سه شنبه, ۲۵ دی, ۱۴۰۳ / 14 January, 2025
مجله ویستا
عمه نخل
میبینی؟ آهان ... همانجا، به ته سیاهی نگاه کن. به تاریکی پشت پلکهایت وقتی روی هم پهلو گرفتهاند. دو پردهی نازک چشمهایت را روی هم گذاشتهای تا کمی آرام گیری. نه تاریک است نه کاملا روشن. حالا چیزهای ریزی مثل مورچههایی سفید، شاید حشرههایی سیاه که در کاسهی ماستی وول میخورند، جلو چشمانات میآیند و بعد غیبشان میزند. مثل کلمههایی که در راهرو باریک یک کتاب آسمانی انتظار میکشند تا تو را از دروازههای سبز بهشت بگذرانند.
حالا دیدی؟ سعی کن همین موقعیت را حفظ کنی. به نگاهات فرصت بده تا عادت کنند. باید چیزی را که میبیند، بپذیرد تا به کشف شهودی دیگر، متفاوت با آنچه پیران کم سن و سال در گوشات خواندهاند، برسد. فرصت بده تا بزرگ شود، بزرگ ببیند.
گفته بودی اگر به سیاهی نگاه کنم، او هم به من نگاه میکند. آن قدر نگاه میکند تا من هم بتوانم او را ببینم. حالا بگو تو به چه میاندیشی؟ آرام باش و بگو.
گفتی؟
عاشق نشدن که هنر نیست! گناهی بزرگ است. یک نشان، یک سیاهی، لکهیی که تصادفا بر تو نشسته است و آن قدر آهسته شروع به خوردنات کرده است که یک دفعه در زمانی که میخواهی تصمیم مهمی بگیری متوجه شدهای آن لکهی درشت، خودت هستی، فقط خودت!
عاشق شدن نور است. مثل زندهگی خوب است. مثل بودن، جهیدن، اوج گرفتن به جایی در آن بالا. البته قبلا باید بدانی بالایی که میگویم، کجاست. برای یک بار هم که شده، نه که بگویم دیده باشی، باید آن جا را حس کرده باشی. به گونهیی که از شهادتِ به بودناش، از نامحرمی، نترسی و دِق نکنی.
فقط گفتی: آخ ...
و خندیدی. لبخند زدی. همانجا نشستی و نگاه کردی.
این بار بلند خندیدی. مثل قناری بیبی عصمت قهقه زدی. نمیدانم کی بود؟ اما چهگونه است که یک پدر، به شیطنت کودکاش میخندد، تو هم نمیخواستی اعتراض کنی. شاید هم نمیتوانستی.
دوست داشتنِ پارهی تن، هزینه دارد. کفارهیی زیاد. هم دوستاش داری و هم نمیخواهی او را بیازاری. انگار با دلهرهیی به رنگ خاکستری، کنار تو نشستم و کف دستام را به مقطع ساق پایت فشردم. هنوز رنگ صورتات داشت سفیدتر میشد. نگاه کردم. خاکهای روی دستام با خون تو قاطی بود و گرم. مثل وقتی که از آرزوهایت میگفتی.
میگویی: آب ...
بعد هم میگویی: کجاست؟
این بار هر دومان نگاه میکنیم.
نه آب است و نه پای گمشدهات. این بار فقط من هستم که نگاهات میکنم. بیهوشی و خواب رؤیاهایت را میبینی. این را بعدها به من گفتی.
گفتی: آدمی با رویا زنده است.
گفتی: مردم بدون آرزو بدترین موجود است!
گفتی: حتا سنگها هم خواب خوب میبینند.
گفتم: خستهگی باعث میشود تا هیچ رؤیایی به درون خوابهایم نفوذ نکند.
گفتم: دیگر خسته هستم، خسته.
گفتم: دروغ، بدترین نوع خستهگیست!
افتاده است آن طرف خاکریزی که مهرداد خوابیده است. بر خلاف تو که تکهیی از پایت سر جایش نیست و هنوز نفس میکشی، مهرداد بدناش سالم است، اما خودش نیست. نفساش گم شده است.
حالا تو هم میگویی که خستهای. اولین باریست که میبینم خمیازه میکشی و مثل ببری که پس از چرت بعد از ظهرش پنجههای خود را روی زمین میکشد و آنها را برای شکار آماده میکند، کش و قوس میروی.
فاطمه میگوید: زنها غصه میخورند، بچهها غصه میخورند، اما رنج کشیدن مال مردهاست.
ایران کشور قشنگی بود. آمریکای دههی هفتاد کشور قشنگی بود. روسیهی تزارها و فرانسهی بناپارت هم همین طور. من در زندان هستم، حالا این مهم است!
وسط چهار دیوار که هر کدام یازده متر از هم فاصله دارند. ممکن است فاصلهها را زیاد یا کم گفته باشم. آنها را با قدمهایم متر کردهام. داشت یادم میرفت، تا حالا گربهیی چشمدرشت جلو تو خمیازه کشیده است؟ دیروز درست جلو نانوایی، یک گربهی سیاه ولگرد آن قدر توی چشمانام نگاه کرد و هی خمیازه کشید که من هم خمیازهام گرفت. آن قدر خمیازه کشیدم تا از ایستادن در صف نان صرفنظر کردم و به خانه برگشتم. پردهها را کشیدم و چشمبندی را که فاطمه از لباس کهنهی مریم برایام دوخته است، روی چشمانام گذاشتم و برای اولین بار راحت و آسوده به خواب رفتم. به این خاطر میگویم راحت و آسوده که پس از مدتها، رؤیاها با خوابهایم آشتی کرده بودند.
آن شبی که ماه گرفت یادت هست؟ فاطمه هنوز مریم را در شکم داشت. گفت: مادرم گفته است در وقت خسوف، زن باردار نباید دستاش روی شکماش باشد. ممکن است روی صورت نوزاد سایهی ماه بیفتد. نوزاد اگر دختر باشد آن وقت باید تا آخر عمر از نگاه کردن توی چشم مردم خجالت بکشد و در حسرت خواستگار بماند تا بسوزد.
آن شب تا صبح نخوابیدی که نکند فاطمه خواباش بگیرد و کف دستاش جا بماند روی شکماش.
بالاخره یک خروس اذان گفت. دلنشین آواز میخواند.
فاطمه گفت: به صبح مسجد نمیشود اعتماد کرد. خروس که اذان گفت، نمازت را بخوان.
گفتی: هرچه محله را نگاه میکنم مرغ و خروسی نمیبینم. فقط صبح به صبح صدایش میآید.
مریم گفت: البته به قوقولی قوقوی او هم نمیشود اعتماد کرد. خروسی که در تهران زندهگی کند ممکن است خُلقیاتاش با اجدادش فرق کند و هوای دودگرفتهی شهر باعث بشود تا نتواند خواب سحری را رها کند.
گفتی: بعید است! خروس نمیتواند وظیفهاش را فراموش کند. همه چیز در این جا تغییر کرده به جز رفتار این پرندهی آتشین. وقتی در آخرین منزل سحر صدایش را میشنوی با خودت میاندیشی، صدای خروس و گریهی یک نوزاد و گاهی هم سگی که پارس میکند چه قدر به زندهگی معنا میدهد!
وقتی رفتی با خودم گفتم: چه روز هولناکیست، عمر!
یک روز و یک عمر چه تفاوت میکند اگر درون چاهی باشی که به نام مصر، تو را دروناش هُل دادهاند!
مریم گفت: درون تاریکی چاه، یک روز چهقدر طول میکشد!
میشود اندازه گرفت؟
وسیلهیی که بتوانی تاریکی را اندازه بگیری فقط انگیزههاییست که اکنون داری. برای تو که میخواستی خوب باشی، فرقی ندارد چهقدر طول بکشد، اما برای فاطمه که انتظارت را میکشید، نمیدانم.
از قول مریم گفتی:
تنفر و تقدس تعریفی هم دارند؟
فقط خاطرههایی که آن شب از ذهنات گذشت باعث شد تا از لالایی سرما خوابمان نگیرد. هنوز هم از زندهگی خاطرهیی داری؟
نخلستان پدرت یادت هست، آن نخل مادهیی که ملک محمد زیر سایهاش گاهی یک فنجان چای میخورد و عرقاش را خشک میکرد؟
بی بی عصمت با عصبانیت گفت: "برایام هوو گرفتهایی!"
ملک محمد خندید: این نخل، خواهر من است. برکت دارد. اگر ناراحتاش کنی ممکن است باردار نشود و به جای خرما، خارک بزاید. از آن روز به نخل مادهی نخلستان گفتیم «عمه نخل».
بلند بود و خرمایش درشت و کُپُل. نخلستانتان، فقط سی نفر نخل بود. بیست و پنج تای آن ها خرما میزاییدند و پنچ تای دیگر، مثل مردان قبیلهیی در آن سوی ابدیت، جایی که خدا تنها نشسته است، نگاه میکردند.
به ابدیت فکر میکردم که جنگ، نخلها را سر برید و سوزاند. عمه نخل هم مُرد. ملک محمد گفت: "نخلها هم شهید میشوند."
گفتی: مگر درخت هم میداند زنده بودن یعنی چه؟
گفتی: نه فقط قیامت فقط مال آدمهاست.
گفتی: باید تکههای زمان را بشناسی. باید بدانی در وقت مناسب از قهر صاحب جهنم به رحمتِ مالک بهشت بگریزی. حالا میگویی، هر وقت پدرت را میبینی، زیر سایهی خواهرش نشسته است و با او از خاطرات دنیا میگوید.
گاهی که به مرگ تو فکر میکنم با خودم میاندیشم، اگر نخلها فرصتی برای باردار شدن نداشته باشند، چه میشود؟ اگر عقیم باشند چه باید کرد؟
راست راستی عمه نخل مریم مرده است؟ احساس میکنم او هم دلاش برای دنیا تنگ شده چون گاهی وقتها توی خوابهایم میروید و بیدار که میشوم او هم غیباش میزد.
عباس مؤذن
منبع : دو هفته نامه فروغ
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست