان مختلف را کمبود محبت در دوران کودکی او میداند و مینویسد:"رضاشاه با روحیه قلدری و دیکتاتوری که داشت محمدرضا را در کودکی از خانواده دور کرد و توسط مربیان خشن فرانسوی و آلمانی در سوئیس بزرگ شد و مجموعهی این وقایع در رفتار و آیندهی او اثر مخربی برجای کذاشت. او بعدها کوشید کمبود محبت نهادینه شده در جسم و جان خود را ضمن معاشرتهای افراطی با زنان گوناگون جبران نماید.» این در حالی است که تاجالملوک، مادر محمدرضا شاه، ضمن بیان خاطراتش از هوسبازیهای فرزندش دفاع کرده و ضمت تأیید وجود روابط میان شاه و طلا آورده است:« این حق پسرم بود که همسر و معشوقه را توأمان داشته باشد، اگر انسان شاه باشد و نتواند از پادشاهی خود لذت ببرد پس چه فرقی با یک رعیت ساده دارد.»
منبع: كتاب سقوط، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی
نویسنده: حسن فراهانی
منبع : باشگاه اندیشه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست