شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


عبور از منطقه ۶۰ درجه زیر صفر


عبور از منطقه ۶۰ درجه زیر صفر
سلام دوستان محمد هستم یک مسافر
در سال ۱۳۴۴ دریک شب سرد زمستانی در منطقه شمیران به دنیا آمدم و زندگیم به گونه ای پیش می رفت که آسمان زندگیم صاف و روشن بود. آفتاب همه جا را روشن کرده بود و من سرمست از بازیهای کودکانه ، شادیهایی که شب به یاد آنها می خوابیدم و صبح به عشق تکرار دوباره از خواب بیدار می شدم و می خندیدم، زمین می خوردم ، بلند می شدم و دوباره صدای خنده هایم تمام کوچه ها و محله را پر می کرد آرزوهایم یکی یکی بر آورده می شد و دیگر غمی نبود که بخواهم به آن گریه کنم اوج آرزوهایم قبولی در دانشگاه بود که آن هم از راه رسید .
اما به ناگاه تیری را دیدم که سالها قبل از چله کمان رها شده بود و بردل روشنائیهای وجودم برخورد کرد و برای اولین بار در تابستان سال ۱۳۶۶ تریاک مصرف کردم و از برخورد این تیر چقدر لذت بردم احساس می کردم زمین زیر پاهایم می لرزد ، آسمان برای من کوچک است، شادیهایم چندین برابر شده بود ، توانم به توان ۱۰ رسیده بود و خواسته هایم چندین برابر و قابل دسترسی شده بود چون من وارد جاده ای شده بودم به نام اعتیاد ، حرکت از اوج افتخار و از بلندای کوه های سر به فلک کشیده آغاز شده . حرکتی از اوج غرور ، جهل و نا آگاهی و دیگر هیچ چیز ندیدم و به جز نشئگی از مواد مخدر .
آری من در سال ۱۳۶۶ خواسته یا نا خواسته پای در شب کوهستان گذاشتم و دیگر ندیدم که چگونه چتر سیاه اعتیاد بر تمام زندگی سایه افکند و تمام زندگیم تاریک و سیاه شد و من همچنان می رفتم چون دیگر هیچ راه برگشتی نبود و دیدم عشق و محبتی را که در این راه حلق آویز کرده بودند ، عدالت ، معرفت و عمل سالم را به گرمی تریاک می فروختند و اینگونه بود که هوا کم کم رو به سردی و سیاهی پیش می رفت. هیچ راه برگشتی نبود ، و باز هم نبود و من باید می رفتم.
خسته و نا توان بودم ولی نه، باید رفت و من رفتم ، می شنیدم صدای پدری را که تا آخرین نفس به پسر خود التماس می کرد که برگرد ، می شنیدم صدای ضجه مادران و خواهرانی را که هر روز کنار این جاده ایستاده بودند والتماس می کردند و پسر توان برگشت نداشت .
سالها گذشت و رفتن همچنان ادامه داشت حالا دیگر آن پسر بچه سالهای گذشته بزرگ شده بود ازدواج کرده بود و صاحب همسر و فرزند ، محبت را به ذره ای مواد می فروخت و همسر نگران لقمه نانی که شب را به صبح برساند مرد عشق و هستی اش را به ساقی می داد تا به او کم فروشی نکند و همسر اشک می ریخت از تنهایی و دلتنگی و رفتن من ادامه داشت .
رفت و رفت تا هوا آنقدر سرد و تاریک شد که گوئی درجه دما ۶۰ درجه زیر صفر را نشان می داد .
یک لحضه ایستادم ، نگاهی به گذشته کردم ، نگاهی به درون خودم کردم دیدم تمام آرزوهایم درذهن دفن شده ، تمام تفکراتم گندیده و هیچ وقت اجرائی نشده . دیدم خودم ، شخصیتم ، تحصیلاتم ، خانواده ام ، خنده ها و شادیهایی که توسط مواد مخدر به یغما رفتند و آنگاه صدای خرد شدن خودم را زیر بهای سنگینی که برای اعتیاد پرداخت کرده بودم شنیدم اشک در چشمانم حلقه زد و همانجا تبدیل به قندیل شد ، هنوز نفس می کشیدم ولی زندگی نمی کردم حرکت می کردم ولی نه به سمت جلو بلکه به سمت کوچه پس کوچه های تاریک و سرد اعتیاد و ذلت .
دیگر چشمانم کم سو شده بود ولی نه آنقدر که نگاه سنگین دیگران را نبیند، گوش هایم سنگین شده بود ولی نه آنقدر که حرفهای طعنه آمیز اطرافیان را نشنوم ولی باید می رفتم چون آنقدر ترک کرده بودم که دیگر تحمل درد خماری را نداشتم به اطراف خیره شدم استخوانهای پوسیده ای را دیدم که متعلق به انسانهایی بود که سالها قبل از من دراین منطقه ساکن شده اند و هیچ راهی برای برگشت نیافتند ( یا خود کشی کرده اند و یا مرده اند )
به آسمان نگاه کردم دیگرخبری از آن آسمان روشن و آفتابی نبود هوا سرد و تاریک بود .
وای که چه بوی بدی می آید ، دقت کردم بله خودش بود بوی بد کینه و نفرت بوی بد تنهایی ، افسردگی ، نا امیدی و بوی بد مرگ انسانهایی که هنوز نفس می کشیدند . دلتنگ و نا امید از همه چیز و همه کس و دل خسته از حرفهای طعنه آمیز بلند شدم که از آنجا دور شدم ولی هر چه گشتم راهی پیدا نکردم دوباره شکست خوردم ..... و صد بار شکست خوردم .
تصمیم گرفتم که به خداوند پناه ببرم آنقدر اشک ریختم و التماس کردم که از حال رفتم ، بارها ترک کرده بودم و چون راهی پیدا نکردم تنها راه خروج از این ظلمت را در خود کشی دیدم .
در آستانه نابودی بودم که صدایی به گوشم رسید دقت کردم ، آری صدائی می آمد و من اشتباه نمی کردم بیشیر دقت کردم حالا دیگر این صدا را می شنیدم .
( به نام خداوند بخشنده مهربان ) آری این صدای خداوند بود که شرایطی را فراهم کرده بود تا من بتوانم گذشته را جبران کنم .
بلند شدم و ایستادم و نمی دانم چگونه بود که سر از کنگره ۶۰ در آوردم و یک بار دیگر تیر تقدیر در دل سیاهی ها به هدف خورد و نقطه ای سفید در دل سیاهی ها زاده شد نقطه ای سفید ، روشن و ذلال که دیگر عشق و محبت را در کفه ترازو نمی گذاشتند در دل شهری بزرگ که جرعه آبی را به بهاء می دهند عشق و محبت را بدون بهانه به من دادند . اینجا سرزمین دیگریست جائی عجیب با انسانهایی عجیب فرصت های جدید و حرکتی جدید آری اینجا کنگره ۶۰ است جایی که من درآن آموختم چگونه ایستادن را ، چگونه نفس کشیدن را ، چگونه راه رفتن را و چگونه زندگی کردن را آری اینجا سرزمین آرزوهاست ، جائیست که می شود گذشته را جبران کرد ، جائیست که می شود دوباره گرمای خورشید را حس کرد ، جائیست که می شود روشنائی را بر سیاهی چیره کرد .
و من آموختم که اگر قرار است نیمه پر لیوان را ببینم اول باید خودم نیمه پر لیوان باشم و اگر قرار است به زندگی عشق بورزم اول باید به خودم و سلامتی خودم عشق بورزم و چگونه باید عشق به خالق را در مخلوق جستجو کرد .
امروز وقتی بر می گردم و به گذشته خودم نگاه می کنم می بینم با عمل کردن به درصد کمی از آموزشهای کنگره ۶۰ چه جابجایی بزرگی در زندگی من اتفاق افتاده ، انسانهایی که تا چند سال پیش در کوچه و محله گرفتار تهیه و مصرف مواد بوده امروز به زندگی برگشته و از زندگی خود لذت می برند ، خانواده ای که درآستانه نابودی بود ، امروز از اینکه کنار هم زندگی می کنند لذت می برند و اینگونه بود که لبخند ها جایگزین اشکها شد ، پیروزی جایگزین شکست ، توانستن جایگزین نتوانستن ، بله اینجا سرزمین آرزوهاست مکانی در دل این شهر بزرگ و پر هیاهو به نام کنگره ۶۰
درآخر از خداوند می خواهم کمکم کند تا بتوانم به خودش پناه ببرم از دست جهل و نا آگاهی خودم ، در جهت تفکرسالم حرکت کنم که همیشه شاکر درگاهش باشم به خاطر فرصت هایی که به من داد و سپاسگزار انسانهایی که در این راه به من کمک می کنند .
منبع : کنگره ۶۰


همچنین مشاهده کنید