دوشنبه, ۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 27 January, 2025
مجله ویستا
اکولوژی سیاسی و آیندهٔ مارکسیسم
●●مقدمه
در زمانیکه حکومتهای سیاسی و جنبشهای اجتماعی ملهم از اندیشهٔ کارل مارکس از پهنهٔ زمین ناپدید میشوند، آیا سخن گفتن از آیندهٔ مارکسیسم همچنان منطقی است؟ منظورم آیندهٔ مارکسشناسی نیست. مارکس، مانند ارسطو جاودانه است، یعنی هنوز روشنفکران به نکاتی برمیخورند که از او بیاموزند یا دوبارهٔ او بدانند. سخن من دربارهٔ مارکسیسم بهعنوان یک نظریه کاربردی است که گروهی افراد همعقیده از آن بهره میبردند. منظور من از مارکسیسم نوعی شیوهٔ تفکر، مجموعهای از بازنمودها، فرضیههائی بنیادین، قطبنمائی برای یافتن موقعیتمان در همه وضعیتهای متعین، و راهنمائی برای کنش اجتماعی دگرگونساز است. امروز یگانه جنبشی که واقعاً میتواند بر مبنای تحلیل نظری داعیهٔ داشتن چنین برنامهای را برای دگرگون ساختن واقعیت از طریق مبارزه ستیزهجویانه و سیاسی داشته باشد، اکولوژی سیاسی است. و به همین خاطر است که مبارزان و روشنفکرانی، که از جنبش کارگری (ملهم از مارکسیسم) خارج میشوند، بیش از پیش، یکدیگر را در اردوگاه، اکولوژی مییابند. اگر بسیاری از ”سرخها“ در میان ”سبزها“ فرود آمدهاند قبل از هر چیز به این دلیل است که آنها از جنبشهای سرخ برتافته و از ”سوسیالیسم“، حتی در شکل موجود آرمانیاش دل برکندهاند. دلیل دیگر آنان برای این گرایش نوعی ”شباهت خانوادگی“ با تجربهٔ گذشتهشان است که آن را در جنبشهای اکولوژی سیاسی یافتهاند؛ شباهت پاراداریمها. بهطور کلی عناصری را که این افراد دوباره در اکولوژی سیاسی کشف کردهاند عبارتند از: مارتریالیسم، تاریخگرائی دیالکتیکی و جهتگیری ”ترقی خواهانه“. ابتدا این ”شباهت خانوادگی“ را بررسی خواهم کرد و سپس به مسائلی که در جنبش اکولوژیکی صریحاً به مارکس اشاره میکند باز خواهم گشت.
●شباهت خانوادگی مارکسیستی
ماتریالیسم، اکولوژی سیاسی، نظیر جنبش الهام گرفته از مارکسیسم کارگران، بر نقد - و در نتیجه بر یک تحلیل، یک شناخت نظری - از ”نظم موجود امور“ استوار است. به بیان دقیقتر، مارکس و سبزها بخش بسیار خاصی از جهان واقعی را مورد توجه قرار میدهند یعنی رابطهٔ انسان - طبیعت و، حتی از آن مشخصتر، روابط میان مردم که به طبیعت مربوط است (یا آنچه را که مارکسیستها ”نیروهای مولد“ مینامند). البته ارزیابی کلی این دو گروه از رابطهٔ انسان و طبیعت کاملاً متضاد است، یعنی این رابطه از نظر مارکسیستها مثبت؛ و از نظر سبزها منفی است؛ این اختلاف بسیار پایهای است اما نباید آن را بیش از اندازه مهم جلوه داد: از نظر مارکس نیز روابط تولید آنقدر تعیینکنندهٔ نیروهای تولید هستند که نقد روابط تولید در واقع شامل هر دو میشود.
دیالکتیک، ماتریالیسم سبزها، مانند ماتریالیسم مارکس، در واقع، بیشتر نقدی از بینظمی موجود است تا ارج نهادن بر گزینه موجود فعلی یا حمایت از چیزی جدید. دقیقاً همانطور که مارکسیستها بر نقد اقتصادی سیاسی موجود واقعی تکیه کردند تا سرنگونیاش را فراهم کنند، اکولوژیستها رابطهٔ پویای موجود واقعی بین انسان و محیط زیست را مردود میشمارند تا بر ناپداری آن تأکید کنند.
در واقع، از نظر هر دو گروه، شکل روایت تاریخی یکسان است، یعنی این روایت بهوسیلهٔ جنبشهای واقعی اجتماعی؛ جنبشهائی که واقعاً مخلوق همان ساختارهائی هستند که با آنها مبارزه میکنند دربارهٔ نقدی از ساختارهای واقعی است. گرایش مضمونی مشترک آنها، تأکید هر دو بر دو مضمون کلیت و روابط درونی، شباهت به مراتب اساسیتری را بین مارکسیستها و سبزها پدید میآورد. کلیت اجتماع - طبیعت نظامی است که مسلماً نمونهها و عناصر نسبتاً مستقلی را دربرمیگیرد، ولی هر عنصری با هر عنصر دیگری در تعامل است.
تاریخگرائی، سبزها در این اعتقاد با مارکسیستها سهیم هستند که آنها در لحظهای رسیدهاند که جغد مینروا به پرواز درمیآید یعنی وقتیکه نظم خاصی از امور آنچنان ما را به فاجعه نزدیک میسازد که یک تغییر بزرگ لازم میشود؛ یعنی انقلاب، تغییر پاردائمی؛ گذار به دورانی نوین. آنچه را که جنبش کارگری، ”سرمایهداری“ و اکولوژی سیاسی، ”تولیدگرائی“ مینامد نظمی است که باید واژگون گردد. این تفاوت اصلاً بیاهمیت نیست. ولی مسلماً ”تولیدگرائی“ دقیقاً همان جایگاهی را برای سبزها دارد که ”سرمایهداری“ برای سرخها، یعنی نظامی که باید سرنگون شود تا هستی ما دگرگون شود. در هر حال، همین نظم امور است که موجب تنش در روابط اجتماعی، و بین انسان و طبیعت تا مرز گسستن از یکدیگر میشود. عبور از این مرز آغاز ظهور اکولوژی سیاسی امروز است، نظیر ظهور جنبش کارگری در لحظهای خاص در گذشته.
پیشرفتگرائی سیاسی: این موضوع بهطور گذرا مورد اشاره قرار گرفته است و ما بار دیگر به بررسی آن خواهیم پرداخت: اکولوژی، در مورد موضوع مهم ”تحول نیروهای مولد“ با جنبش کارگری (بهویژه مارکسیسم) اختلاف دارد. اگر سبزها دیگر به جنبش فراتاریخی سکولاری که پیشرفت را تضمین میکند اعتقاد ندارند، اما بهطور طبیعی با جنبشهای گوناگون رهائی انسان، چه پیش از ظهور جنبش کارگری و چه پس از آن متحد شدهاند، یعنی با جنبشهای دموکراسی، سوسیالیسم (از نوع آنارشیستی) جهان سومگرائی، فمینیسم، منطقهگرائی. بنابراین آنها در کنار مبارزات تاریخی بزرگ چپ هستند، و حتی احزابی را که به خاطر رویگردانی از اهداف اجتماعیشان (مثل کاهش کار روزانه، تضمین حق رأی ساکنان خارجی و غیره) مدعی سوسیالیست بودن هستند محکوم میکنند. در مجموع، چون سبزها با تولیدگرائی مخالف هستند، ضرورتاً از نظر سیاسی ترقیخواه میباشند. در نتیجه آنها از تحت سلطهها در برابر قدرتها حمایت میکنند. سبزها از کارگرانی (مزدبگیران یا دهقانان) که در برابر تنزل نیروی کار خود تا حد صرفاً وسیلهٔ مبادلهٔ برای ورود به جامعهٔ مصرفی مقاومت میکنند حمایت مینمایند. به همین شکل آنها در مخالفت با غارت امپریالیستی مردم بومی، فرهنگ و خاک آنها در کنار جهان سوم قرار میگیرند. دقیقاً همانطور که چپ، سوسیالیسم را در برابر سرمایهداری عَلَم کرد، سبزها، در مخالفت با روابط اجتماعی و بینالمللی تولیدگرائی، چشمانداز ”الگوی نوین توسعه“، ”توسعه پایدار“ یا ”توسعه اکولوژیکی“ را عَلَم کردهاند. بنابراین، اکولوژی سیاسی شباهتهای انکارناپذیری با مارکسیسم دارد. این دو ”دو الگوی امید“ از طراحی مشابه، ماتریالیست دیالکتیکی؛ و تاریخی هستند. از این نظر، سبزها بیشتر همان خطرات چپ را انتخاب میکنند و همان نقایص را دارند: ”بنیادگرائی“ سبزهای آلمان یا فرانسه دقیقاً مانند ”چپگرائی افراطی“ غالباً محکوم شده است؛ بدون تردید، به زودی، واقعگرائیشان نیز (مانند فرصتطلبی قدیمی) محکوم خواهد شد.
با وجود این، سبزها یک امتیاز بزرگ نسبت به سرخهائی که دیرتر میآیند دارند. پارادایم سبز، نقد را از شالودهٔ متمایز خود شروع میکند ولی این نقد، شامل نقد نظری و عملی از پارادایم چپ نیز هست. این پارادایم، اصل امید است که در قالبی مشابه اما نه یکسان توسعه مییابد. این پارادایم امید در قالبی جدید است. ما قبلاً به شناختهشدهترین تفاوت این دو قالب نظری اشاره کردهایم: این ایده که ”پیشرفت نیروهای مولد“ سایر اشکال پیشرفت را موجب میشود، کاملاً از پارادایم سبز عائب است. اکولوژی سیاسی مانند برداشتهای آلتوسری یا مائوئیستی از مارکسیسم، اولویت نیروهای مولد را رد میکند. اکولوژی سیاسی آنها را تابع روابط اجتماعی و جهاننگریهائی میداند که به این روابط شکل میبخشند. اکولوژی سیاسی رابطهٔ انسان و طبیعت را نه با معیار کنترل بلکه بر حسب احترام (احترام به انسان، احترام به نسل آینده و حتی به انواع دیگر) ارزیابی میکند. دومین اختلاف عمیقتر است. پارادایم سبز، در حالیکه مطمئناً از نظر سیاسی مترقی است، اما ترقیگرا نیست. دیدگاه این پارادایم از تاریخ داستان پیشرفت نیست. در واقع پارادایم سبزی بسی با دیدگاه خطی از تاریخ فاصله دارد. اگر تاریخ پویائی درونی میداشت، به هر حال از قانون دوم ترمودینامیک تابعیت میکرد، یعنی تاریخ رشد بیوقفه انتروپی (ردونمیری)، تاریخ انحطاط. تنها آگاهی انتقادی غیرارادی انسان میتواند از سرعت این انحطاط بکاهد یا آن را معکوس سازد. بنابراین، اکولوژی سیاسی، پیشرفت را فقط بهعنوان یک گرایش تعریف میکند - که در چارچوب ارزشهای زیباشناختی یا اخلاقی معین تعریف شده است (همبستگی، استقلال، مسئولیتپذیری، دموکراسی، هماهنگی)، هیچ تضمین واقعی وجود ندارد که دنیا عملاً در چنین مسیری پیش خواهد رفت (یعنی از طریق جامعهپذیری نیروهای مولد). ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیکی سبزها غیرغایتشناسانه، و حتی تا اندازهای هم بدبینانه است. کنار گذاشتن تقدم نیروهای مولد پیامد دیگری نیز دارد یعنی کنار گذاشتن تقدم خود تولیدکنندگان اگر سبزها، ترقیخواهان سیاسی، اغلب در کنار استثمارشدگان و مستضعفان قرار دارند، به این دلیل است که ارزشهایشان، اکولوژی دنیای آرمانیشان مخالف استثمار و سرکوب است. آنها هرگز تصور نمیکنند که تولیدکنندگان - صرفاً به خاطر استثمار شدن زیر لوای ”تولیدگرائی“ - نهایتاً به حاملان آگاهی جهانی نو مبدل خواهند شد؛ دنیائی که در آن ”تولیدگرائی“ شکست خورده است. از نظر سبزها، کل قضیه از این قرار است که یک لحظه تعیینکننده در فرآیند تاریخی (از نظر چپ، ”گرفتن قدرت“) ناپدید میشود. زمانیکه سؤال میشود ”آیا شما اصلاحطلب هستید یا انقلابی؟“ سبزها، حتی ”بنیادگرایان“ آنها نمیدانند چه پاسخی بدهند. برای آنکه آنها ابداً نمیتوانند مقطعی را که یک ”انقلاب سیاسی اکولوژیکی“ روی خواهد داد، مشخص کنند. آنها میخواهند بسیاری از امور را دگرگون سازند. اما قدرت، قدرت دولت، اصلاً برای آنها به حساب نمیآید. از آنجا که سبزها بیشتر وارث میشل فوکو، و فلیکس گواتاری هستند تا مارکسیسم - حتی مارکسیسم هنری لوفور یا آثار اولیهٔ آلتوسر (مثلاً کتابر برای مارکس) - بدون شک، به جای یک سلسله ”گسستهای خُرد“ خواب نوعی انقلاب ذرهای (مولکولی) را میبینند که واقعاً هرگز پایان نمییابد.●مارکسیسم: گسترش یا تجدیدنظر
پارادایمهای مشابه و ایدههای مشترک اکولوژی سیاسی و جنبش کارگری، را که قبلاً ملاحظه کردیم، مسئله روابط آینده اکولوژی سیاسی و مارکسیسم (میراث نظری گران بهای کارگری) هستند. این موضوع بهخصوص مسئله اصلی ما است چون اکولوژی سیاسی (حداقل تاکنون) نتوانسته است متفکری مترقی، ماتریالیست، دیالکتیکدان تاریخگرا در مقام و موقعیت مارکس پدید آورد. اینکه اکولوژی سیاسی معرف آیندهٔ مارکسیسم است موضوعی است که در اینجا به آن نخواهم پرداخت. بسیاری پیشاپیش متقاعد شدهاند. ولی به دیگران فقط میگریم دقیقاً همانطور که کمونیسم، پاسخ مارکس به محدودیتهای انقلاب فرانسه بود، بهنظر میرسد تقدیر اکولوژی سیاسی آن است که پاسخی به تراژدی فعلی کمونیسم باشد. دقیقاً همانگونه که نظریهٔ مارکس پاسخی به مسئله اصلی قرن نوزدهم بود، به همین ترتیب شرح و بسط نظریه اکولوژیکی ظاهراً پاسخ انسان به معضل بزرگ سدهٔ بیستویکم است. بازگوئی مارکس از نقد فلسفهٔ قانون هگل و مشاجره عملیاش با فوئر باخ، برای روی پا قرار دادن دوبارهٔ دیالکتیک کافی نیست بلکه لازم است آن را به روی زمین باز گردانیم، یا وانگهی، مارکسیستها فقط جهان را به شیوههای گوناگون تغییر دادهاند، آنچه که امروز مهم است اجتناب از خطاهای بیشتر است. من میخواهم در اینجا با مارکسیستهائی که قبلاً بر یک اقدام اکولوژیکی غلبه کردند صحبت کنم. سؤالی که مطرح میکنم این است: چگونه مارکسیسم میتواند به اکولوژی سیاسی کمک کند؟ کدام یک از جنبههایش را باید دوباره آزمود یا طرد کرد تا قابل استفاده باشد؟ من این موضوع را با حسن نیت طرح میکنم همانطور که گفتم متقاعد شدهام که مارکس و مارکسیسم، به خاطر خصلت مترقی، ماتریالیستی، دیالکتیکی و تاریخی میتوانند بیش از اندازه به اکولوژی سیاسی کمک کنند. من حتی تصور میکنم که نظریهپردازان تغییر اجتماعی مارکسیست - خود مارکس، روز الوگزامبورگ، گرامشی، لنین یا مائوتسه تونگ، با همهٔ اشتباهات و اختلافاتشان - برای اکولوژی سیاسی میراث گران بهائی هستند (من در ذهنم بهخصوص معضل غلبه بر هژمونی را دارم). اما باید تعارف را کنار گذاشت: ساختار عمومی، یعنی پیکرهٔ ذهنی پارادایم مارکسیستی، در کنار راهحلهای اساسی پیشنهادیاش، باید دور ریخته شود؛ همهٔ حوزههای اندیشه مارکسیستی را باید دوباره بررسی شوند تا قابل استفاده باشند.
ا●ختلاف بنیادین
مسئلهٔ اساسی این نیست که تصور مارکس از امر سیاسی چقدر نارسا است (کاملاً جدای از بحث کاذب بین ”انقلاب“ و ”اصلاح“). مطالبی بسیار در این مورد نوشته شدهاند، و بیتردید مسئول بسیاری از انتقادهای غیراخلاقی از مارکسیسم قرن بیستم میباشد. اما ضعف مشابهی را میتوان در اکولوژی سیاسی معاصر یافت. ما صرفاً نمیدانیم که چگونه نظم موجود را به مفهوم درآوردیم و حتی نمیدانیم که چگونه با ارتباط بین نقد موجود و عمل سیاسی که، هدفش برانداختن نظم موجود است، برخورد کنیم. نمیدانیم چگونه ماتریالیسم، اخلاق و سیاست را درهم آمیزیم. بهعنوان مارکسیست نمیدانستیم چگونه این کار را انجام دهیم و بهعنوان اکولوژیست هم هنوز نمیدانیم. اما موضوعی را که میخواهم بهطور مشخصتری هدف قرار دهم شیوهٔ مارکس برای مرتبط ساختن ماتریالیسم و سیاست - پارادایم تولید - است. اجازه میخواهم به نامهٔ مشهور مارکس به وید مِیِر (۵ مارکس ۱۸۵۲) باز گردم، که تعریف مارکس از مارکسیسم و منطق کلیاش را بیان میکند: آنچه که نوشتهام و تازگی دارد عبارت است از:
۱. نشان دادن این نکته که وجود طبقات، فقط به مراحل تاریخی خاص از تحول تولید بستگی دارد؛
۲. مبارزهٔ طبقاتی ضرورتاً به دیکتاتوری پرولتاریا میانجامد؛
۳. خود این دیکتاتوری چیزی بیش از گذار بهسوی محو کلیهٔ طبقات و بهسوی جامعهٔ بیطبقه نیست. البته، دیگر، کسی جرأت نمیکند تأکید نماید که: مارکس عملاً تمام آن را ”نشان داده است“. علاوه بر این، یک مارکسیست صرفاً میتواند خود را به اولین مرحلهٔ صرفاً علمی و غیرنهائی برنامهٔ پژوهشی مارکس محدود سازد، یعنی تحلیل تضادهای هر یک از شیوههای تولید، مشکل، به خود برنامه، به مضمون وحدت بخش آن مربوط میشود: یعنی نه تنها اهمیت تولید، بلکه تولید در معنای مورد نظر مارکس، یعنی فرآیند دگرگونی طبیعت، بهوسیله تولیدکنندگانی که در روابط اجتماعی کمابیش بیگانه شدهاند. این مفهوم کاملاً مهم است؛ برای اینکه در واقع به فرد اجازه میدهد در یک نظر دشمن (سرمایهداری)، عامل انقلابی (پرولتاریا) و کمونیسم، هدف سیاسی، را تشخیص دهد. امروز، دقیقاً همین گرایش برای تقلیل دادن تاریخی طبیعی انسانی به فعالیتهای دگرگونکننده انسان است که مارکسیسم را به جنگ با اکولوژی انسانی (به لحاظ نظری، اخلاقی، یا سیاسی) میکشاند. تدبنتون بهطور درخشانی نشان داده است که چگونه این تضاد از محدودیت مفهوم مارکسیستی خود فرآیند تولید ناشی میشود. همانگونه که بنتون میگوید، مارکس تاریخ را بهعنوان ”بدلسازی“ تدریجی جهان میبیند، که بشریت را از قیود بیرونی که به خاطر تسلط ناکافیاش بر طبیعت بر او تحمیل شده است، میرهاند. این موضوع او را - و مارکسیستهای هم عصرش را - به سمت ناچیز گرفتن ویژگی تقلیلناپذیر این قیود خارجی (دقیقاً قیود اکولوژیکی) میکشاند. در این مورد، مارکس، کاملاً با ایدئولوژی انجیلی - دکارتی فتح طبیعت، زمانیکه به طرزی افراطی، ابتدا بهوسیله ”بورژوازی فاتح“ و سپس بهوسیلهٔ شاگردان شیاطین سیبریه استالینی و تپههای قزاقستان، طرح میشود هم عقیده است. باز هم میخواهم جلوتر بروم. در حقیقت جذابترین نوشتههای اکولوژیکی مارکس است - نوشتههائی که ”اکو - مارکسیستها“ علاقهمند به طرح آن میباشند. و او در این نوشتهها فعالیت انسانی در زمینه طبیعیاش قرار میدهد؛ که مرا بیش از هر چیز ناراحت میسازد. بهویژه قطعهٔ مشهوری از دستنوشتهٔ ۱۸۴۴ مدنظر من است: ”آیا طبیعت پیکره غیر ارگانیک آدمی است؟“ ولی نه، طبیعت فقط اندام غیرارگانیک آدمی نیست، بلکه اندام غیرارگانیک زنبور یا عقاب نیز هست. با نقل قول از اوگ دو سن ویکتور، حتی میگیم که ”کسی که به بشریت عشق میورزد فقط یک نو افلاطونی افراطی است؛ بهتر از او کسی است که به سایر موجودات زنده همچون خود عشق میورزد. یگانه موجود کامل کسی است که در جسم خود جسم غیرزنده طبیعت را تشخیص میدهد. (برای شروع، کرمهای خاکی). ابهام اکولوژیگرائی مارکس (که با سایر دانشمندان اکولوژیگرای زمانهٔ خود، که با ورنادسکی شروع میشود، شریک است) ظاهراً بهگونهای ناآگاهانه، در قاعدهٔ دیگر ”اکو - مارکسیستی“ وجود دارد: ”کار چیزی نیست جز پدر ثروت و مادرش طبیعت“. در برابر گرایش لاسالیستی که بر برنامهٔ گوتا (و در نتیجه، جنبش کارگری در کل) مسلط شد، در واقع پذیرفتن وجود طبیعت قابل تحسین بود، دقیقاً همانگونه که فروید در برابر ایدئولوژی پدرسالارانه و قانون ناپلئونی بهدرستی گفت که مادر نقش معینی در تولید مادی و روحی بشر دارد. متأسفانه ما کاملاً میدانیم که چه چیزی در پس تحسین و تأیید فروید از مادر نهفته بود. فروید در شعری برای فلیس نوشت: ”سلام بر پدر، کسیکه، وقتی تمامی حرفها گفته و کارها انجام شد، میدانست چگونه قدرت جنسی مؤنث را هدایت کند تا سهماش از تبعیت از قانون را ایفاء کند، دیگر چونان مادر اشارهای نهانی نیست“. من بسیار متأسفام که، از نظر خود مارکس، مادر - طبیعت فقط برای مطیع شدن در برابر قانون پدر - کار در نظر گرفته شده است و این دیدگاه در امتداد سنتی است که نهایتاً به ارسطو ختم میگردد: ”ماده مایهٔ الهام صورت است چنانکه زن مایهٔ الهام مرد“. در این مقاله در مورد برداشتی رادیکال از اکولوژی پیچیده صحبت نمیکنم. آنگونه که بلیز پاسکال، بسیار پیشتر ازچیف سیاتل بزرگ به ما خاطرنشان کرد: نوع بشر فقط حلقهٔ کوچکی در شبکهٔ بسیار گسترده طبیعت است، اما تنها موجودی است که، از طریق اندیشه، طبیعت را درک میکند؛ تنها موجود کرهٔ زمین است که نسبت به زمین مسئول است و قادر است که آن را تغییر دهد، بهتر یا بدتر. همصدا با آواز مشهور آنتیگون سوفوکل، انسان بزرگترین نیروی زمین است ولی نیروئی که میتواند بین بد و خوب انتخاب کند. منظور من این است که تأکید پیشینی مارکس بر جنبههای مثبت ظرفیت دگرگونکنندهٔ آدمی و محدودیت نقد او از نظم موجود تا روابط انسانی در تولید (بدون پرداختن به نقد محتوی این تولید)، راه را برای گسست میان مارکسیسم و اخلاق، بین مارکسیسم و سیاست دموکراتیک، بین مارکسیسم و اکولوژی گشود.●استراتژی اصلاحطلبی
اصلاح مارکسیسم در مورد چنین امر مهمی، و در عین حال حفظ دستاوردهای آن، کاری چندان ساده نیست، مانند همیشه در انقلابات پارادایمی، دو راه پیش روی ما گشوده میشود. نخستین راه تغییر محتاطانه است یعنی هرس کردن شاخههای مرده یا خشکیده، معتدل کردن فرضیههای بسیار تند و غنی ساختن هستهٔ اصلی ثابت با تجدیدنظرهای ثانوی، دومی راه جانشینسازی ریشهای پارادایم است، یعنی بازسازی ماتریالیسم پیرامون یک چارچوب ذهنی تازه با استفاده از بخشهای بازیابیشدهٔ بایای پارادایم قدیمی مارکسیستی. صریحاً پیشنهاد میکنم که تنها گزینهٔ دوم نهایتاً رضایتبخش خواهد بود، چون من هنوز طرح کلی متقاعدکنندهای را پیدا نکردهام بنابراین بر نقد نخستین راه خواهم پرداخت، و چند مسئلهای را که باید حل شوند تا به فراسوی تثلیث مارکسیستی یعنی ”ضد - سرمایهداری، انقلاب کارگری، کمونیسم“ برسیم مرور خواهم کرد. زمانیکه گروههای مارکسیستی بعد از ۱۹۶۸ نهایتاً در برابر واقعیت سر فرود آوردند، عموماً مسیر اصلاحطلبانه را برگزیدند. ظاهراً به رسمیت شناختن ”جبهههای ثانوی“ گوناگون خارج از تولید سرمایهداری و ضمیمه ساختن جنبشهای اجتماعی مربوط به مبارزه پرولتاریا در برابر سرمایهداری و برله کمونیسم کافی بود. بهمنظور حفظ پارادیم مارکسیستی، لازم بود نشان دهیم که این جنبشهای اجتماعی در واقع سرمایه را مورد بحث قرار میدادند، (گاهی فرد مجبور بود که به بررسی مبارزه این جنبشها با دولت سرمایهداری بسنده کند، چیزی که اغلب بسیاری از جنبشهای اجتماعی میتوانند انجام دهند)؛ این جنبشها مخصوصاً به فلاکت طبقهٔ کارگر مربوط میشدند، و در نتیجه کسانیکه در محل تلاقی جنبشهای کارگری و اجتماعی و به هر دو جنبش وابسته بودند، برای بهدست گرفتن رهبری بیش از همه صلاحیت خواهند داشت؛ این رهبری کارگری همگرائی این جنبش خاص را با جنبش کارگری، و بدین ترتیب، کلاً با منافع تاریخی بشریت تضمین خواهد کرد. برای از میان برداشتن ”تضاد ثانوی“ که علاقهٔ خاص این جنبش بود میشد روی کمونیسم حساب کرد. بنابراین، از همان آغاز، جنبش دهقانی، و سپس جنبشهای ضد استعماری جهان سوم با مبارزات کارگری پیوند خوردند. در دههٔ ۱۹۷۰، این جنبش فمینیستی بود که در برابر شناسائیاش توسط اردوگاه پرولتاریا از استقلال خود دفاع میکرد. امروز، نوبت اکولوژی است. منسجمترین فرمول در این مسیر، بیتردید، فرمول جیمز اُکانر است. در کنار ”تضاد نخستین“ (بین سرمایه و کار) او ”تضاد ثانوی“ - بین سرمایه و شرایط عمومی تولید سرمایهداری - را مطرح میکند. این شرایط تمام آنچه را که برای باز تولید سرمایهداری لازم است، اما سرمایهداری بهخودی خود نمیتواند تولید کند، دربرمیگیرد، یعنی نیروی کار، زیر ساخت اجتماعی، محیط (طبیعی یا تغییر یافته). این فرمول به شدت ترکیبی، واجد این امتیاز ارزشمند است که چارچوبی واحد را هم برای تحلیل نظری و هم سیاستهای عملی جنبشهای اجتماعی فراهم میکند. از آنجا که فهرست ”شرایط خارجی“ با فهرست کارل پولانیی در کتاب تحول بزرگ شباهت دارد، اوکانر این پارادایم بسط یافته مارکسی را بهعنوان ”مارکسیست - پولانیائی“ نامگذاری میکند. مطمئناً از همان شجرهٔ مشترک مارکسی سرچشمه میگیرد، که امروز با شاخههای تازهای پربار شده است، یعنی اکو - سوسیالیست، طبقه - فمینیست، و غیره، اوکانر دو پیامد اصلی اقتصادی را از این فرمول استنتاج میکند - بحران تبدیل به پول، و گرایش نزولی نرخ سود.
بدون آنکه بخواهم تضادهای عنوان شده را مورد انتقاد قرار دهم صرفاً میگویم که مفهوم اوکانر از این نوع بحران به ظاهر شتابزده مینماید. او از نکته مهمی درمیگذرد یعنی وجود انواع الگوهای توسعهٔ سرمایهداری، الگوهائی که میتواند حاوی تضادهائی که او توصیف میکند باشند یا آنها را تشدید کنند. در عوض، میخواهم در مورد انتقادی اساسیتر تأکید کنم. اصلاح پارادایمی اوکانر، البته، زمینهٔ نسبتاً محکمی را برای پیگیری تحقیق دربارهٔ مجموعهای جدید از پرسشهائی سودمند فراهم میکند. اما همانطور که در مورد تجارب مشابه در گذشته مشاهده کردهایم پارادایم با مشکلات حلنشدنی مواجه است. بهعنوان مثال، فمینیستهای رادیکال، بهسرعت اشاره کردند که:
۱. مبارزه زنان، اساساً ضد سرمایهداری نیست، بلکه ضد روابط خاص فشار و سرکوب است، روابطی که در هر حال قبل از ظهور سرمایهداری وجود داشتهاند (بهویژه ”جنسگرائی“ و دیگر مفاهیمی نظیر آن).
۲. زنان نمیتوانند اعتماد خاصی به طبقه کارگر (مرد) داشته باشند؛ که غالباً در تقابل با آن قرار میگیرند.
۳. طرح کلی کمونیسم مارکسی - که در آن تولیدکنندگان آزاد مرتبط با هم، بهعنوان ”شکارگران صبح، ماهیگیران عصر، و منتقدین ادبی شب“ تصویر میشوند - به طرز عجیبی مسئله نظافت و اتوکشی را رها میکند. در مجموع، این پارادایم گسترش یافته مارکسی - حتی با آنکه مزایائی را که سرمایه از ”شرایط خارجیاش“ بهدست میآورد، بهدرستی برجسته میسازد - یک پروژهٔ اجباری برای آرزوهای سایر جنبشهای اجتماعی از آب درمیآید. بنابراین، در فقدان یک پارادایم دگرگون شده و کاملاً انحصاری، موقتاً پیشنهاد میکنم که بدیل دیگری را که اوکانر پیشنهاد میکند بپذیریم: ”چارچوب مارکسیستی - پولانیائی“. تحت شعار عمومی دموکراسی رادیکال، این چارچوب میتواند انواع گوناگون جنبشهای مستقل اجتماعی را همراه با تضادهای خاص خودشان دربرگیرد، حتی زمانیکه آنها بر یک مبنای ”منطقهٔ “ بینش و روح رویکرد مارکسی را باز مییابند. این رویکرد نیز بدیهی نیست. تلاش خواهم کرد آن را در سه سطح از پارادایم واحد قدیمی مارکسی مورد بررسی قرار میدهم و در طول این کار برخی از موضوعات اکولوژی را مطرح کنم که از نظر من مارکسیسم کاملاً قادر است به آنها بپردازد، حتی اگر هیچ راهحلی تاکنون وجود نداشته باشد.
●تحلیل اقتصادی بحرانهای اکولوژیکی معاصر
اکولوژی سیاسی، در وسیعترین مفهوم خود، روی تضادهای بین فرد و جمع که به محیطزیست مربوط میشود (که در عین حال حاصل شرایط و فعالیتهای همهٔ ما است) متمرکز است. یک راهبندان در جادهٔ، نمونهای عالی از یک بحران محلی از نوع اکولوژیکی است یعنی محیط هر فردی هم عرض جاده، جمع سایر رانندگان و هم آلودگی حاصل شده است. این تضادی بین تولید مبتنی بر نظام سرمایهداری و محیط زیستاش نیست، حتی وقتیکه روابط سرمایهداری به شدت آن را ایجاد کرده باشد ولی قابل تقلیل به آن روابط نیست. طیفی از مقررات وجود دارند که میتوانند چنین بحرانهای کوچکی را حل کنند، از ایجاد ایستگاه عوارض، افزایش قیمت بنزین، عریض کردن جاده، احداث خط آهن از یک سو، تا کاهش روزهای کاری و حل تضاد ”اوقات کار/اوقات فراغت“، از سوی دیگر، کلیهٔ این اقدامات، تا حدی، از شیوههای کلاسیک نظم و قاعده - دموکراسی، بازار، و قانون - کمک میگیرند که پاسخی است به تضادهای ”افقی“، تضادهای بین فرد و جامعه بهجای تضادهای حاکمان و حکومتشوندگان، بیاید اقتصادیترین جنبه را مدنظر قرار دهیم یعنی نظریهٔ ارزش. این نظریهٔ مارکسیستی نقطهٔ آغاز خوبی است. اما از آنجا که مبارزهٔ اکولوژیکی افراد را وادار به حساب کردن هزینههای خارجی رفتارشان میکند، قیمتها بیش از پیش از روابط ارزش فاصله میگیرد، یعنی، از ”زمان کار اجتماعی لازم“. به این اختلاف میتوان از دیدگاه مارکس پرداخت اما به شرطی که نظریهٔ ارزش او، یعنی ”زبان تکلم کالاها“ جدی گرفته شود. نخستین گامی که مارکس برمیدارد، ”تبدیل ارزشها به قیمتها“ است (که بسی به دور از مطرح ساختن مسائل غیرقابل حلی است که برخی، در دهه ۱۹۷۰، مدعی یافتن آنها بودند). میتوان با در نظر گرفتن اجازه، مالیاتهای اجتماعی، مالیاتهای مربوط به محیط و غیره فرمول تغییر ارزش را بسط داد. اما سپس بهسرعت میتوان پیبرد آنچه را که این کالا به ما میگوید دیگر مقدار کار صرفشده در آن نیست، بلکه مالیاتهای زیستمحیطی است که این کالا ممکن است آنها را انعکاس دهد یا ندهد، حمایت اجتماعی است که تولیدکنندگان میتوانند از آنها برخوردار باشند یا نباشند، و غیره، بهطور خلاصه، آنچه را که یک کالا امروز بیان میکند - و آنچه را که امیدوارم بهطور فزآیندهای فردا به ما خواهد گفت - میزان علاقهای است که جامعه برای رفاه حال اعضاء خود دارد و خردی است که در مدیریت میراث مشترک بشری به نمایش میگذارد. عملاً ما بهسوی مفهوم ”ارزش پایدار“ در حرکت هستیم، به نوبه خود، چگونه چنین شاخصی میتواند، شرایطی را که تحت آن تولید صورت میگیرد اداره کند؟ مطمئناً بازار کافی نیست. مگر آنکه تحت فشار قانون باشد - قانونی که احساس مسئولیت مصرفکننده، تولیدکننده، شهروندان از آن حمایت میکند. آیا این دخالت امر اجتماعی، امر محیطزیستی، امر سیاسی، و در واقع امر اخلاقی در روابط اقتصادی راه را برای ثبات بیشتر یا کمتر سرمایهداری میگشاید؟ با یادآوری دوران طولانی ثبات کینزی - فوردی، پیشنهاد میکنم در این مورد شتاب نکنیم.
●”انقلاب کارگری“ (یا حداقل، نقش اصلی کارگر مزدبگیر در تغییر اجتماعی)
در این مقطع ساده خواهد بود که دربارهٔ از بین رفتن امیدهای پرولتاریا به طنز متوسل شویم و همواره با پولانیی یادآوری کنیم که مردان و زنانی نه فقط بهعنوان تولیدکنندگان بلکه ”بهعنوان مصرفکنندگان، شهروندان، گردشگران، یا عشاق“ به مبارزه دست میزنند. اما بیاید به گفته مارکس بپردازیم (و چه گفتهٔ خوبی، هنوز هم کاربرد دارد): مقاومت در برابر استثمار نیروی کار خطر مهمی است که بر روابط تولید سرمایهداری سنگینی میکند. اما حتی اگر ما بپذیریم که این مبارزه تنها یکی از چندین حلقههای رنگینکمان جنبشهای رهائی است، هنوز موظف هستیم که به پراش ”طیف سرخ“ اقرار کنیم. هالهٔ ”اسطورهای پرولتاریا“، عامل مارکسی تحول اجتماعی، حداقل به سه طریق تجزیه شده است، بر خلاف پیشبینی مارکس، (که تا زمان بحران دوران فوردیسم درست بود) ”تبعیت واقعی کار از سر ماه“، ”تصرف آگاهی کارگر“، و ”تقلیل کل کار به کار ساده“ تماماً در حال عقبنشستن در جهانیترین جوامع رقابتی امروز هستند. در ژاپن، اروپایغربی و اسکاندیناوی، بهرهوری، بیش از بیش مبتنی بر ترکیبی از جنبههای معمول و دستی کار و ابعاد خلاقتر و ذهنیتر آن است. این مژدهٔ بزرگی است، اما این مسئله همچنین نشان میدهد که بار دیگر مفهوم ”از خود بیگانگی“ باید بهطور کامل مورد بررسی قرار گیرد. کاهش از خود بیگانگی در فرآیند کار آنگونه که آندره گورتس بیان کرده است، مسئلهٔ ”معنای“ خود تولید را مطرح میکند. روشن نیست که فرا رفتن از روابط مبتنی بر دستمزد مسئله را برای این بخش از نیروی کار درگیر حل کند. استدلال بورژوائی این نظم را مستمسک قرار میدهد تا وجوه ”شناختگر“ و ”تعاونی“ بنگاه را برجسته کند و وجوه دیگر بنگاه یعنی رقابت و استثمار را فراموش میکند. مشکل صرفاً مسئله ایدئولوژی نیست، بلکه واقعیت ”جهان زیسته“ برای عناصر ماهرتر نیروی کار است. این پدیده اتحادیههای کارگری سنتی را دچار بحران میسازد، و در همان زمان سؤالات دشواری مانند ”آیا باید در حلقههای ارتقای کیفیت [تولیدات بنگاه] شرکت کنیم؟ در ازاء چه چیزی؟“ و سؤالاتی از این دست بر خلاف کلیهٔ تحلیلهای مارکس، اکثریت کارگران دیگر با ”قدرتهای ذهنی فرآیند کار“ اکثریت کارگران مواجه نیستند. این اکثریت که اکنون خود ”آلت دست علایم“ شده کمابیش زیر سلطهٔ سرمایهداری است - اما خارج از فرآیند تحول، بنابراین معنای اصطلاح کارگر، رفقا چیست؟آنجه که امروز به مصاف سرمایهداری میرود طبقه حقوقبگیر است و نه طبقه کارگر، اگر این طبقه حقوقبگیر دیگر درگیر کار تولید نباشد ویژگیهایش (همانطور که در چارچوب ماتریالیسم تاریخی در نظر گرفته میشد) از بین میرود یا باید دوباره ابداع شود. آیا باید پارادایم تولید را با پارادایمی که بر ارتباطات، آنگونه که هابرماس میگوید، متمرکز است جایگزین کنیم؟ میتوانیم امتحان کنیم، ولی این کار فقط یک راهحل ناقص خواهد بود یعنی صدها، یا میلیونها کارگر در سراسر جهان به قدیمیترین شیوهها، در بند سرمایه باقی خواهد ماند. اما این واقعیت است که ”آلت دست قراردهندگان علایم“ امروز از حامیان اصلی جنبش اکولوژیکی هستند. همچنین بر خلاف تحلیلهای مارکس، سرمایه دیگر به کل پرولتاریا در خدمت خود نیاز ندارد (یعنی، کلیهٔ کسانیکه، محروم از وسایل تولید هستند، نمیتوانند به تنهائی برای بازار تولید کنند). این نظر که کلیهٔ پرولتار یا محکوم شده بودند که به مزدبگیر، ”ارتش ذخیرهٔ کار“ بدل شوند، تنها در نظامی عمدتاً با انباشت زیاد قابل توجیه است زمانیکه انباشت عمدتاً متراکم میشود، و بدون باز توزیع اساسی منافع بهرهوری، دلیل وجود ندارد که شتاب تولید سرمایهداری را ذخیره کارگر اداره کند. مسیر رشد نامحدود مصرف انبوه مبتنی بر فوردیسم نیز با مانع جهانی شدن و با ظهور ترکیبی از موانع سرمایهای یا اکولوژیکی روبهرو است.
تجدید ساختار فعلی نیروی کار، نهایتاًً، بخش بزرگی از پرولتاریا را، بهرغم دستمزد پائیناش، به لحاظ ساختاری بیکار میسازد. بنابراین، در کنار مزدبگیران، (اما ضرورتاً نه در کنار آنان) چهرهٔ طردشدگان یا به حاشیه راندگان ظاهر میشود. این وضعیت، که مدتها است در جهان سوم وضعیتی آشنا است، امروز در کشورهای پیشرفتهٔ سرمایهداری در حال گسترش است. در این شرایط، این استدلال کینزی - ”مبارزه برای دستمزد بهتر، مبارزه برای شغل نیز هست“ دیگر اعتباری ندارد. ”حقوقبگیر“ و ”طرد شده“ دیگر نمیتوانند خود را بهطور طبیعی جبههای متحد علیه ”آنها“، یعنی سرمایهداران بدانند. حداقل این یک بازی سه طرفه است، و بین سرمایه و کارگر ماهر به بهای حاشیه راندهشدگان انجام میشود. بدین ترتیب وضوح بحث در مورد ”کار شریکی“ (موضوعی که اکولوژیستها طرح کردهاند)، که تلویحاً بهمعنای مبارزات و سازشها نه فقط بین ”ما و آنها“، بلکه حتی در میان آنچه که ”پرولتاریا“ نامیده میشد میباشد. از نظر مارکس نقش مسیحیائی طبقهٔ کارگر بر اساس این واقعیت پیشبینی شده بود که این طبقه ”هیچ منافع خاصی برای دفاع“ نداشت، و فقط ”زنجیرهایش را از دست“ میداد و جهان را بهچنگ میآورد.
امروز، آن دنیائی که طردشدگان امیدوار هستند به چنگ آورند، دنیای حقوقبگیران است (که حقوقشان را از دست میدهند)؛ آنها بر اساس واقعیت مسلم محرومیشتان، هر گونه اهرم فشاری را که میتواستند علیه سرمایه داشته باشند از دست دادهاند. برای پایان دادن به بحث خود در این مقطع باید بگویم که بر خلاف نظر مارکس، امروز پرولتاریا - نیروی هدایتکننده برای برچیدن نظم موجود امور نیست، یعنی نه تنها نیرو و نه حتی نیروی اصلی برای محو نظم موجود نیست - بلکه تکهتکه هم شده است. هویت قدیمی ”کارگر - مستخدم، پرولتاریا“ از بین رفته است، و بهجای آن انواع شرایط، منافع، و توقعات جایگزین شده است. مارکسیسم با این نوع مسائل آشنا است - ”ایجاد وحدت مردمی“. ”اکولوژی، بر خلاف سوسیالیسم، قادر نخواهد بود پایگاهی اجتماعی بیابد“، اما، مانند دموکراسی که زیربنای انقلاب فرانسه بود، باید پایگاهی کثرتگرا ایجاد کند، که مستقیماً به منابع بلافصل یا حتی ”تاریخی“ این با آن گروه وابسته نباشد.
●افق کمونیستی
حتی اگر معادشناسی مارکسی را رد کنیم، این نظر که مقاومت در برابر استثمار تصویر باژگونه از هدفی است که باید بهدست آید، اعتقاد اصلی کلیهٔ ماتریالیسمهای انتقادی، دیالکتیکی و تاریخی است. و بهخصوص چون تمایز میان ”اصلاح“ و ”انقلاب“ مبهم شده است، محتوای واقعی امر آرمانی دیگر به ”بعدها“ موکول نمیشود، بلکه بیش از پیش به شکل ”اصلاحطلبی رادیکال“ در مبارزات امروز محقق میشود. اما به حرکت درآوردن، مبارزه یا مردن در راه اصل ”پایداری“ دشوار است. پس علت چیست که اکولوژی به همان اندازهٔ افکار عمومی در کل، راغب نیست که فریاد اتحاد طلبی ”کمونیسم“ را سر دهد؟ بار دیگر، ما باید از تمامی سرمشقهای آشکاری که پیشینهٔ غمانگیز کمونیسم موجود واقعی نشان میدهند اجتناب کنیم، و در عوض به آینده روی آوریم. کمونیسم؛ وقتی مارکس کوشید محتوی آن را تعریف کند، کمابیش نقطهٔ مقابل از خود بیگانگی متداول را طرح کرد یعنی، فراوانی، محو کلیهٔ طبقات، کار بهعنوان اساسیترین نیاز، پایان تبعیت ما از تقسیم کار، و با فرمول ”به هر فرد بهاندازه نیازش، و از هر فرد بهاندازهٔ ظرفیتش“ تعریفش را پایان داد. این یک فرمول ارزشمند است، اما فرمولی است که مارکسیستها، اگر بخواهند قابل استفاده برای اکولوژی سیاسی باشد، باید فوراً آن را بازنگری کنند. نخستین مشکل از تعریف خاصی ناشی میشود که محتوای کاملاً فردگرایانهای را به اصطلاحی که جامعه را در ذهن مجسم میکند نسبت میدهد. البته برای مارکس کمونیسم بهمعنای مالکیت مشترک وسایل تولید بود، شرایطی که تصور میکرد میتواند آزادی و مسئولیت فردی را تضمین کند. اما امروز، پس از یک سده شکستهای متعدد برای پیدایش هر نوع ممکن از مالکیت جمعی، مالکیت عمومی یک لطیفه است. شارل بتلهایم کاملاً پیش از ظهور ”نظریههای عامل“ نشان داد که روابط مالکیت، مسایل اساسی خاصی مثل روابط قدرت بین افراد در محل کار یا بین خود واحدهای تولیدی را حل نکرد. به همین شکل، تعریف فردگرایانه از کمونیسم همچنان پرسشهائی را در مورد موضوعاتی مانند ساخت اجتماعی ”توانائیهای“ فردی، و تعریف جمعی نیازهای مشروع مطرح میکند. ما باید این دو بعُد این تعریف را دقیقتر مورد بررسی قرار دهیم. ”به هر کس بهاندازهٔ نیازش“ فرمولی که ارزش متحد کردن مبارزات هر روز اتحادیه کارگری برای رسیدن به اهداف نهائی جنبش کارگری را دارد.
با مطالبهٔ دستمزد بالاتر افراد پیشاپیش برای کمونیسم مبارزه میکنند. اما امروز این اکولوژی است که به ما میگوید نیروی کار در کشورهای توسعهیافته بهطور میانگین، بیشتر از آنچه که اکوسیستم سیارهای بتواند تحمل کند برای ”نیازهایشان“ دریافت میکند - حداقل اگر فرد بپذیرد که بنگلادشیها هم همان نیازهای کارگران آمریکایشمالی را دارند. ارزشهای اکولوژی سیاسی (همبستگی، نشاط، مسئولیت) دیگر نمیتواند تعریف غیرانعکاسی از ”نیازها“ را برتابد - و همین موضوع اکولوژی سیاسی را در مقابل ایدئولوژی سنتی اتحادیه کارگری قرار میدهد. از طرف دیگر، میتوان استدلال کرد که دهقانان ماقبل سرمایهداری و افراد بومی، مفهومی از ”نیازها“ را حفظ کردهاند که بهطور اساسی ”متفاوت“ و ”پایدار“ است. در این مورد، فرد وادار میشود یک دنیای آینده آرمانی را فرض کند که در آن الگوهای بسیار متفاوت ”توسعه - بومی“ ترکیب خواهند شد. اما این موضوع هنوز ما را با مسئله گردش آزاد افرد (از جمله جوانان و زنان) از یک الگو به الگوی دیگر باقی میگذارد، و بدین ترتیب بار دیگر موضوع تنظیم را طرح میکند. فرمول ”از هر فرد بهاندازه ظرفیتش“ دقیقاً به همان اندازه مبهم است اما بهعنوان نقدی که هدفش مخالفت با رانتخواران معنی داشت. ولی در این مورد، این عبارت کاملاً نامتناسب میشود وقتیکه طبقات حاکم، مثل تازه به دوران رسیدگان جوان امروزی یا صاحبان شرکتها باشند، که نه متهم به بیکار گذاشتن منابع کمیاب امروزی کار بلکه انحصار این منابع هستند.
با بلندنظری بیشتر، میتوان استدلال کرد که منظور مارکس این بود که بگوید تقاضای نامحدود (که بر اساس ”به هر فرد بهاندازهٔ نیازش“) با عرضهٔ نامحدود برابر خواهد شد، زیرا فعالیت شرافتمندانه و خلاقگرا، امروز بهعنوان ”اولین نیاز حیاتیش محسوب میشود. این ایده برای سوسیالیسم مهم است، یعنی انسانها همیشه میخواهند بهصورت فعالیت مولد ابراز وجود کنند“. این مطلب در آثار تحلیلگران اجتماعی مانند ژرارد مندل تأیید شده است؛ این گرایش بشر در اصل ”استقلال“ که اکولژیستها ارائه کردهاند بیان میشود. مسئله این است که میل به ابراز وجود به شکل ”توان عمل“ آدمی و ”دیدن نتایج فعالیت خود“ به هیچ طریق به جنبشی برای سازماندهی جمعی تولید نمیانجامد. گرایش محتملتر بهسوی نوعی رؤیای پیشهورانهٔ رایج اوایل جنبش پرودونی آنارشیستی - سندیکالیستی است. اساساً، انسانها امیدوار هستند که جامعه آنچه را که آنها برای زندگی با کرامت نیاز دارند در عوض امکان ابراز آزادانهٔ توانائیهایشان (که میتواند تأیید اجتماعی نیز کسب کند) فراهم کند. میتوان چنین نتیجهای در زمینهٔ طبقه حقوقبگیر بازسازی شده ولی در چارچوب خوداشتغالی مستقل، آگاه از عقاید اشتراکی تصور کرد. زمانیکه به یاد میآوریم بخش بزرگی از کار انسان را که زنان انجام میدهند همچنان تحت سلطه روابط مردسالارانه است، این پرسش به مراتب پیچیدهتر میشود.
این روابط، که حلقههای عشق و استثمار را به شیوهای بهویژه افراطی درمیآمیزند، با پیشرفت جنبش فمینیستی فرسوده شدهاند. اما هنوز آنها حتی امروز به بنیادیترین نیازهای ما پاسخ میدهند. و این نیازها، حتی در جامعهای رها از مردسالاری از بین نخواهد رفت. ده سال بعد از امروز، در فرانسه ۰۰۰/۱۵۰ انسان صد ساله وجود خواهد شد. دختران هشتاد سالهشان نیست که از آنها مراقبت کننند - و نه نوههای شصت سالهشان که پس از یک عمر مبارزهٔ فمینیستی بازنشسته شدهاند. کدام ظرفیتها برای آنها جذابیت خواهد داشت؟ نه ”اشتغال محلیشده“ ستودنی، و نه ”مشاغل موقت“ حقارتآمیز این بحث را پیش خواهد برد. بلکه، ما باید یک ”بخش سوم از رفاهمندی اجتماعی و اکولوژیکیش را در چارچوب جامعه رفاه ایجاد کنیم. ایجاد یک جنبش کمونیسم اکوفمینیستی بهعنوان کاری ناتمام باقی مانده است. این شرح مختصر سریع و ناقص از مشکلات مارکسیسم در مواجه با جنبشهای نوین اجتماعی، بهویژه اکولوژی، احتمالاً یک حمله منظم بهنظر میرسد. این موضوع به هیچوجه مدنظر من نیست. تکرار میکنم، معتقد هستم که میراث مارکسیستی ابرازهای عالی برای هدایت مسائل خاصی - مسائلی که در هر حال همراه ما خواهد بود - ارائه میکنند. برای حل این مسائل، مایهٔ شرمساری خواهد بود که اگر از مفاهیم و روشهائی چشمپوشی کنیم که یکی از بزرگترین نوابغ در میان ما، یعنی این ”نیهای متفکر“ شکننده، آنها را بهوجود آورده است.
آلنلی پییتز/حسین اقبال طالقانی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست