سه شنبه, ۱۳ آذر, ۱۴۰۳ / 3 December, 2024
مجله ویستا
منتقد خوب شدن، کلی گرفتاری دارد، کلی لذت
۱. این یکی با بقیه فیلمها فرق دارد. معمولاً فیلمنامههای سینمائی در زمینهٔ ژورنالیسم، بیشتر طرفدار خبرنگارهای سیاسی و حوادث و عکاسها بودهاند. لابد نویسندگانشان فکر کردهاند که زندگی مثلاً یک منتقد هنری، آنقدر دراماتیک نیست و حادثه ندارد که دستمایهٔ یک فیلم خوب سینمائی شود. اما کامرون کرو خودش در جوانی منتقد هنری بوده، پس چالشهای این رشته را میشناسد. حاصل کار یکی از دقیقترین، ذهنیترین و پیچیدهترین فیلمنامههائی است که با چنین دستمایهٔ غنی میشود نوشت.
۲. راز اصلی، نکته اصلی در مورد فیلم خوب و پچیدهٔ تقریباً مشهور این است: وقتی چیزی را دوست داری چطور میخواهی نقدش کنی؟ یا، مرز بین هواداری و قضاوت کجاست؟ و اینکه وقتی اینقدر به هدف محبوبت نزدیک میشوی، اوضاع باز همان جوری است که فکرش را میکردی؟ اینطوری، منتقد شدن لذت تجربهٔ دیدار با یک اثر هنری را از تو نمیگیرد؟ یعنی میشود هم عاشق ماند و هم منتقد بود؟ هم کودک ماند و هم بالغ شد؟ درست به خاطر طرح همین پرسشهاست که تکلیف ما موقع تماشای چنین فیلمی زیاد مشخص نیست. تقریباً مشهور، آنقدرها هم اثر راحتالحلقومی نیست. کامرون کرو اغلب داستان را از زاویهٔ چشم نوجوان عاشق موسیقی روایت کرده؛ اما برخلاف موارد مشابه، این یک نگاه کاملاً معصومانه و عاشقانه نیست. حالا با عاشقی مواجهیم که میخواهد بالغ شود و در موضع تازهای نسبت به گروه موسیقی محبوبش قرار بگیرد. میخواهد منتقد شود.
۳. اما تقابل بین هواداری و قضاوت، نگاه کودکانه و بالغانه، تنها موتور محرک درام فیلمی دربارهٔ یک منتقد جوان مجله نیست. نوجوان عاشق منتقد، مادری دارد که الگویش برای مرد شدن پسرش، آتیکوس فینچ فیلم کشتن مرد مقلد است. یک انسان کامل با اصولی شناخته شده و مشخص. ماجرا در ۱۹۷۳ میگذرد. سال دگرگونی ارزشهای پذیرفته شدهٔ اجتماع و عصیان جوانها. پس اینکه بتواند پسرش را از چنین موقعیت قاراشمیشی دور کند، خودش یک مشکل اساسی است. بهخصوص که پسر بههمان نوع موسیقی علاقه دارد که نوازندگانش، مروج و مبلغ اصلی این عصیان و چنین دگرگون کردنی هستند. پس تقابل بعدی داستان اینجا خودش را نشان میدهد. مادر بهعنوان نماد ارزشهای پایدار در خانه مانده و سفر پسر همراه با گروه موسیقی، دور شدن او از آتیکوس فینچ و ارزشهای پذیرفته شده هم بهنظر میرسد. پسر به سفر که میرود دیوار رؤیاهایش فرو میریزد و قدر خانه و مادرش را میداند، اما برای کسب تجربهٔ چنین فروریختنی، اول باید بار و بندیل سفر را ببندد. میبینید که پیچیدگیهای فیلم تمامی ندارند. اگر عوض یک یادداشت کوتاه در پروندهٔ ”ژورنالیسم و سینما“ قرار به نوشتن یک نقد بلند بود؛ آنوقت میشد ریشهٔ همه این تقابلها را درون تکتک نشانههای فیلمنامه بهدقت نوشته شدهٔ فیلم یافت و بعد به نتایج جالبی رسید. فیلمساز هوشمندتر و فیلمش عمیقتر از آن است که یک طرف قضیه را بگیرد و به مثلاً هواداری در برابر قضاوت یا نگاه لطیف کودکان در برابر نگاه خردهگیر یک مرد بالغ اهمیت بیشتری دهد. اینجا هیچ جور نتیجهگیری صریحی در کار نیست. اینها تناقضهای بنیادینی هستند که هرکس در چارچوب و براساس تجربهها و آموختههای خودش باید آنرا حل کند. اینها همان تناقضهائیاند که جلوهای از آن در کار و کاسبی یک منتقد و روزنامهنگار هنری همیشه خودش را نشان میدهد. تناقضهائی که بیچارهمان کردهاند. شنیدهاید که میگویند منتقدها و آدمهای هنرآموخته دیگر از فیلمها لذت نمیبرند؟ ولی باور کنید خیلی وقتها از ته دل خدا را شکر کردهایم که چنین راهی را پیش پایمان گذاشته است. اینطوری قدر فیلمهای محبوبمان را بیشتر میدانیم. منتقدی مثل دیوید انسن، جملهای با این مضمون گفته تا بخشی از این تناقضها و تقابلها حل کند: ما منتقدها با یک چشم عاشق فیلمها میشویم و با چشم دیگر مواظبیم که بدانیم چرا اینقدر دوستشان داریم؟
۴. سفر پسر از جائی شروع میشود که خواهر بازیگوشش، خانه و مادر را ترک میکند و ارثی که برای برادر میگذارد، تعدادی صفحهٔ موسیقی است. پسر این صفحهها را گوش میکند، عاشق موسیق راک میشود و تصمیمگیری دربارهٔ هنر مورد علاقهاش بنویسد. اما برای اینکار اول باید با یک گروه موسیقی مطرح، همراه شود. همراه شدن با آن گروه موسیقی به معنای دور شدن از خانه هم هست و مادری که میخواهد هر جور شده، ارتباطش را با پسر از دست ندهد. حالا پسر، لذت خبرنگار هنری بودن را میچشد. اینکه میتواند قهرمانهای محبوبش را از نزدیک ببیند و با آنها آشنا شود، از خانه فاصله بگیرد و بیمسئولیتی و لذتی را تجربه کند که به قول پالین کیل، تنها با هنر تجربهاش میکنیم. اما در این مسیر، مشکلاتی هم در برابرش وجود دارند. مثلاً اینکه مثل هر خبرنگار هنری دیگری در چنین وضعیتی با پشت پردهٔ ماجرا آشنا میشود. میفهمد که همهچیز به همان سادگی و معصومیت نورهای روی صحنه نیست. اینجاست که فرق تقریباً مشهور با دیگر فیلمهای این مدلی مشخص میشود؛ فیلمهائی که نگاه عاشقانهٔ نوجوان را امتداد میدهند و این یکی فیلم که با چنین اسطورهشکنی، میخواهد پسر را وارد دنیای دیگری کند. همانطور که نوجوان عاشق منتقد، زیر و بم اساطیرش را بیشتر میشناسد و بیشتر تحلیلشان میکند؛ بالغتر و بزرگتر و فهمیدهتر هم میشود.
۵. میدانم میخواهید به چه نکتهای اشاره کنید. اینکه در چنین شرایطی دیگر چیزی از لذت هنر برای ژورنالیست و منتقد هنری باقی نمیماند. اینکه تنها در سایهٔ یک نگاه اسطورهای است که میشود از هنر سیراب و سرمست شد. اما تقریباً مشهور را فیلم مهمی میدانم چون قرار است همین چیزها را با هم پیوند بزند. برای روشن شدن ماجرا، یک شخصیت دیگر هم در فیلم وجود دارد (گفتم که با فیلمنامهٔ حسابشدهای طرفیم)؛ دختری که همان نگاه شیفتهوار را نسبت به گروه موسیقی محبوبش تجربه میکند. فاصلهاش را حفظ نمیکند و تفاوت دنیای جلو با پشت صحنه را نمیداند. پس نابود میشود. به ایکاروس میماند که به گرمای سوزان آفتاب توجه نکرد و به سویش پرکشید. اینطوری است که عشق دختر به یکی از اعضاء اصلی گروه موسیقی، او را به نابودی میکشاند. و پسر که فاصلهاش را بهعنوان یک منتقد هنری با گروه محبوبش حفظ کرده، برعکس در انتهای سفر، هویت تازهای پیدا میکند. اصلاً در صحنهای که دختر ناکام را که خودش را کشته به هوش میآورد و دکتری را خبر میکند تا محتویات معده دختر را شستوشو دهد، بخشی از وظیفهاش را بهعنوان یک منتقد انجام میدهد. یعنی مخاطب / تماشاگری را از زهر هواداری یکسره و کودکانه، نجات میدهد. بعد وارد دفتر آن مجلهٔ معروف میشود، با صدای بلند نامش را اعلام میکند و مقالهای روی میز سردبیر میگذارد که حاصل این سفر است.
۶. مجلهای که اینجا دربارهاش صحبت میکنیم، رولینگ استون دههٔ ۱۹۷۰ است. شاید مشهورترین مجلهٔ موسیقی موجود که وقتی عکس یک خواننده یا گروه روی جلدش چاپ میشد، مثل یک مدال افتخار برای طرف میمانست و حالا میتوانست با اطمینان ادعا کند موفق شده مجلهای مثل رولینگ استون چنین لطفی در حقش کرده است. قدرتی هم که خبرنگار نوجوان فیلم برای همراه شدن با یک گروه موسیقی معروف بهدست میآورد؛ به خاطر ارتباطش با چنین مجلهای است. و البته این ارتباط به شکلی کاملاً حرفهای به سرانجام رسیده است. پسر مقالهٔ خوبی نوشته که سردبیر مجله از آن خوشش آمده. مجلهای که قرار است چنین اعتباری برای روی جلدش حفظ کند، باید تن به چنین ارتباط حرفهای با نویسندهها و هنرمندان موسیقی راک که موضوع بحثش هستند، بدهد تا هیچ شک و شبههای دربارهٔ انتخاب ماهاش نباشد. بیخود نیست که در فرهنگ غرب، ”روی جلد رولینگ استون رفتن“، معنائی برابر مشهور شدن دارد.
۷. و برای منتقد شدن، این آخرین مرحلهٔ کار است. آنهائیکه فکر میکنند منتقدها بهطور کامل، لذت خیلی از فیلمها را در نمییابند، این بخش قضیه را نمیبینند. پسر عاشق منتقد، حالا مقالهای نوشته که صاحب اصلیاش خودش است. مقالهای دربارهٔ گروه موسیقی محبوبش که البته فقط دربارهٔ این گروه نیست. بخشی از خود پسر، عشقش، تجربههایش، آموختههایش و خلاصه زندگیاش را در این نوشته است. درست به همین دلیل اعضاء گروه موسیقی، محتویات مقاله را رد میکنند. این تصویر صادقانهٔ آنهاست و انتظارش را ندارند. به واکنشهای عشاق معمولی عادت و قناعت کردهاند. نگران اصل قضیه هم نباشید؛ اینکه در چنین جار و جنجالی، عشق به موسیقی که بهانهٔ همه این جنگ و دعواهاست، کجا رفته است؟ خب، یک منتقد بینصیب نمیگذارد. عشق به هنر معمولاً توی قلب و دم دستش است. لازم نیست نگران از کفرفتناش باشد.
امیر قادری
منبع : ماهنامه فیلم
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست