چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
.... و سکوت سرشار از ناگفتههاست
پیش درآمد:
یك قرار: « برآنم كه از این خردهآموختهها باز در خردهای دیگر به كار برم وگمان دارم كه از این خرده دریافتها، بتوان بهجایی رسید و بر هزارمیناش نام نقد نهاد. تاببینیم كه سرانجام چه خواهد بودن.»۲نمیدانم شاید میبایست این بخش را جایی،انتهای مطلب میآوردم. اما از آنجایی كهگمانم بر این بود كه شاید شروع خواندن ایننوشته، بدون این قرار دوستانه، سوءتفاهمبرانگیز باشد، ارجح را آن دانستم تا همانابتدا، تكلیف خود و خوانندهام را روشننمایم. این جمله سعید عقیقی كه آوردم سرلوحه و درسی بود كه در مكتبش در حالپس دادنم. عنوان همه نوشتههایم، بیاستثنااز «یادداشت»، «نگاهی به»، «جستاری»، و یا«مكالمهای با» بهره میبرند. وقتی كسیهمچون عقیقی، جرأت آن را نمییابد تانوشتهاش را نقد بنامد، همچو منی كهسینما، نوشتن و عاشق بودن را در مكتب اوآموخته است، چگونه تاب آن را میآورد كهتا نوشتههایش را نقد بنامد. اما اینك پس ازاین همه نوشتن و قلم زدن بر آنم تا اینمكالمه را نقد بنامم یا حداقل مكالمهای ازجنس نقد. البته شاید هنوز كسانی باشند كهآن را نقد نخوانند(؟!) و شاید هم اصلاً قصدنوشتن نقد نداشتم. چرا كه نقد، مكالمه باخود اثر است ولی اینجا مكالمه «خودم» باخود اثر. بیم آن داشتم تا نكند كه این«خودم» نوشته را شخصی كند. آن قدرشخصی كه خواننده رغبت خواندنش را ازدست بدهد. اما كتمان هم نمیكنم كه این یك«ارادت نامه» است. پیشكشی سر درش خودگواهی بر این مدعاست. هر چند كه قصدنوشتن ارادت نامه را هم نداشتم. «قصدمرفتن به زیارت ذهن خواننده بود نه گرفتناندیشه در چنگ، كه او خود تواناست بهجدایی خلوتگه راستی، از حجره فریب»۳ اینبار هم قصدم نه زیارت ذهن خواننده بود ونه گفتن اندیشهاش....
بعد از دیدار فیلم، وسوسه نوشتندربارهاش و باخودش، به سراغممیآید.وسوسهای كه این روزها كه چه بساپیشتر از آن هم گاه گاهی كه شاید هیچ گاهبه سراغمان نمیآید. اسمش را چه بگذارم،نمیدانم. نقد، نوشته شخصی، ارادت نامه،زیارت نامه (!) یا فقط امید و امید دارم كهخوانندهام هم بفهمد كه چه میگویم. كه آنكه:«صفا و پاكیزگی را كه لازم است درخلوت خود یافته و هیچ كس نمیداند كه اوچه میكند و او را نمیبیند، و چیزهایی را كهدیده نمیشوند میبیند... و میبیند هنگامیرا كه سال هاست مرده و جوانی كه هنوزنطفهاش بسته نشده سالها بعد در گوشهاینشسته، از او مینویسد.... و هر وقت همهاینها هستی داشت و در اتاق محقرش دنیاجا گرفت. در صفا و پاكیزگی خلوت خودشك نمیكند.»۴ و نه آنها كه: «مانندجوانانیاند كه تاب دانستن ندارند و چونچیزی را دانستند، جار میزنند. شبیهبوتههای خشك آتش گرفتهاند یا مثل ظرفكه گنجایش نداشته، تركیدهاند. آنها اصلاحشدنی نیستند و دانش برای آنها به منزلهتیغ در كف زنگی مست كه میگویند. زیرا بااین دانش بینایی جفت نیست.»۵
«تو باید بتوانی بدانی چنان بینایی هستو به زور خلوت، بتوانی روزی دارای آنبینایی باشی.»۶
جدا افتادگی و هستی نازندگی وار:
...پیش از آنكه به تنهایی خود پناه برم،
از دیگران شكوه آغاز میكنم، فریادمیكشم كه تركم گفتند.
چرا از خود نمیپرسم كسی را دارم كهاحساسم را، اندیشه و رویایم را، زندگیام رابا او قسمت كنم.
آغاز جدا سری، شاید از دیگران نبود...۷
مرد:]... هر روز دوباره همون حرفاحرفای خوب، اما بیمصرف....[
]... عادت كردیم از آدمهای بزرگمجسمه ساختیم و دورشون نرده كشیدیم..من بدم میآد، از مجسمه آدمها. از آدمهایمجسمه...[
همگام با آغاز تیتراژ، در حین نقشبستن اسامی، صدای مردی (مهدی احمدی)را میشنویم كه با لحنی نه چندان دلچسب،آكنده از سردی و بیروح، شعری رامیخواند كه سرشار از شوق و اشتیاق وگرمی شاعرانه است. در بستر این صدا،نجواهایی كه صورت اعتراض به مرد را نیزدر خود دارد به گوش میرسد. با حضورصحنه در مییابیم كه مرد استاد است. پساز پایان كلاس یكی از دانشجویان (هیلداهاشم پور) به گونهای (كه بویی) از اظهارعلاقه به مرد را در خود دارد) از او سؤالاتیپیرامون شعری كه از فرخی خواندهمیپرسد. و مرد شروع به ارائه اطلاعات وآمار و ارقام و تحلیلهای خشك و خبریمیكند. اما صدایی از خارج قاب مانع از آنمیشود تا سخنان بیمصرف وی، همچنانكه خود نیز بعد به آن اشاره میكند، رابشنویم. و از همین جاست كه به معنیواقعی كلمه و بار مطلق عاطفی آن، یعنی«همذات پنداری» با مرد آغاز میشود. سپس او را در نمایی وسیعتر، در میانتمامیت جامعه میبینیم و در حالی كهتنهایی و غربتش در میان جمع كاملاًمشهود است، خود شروع به سخن گفتن ازخویشتن میكند. با عبور از خیابانی كهخطوط سفید زمینهاش تمایز و توجهی خودخواسته را به تماشاگر منتقل میكند، ازروشنی، شلوغی و جمع گرایی روز بهسكوت و تنهایی و فردیت شب پناه میبریم.و از این پس بیشتر نماهای فیلم در شبمیگذرد تا همچنان غربت مرد را در جمع درنیابیم. اما اینك با شبهای تاریك طرفنیستیم. كه اینها «شبهای روشن»اند.
حالا مرد را در طی یك فصل كوتاه و ازرهگذر نشانههایی آشنا و ملموس كاملاًمیشناسیم.
]... كسی كه استاد ادبیاته، كلی هم شعرعاشقانه بلده، اونوقت هیچ موقع عاشقكسی نشده...[
... چندان كه به شكوه در میآییم ازسرمای اطراف خویش،
از ظلمت، از كمبود نوری گرمی بخش،
چون همیشه بر میبندیم دریچهكلبهمان را، روح مان را....
او دست به تبعیدی خود خواسته از میانمردم و جامعه زده است. با واقعیت موجوددر ستیز و هراس از روبرو شدن با آن.
...من آموختهام به خود گوش فرا دهم وصدایی كه با من میگوید:
این لحظه مرا چه هدیه خواهد داد.
نیاموختهام گوش فرا دادن به صدایی راكه با من در سخن است و بیوقفه میپرسد:من بدین لحظه چه هدیه خواهم داد...
هراس از نایكسانی دنیای ساختگی ذهنخودش و تعاریف رایج از مفاهیم و القائاتدرونی آن با واقعیت حاضر. و پناه بردن ومأمن گزیدن در خیالپردازی كه خود از آننام میبرد، تنها طی طریقی است كه با آنسعی در شكل دادنِ، آرامشی در هستینازندگیوارش میدهد، برای گریز ازحقیقتی به نام: زندگی.تجربه زندگی:
میعادگاه مقرر ایشان (بیآنكه خودبدانند و شاید ریشه در تقدیر عشق دارد) درشبی، در خیابانی مشرف به یك سربالاییواقع میشود. سربالایی كه مرد مجبوراست برای دست یابی به عشقاش زحمتبالا رفتن از آن را بر خود تحمل كند. جالبآنكه این خیابان بن بست است. و شگرفترآن كه نام بن بست هم «بن بست نیستان»چیزی شاید، انتهای دنیا.
در شب اول مرد و دختر (هانیه توسلی)به دل این بن بست میروند. بن بستی كههمواره و در طی شبهای بعد نیز، از آنصدای تمدن نو میآید.
... این همه پیچ، این همه گذر
این همه چراغ، این همه علامت
و همچنان استواری به وفادار ماندن بهراهم، خودم، هدفم و به تو
وفایی كه مرا و ترا به سوی هدف، راهمیبرد...
صدای پتك، آهن، هواپیما و فرهنگیدیگر. تصویر داربست خانهای نیم ویران درتحول از نو شدن، دگرگونی، یكسان شدن باشرایط. فرهنگی میآید، فرهنگی میرود. وتنافر و تقابل آشكارش با كلماتی كه رنگ ودغدغه سنت و فرهنگ پیشین را در خوددارد (كه به طرزی تداوم دار همراه باشنیدنشان از زبان مردو گاه دختر، بإے؛ؤؤصداهای مدرن صنعتی خشك، به زیبایینمود مییابد)، حقایقی تكان دهنده رامیآفرینند. بیلبوردهای تبلیغاتی كه در همهصحنههای روز فیلم به شكلی گاهاغراقآمیز (به جهت نوع میزانسن صحنه)نمایش داده میشوند و به ظاهر ترجمانی،هر چند كوچك، اما در معنا بزرگ و عظیم اززندگی در، «عصر جدید» است، همگی رنگیاز ریا، دروغ، فریب، قواعد بازی در فرهنگیدگر و مدرنیتهای بد بود را میرسانند.
...جویای راه خویش باش، از این سان كهمنم
در تكاپوی انسان شدن
در میان راه دیدار میكنیم، حقیقت را،آزادی را...
در میان راه به بار مینشیند،
دوستی كه توانمان میدهد تا برایدیگران مأمنی باشیم و یاوری
این است راه ما،
تو و من...
و چنین جامعهای، سنت و فرهنگ پیشینبرایش تنها، حقایقی بعید و كنسرو شدهاست. آنچنان كه هر كه بخواهد همچنان بهآن سنتها پایبند بماند، باید كه میان خود وآنها و از جانب دیگر، فرهنگ جدید حصاریناخواسته بكشد. جامعهای كه در آن نامهتلش فردوسی است، میداناش فردوسیاست. اما شاید دیگر رنگی از حماسهفردوسی در خود نداشته باشد.
عكسی، زندگی را عكسمیكند:
خانهای كه در ذهن خود ساختهایم. وشاه ابراهیمی آن را باز میآفریند، تبلورمیبخشد و روح میدهد... كتابخانه انبوه ازكتابهایی كه دوستشان داریم و با آنهازندگی میكنیم... دوستمان دارند و با مازندگی میكنند، شومینهای برای گرمی،شاید... یك صندلی، یك میز، كاغذ، قلم...نوری، حتماً. و پنجرهای رو به بیرون كههمواره بارانی است و سكوتی كه با خودهزاران راز نگفته دارد و شاید نگه داشتنشرا نمیتواند... سكوتش با ما میگوید، همهآن چیزها كه عشق را شدن میكند. تصویرآشناست، لااقل برای آنها كه میشناسندشو با آنها زندگی میكنند و با ما زندگیمیكنند. در داستانهاشان، درفضاهاشان... در لحظه و دنیایشان... غرقندو غوطهور.
...شبنم و برگها یخ زده است وآرزوهای من نیز،
ابرهای برف زا در آسمان بر هممیپیچد، باد میوزد، و طوفان در میرسد،زخمهای من....
یخ آب میشود در روح من واندیشههایم، بهار حضور توست، بودنتوست
كسی میگوید آری، به تولد من، بهزندگی من، به بودنم، ضعفم، ناتوانیام،مرگم كسی میگوید آری، به من، به تو و از انتظار طولانی شنیدن پاسخ من،شنیدن پاسخ تو خسته نمیشود...
حضور دختر در زندگی مرد تعادلپیشین زندگی او را بر هم میزند. اولیننشانههای این تغیر در اولین روز حضوردختر اتفاق میافتد. پرسههای شبانهدوربین در لا به لای خانه مرد و گذر از قابعكسهایی عمودی روی دیوار كهتصاویری از آدمهایی مورد علاقه مرد را درخود دارد؛ برشت، شكسپیر، جویس،همینگوی، گوته، ارسطو، افلاطون، گدار و...پیش زمینهای را در ذهن مخاطب سببمیشوند. صبح روز بعد با اولین نمایدوربین در اتاق نشیمن، قاب افقیای كه پیشاز این به خاطر نداشتن عكس مناسبشخالی بوده، حالا عكسی از نامزد دختر را درخود دارد. عدم توازن هندسی قاب باقابهای پیشین (كه پیش زمینهاش در ذهنمخاطب است)، تغییر و دگرگونی زندگیمرد بعد از حضور دختر را به زیبایی القامیكند. حالا مرد میتواند بخندد. میتواندپس از مدتها به سینما برود. میتواندتجربهای كه هیچ گاه نداشته را تجربه كند.میتواند زندگی كند... و میتواند عاشقشود. عكس نامزد بالای عكس «برشت»است و شاید چه بسا والاتر از آن. چرا كهاوست كه فرصت و مجال این تجربه را بهمرد میدهد. و اگر او نبود نه مرد لذت دركاین تجربه را مییافت و نه دختر بدینشناخت میرسید.
كشف راز زندگی:
مرد همه كتابهایش را میفروشد.كتابهایی را كه با آنها زندگی كرده و میكند.در دنیایشان، با شخصیتهایشان. عزم برتغییر صورت ظاهر زندگیاش میكند، چراكه به زعمش خانه باید آمادگی پذیرشدختر را و هم زندگیای جدید را داشته باشد.اما دو كتاب را بر خود حفظ میكند. یكی را(كه اتفاقاً اولین كتابی است كه در زندگیخوانده و شاید اولین جرقه لذت او) به عنوانسفیر و نشانی از عشق خود به دخترمیدهد و دیگری را كه برای خود نگهمیدارد. ایستایی پایانی دوربین روی كتابمانع از آن میشود تا بپنداریم كه مرد دیگربا زندگی (یا نازندگی) گذشته خود هیچنسبتی ندارد.
... از تنهایی مگریز، به تنهایی مگریز
كه گاه آن را بجوی و تحمل كن و بهآرامش خاطر مجالی ده...
چگونه میتوان اندیشید كه كسی، كهتمام لحظاتاش، تنهاییاش و دنیایش، عجینبا تخیل و كتاب است از آن دست بشوید؟اینك وی به سازشی دوباره در زندگی خوددست میزند و میتوان امید داشت كهكتابخانهاش دگر بار و دگر بار انبوه از كتابمیشود و چه بسا انبوه از همان كتابها، امااینك با نگرشی دیگر مبتنی بر شناختحقیقت و راز زندگی: عشقو اینك عشق:
... پس از سفرهای بسیار و عبور از فرازو فرود امواج این دریای طوفان خیز،
بر آنم كه در كنار تو لنگر افكنم،
بادبان برچینم،
پارو وانهم،
سكان رها كنم،
به خلوت لنگرگاهت در آیم و در كنارپهلو گیرم،
آغوشت را باز گیرم.
استواری امن زمین را زیر پای خویش...
سیر تطور عشق در وجود مرد گویی ازاولین شب و همان اولین دیدار آغاز میشود.آرام آرام، بدون آنكه شاید حتی اثرات اینطی طریق را در وی ببینیم، او تك تك مراحلو مراتب را میپیماید.
...در وجود هر كس رازی بزرگ نهاناست،
داستانی، راهی، بیراههای
طرح افكندن این راز،
راز من و راز تو،
راز زندگی
پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است...
تا به كشف راز زندگی نائل آید:عشق
...سكوت ملالها از راز ما سخن تواندگفت،
به تو نگاه میكنم و میدانم،
تنها نیازمند یك نگاهی تا به تو دل دهد،آسوده خاطرت كند، بگشایدت تا به در آیی
من پا پس میكشم و در نیم گشوده بهروی تو بسته میشود...
عشق كه آن چنان ریشه دار است كه بهمكالمهای درونی میانجامد. آن دو دربسیار لحظات با یكدیگر سخن میگویند، بیآن كه كسی دگر جز خودشان بشنود وبفهمد.
در چهارمین شب انتظار، در آن «بنبست» مرد همچنان یك مرتبه را ناتمامگذارده است. به یاد بیاوریم چهره وی را بابازی درخشان و حیرتانگیز احمدی كه پساز جدایی از دختر، ضعف، ناتوانی و خودباختگی در چهره سنگی و سردش نقشمیبندد. و در فصل اختتامیه، آخرین مرتبهرا با گفتن آن دیالوگ معركه، به پایانمیرساند.
... از بختیاری ماست شاید،
كه آن چه میخواهیم یا به دست نمیآیدیا از دست میگریزد....
حال او به شناختی كامل دست یافته.عشقی كه دیگر نیازمند حضوری مادینیست.
... عشق ما نیازمند رهایی است نهتصاحب....
عشقی مدرن در عین ریشه دار بودن درسنتها. مثل خود فیلم.
زندگی، واقعیت و خیال:
دو فصل پایانی فیلم، عرصهای برایبرملا شدن و پرده افكندن از دو حقیقتهولناك است. هولناك بودنشان همان اندازهموی را بر اندام آدمی سیخ میكند كهدانستن شان طریقی دیگر برای زندگی ونگرشی از زاویه دیگر را.
ما پیش از این دختر را و همه خاطراتخوشی را كه تنها طی چهار شب بین او ومرد دیدهایم را به یاد داریم. و اتفاقاً او را درمواجهه با مرد به مثابه واقعیت در تقابل باخیال میپنداریم. در متأخرترین لحظهای كهبه گمانمان لحظه وصل مرد و دختر است وتا رسیدن به این لذت وصل، تنها یك قدمفاصله. صدایی از بیرون قاب فریادمیزند:«رؤیا!»... و آبی سرد كه بر پیكر مافرو میریزد.
یكه خوردن بیش از آنكه از عدم رسیدنمرد و دختر به هم باشد، از حقیقتی تكاندهندهتر است. نام دختر «رویا»ست
... پنداری، رؤیایی بود، آن همه
رؤیای آزادی یا احساس حبس و مرگ
در سكوت با یكدیگر پیوند داشتن،همدلی صادقانه، وفا داری ریشهدار
اعتماد كن...
حالا دیگر گویی همه آن خاطرات شیرینپیشین هم، یك وهم بود، یك خیال، یكخواب.
...گاه آن كه ما را به حقیقت میرساند
خود از آن عاری است.
زیرا كه تنها حقیقت است كه
رهایی میبخشد...
و دختر دوباره به انتهای بن بست بازمیگردد و مرد به سوی واقعیت دوبارهكشف شده خودش.
...اگر میخواهی نگهام داری دوست من،از دستم میدهی،
اگر میخواهی همراهیام كنی دوستمن، تا انسان آزادی باشم،
میان ما همبستگی از آن گونه میروید،كه زندگی ما هر دو تن را غرق در شكوفهمیكند....
فصل پایانی شبهای روشن، شایددوست داشتنیترین و هم ماندنیترین فصلفیلم باشد. مرد دوباره به خلوت خودبازگشته است. ما و او میپنداریم كه همگیاین چهار شب رؤیایی بیش نبوده، كهچونان جرقهای آمده و اینك دیگر نیست،مثل خوابی شیرین هم برای او و هم ما.سكوتی كه حالا دیگر آزار دهنده نیست،فضا را انباشته است. مرد، در حال مرتبكردن لباسش، ناگهان با كتابی كه در جیبشداشته، روبرو میشود. كتاب را، در حالی كههنوز نمیدانیم كه نامش چیست، برداشته وباز میكند.در حال آغاز خواندن كتاب كه صدایرؤیا آن را برایمان زمزمه میكند، به ناگاه ودر كمال ناباوری، رؤیا را میبینیم كه واردمیشود و همه معادلاتی كه در ذهن برایخویشتن آفریدهایم، رنگ میبازد. او میآیدتا زندگی نه واقعیت، نه خیال كه چیزی میانواقعیت و خیال باشد. حاصل گره خوردگیو تصادم واقعیت و خیال. حقیقتی كهشبهای روشن میكوشد تا به تمامی آن رادر همین یك فصل متجلی كند.
در آغاز مرد (خیال) با رویا (واقعیت) برحسب تقدیری خوشایند و از پیش مقدّرروبه رو گشت و اینك از تبادلی دو گانه اینتعادل به عكس نشست و رؤیا (كه اینكخیال است) با مرد (كه اینك مبدل به واقعیتشده) دو باره به هم پیوند خوردند. ولی نهپیوندی كه لزوماً به ماندگاری انجامد كهپیوستگی امتزاجی حقیقی. دوربین پس ازمكالمهای كوتاه میان مرد و رویا و در حالیكه مرد (با رجعتی به گذشته و ابتدای فیلمدر ذهن مخاطب) در حال خواندن شعری(همان شعر فرخی)، با كمال سوز و گداز وشور و اشتیاق عاشقانه است به پایین تیلتمیكند و روی نمای بستهای از كتاب كه حالادیگر میدانیم كه نامش چیست میایستد:«شبهای روشن» نوشته فئودورداستایوفسكی. اینك حقیقت از آن جانب هراسناكترمینماید كه میفهمیم، همه آن چه دیدهایمیك قصه بوده است. قصهای كه]شخصیتها نه فقط روی خواننده كه حتینویسندههاشون هم تأثیر میذارن...[. همهآن چه میپنداشتیم ؛ درباره زندگی، دربارهخیال و درباره واقعیت. پیرامون زندگی،خیال و واقعیت در قصه بوده. پس این وسط تكلیف «زندگی» در حقیقت چه میشود؟
فیلم آنقدر چیزهای خوب برای گفتندارد كه شاید بیانشان از فرصت یك نقدچند صفحهای (وهم بضاعت نویسندهاش)خارج باشد: دیالوگهایی سنجیده گزین شدهبه دور از افراط و تفریط بیاندازه. با وجودپهلو زدن به شعر به لحاظ نگارشی كه كمترصورتی از پینگ پنگ كلامی شاعرانه،مشاعره دو جانبه و روشنفكر مآبیتماشاگر زدا را به خود میگیرند. به یادبیاوریم كه چه كسی میتوانست؟ آخریندیالوگ معركه فیلم را بنویسد:
]عشقی رو كه تو حس كردی، منفهمیدم...[، به جز خود عقیقی. بازی مهدیاحمدی و هانیه توسلی و لحن ادایدیالوگهایشان كه در شكل دهی وباورپذیری، كمال تأثیر را ایفا میكنند.پرداخت مو به مو و ریز به ریز سكانسها وتسلط انكار ناشدنی مؤتمن بر فیلم نامه،رنگآمیزهای سازهای زهی كه حس غربتو غم عشق را و با همراه شدن ایناركستراسیون با تم پیانو و ظهور واحسهایی شنیدنی برای لحظات وصل حستقابل سنت و مدرنیسم را نیز تقویتمیبخشد (پیمان یزدانیان) و بالاخرهنقاشیهای به یاد ماندنی و تصاویر یكدستالوندی در مقام فیلمبردار.
و بالاخره سینما، سینما وباز هم سینما:
«كاش یادمان بماند كه سینما، یكی ازآخرین پناهگاههای عشق و احترام نزدانسان معاصر است. در جایی كه فیلمها ودلها جمع میشوند، خلوص و صداقت وصراحت را به سادگی میتوان دید و فهمیدو باور كرد. اگر كسی پس از دیدن فیلمی یاخواندن نوشتهای، از جا برخیزد و قدمیبردارد، یعنی آن اثر كار خودش را كردهاست. اگر چند فیلم ایرانی در سال، بتواندچنین جشنوارهای در دل خیالبافانسعادتمند دلبسته سینما و فرهنگ به پا كند،كارستان كرده است: شبهایی خواهد بودشبهای دیدن چنان فیلمهایی. آن شبهامیروند و رویا میماند...»۸
سعید عقیقی
عشق و شیفتگی نسبت به سینما درجای جای شبهای روشن موج میزند. جدایاز این مؤتمن با حضور هیچكاكوارش درآن سالن سینما تا پرسههای گاه و بی گاهدوربین گدار گونهاش برای تسهیم در آنتنهایی و این با هم بودن، برای آن عشق واین نفرت، برای آن تاریكی و این روشنایی.از روایت كلاسیك قصهاش و شیفتگیاش بهسینمای كلاسیك تا ساختار مدرن فیلمش وعلاقهاش به سینمای مدرن. از میزانسنحیرتآورش كه همواره باید در گوشهای ازآن، این خودباختگی در مقابل سینما را دید(اتاق سبز تروفو در پس زمینه حضور مرددر كتاب فروشی، سرك كشیدن دوستداشتنی دوربین در قفسه كتابخانه. وودیآلن از زبان وودی آلن، نشانهشناسی دوسو سور، طرز كار با دوربین فیلمبرداری.پوستر «شبهای سفید» دوكینو ویسكونتیدر همه فصلهای خانه. ترانههای آشنایفرهاد در كتابفروشی: خداحافظ رفیق، تادوست داشتنش به لیلا و مهرجویی. اما...
با همه احترامی كه برای مؤتمن قائلیم باكارگردانی فوقالعاده و پرداخت عالیاش ازداستان تسلطش بر تمامیت فیلمنامه و غیرو ذلك. اما همه اینها و چه بسا بیشتر وبیشتر از اینها، همگی متعلق به خود عقیقیاست. اگر حتی شبهای روشن را هم ندیدهباشید، كافی است تا این مجذوبیت را در تكتك نوشتههای خودِ عقیقی بینید و بیابید.غرق شدن در لذتی كه خود عقیقی در همهنوشتههایش نسبت به سینما برای خود وخوانندهاش رقم میزند و خواندنشان برایبارها و بارها، تنها یك نتیجه دارد. سرت،حسرت و حسرت. حسرت و حسادت بهآنكه یك نفر چه قدر میتواند شیفته سینماباشد. آنقدر كه حتی كس دیگری را شایستهسهیم شدن در آن، لااقل به اندازه خود،نداند.به یاد بیاوریم كه اگر «رؤیا»نبود، ما هم اینكقدرت و فرصت درك این لذت را نمییافتیم.عقیقی، مردمی را نمیشناسد تا با ایشان ازعشق و علاقه به سینما بگوید، به جز رؤیا.اما از اول قول میگیرد. از او قول میگیرد كهرازدار باشد. بهای این رازداری برای رویا وما لذت لمس تجربهای دیگر است. اما ]من حتی اگه نخوام كه راز نگهدارباشم، تو این شهر كسی را نمیشناسم تارازت رو واسش بگم.[ حالا عقیقی فرصتمییابد تا بگوید و ما تا بشنویم، ببینیم، لذتببریم و غرق شویم. او گمان میكند كهگفتهاش راز میماند. اما اینك ما هممیشنویم، و شاید ما هم در این رازشریكیم. آن جایی كه عقیقی از سینمایمورد علاقهاش میگوید. سینمایی كه اینكسوخته است. سینمایی كه بهترین فیلمهایزندگیاش را در آن دیده. و میپرسد:]هنوزكسی هست كه اون فیلمها رو به یاد بیاره...[مردم این زمان او را نفهمیدهاند. سینمایی كهپیش از این همه زندگیاش بوده، اینكسوخت شده. بر باد رفته. و دیگر نیست. اماخاطرهاش چرا. خاطره همه آن فیلمها و همهعشق به سینما. تا همین جا بس است، چراكه دیگر حتی رویا بیش از این نمیتواند بااین عشق همگام شود. گویی رویا هم فقط تاهمین جا اجازه یافته تا بیاید. لمس كند ولذت ببرد، مثل ما. اما بیش از آن دیگر ممكننیست. لذت درك جذبیتی انكار ناشدنی، فروخفته در سكوتی نه رنج آور، نه كسلت گون،كه دوست داشتنی. كه خواستنی برای آن كهطالبش است. و جزای طلبش شاید سختی،شاید دوری. دوایش شاید صبر، شایدتنهایی... میآید، میماند، میخندد...میمیرد، میمیرد. در خودش و زادهمیشود در خودش. او همانی است كه پیشاز آن بوده. دركش بالاتر رفته، خودش رابهتر میشناسد. خودش را و آدمهایپیراموناش را. اینك عشق را لمس كردهاست عینی. كه نه، فهمیده است ذهنی.تكمله:
همه قبول داریم كه دنیای فیلمها خیلیكوچكند. و هم میپذیریم كه هر فیلم دوباردیده میشود. یك بار به عین و دیگر بار درذهن. اما این كوچك بودن آن چنان نیست كهبخواهیم شرط درك و لذت از آن را محدودبه اندیشهای كنیم یا باوری. این مربوط بهبخش دوم دیدن است؛ در ذهن. آن چناناست كه بپنداریم كه شبهای روشن دربارهتنهایی آدمی است شیفته هنر، علاقهمندفرهنگ و دوستدار عشق، عشقی كه هرگزندیده، لمس نكرده و نفهمیده. اما این بار ازسر لج بازی هم كه شده میخواهیم بگوییمشبهای روشن همین است. از سر لج بازی بااینكه پیش از این هرگز این دنیا را كه در فیلممیبینیم و در واقعیت با آن زندگی میكنیمو دوستش داریم، روی پرده ندیدهایم. وشاید هم از اثر تفاخر. آن هم از نوع خوبش.كسی میپرسد:«اگر تفاخر خوب هممیشود؟»میگویم:«میشود اگر توبخواهی، كه بشود.»
بعدالتحریر:
قصدم آن نبود كه به دیدن شبهایروشن بروم. با خود قرار گذارده بودم تارقص در غبار را ببینم. آن جایی كه مردم درتكاپو هستند تا، شاید دوباره خورشید پایینبیاید و شب شود، بعد هم فردا دوباره روز ودوباره شب... . فقط یكی مثل من پیدامیشود كه هنوز دل و دماغ سینما رفتن رادارد. همینطور كه از خیابان شریعتیمیگذشتم تا خودم را به سینما فلسطینبرسانم چشمانم به سر در سینما «عصرجدید» جلب شد. سرد شدم. شبهای روشنبود. از یكی دو سال پیش كه فهمیدم، سعیدعقیقی فیلمنامهای به اسم شبهای روشننوشته و فرزاد مؤتمن، رفیق دیرینه عقیقیدر حال ساختناش، لحظه شماری میكردمتا حاصل كار را هم ببینم. بسیار حسرتخوردم كه چرا فیلم را در جشنواره ندیدم.اما حالا، شبهای روشن. تعجب و حسرتم دوچندان شد وقتی دیدم، كسی همچو من كهتماماً سرش در روزنامه و خبر و مجله استچگونه نمیداند كه شبهای روشن در حالاكران است آن هم چی شبهای روشن، فیلمعقیقی. تبلیغات، تبلیغات، تبلیغات. دیگر آنقدر از آن حرف زدهاند كه نمیخواهم چیزیدربارهاش بگویم. فیلمی مثل شبهای روشن،باید مهجور بماند آن وقت فیلم... بماند اماشاید هم اصلاً اشكالی نداشته باشد، چونرسم زندگی اینگونه است دیگر.
یادمان:
نیك میدانستم كه چگونه باید بنویسم.چون دنیایش را درك كردهام، به تمامیآدمی وقتی حضور خویش را بر پردهمیبیند، عرصه گاهی میشود تا با عنایت بههمذات پنداری با قهرمان، ساعتی، نظارهگرخود و زندگیاش باشد، شاید. رویا در آنخانه، در آن چهار شب، میگوید:]ده سالبزرگتر شدم[. و من شاید، باید میگذاشتم تاده سال بزرگتر شوم. آن چه امروز نگاشتم،همانی نیست كه شاید ده سال بعد بنویسم.اول آنكه این بار اصلاً دوست نداشتم تا تیغنقد را بر پیكر، اثر بزنم، درونش را به كاوشبرخیزم. و بیایم همه آن چیزها را كه شایدلذت درك را بالاتر برد، اما لذت حضور چه؟و دوم آنكه از فقر و آگاهیام بود. آگاهیایكه برداشتنش ده سال جوانترم.... نمیدانم،شاید ده سال بعد فرصتی باشد و مجالی تابنویسم. آن چه را كه امروز دریافتم ودوست داشتم تا بنویسم، اما نتوانستم،شاید. و ده سال بعد، زمانی باشد تا «شبهایروشن» دوباره دیده شود و تازه فهمیده كهارزشاش اگر امروز درك نشد، ده سال بعدحتماً. و در این ده سال یك چیز دل ما راخوش میكند:
]رؤیا: تو آدم موفقی هستی. چونچیزای زیادی میدونی.
مرد: ولی دونستن خوشبختی نمیآره.
رؤیا: اما راحتی كه میآره. آدمی كهمیدونه راحت تره...
مرد: ممكنه همین دونستن عذابش بده!
رؤیا: آره عذاب داره. اما اگه دنیاشعوض بشه، به عذابش میارزه.[
... دل تنگیهای آدمی را باد ترانهایمیخواند،
رؤیاهایش را آسمان پر ستاره نادیدهمیگیره،
و هر دانه برفی به اشكی نریختهمیماند،
سكوت سرشار از سخنان ناگفته است،
از حركات ناكرده،
اعتراف به عشقهای نهان،
و شگفتیهای برزبان نیامده.
در این سكوت حقیقت ما نهفته است،
حقیقت تو و من...
پینوشت:
۱. همه جملات درون [] از دیالوگهایفیلم هستند.
۲ و ۳. سعید عقیقی، نقد سینمای ایران -۱، آژانس شیشهای، انتشارات قطره، ص۲۱۱
۴ و ۵ و۶. نیما یوشیج، حرفهایهمسایه - انتشارات دنیا (نقل از سعیدعقیقی، مقدمه كتاب نقد سینمای ایران -۱)
۷. همه اشعار از مارگُت بیگل، ترجمه:احمد شاملو
۸. سعید عقیقی، چهار شب یك خیالباف(شبهای جشنواره فجر)، دنیای تصویر،سال یازدهم، شماره ۱۱۳
احسان سُلكی
یك قرار: « برآنم كه از این خردهآموختهها باز در خردهای دیگر به كار برم وگمان دارم كه از این خرده دریافتها، بتوان بهجایی رسید و بر هزارمیناش نام نقد نهاد. تاببینیم كه سرانجام چه خواهد بودن.»۲نمیدانم شاید میبایست این بخش را جایی،انتهای مطلب میآوردم. اما از آنجایی كهگمانم بر این بود كه شاید شروع خواندن ایننوشته، بدون این قرار دوستانه، سوءتفاهمبرانگیز باشد، ارجح را آن دانستم تا همانابتدا، تكلیف خود و خوانندهام را روشننمایم. این جمله سعید عقیقی كه آوردم سرلوحه و درسی بود كه در مكتبش در حالپس دادنم. عنوان همه نوشتههایم، بیاستثنااز «یادداشت»، «نگاهی به»، «جستاری»، و یا«مكالمهای با» بهره میبرند. وقتی كسیهمچون عقیقی، جرأت آن را نمییابد تانوشتهاش را نقد بنامد، همچو منی كهسینما، نوشتن و عاشق بودن را در مكتب اوآموخته است، چگونه تاب آن را میآورد كهتا نوشتههایش را نقد بنامد. اما اینك پس ازاین همه نوشتن و قلم زدن بر آنم تا اینمكالمه را نقد بنامم یا حداقل مكالمهای ازجنس نقد. البته شاید هنوز كسانی باشند كهآن را نقد نخوانند(؟!) و شاید هم اصلاً قصدنوشتن نقد نداشتم. چرا كه نقد، مكالمه باخود اثر است ولی اینجا مكالمه «خودم» باخود اثر. بیم آن داشتم تا نكند كه این«خودم» نوشته را شخصی كند. آن قدرشخصی كه خواننده رغبت خواندنش را ازدست بدهد. اما كتمان هم نمیكنم كه این یك«ارادت نامه» است. پیشكشی سر درش خودگواهی بر این مدعاست. هر چند كه قصدنوشتن ارادت نامه را هم نداشتم. «قصدمرفتن به زیارت ذهن خواننده بود نه گرفتناندیشه در چنگ، كه او خود تواناست بهجدایی خلوتگه راستی، از حجره فریب»۳ اینبار هم قصدم نه زیارت ذهن خواننده بود ونه گفتن اندیشهاش....
بعد از دیدار فیلم، وسوسه نوشتندربارهاش و باخودش، به سراغممیآید.وسوسهای كه این روزها كه چه بساپیشتر از آن هم گاه گاهی كه شاید هیچ گاهبه سراغمان نمیآید. اسمش را چه بگذارم،نمیدانم. نقد، نوشته شخصی، ارادت نامه،زیارت نامه (!) یا فقط امید و امید دارم كهخوانندهام هم بفهمد كه چه میگویم. كه آنكه:«صفا و پاكیزگی را كه لازم است درخلوت خود یافته و هیچ كس نمیداند كه اوچه میكند و او را نمیبیند، و چیزهایی را كهدیده نمیشوند میبیند... و میبیند هنگامیرا كه سال هاست مرده و جوانی كه هنوزنطفهاش بسته نشده سالها بعد در گوشهاینشسته، از او مینویسد.... و هر وقت همهاینها هستی داشت و در اتاق محقرش دنیاجا گرفت. در صفا و پاكیزگی خلوت خودشك نمیكند.»۴ و نه آنها كه: «مانندجوانانیاند كه تاب دانستن ندارند و چونچیزی را دانستند، جار میزنند. شبیهبوتههای خشك آتش گرفتهاند یا مثل ظرفكه گنجایش نداشته، تركیدهاند. آنها اصلاحشدنی نیستند و دانش برای آنها به منزلهتیغ در كف زنگی مست كه میگویند. زیرا بااین دانش بینایی جفت نیست.»۵
«تو باید بتوانی بدانی چنان بینایی هستو به زور خلوت، بتوانی روزی دارای آنبینایی باشی.»۶
جدا افتادگی و هستی نازندگی وار:
...پیش از آنكه به تنهایی خود پناه برم،
از دیگران شكوه آغاز میكنم، فریادمیكشم كه تركم گفتند.
چرا از خود نمیپرسم كسی را دارم كهاحساسم را، اندیشه و رویایم را، زندگیام رابا او قسمت كنم.
آغاز جدا سری، شاید از دیگران نبود...۷
مرد:]... هر روز دوباره همون حرفاحرفای خوب، اما بیمصرف....[
]... عادت كردیم از آدمهای بزرگمجسمه ساختیم و دورشون نرده كشیدیم..من بدم میآد، از مجسمه آدمها. از آدمهایمجسمه...[
همگام با آغاز تیتراژ، در حین نقشبستن اسامی، صدای مردی (مهدی احمدی)را میشنویم كه با لحنی نه چندان دلچسب،آكنده از سردی و بیروح، شعری رامیخواند كه سرشار از شوق و اشتیاق وگرمی شاعرانه است. در بستر این صدا،نجواهایی كه صورت اعتراض به مرد را نیزدر خود دارد به گوش میرسد. با حضورصحنه در مییابیم كه مرد استاد است. پساز پایان كلاس یكی از دانشجویان (هیلداهاشم پور) به گونهای (كه بویی) از اظهارعلاقه به مرد را در خود دارد) از او سؤالاتیپیرامون شعری كه از فرخی خواندهمیپرسد. و مرد شروع به ارائه اطلاعات وآمار و ارقام و تحلیلهای خشك و خبریمیكند. اما صدایی از خارج قاب مانع از آنمیشود تا سخنان بیمصرف وی، همچنانكه خود نیز بعد به آن اشاره میكند، رابشنویم. و از همین جاست كه به معنیواقعی كلمه و بار مطلق عاطفی آن، یعنی«همذات پنداری» با مرد آغاز میشود. سپس او را در نمایی وسیعتر، در میانتمامیت جامعه میبینیم و در حالی كهتنهایی و غربتش در میان جمع كاملاًمشهود است، خود شروع به سخن گفتن ازخویشتن میكند. با عبور از خیابانی كهخطوط سفید زمینهاش تمایز و توجهی خودخواسته را به تماشاگر منتقل میكند، ازروشنی، شلوغی و جمع گرایی روز بهسكوت و تنهایی و فردیت شب پناه میبریم.و از این پس بیشتر نماهای فیلم در شبمیگذرد تا همچنان غربت مرد را در جمع درنیابیم. اما اینك با شبهای تاریك طرفنیستیم. كه اینها «شبهای روشن»اند.
حالا مرد را در طی یك فصل كوتاه و ازرهگذر نشانههایی آشنا و ملموس كاملاًمیشناسیم.
]... كسی كه استاد ادبیاته، كلی هم شعرعاشقانه بلده، اونوقت هیچ موقع عاشقكسی نشده...[
... چندان كه به شكوه در میآییم ازسرمای اطراف خویش،
از ظلمت، از كمبود نوری گرمی بخش،
چون همیشه بر میبندیم دریچهكلبهمان را، روح مان را....
او دست به تبعیدی خود خواسته از میانمردم و جامعه زده است. با واقعیت موجوددر ستیز و هراس از روبرو شدن با آن.
...من آموختهام به خود گوش فرا دهم وصدایی كه با من میگوید:
این لحظه مرا چه هدیه خواهد داد.
نیاموختهام گوش فرا دادن به صدایی راكه با من در سخن است و بیوقفه میپرسد:من بدین لحظه چه هدیه خواهم داد...
هراس از نایكسانی دنیای ساختگی ذهنخودش و تعاریف رایج از مفاهیم و القائاتدرونی آن با واقعیت حاضر. و پناه بردن ومأمن گزیدن در خیالپردازی كه خود از آننام میبرد، تنها طی طریقی است كه با آنسعی در شكل دادنِ، آرامشی در هستینازندگیوارش میدهد، برای گریز ازحقیقتی به نام: زندگی.تجربه زندگی:
میعادگاه مقرر ایشان (بیآنكه خودبدانند و شاید ریشه در تقدیر عشق دارد) درشبی، در خیابانی مشرف به یك سربالاییواقع میشود. سربالایی كه مرد مجبوراست برای دست یابی به عشقاش زحمتبالا رفتن از آن را بر خود تحمل كند. جالبآنكه این خیابان بن بست است. و شگرفترآن كه نام بن بست هم «بن بست نیستان»چیزی شاید، انتهای دنیا.
در شب اول مرد و دختر (هانیه توسلی)به دل این بن بست میروند. بن بستی كههمواره و در طی شبهای بعد نیز، از آنصدای تمدن نو میآید.
... این همه پیچ، این همه گذر
این همه چراغ، این همه علامت
و همچنان استواری به وفادار ماندن بهراهم، خودم، هدفم و به تو
وفایی كه مرا و ترا به سوی هدف، راهمیبرد...
صدای پتك، آهن، هواپیما و فرهنگیدیگر. تصویر داربست خانهای نیم ویران درتحول از نو شدن، دگرگونی، یكسان شدن باشرایط. فرهنگی میآید، فرهنگی میرود. وتنافر و تقابل آشكارش با كلماتی كه رنگ ودغدغه سنت و فرهنگ پیشین را در خوددارد (كه به طرزی تداوم دار همراه باشنیدنشان از زبان مردو گاه دختر، بإے؛ؤؤصداهای مدرن صنعتی خشك، به زیبایینمود مییابد)، حقایقی تكان دهنده رامیآفرینند. بیلبوردهای تبلیغاتی كه در همهصحنههای روز فیلم به شكلی گاهاغراقآمیز (به جهت نوع میزانسن صحنه)نمایش داده میشوند و به ظاهر ترجمانی،هر چند كوچك، اما در معنا بزرگ و عظیم اززندگی در، «عصر جدید» است، همگی رنگیاز ریا، دروغ، فریب، قواعد بازی در فرهنگیدگر و مدرنیتهای بد بود را میرسانند.
...جویای راه خویش باش، از این سان كهمنم
در تكاپوی انسان شدن
در میان راه دیدار میكنیم، حقیقت را،آزادی را...
در میان راه به بار مینشیند،
دوستی كه توانمان میدهد تا برایدیگران مأمنی باشیم و یاوری
این است راه ما،
تو و من...
و چنین جامعهای، سنت و فرهنگ پیشینبرایش تنها، حقایقی بعید و كنسرو شدهاست. آنچنان كه هر كه بخواهد همچنان بهآن سنتها پایبند بماند، باید كه میان خود وآنها و از جانب دیگر، فرهنگ جدید حصاریناخواسته بكشد. جامعهای كه در آن نامهتلش فردوسی است، میداناش فردوسیاست. اما شاید دیگر رنگی از حماسهفردوسی در خود نداشته باشد.
عكسی، زندگی را عكسمیكند:
خانهای كه در ذهن خود ساختهایم. وشاه ابراهیمی آن را باز میآفریند، تبلورمیبخشد و روح میدهد... كتابخانه انبوه ازكتابهایی كه دوستشان داریم و با آنهازندگی میكنیم... دوستمان دارند و با مازندگی میكنند، شومینهای برای گرمی،شاید... یك صندلی، یك میز، كاغذ، قلم...نوری، حتماً. و پنجرهای رو به بیرون كههمواره بارانی است و سكوتی كه با خودهزاران راز نگفته دارد و شاید نگه داشتنشرا نمیتواند... سكوتش با ما میگوید، همهآن چیزها كه عشق را شدن میكند. تصویرآشناست، لااقل برای آنها كه میشناسندشو با آنها زندگی میكنند و با ما زندگیمیكنند. در داستانهاشان، درفضاهاشان... در لحظه و دنیایشان... غرقندو غوطهور.
...شبنم و برگها یخ زده است وآرزوهای من نیز،
ابرهای برف زا در آسمان بر هممیپیچد، باد میوزد، و طوفان در میرسد،زخمهای من....
یخ آب میشود در روح من واندیشههایم، بهار حضور توست، بودنتوست
كسی میگوید آری، به تولد من، بهزندگی من، به بودنم، ضعفم، ناتوانیام،مرگم كسی میگوید آری، به من، به تو و از انتظار طولانی شنیدن پاسخ من،شنیدن پاسخ تو خسته نمیشود...
حضور دختر در زندگی مرد تعادلپیشین زندگی او را بر هم میزند. اولیننشانههای این تغیر در اولین روز حضوردختر اتفاق میافتد. پرسههای شبانهدوربین در لا به لای خانه مرد و گذر از قابعكسهایی عمودی روی دیوار كهتصاویری از آدمهایی مورد علاقه مرد را درخود دارد؛ برشت، شكسپیر، جویس،همینگوی، گوته، ارسطو، افلاطون، گدار و...پیش زمینهای را در ذهن مخاطب سببمیشوند. صبح روز بعد با اولین نمایدوربین در اتاق نشیمن، قاب افقیای كه پیشاز این به خاطر نداشتن عكس مناسبشخالی بوده، حالا عكسی از نامزد دختر را درخود دارد. عدم توازن هندسی قاب باقابهای پیشین (كه پیش زمینهاش در ذهنمخاطب است)، تغییر و دگرگونی زندگیمرد بعد از حضور دختر را به زیبایی القامیكند. حالا مرد میتواند بخندد. میتواندپس از مدتها به سینما برود. میتواندتجربهای كه هیچ گاه نداشته را تجربه كند.میتواند زندگی كند... و میتواند عاشقشود. عكس نامزد بالای عكس «برشت»است و شاید چه بسا والاتر از آن. چرا كهاوست كه فرصت و مجال این تجربه را بهمرد میدهد. و اگر او نبود نه مرد لذت دركاین تجربه را مییافت و نه دختر بدینشناخت میرسید.
كشف راز زندگی:
مرد همه كتابهایش را میفروشد.كتابهایی را كه با آنها زندگی كرده و میكند.در دنیایشان، با شخصیتهایشان. عزم برتغییر صورت ظاهر زندگیاش میكند، چراكه به زعمش خانه باید آمادگی پذیرشدختر را و هم زندگیای جدید را داشته باشد.اما دو كتاب را بر خود حفظ میكند. یكی را(كه اتفاقاً اولین كتابی است كه در زندگیخوانده و شاید اولین جرقه لذت او) به عنوانسفیر و نشانی از عشق خود به دخترمیدهد و دیگری را كه برای خود نگهمیدارد. ایستایی پایانی دوربین روی كتابمانع از آن میشود تا بپنداریم كه مرد دیگربا زندگی (یا نازندگی) گذشته خود هیچنسبتی ندارد.
... از تنهایی مگریز، به تنهایی مگریز
كه گاه آن را بجوی و تحمل كن و بهآرامش خاطر مجالی ده...
چگونه میتوان اندیشید كه كسی، كهتمام لحظاتاش، تنهاییاش و دنیایش، عجینبا تخیل و كتاب است از آن دست بشوید؟اینك وی به سازشی دوباره در زندگی خوددست میزند و میتوان امید داشت كهكتابخانهاش دگر بار و دگر بار انبوه از كتابمیشود و چه بسا انبوه از همان كتابها، امااینك با نگرشی دیگر مبتنی بر شناختحقیقت و راز زندگی: عشقو اینك عشق:
... پس از سفرهای بسیار و عبور از فرازو فرود امواج این دریای طوفان خیز،
بر آنم كه در كنار تو لنگر افكنم،
بادبان برچینم،
پارو وانهم،
سكان رها كنم،
به خلوت لنگرگاهت در آیم و در كنارپهلو گیرم،
آغوشت را باز گیرم.
استواری امن زمین را زیر پای خویش...
سیر تطور عشق در وجود مرد گویی ازاولین شب و همان اولین دیدار آغاز میشود.آرام آرام، بدون آنكه شاید حتی اثرات اینطی طریق را در وی ببینیم، او تك تك مراحلو مراتب را میپیماید.
...در وجود هر كس رازی بزرگ نهاناست،
داستانی، راهی، بیراههای
طرح افكندن این راز،
راز من و راز تو،
راز زندگی
پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است...
تا به كشف راز زندگی نائل آید:عشق
...سكوت ملالها از راز ما سخن تواندگفت،
به تو نگاه میكنم و میدانم،
تنها نیازمند یك نگاهی تا به تو دل دهد،آسوده خاطرت كند، بگشایدت تا به در آیی
من پا پس میكشم و در نیم گشوده بهروی تو بسته میشود...
عشق كه آن چنان ریشه دار است كه بهمكالمهای درونی میانجامد. آن دو دربسیار لحظات با یكدیگر سخن میگویند، بیآن كه كسی دگر جز خودشان بشنود وبفهمد.
در چهارمین شب انتظار، در آن «بنبست» مرد همچنان یك مرتبه را ناتمامگذارده است. به یاد بیاوریم چهره وی را بابازی درخشان و حیرتانگیز احمدی كه پساز جدایی از دختر، ضعف، ناتوانی و خودباختگی در چهره سنگی و سردش نقشمیبندد. و در فصل اختتامیه، آخرین مرتبهرا با گفتن آن دیالوگ معركه، به پایانمیرساند.
... از بختیاری ماست شاید،
كه آن چه میخواهیم یا به دست نمیآیدیا از دست میگریزد....
حال او به شناختی كامل دست یافته.عشقی كه دیگر نیازمند حضوری مادینیست.
... عشق ما نیازمند رهایی است نهتصاحب....
عشقی مدرن در عین ریشه دار بودن درسنتها. مثل خود فیلم.
زندگی، واقعیت و خیال:
دو فصل پایانی فیلم، عرصهای برایبرملا شدن و پرده افكندن از دو حقیقتهولناك است. هولناك بودنشان همان اندازهموی را بر اندام آدمی سیخ میكند كهدانستن شان طریقی دیگر برای زندگی ونگرشی از زاویه دیگر را.
ما پیش از این دختر را و همه خاطراتخوشی را كه تنها طی چهار شب بین او ومرد دیدهایم را به یاد داریم. و اتفاقاً او را درمواجهه با مرد به مثابه واقعیت در تقابل باخیال میپنداریم. در متأخرترین لحظهای كهبه گمانمان لحظه وصل مرد و دختر است وتا رسیدن به این لذت وصل، تنها یك قدمفاصله. صدایی از بیرون قاب فریادمیزند:«رؤیا!»... و آبی سرد كه بر پیكر مافرو میریزد.
یكه خوردن بیش از آنكه از عدم رسیدنمرد و دختر به هم باشد، از حقیقتی تكاندهندهتر است. نام دختر «رویا»ست
... پنداری، رؤیایی بود، آن همه
رؤیای آزادی یا احساس حبس و مرگ
در سكوت با یكدیگر پیوند داشتن،همدلی صادقانه، وفا داری ریشهدار
اعتماد كن...
حالا دیگر گویی همه آن خاطرات شیرینپیشین هم، یك وهم بود، یك خیال، یكخواب.
...گاه آن كه ما را به حقیقت میرساند
خود از آن عاری است.
زیرا كه تنها حقیقت است كه
رهایی میبخشد...
و دختر دوباره به انتهای بن بست بازمیگردد و مرد به سوی واقعیت دوبارهكشف شده خودش.
...اگر میخواهی نگهام داری دوست من،از دستم میدهی،
اگر میخواهی همراهیام كنی دوستمن، تا انسان آزادی باشم،
میان ما همبستگی از آن گونه میروید،كه زندگی ما هر دو تن را غرق در شكوفهمیكند....
فصل پایانی شبهای روشن، شایددوست داشتنیترین و هم ماندنیترین فصلفیلم باشد. مرد دوباره به خلوت خودبازگشته است. ما و او میپنداریم كه همگیاین چهار شب رؤیایی بیش نبوده، كهچونان جرقهای آمده و اینك دیگر نیست،مثل خوابی شیرین هم برای او و هم ما.سكوتی كه حالا دیگر آزار دهنده نیست،فضا را انباشته است. مرد، در حال مرتبكردن لباسش، ناگهان با كتابی كه در جیبشداشته، روبرو میشود. كتاب را، در حالی كههنوز نمیدانیم كه نامش چیست، برداشته وباز میكند.در حال آغاز خواندن كتاب كه صدایرؤیا آن را برایمان زمزمه میكند، به ناگاه ودر كمال ناباوری، رؤیا را میبینیم كه واردمیشود و همه معادلاتی كه در ذهن برایخویشتن آفریدهایم، رنگ میبازد. او میآیدتا زندگی نه واقعیت، نه خیال كه چیزی میانواقعیت و خیال باشد. حاصل گره خوردگیو تصادم واقعیت و خیال. حقیقتی كهشبهای روشن میكوشد تا به تمامی آن رادر همین یك فصل متجلی كند.
در آغاز مرد (خیال) با رویا (واقعیت) برحسب تقدیری خوشایند و از پیش مقدّرروبه رو گشت و اینك از تبادلی دو گانه اینتعادل به عكس نشست و رؤیا (كه اینكخیال است) با مرد (كه اینك مبدل به واقعیتشده) دو باره به هم پیوند خوردند. ولی نهپیوندی كه لزوماً به ماندگاری انجامد كهپیوستگی امتزاجی حقیقی. دوربین پس ازمكالمهای كوتاه میان مرد و رویا و در حالیكه مرد (با رجعتی به گذشته و ابتدای فیلمدر ذهن مخاطب) در حال خواندن شعری(همان شعر فرخی)، با كمال سوز و گداز وشور و اشتیاق عاشقانه است به پایین تیلتمیكند و روی نمای بستهای از كتاب كه حالادیگر میدانیم كه نامش چیست میایستد:«شبهای روشن» نوشته فئودورداستایوفسكی. اینك حقیقت از آن جانب هراسناكترمینماید كه میفهمیم، همه آن چه دیدهایمیك قصه بوده است. قصهای كه]شخصیتها نه فقط روی خواننده كه حتینویسندههاشون هم تأثیر میذارن...[. همهآن چه میپنداشتیم ؛ درباره زندگی، دربارهخیال و درباره واقعیت. پیرامون زندگی،خیال و واقعیت در قصه بوده. پس این وسط تكلیف «زندگی» در حقیقت چه میشود؟
فیلم آنقدر چیزهای خوب برای گفتندارد كه شاید بیانشان از فرصت یك نقدچند صفحهای (وهم بضاعت نویسندهاش)خارج باشد: دیالوگهایی سنجیده گزین شدهبه دور از افراط و تفریط بیاندازه. با وجودپهلو زدن به شعر به لحاظ نگارشی كه كمترصورتی از پینگ پنگ كلامی شاعرانه،مشاعره دو جانبه و روشنفكر مآبیتماشاگر زدا را به خود میگیرند. به یادبیاوریم كه چه كسی میتوانست؟ آخریندیالوگ معركه فیلم را بنویسد:
]عشقی رو كه تو حس كردی، منفهمیدم...[، به جز خود عقیقی. بازی مهدیاحمدی و هانیه توسلی و لحن ادایدیالوگهایشان كه در شكل دهی وباورپذیری، كمال تأثیر را ایفا میكنند.پرداخت مو به مو و ریز به ریز سكانسها وتسلط انكار ناشدنی مؤتمن بر فیلم نامه،رنگآمیزهای سازهای زهی كه حس غربتو غم عشق را و با همراه شدن ایناركستراسیون با تم پیانو و ظهور واحسهایی شنیدنی برای لحظات وصل حستقابل سنت و مدرنیسم را نیز تقویتمیبخشد (پیمان یزدانیان) و بالاخرهنقاشیهای به یاد ماندنی و تصاویر یكدستالوندی در مقام فیلمبردار.
و بالاخره سینما، سینما وباز هم سینما:
«كاش یادمان بماند كه سینما، یكی ازآخرین پناهگاههای عشق و احترام نزدانسان معاصر است. در جایی كه فیلمها ودلها جمع میشوند، خلوص و صداقت وصراحت را به سادگی میتوان دید و فهمیدو باور كرد. اگر كسی پس از دیدن فیلمی یاخواندن نوشتهای، از جا برخیزد و قدمیبردارد، یعنی آن اثر كار خودش را كردهاست. اگر چند فیلم ایرانی در سال، بتواندچنین جشنوارهای در دل خیالبافانسعادتمند دلبسته سینما و فرهنگ به پا كند،كارستان كرده است: شبهایی خواهد بودشبهای دیدن چنان فیلمهایی. آن شبهامیروند و رویا میماند...»۸
سعید عقیقی
عشق و شیفتگی نسبت به سینما درجای جای شبهای روشن موج میزند. جدایاز این مؤتمن با حضور هیچكاكوارش درآن سالن سینما تا پرسههای گاه و بی گاهدوربین گدار گونهاش برای تسهیم در آنتنهایی و این با هم بودن، برای آن عشق واین نفرت، برای آن تاریكی و این روشنایی.از روایت كلاسیك قصهاش و شیفتگیاش بهسینمای كلاسیك تا ساختار مدرن فیلمش وعلاقهاش به سینمای مدرن. از میزانسنحیرتآورش كه همواره باید در گوشهای ازآن، این خودباختگی در مقابل سینما را دید(اتاق سبز تروفو در پس زمینه حضور مرددر كتاب فروشی، سرك كشیدن دوستداشتنی دوربین در قفسه كتابخانه. وودیآلن از زبان وودی آلن، نشانهشناسی دوسو سور، طرز كار با دوربین فیلمبرداری.پوستر «شبهای سفید» دوكینو ویسكونتیدر همه فصلهای خانه. ترانههای آشنایفرهاد در كتابفروشی: خداحافظ رفیق، تادوست داشتنش به لیلا و مهرجویی. اما...
با همه احترامی كه برای مؤتمن قائلیم باكارگردانی فوقالعاده و پرداخت عالیاش ازداستان تسلطش بر تمامیت فیلمنامه و غیرو ذلك. اما همه اینها و چه بسا بیشتر وبیشتر از اینها، همگی متعلق به خود عقیقیاست. اگر حتی شبهای روشن را هم ندیدهباشید، كافی است تا این مجذوبیت را در تكتك نوشتههای خودِ عقیقی بینید و بیابید.غرق شدن در لذتی كه خود عقیقی در همهنوشتههایش نسبت به سینما برای خود وخوانندهاش رقم میزند و خواندنشان برایبارها و بارها، تنها یك نتیجه دارد. سرت،حسرت و حسرت. حسرت و حسادت بهآنكه یك نفر چه قدر میتواند شیفته سینماباشد. آنقدر كه حتی كس دیگری را شایستهسهیم شدن در آن، لااقل به اندازه خود،نداند.به یاد بیاوریم كه اگر «رؤیا»نبود، ما هم اینكقدرت و فرصت درك این لذت را نمییافتیم.عقیقی، مردمی را نمیشناسد تا با ایشان ازعشق و علاقه به سینما بگوید، به جز رؤیا.اما از اول قول میگیرد. از او قول میگیرد كهرازدار باشد. بهای این رازداری برای رویا وما لذت لمس تجربهای دیگر است. اما ]من حتی اگه نخوام كه راز نگهدارباشم، تو این شهر كسی را نمیشناسم تارازت رو واسش بگم.[ حالا عقیقی فرصتمییابد تا بگوید و ما تا بشنویم، ببینیم، لذتببریم و غرق شویم. او گمان میكند كهگفتهاش راز میماند. اما اینك ما هممیشنویم، و شاید ما هم در این رازشریكیم. آن جایی كه عقیقی از سینمایمورد علاقهاش میگوید. سینمایی كه اینكسوخته است. سینمایی كه بهترین فیلمهایزندگیاش را در آن دیده. و میپرسد:]هنوزكسی هست كه اون فیلمها رو به یاد بیاره...[مردم این زمان او را نفهمیدهاند. سینمایی كهپیش از این همه زندگیاش بوده، اینكسوخت شده. بر باد رفته. و دیگر نیست. اماخاطرهاش چرا. خاطره همه آن فیلمها و همهعشق به سینما. تا همین جا بس است، چراكه دیگر حتی رویا بیش از این نمیتواند بااین عشق همگام شود. گویی رویا هم فقط تاهمین جا اجازه یافته تا بیاید. لمس كند ولذت ببرد، مثل ما. اما بیش از آن دیگر ممكننیست. لذت درك جذبیتی انكار ناشدنی، فروخفته در سكوتی نه رنج آور، نه كسلت گون،كه دوست داشتنی. كه خواستنی برای آن كهطالبش است. و جزای طلبش شاید سختی،شاید دوری. دوایش شاید صبر، شایدتنهایی... میآید، میماند، میخندد...میمیرد، میمیرد. در خودش و زادهمیشود در خودش. او همانی است كه پیشاز آن بوده. دركش بالاتر رفته، خودش رابهتر میشناسد. خودش را و آدمهایپیراموناش را. اینك عشق را لمس كردهاست عینی. كه نه، فهمیده است ذهنی.تكمله:
همه قبول داریم كه دنیای فیلمها خیلیكوچكند. و هم میپذیریم كه هر فیلم دوباردیده میشود. یك بار به عین و دیگر بار درذهن. اما این كوچك بودن آن چنان نیست كهبخواهیم شرط درك و لذت از آن را محدودبه اندیشهای كنیم یا باوری. این مربوط بهبخش دوم دیدن است؛ در ذهن. آن چناناست كه بپنداریم كه شبهای روشن دربارهتنهایی آدمی است شیفته هنر، علاقهمندفرهنگ و دوستدار عشق، عشقی كه هرگزندیده، لمس نكرده و نفهمیده. اما این بار ازسر لج بازی هم كه شده میخواهیم بگوییمشبهای روشن همین است. از سر لج بازی بااینكه پیش از این هرگز این دنیا را كه در فیلممیبینیم و در واقعیت با آن زندگی میكنیمو دوستش داریم، روی پرده ندیدهایم. وشاید هم از اثر تفاخر. آن هم از نوع خوبش.كسی میپرسد:«اگر تفاخر خوب هممیشود؟»میگویم:«میشود اگر توبخواهی، كه بشود.»
بعدالتحریر:
قصدم آن نبود كه به دیدن شبهایروشن بروم. با خود قرار گذارده بودم تارقص در غبار را ببینم. آن جایی كه مردم درتكاپو هستند تا، شاید دوباره خورشید پایینبیاید و شب شود، بعد هم فردا دوباره روز ودوباره شب... . فقط یكی مثل من پیدامیشود كه هنوز دل و دماغ سینما رفتن رادارد. همینطور كه از خیابان شریعتیمیگذشتم تا خودم را به سینما فلسطینبرسانم چشمانم به سر در سینما «عصرجدید» جلب شد. سرد شدم. شبهای روشنبود. از یكی دو سال پیش كه فهمیدم، سعیدعقیقی فیلمنامهای به اسم شبهای روشننوشته و فرزاد مؤتمن، رفیق دیرینه عقیقیدر حال ساختناش، لحظه شماری میكردمتا حاصل كار را هم ببینم. بسیار حسرتخوردم كه چرا فیلم را در جشنواره ندیدم.اما حالا، شبهای روشن. تعجب و حسرتم دوچندان شد وقتی دیدم، كسی همچو من كهتماماً سرش در روزنامه و خبر و مجله استچگونه نمیداند كه شبهای روشن در حالاكران است آن هم چی شبهای روشن، فیلمعقیقی. تبلیغات، تبلیغات، تبلیغات. دیگر آنقدر از آن حرف زدهاند كه نمیخواهم چیزیدربارهاش بگویم. فیلمی مثل شبهای روشن،باید مهجور بماند آن وقت فیلم... بماند اماشاید هم اصلاً اشكالی نداشته باشد، چونرسم زندگی اینگونه است دیگر.
یادمان:
نیك میدانستم كه چگونه باید بنویسم.چون دنیایش را درك كردهام، به تمامیآدمی وقتی حضور خویش را بر پردهمیبیند، عرصه گاهی میشود تا با عنایت بههمذات پنداری با قهرمان، ساعتی، نظارهگرخود و زندگیاش باشد، شاید. رویا در آنخانه، در آن چهار شب، میگوید:]ده سالبزرگتر شدم[. و من شاید، باید میگذاشتم تاده سال بزرگتر شوم. آن چه امروز نگاشتم،همانی نیست كه شاید ده سال بعد بنویسم.اول آنكه این بار اصلاً دوست نداشتم تا تیغنقد را بر پیكر، اثر بزنم، درونش را به كاوشبرخیزم. و بیایم همه آن چیزها را كه شایدلذت درك را بالاتر برد، اما لذت حضور چه؟و دوم آنكه از فقر و آگاهیام بود. آگاهیایكه برداشتنش ده سال جوانترم.... نمیدانم،شاید ده سال بعد فرصتی باشد و مجالی تابنویسم. آن چه را كه امروز دریافتم ودوست داشتم تا بنویسم، اما نتوانستم،شاید. و ده سال بعد، زمانی باشد تا «شبهایروشن» دوباره دیده شود و تازه فهمیده كهارزشاش اگر امروز درك نشد، ده سال بعدحتماً. و در این ده سال یك چیز دل ما راخوش میكند:
]رؤیا: تو آدم موفقی هستی. چونچیزای زیادی میدونی.
مرد: ولی دونستن خوشبختی نمیآره.
رؤیا: اما راحتی كه میآره. آدمی كهمیدونه راحت تره...
مرد: ممكنه همین دونستن عذابش بده!
رؤیا: آره عذاب داره. اما اگه دنیاشعوض بشه، به عذابش میارزه.[
... دل تنگیهای آدمی را باد ترانهایمیخواند،
رؤیاهایش را آسمان پر ستاره نادیدهمیگیره،
و هر دانه برفی به اشكی نریختهمیماند،
سكوت سرشار از سخنان ناگفته است،
از حركات ناكرده،
اعتراف به عشقهای نهان،
و شگفتیهای برزبان نیامده.
در این سكوت حقیقت ما نهفته است،
حقیقت تو و من...
پینوشت:
۱. همه جملات درون [] از دیالوگهایفیلم هستند.
۲ و ۳. سعید عقیقی، نقد سینمای ایران -۱، آژانس شیشهای، انتشارات قطره، ص۲۱۱
۴ و ۵ و۶. نیما یوشیج، حرفهایهمسایه - انتشارات دنیا (نقل از سعیدعقیقی، مقدمه كتاب نقد سینمای ایران -۱)
۷. همه اشعار از مارگُت بیگل، ترجمه:احمد شاملو
۸. سعید عقیقی، چهار شب یك خیالباف(شبهای جشنواره فجر)، دنیای تصویر،سال یازدهم، شماره ۱۱۳
احسان سُلكی
منبع : پایگاه رسمی انتشارات سوره مهر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست