جمعه, ۱۴ دی, ۱۴۰۳ / 3 January, 2025
مجله ویستا
مرگ در پیاده رو
شخصیتها:
۱. دو گدا
۲. پاسبان
۳. آقا
صحنه: [پرده كه باز میشود صحنهٔ مجلس عروسی است. در قسمت پیشین صحنه پیادهرویِ وسیع و تمیز است. وسط صحنه خانهای اشرافی است با باغچهای نمادین گرداگِرد آن. دورنمای صحنه در طرفین خانهها قرار دارد. در قسمت پیشین صحنه، خانههایی از كارتون دیده میشود. در خیابان سمت راست كه به طور كامل دیده میشود بقایای كتابها دیده میشود، عنوان كتابی به وضوح دیده میشود: «خونریزی ادامه دارد.» لاشه دو گربه و دو موش در جلو دیده میشود.
زمان: صبح است. در دورهای كه بادهای سرد وزیدن گرفت و جفا و جنایت در شهر به اوج خود رسید. پرده كه كنار میرود، جلو درِ آهنین باغچه، مرد گدایی كه از شدت سرما، چهرهٔ كبود دارد به شكل مسخرهای، میلرزد. كنار او یكی دیگر قرار دارد با چهرهای كبود و زرد، مانند هیكلی چوبی كه با شن و قیر اندوده شده باشد.]
گدا: [میلرزد. با كلماتی مقطّع] همینطور... همینطور... روز ششم پس از پنجم، تمومی نداره! [مكث] این به اون كسی كه اون بالاست مربوطه... كی میدونه؟ چه بسا كه میخواد اتفاقاتی بیفته [به دوستش] تو میدونی... كی میدونه [دماغش را میمالد] اگه میتونستم برش میداشتم ... یا اگر قضیه تموم بشه. بله قضیه هر چه زودتر تموم میشه... و این دردها هم تموم میشه... [میایستد چشمان او چون حیوانی درّنده است. در حدقه مدام به چپ و راست میگردد. به دوستش خیره میشود.] بدون شك اینا همهاش چرته... تو به اونا اهمیت نمیدی. فكر میكنم اینا به نظر تو مسخرهس. درسته؟ ولی [دستش را فوت میكند] نمیدونم چرا... نمیتونم كاری بكنم. [هیجانزده] میترسم... باورم نمیشه كه شب تموم شده [لباسهای دوستش را چنگ میزند] صدا را میشنوی؟
خیلی غمگین بود... فكر میكنم تو گوشاتو بستی قبل از اینكه... اوف... عجیبه! هر چی سعی كردم پیرهنمو در بیاورم صدا هی بلند میشد حس میكنم مرگ نزدیكتر میشد.... [چشمش را میبندد. مچالهتر میشود... صحنه در سكوت فرو میرود. پس از چند لحظه، پاسبانی از خیابان سمت راست وارد میشود. لباسهای زیادش او را چاق نشان میدهد. سرش را با شال پشمی ـ كه با سربندی كه دارای پرندهٔ كوچكی است و روی پیشانی قرار میگیرد ـ پیچیده است. عصبانی به گدا نزدیك میشود.]
پاسبان: [نزدیك میشود] نه...! نه...! مگه نمیدونید خوابیدن در پیادهرو ممنوعه؟ [از سرما میلرزد] لعنت به این سرما! عجب هوائیه ... به نظر میرسد كه از تنبلی ماست. رادیو اعلام كرد سردتر هم میشه.
گدا: [سعی میكند بیاعتنا باشد] یعنی بیشتر از این؟
پاسبان: رادیو همیشه راست نمیگه. ولی كافیه. خودمو خسته نمیكنم ... یاا... بلند شین.
[گدا لرزان سر تكان میدهد و محل نمیگذارد پاسبان از كوره در میرود] عقلتون كجا رفته؟ اما جالبه! [با صدای بلند] یا ا... آقا خوشش نمیآد با این قیافه كثیف شما را روی پیادهرو ببینه.
گدا: [چشمانش برق میزند] خیلی وقته خونه نرفتی سركار؟
پاسبان: این چه سؤالیه؟
گدا: حتماً در این لحظه خونه گرمه. و آتش ... و رقص شعلهها، نه؟ یه آتیش گرم.
پاسبان: [لرزان] آره به خدا ... الان گرما مثل یك رؤیا اتاق را پوشانده ...
گدا: اگه الان اونجا بودی و ...
پاسبان: [گرفته] پس مسئولیت چی میشه؟ [لرزان] مسئولیت راحتی سرش نمیشه...
گدا: جدّی؟ [با دهان بر انگشتان كبود شدهٔ خود فوت میكند] دارم به اون رختخواب گرم و نرمی كه صبح مجبور شدی اونو ترك كنی، فكر میكنم!
پاسبان: [رنجور] بدتر از این نمیشه كه در این روز نفرتانگیز، آدم رختخوابشو ول كنه.
گدا: حتماً زیر اون پتوهای گرم و نرم خواب خوشی داشتی. آدم فقط توی جای گرم خوابهای خوش میبینه.
پاسبان: [گویی در رؤیاست] چقدر قشنگ! این برام دنیایی باورنكردنیه، ای كاش میتونستی به عمق این لذّت پی ببری، زیبایی دنیای خاص خودت... آره... آدم تو رختخوابش دراز كشیده و پتوهای گرم او را پوشانده، و بیرون سرما عاجز!
گدا: [صدایش سردتر و ناامیدتر میشود] چه رؤیایی! [مكث] سركار! آیا شبها صداهای عجیب و غریب هم شنیدی؟
پاسبان: صداهای عجیب و غریب؟!
گدا: بله ... نفهمیدم چی بود ... نالهای غمگین كه در تمام شب ادامه داشت.
پاسبان: من هیچی نشنیدم ... خوابیده بودم و ...
گدا: چه غمانگیز بود! اولش خیال كردم فریاد قیامت است.
پاسبان: [بُهتزده و ترسان] قیامت؟! [مكث] مزخرف میگی...
گدا: شاید ... به هر حال نمیتونم بگم چی بود.
پاسبان: [به حال طبیعی برگشته] و حالا .... دیگه مزخرف نگو. مجبورم نكن به زور متوسّل بشم. رفیقتو بردار و برو!
گدا: [با صدایی آهسته و آرام] رفیقمو نمیتونم از جاش بلند كنم.
پاسبان: [عصبانی] آروم باشم؟ الان آروم بودن بهتون یاد میدم! گفتی مشكله بلند بشه. خوب نگاه كن ... كاری میكنم كه مثل دیوونهها از جاش بپره.
گدا: [بیآنكه حركتی بكند] آروم باش سركار ... خودت میدونی هیچ وسیلهای نمیتونه مُرده را بیدار كنه.
پاسبان: [دستپاچه] مُرده؟
گدا: براش سخت بود منو تنها بذاره ... ازش خواهش كردم با من بمونه ... وقتی پاهاش خشك شد گفتم من هم دنبالش برم ... ولی ...
پاسبان: [با عصبانیت بیشتر] خدایا به تو پناه میبرم ... خدایا ... تو این صبح چه گرفتار شدم؟ مگه خودتون نمیدونید خوابیدن توی پیادهرو، ممنوعه؟ چه كار كنم؟ به آقا چی بگم؟ افتضاحه.... و چه افتضاحی...
گدا: سركار! خودت بهتر میدونی ما هم دوست نداریم تو پیادهرو بخوابیم ... مخصوصاً در این روزها ...
پاسبان: دوست داشته باشین یا نداشته باشین ... به جهنم ... ولی مرده ... پناه میبرم به خدا ... چه مصیبتی [نگاهی به دور و برش میكند] تازه نگاه كنید كجا را برای مُردن انتخاب كرده ... كنار قصر ... خدایا
گدا: فكر نمیكنم دلش میخواست بمیره... یا حداقل من اینطور فكر میكنم ...
پاسبان: [منفجر میشود] لعنت به شما ... [با عصبانیت راه میرود] حالا چه كار باید بكنم؟ ای سگ جُم بخور ... چی كار كنم؟گدا: جُم بخورم؟ سركار مثل اینكه وضع ما را درك نمیكنی... میخوای بهت بگم پاهام خشك شده.
پاسبان: [دندانهایش را به هم فشار میدهد] اَه ... دوست ندارم سوراخ سوراخت كنم!
گدا: بیرحم نباش سركار...
پاسبان: كثافتهای دنیا ... [با عصبانیت قدم میزند] حالا چه كار كنم؟
گدا: تنها راه اینه كه دفن بشه.
پاسبان: [ترسان] دفن بشه؟
گدا: بله... و تأكید میكنم كه دلواپس این نباش كه قبر تنگه، گشاده، مجهزه، تزئینات داره یا نه... مهم اینه كه چالهای باشه بندازیمش اون تو همین....!
پاسبان: خب حالا چاله از كجا پیدا كنیم؟
گدا: غلوّ نكن سركار... چیزی كه فراوونه قبره. روزبهروز قبرستونا وسیع و وسیعتر میشه ...
پاسبان: [گیج شده. با خودش حرف میزنه] از محكمه چطور میشه فرار كرد؟ موضوع بدون شك كشف میشه، بعدش چی بگم [مكث] در این وضعیت این درسته كه خودمو با این مسخرهبازیها مشغول كنم؟ لعنت بر شیطون ... این دیگه چه دردسری بود؟
[متفكرانه راه میرود]
گدا: [به دوستش] كاملاً! فكر نمیكردم سركار این جوری جا بخوره. كاریت نباشه. من از طرف تو عذرهای موجّه میآرم. و قضیه تموم میشه. الان قضیه تموم میشه و تو بهترین كسی هستی كه این حقیقت را میدونه.
پاسبان: [دستهایش را محكم به هم میكوبد] لاحول و لاقوه الا بالله. مثل اینكه این موضوع فقط برای گرفتاری من درست شده.
گدا: [با بیاعتنایی زیاد] كی میدونه؟ [مكث] درك این چیزایی كه به سرمون میآد آسان نیست. عجیبه! [مكث] سركار! من مستحقترین شخص برای لباسهایش نیستم؟ منظورم پس از اینكه ... چه لحظات دردناكی! هر چه خواستم اونا رو از خودم برونم بغض گلویم را گرفت. نالهای دردناك و مرگی جانگداز درون خودم حس میكنم. جداً عجیبه. ولی كی میتونه ادّعا كنه كه این مسئله را درك میكنه؟
پاسبان: فلسفهبافی میكنی؟ [با چشمان از حدقه درآمده] شیطون بسوزانتت. اگر وضع عادی بود، فلسفهبافی را به نحو احسن یادت میدادم.
گدا: اگر این كار رو میكردی، هیچ اعتراضی نداشتم!
پاسبان: [دوباره با عصبانیت راه میرود. یكدفعه میایستد. چشمانش برق میزند و برمیگردد]
ولی اون نمُرده!
گدا: اینجوری فكر میكنی؟ سرما او را خشك كرده. [مكث] چرا به خودت اطمینان نداری سركار؟
پاسبان: [ترسان] كی، من؟ نه ... نه ... لعنت به تو و اون ... [دستهایش را فوت میكند. صورتش را به سمت راست میگرداند ... از دورترین قسمت چپ صحنه مردی زیبا با لباسهای گرانبها، نمایان میشود. با سگی فربه، كه به گرگ میماند و قلادهای به گردن دارد. پاسبان با عصبانیت برمیگردد] گوش كن ...! به هر حال این به عهده توست كه جنازه را مخفی كنی [این كلمات به گوش آقا میرسد و او به آنها نزدیك میشود] مردم به زودی از خونههاشون میآن بیرون. و چه بسا صاحب این فقیر ... اوه خدای من! فوراً باید ... [آقا با سگش میرسد، پاسبان متوجه میشود، تعظیم میكند] اوه ... صبح جنابعالی به خیر سرور من!
آقا: شنیدم با هم بحث میكنید [سگ سه زوزهٔ قوی میكشد، آقا او را آرام میكند] میدونم خیلی گرسنهای مرجان، لزومی نداره هر دقیقه یادآوری كنی. [به طرف آنها برمیگردد] شنیدم دربارهٔ جنازهای بحث میكردید ... اشتباه شنیدم؟
پاسبان: [ترسان] اوه. نه سرور من [تهدیدآمیز به گدا نگاه میكند]
آقا: [به جنازهای كه كنار دیوار افتاده است نزدیك میشود، با تنفر گِرد آن میچرخد] حتماً منظورتون اینه.
پاسبان: سرورم....
گدا: دیشب مُرد...
پاسبان: [به گدا] سگ كثیف ... [به آقا] سرورم استدعا میكنم سرتون رو با این مزخرفات درد، نیارین.
آقا: سركار... این چه رفتاریه؟
پاسبان: عفو بفرمایید سرورم. منظورم...
آقا: لجبازی نكن سركار. بگذار كارم را به راحتی بكنم. [به گدا] اوایل شب مُرد یا اواخر شب؟
گدا: آنطور كه یادمه تقریباً نصفههای شب بود.
آقا: مهم نیست ... [دوباره جنازه را بررسی میكند، سپس با مهربانی دستی روی سر سگ میكشد] در فكر خریدن اون هستم.
پاسبان: [بهتزده] خرید؟!
گدا: [بیاعتنا] میخوای بخری؟
آقا: بله، بدون هیچ شرط و شروطی.
[چشمان بهتزده پاسبان برق میزند]
گدا: [به رفیقش] جالبه. آقا میخواد تو رو بخره. [بر گونههای كبود او لبخندی نقش میبندد] میگویند مُرده آنچه را كه دور و برش میگذره تا لحظه خاكسپاری میشنود و میخواهد كه شانههایش را تكان دهد [كوشش میكند شانههای رفیقش را تكان دهد] به هر حال تو تنها كسی هستی كه حقیقت را میداند.
پاسبان: [با لهجهای خوار و ذلیل] سربهسر سرورم میگذاری؟ صبح باشكوهیه.
آقا: دلقك بازی نكن سركار ... بگذار به كارم برسم.
گدا: آقای بسیار خوبیه.
[سگ سه بار زوزه بلند میكشد]
آقا: بسّه دیگه مرجان! قسم میخورم بهت بدم بخوری كه معدهات بتركه [به گدا] خب، اسم و مشخصات او را به من نگفتی؟
گدا: اسمی دارم مثل همه اسمهای مردم.
آقا: مهم نیس ... برای اینكه نمیشناسمش.
گدا: اگه مایل باشید میگم.
آقا: [به حوصله] لازم نیس.... همون بهتر كه بیاسم بمونه. الان چی گفتی؟ وقت ندارم.
گدا: جدّی؟ [به سگ نگاه میكند، بعد به خیابان] نمیخوام مزاحم بشم... من نمیخوام اونو بفروشم...
آقا: [با تحقیر] احمقانهس!
گدا: نمیدونم ... چی بگم ممكنه خوشتون نیاد ... خریداران زیاد بودند [پاسبان چشمكی به گدا میزند و چشمانش برق میزند]آقا: [با تكبر] با اینهمه، قانون مانع خرید من نمیشه ... درسته سركار؟
پاسبان: قانون؟ ... بله سرورم قانون مانع نمیشه [به گدا] بیشعور احمق تو راه حلی بهتر از این سراغ داری؟ [با تهدید چشمكی به او میزند] آه سرور من ... چقدر شما خوشقلب هستید!
گدا: [پس از مدتی سكوت] اما ... مثل اینكه چارهای نیست هر چه شما بخواهید.
[سگ سه زوزه قوی میكشد]
آقا: مرجان! داری منو عصبانی میكنی ... بهت گفتم بسّه. [به گدا] مهم نیس، دو سكهٔ نقره بابتش میدم ...
پاسبان: [گیج و مبهوت] چه سخاوتی سرور من! این برای یك جنازه گنجه.
گدا: [به دوستش] باید كه شادمان به فرشتگان لبخند بزنی ... همانطور كه پاسبان گفت تو معادل یك گنجی ...
آقا: ولی همانطور كه قبلاً گفتم شرایطی داره...
گدا: [بیتوجه به آقا ... به دوستش] ولی میبینی كه آقا شرط و شروطی دارن ...
آقا: طبیعیه كه ... اول باید مطمئن بشیم كه مُرده.
گدا: میتونی لمسش كنی ...
آقا: این كاریه كه سركار انجام میده.
پاسبان: [نالهكنان] سرور من ...
آقا: نافرمانی میكنی؟
پاسبان: ابداً قربان ... فقط میخواستم ...
آقا: آسایش ما در گرو مسئولیت توست سركار... قانون، نصّ صریح داره ...
پاسبان: هر چه شما بفرمایید سرورم ... خواهش میكنم عصبانی نشوید ... اونو كاملاً بررسی میكنم [با چهرهای كاملاً منقلب به طرف جسد میرود. با ترس و لرز دستش را لمس میكند بعد سینهاش را] فعلاً كه مُرده ...
آقا: گوشِت رو بذار روی سینهاش و خوب گوش كن ...!
پاسبان: بله قربان [منقلبتر] اثری از ضربان قلب نیست قربان!
آقا: بسیار خوب... فقط یك مسئله میمونه [مكث] باید مطمئن بود كه نگندد.
گدا: آقا خیلی خیلی دقیق هستند.
پاسبان: [ترسان] راهش چیه قربان؟
آقا: در چنین وضعیتی مقیاسی برای اندازهگیری بو نیست. [سگ سه بار زوزه میكشد] مرجان! اگر دست از این كارِت برنداری عصبانی میشم. حالا باید كالبدشكافی بشه... این مطمئنترین وسیلهس...
گدا: آیا این وسیلهٔ مناسبیه؟
آقا: ما، دربارهٔ مناسب بودن یا نبودن بحث نمیكنیم. خریدار حق داره جنسش را ببینه ... قانون از این حق دفاع میكنه... درسته سركار؟
پاسبان: بله ... بله سرورم، جنابعالی بهتر از هر كسی قانون را میشناسید.
آقا: بسیار خوب سركار قمهات را در بیاور و شروع كن به شقّه كردن.
پاسبان: قمهٔ من؟ من؟
آقا: [با تحقیر] فكر نمیكنم این برای تو كاری باشه.
پاسبان: ولی قربان ...
آقا: داری لجبازی میكنی، و این با رفتار و روح پاسبان مغایره ...
پاسبان: [ترسان] منو ببخشید سرورم ... منظوری ندارم.
آقا: وراجی بسّه، كارت را بكن.
پاسبان: چشم سرورم.
[ترس و نفرت چهرهاش را پر میكند. قمهاش را میكشد. به طرف جنازه میرود. طوری كه دیده نشود]
گدا: بهتره كه نگاه نكنم.
آقا: [ناظر بر كار پاسبان] اول از سینه شروع كن ... آره از اینجا ... مسئلهای نیس.
گدا: فرقش چیه؟ [به دوستش نگاه میكند] حوادث روز مثل شب است گام به گام، با این تفاوت كه نالهها گم میشن... فرض كن اهمیت نمیدی ... و چه بسا ... مسئله قانونه نه بیشتر... چه بسا كه میخندیدی، ولی نمیدونستی كه روز و شب فرق میكنن... آن هم قانون است نه بیشتر.
[میلرزد و بیهدف به پاسبان نگاه میكند]
پاسبان: قربان، عفونتی نیست. [بعضی كلمات را میخورد]
آقا: كاملاً مطمئنی؟
پاسبان: همانطور كه میبینی واضحه واضحه.
آقا: مسئلهای نیس ... اگه ممكنه اونو بپوشون [به گدا] و حالا تو، برادرش هستی.
گدا: نه!
آقا: چه نسبتی با او داری؟
گدا: هیچ نسبتی با هم نداریم ...
آقا: بنابراین پولی پرداخت نمیشه ...
گدا: [بیاعتنا] داده نمیشه؟
آقا: ابداً ... در این وضعیت پول از آن خزانه است...
گدا: [آرام] ولی ما با هم دوست صمیمی بودیم ...
آقا: قانون دوستی سرش نمیشه ... درسته سركار؟
پاسبان: [درمانده] بله قربان، قانون دوستی سرش نمیشه ...
گدا: [درمانده] درسته، قانون دوستی سرش نمیشه.
[سگ سه زوزهٔ آرام میكشد]
گدا: [پس از كمی مكث] ولی ... سرورم فكر میكنم [خوشحال] میتونی منو بخری.
آقا: [به علامت منفی سر تكان میدهد] تو رو بخرم؟ مگه دیوونهام آدمهای زنده را بخرم.
[سگ زوزه میكشد ... پرده بسته میشود]
قاسم غریفی
۱. دو گدا
۲. پاسبان
۳. آقا
صحنه: [پرده كه باز میشود صحنهٔ مجلس عروسی است. در قسمت پیشین صحنه پیادهرویِ وسیع و تمیز است. وسط صحنه خانهای اشرافی است با باغچهای نمادین گرداگِرد آن. دورنمای صحنه در طرفین خانهها قرار دارد. در قسمت پیشین صحنه، خانههایی از كارتون دیده میشود. در خیابان سمت راست كه به طور كامل دیده میشود بقایای كتابها دیده میشود، عنوان كتابی به وضوح دیده میشود: «خونریزی ادامه دارد.» لاشه دو گربه و دو موش در جلو دیده میشود.
زمان: صبح است. در دورهای كه بادهای سرد وزیدن گرفت و جفا و جنایت در شهر به اوج خود رسید. پرده كه كنار میرود، جلو درِ آهنین باغچه، مرد گدایی كه از شدت سرما، چهرهٔ كبود دارد به شكل مسخرهای، میلرزد. كنار او یكی دیگر قرار دارد با چهرهای كبود و زرد، مانند هیكلی چوبی كه با شن و قیر اندوده شده باشد.]
گدا: [میلرزد. با كلماتی مقطّع] همینطور... همینطور... روز ششم پس از پنجم، تمومی نداره! [مكث] این به اون كسی كه اون بالاست مربوطه... كی میدونه؟ چه بسا كه میخواد اتفاقاتی بیفته [به دوستش] تو میدونی... كی میدونه [دماغش را میمالد] اگه میتونستم برش میداشتم ... یا اگر قضیه تموم بشه. بله قضیه هر چه زودتر تموم میشه... و این دردها هم تموم میشه... [میایستد چشمان او چون حیوانی درّنده است. در حدقه مدام به چپ و راست میگردد. به دوستش خیره میشود.] بدون شك اینا همهاش چرته... تو به اونا اهمیت نمیدی. فكر میكنم اینا به نظر تو مسخرهس. درسته؟ ولی [دستش را فوت میكند] نمیدونم چرا... نمیتونم كاری بكنم. [هیجانزده] میترسم... باورم نمیشه كه شب تموم شده [لباسهای دوستش را چنگ میزند] صدا را میشنوی؟
خیلی غمگین بود... فكر میكنم تو گوشاتو بستی قبل از اینكه... اوف... عجیبه! هر چی سعی كردم پیرهنمو در بیاورم صدا هی بلند میشد حس میكنم مرگ نزدیكتر میشد.... [چشمش را میبندد. مچالهتر میشود... صحنه در سكوت فرو میرود. پس از چند لحظه، پاسبانی از خیابان سمت راست وارد میشود. لباسهای زیادش او را چاق نشان میدهد. سرش را با شال پشمی ـ كه با سربندی كه دارای پرندهٔ كوچكی است و روی پیشانی قرار میگیرد ـ پیچیده است. عصبانی به گدا نزدیك میشود.]
پاسبان: [نزدیك میشود] نه...! نه...! مگه نمیدونید خوابیدن در پیادهرو ممنوعه؟ [از سرما میلرزد] لعنت به این سرما! عجب هوائیه ... به نظر میرسد كه از تنبلی ماست. رادیو اعلام كرد سردتر هم میشه.
گدا: [سعی میكند بیاعتنا باشد] یعنی بیشتر از این؟
پاسبان: رادیو همیشه راست نمیگه. ولی كافیه. خودمو خسته نمیكنم ... یاا... بلند شین.
[گدا لرزان سر تكان میدهد و محل نمیگذارد پاسبان از كوره در میرود] عقلتون كجا رفته؟ اما جالبه! [با صدای بلند] یا ا... آقا خوشش نمیآد با این قیافه كثیف شما را روی پیادهرو ببینه.
گدا: [چشمانش برق میزند] خیلی وقته خونه نرفتی سركار؟
پاسبان: این چه سؤالیه؟
گدا: حتماً در این لحظه خونه گرمه. و آتش ... و رقص شعلهها، نه؟ یه آتیش گرم.
پاسبان: [لرزان] آره به خدا ... الان گرما مثل یك رؤیا اتاق را پوشانده ...
گدا: اگه الان اونجا بودی و ...
پاسبان: [گرفته] پس مسئولیت چی میشه؟ [لرزان] مسئولیت راحتی سرش نمیشه...
گدا: جدّی؟ [با دهان بر انگشتان كبود شدهٔ خود فوت میكند] دارم به اون رختخواب گرم و نرمی كه صبح مجبور شدی اونو ترك كنی، فكر میكنم!
پاسبان: [رنجور] بدتر از این نمیشه كه در این روز نفرتانگیز، آدم رختخوابشو ول كنه.
گدا: حتماً زیر اون پتوهای گرم و نرم خواب خوشی داشتی. آدم فقط توی جای گرم خوابهای خوش میبینه.
پاسبان: [گویی در رؤیاست] چقدر قشنگ! این برام دنیایی باورنكردنیه، ای كاش میتونستی به عمق این لذّت پی ببری، زیبایی دنیای خاص خودت... آره... آدم تو رختخوابش دراز كشیده و پتوهای گرم او را پوشانده، و بیرون سرما عاجز!
گدا: [صدایش سردتر و ناامیدتر میشود] چه رؤیایی! [مكث] سركار! آیا شبها صداهای عجیب و غریب هم شنیدی؟
پاسبان: صداهای عجیب و غریب؟!
گدا: بله ... نفهمیدم چی بود ... نالهای غمگین كه در تمام شب ادامه داشت.
پاسبان: من هیچی نشنیدم ... خوابیده بودم و ...
گدا: چه غمانگیز بود! اولش خیال كردم فریاد قیامت است.
پاسبان: [بُهتزده و ترسان] قیامت؟! [مكث] مزخرف میگی...
گدا: شاید ... به هر حال نمیتونم بگم چی بود.
پاسبان: [به حال طبیعی برگشته] و حالا .... دیگه مزخرف نگو. مجبورم نكن به زور متوسّل بشم. رفیقتو بردار و برو!
گدا: [با صدایی آهسته و آرام] رفیقمو نمیتونم از جاش بلند كنم.
پاسبان: [عصبانی] آروم باشم؟ الان آروم بودن بهتون یاد میدم! گفتی مشكله بلند بشه. خوب نگاه كن ... كاری میكنم كه مثل دیوونهها از جاش بپره.
گدا: [بیآنكه حركتی بكند] آروم باش سركار ... خودت میدونی هیچ وسیلهای نمیتونه مُرده را بیدار كنه.
پاسبان: [دستپاچه] مُرده؟
گدا: براش سخت بود منو تنها بذاره ... ازش خواهش كردم با من بمونه ... وقتی پاهاش خشك شد گفتم من هم دنبالش برم ... ولی ...
پاسبان: [با عصبانیت بیشتر] خدایا به تو پناه میبرم ... خدایا ... تو این صبح چه گرفتار شدم؟ مگه خودتون نمیدونید خوابیدن توی پیادهرو، ممنوعه؟ چه كار كنم؟ به آقا چی بگم؟ افتضاحه.... و چه افتضاحی...
گدا: سركار! خودت بهتر میدونی ما هم دوست نداریم تو پیادهرو بخوابیم ... مخصوصاً در این روزها ...
پاسبان: دوست داشته باشین یا نداشته باشین ... به جهنم ... ولی مرده ... پناه میبرم به خدا ... چه مصیبتی [نگاهی به دور و برش میكند] تازه نگاه كنید كجا را برای مُردن انتخاب كرده ... كنار قصر ... خدایا
گدا: فكر نمیكنم دلش میخواست بمیره... یا حداقل من اینطور فكر میكنم ...
پاسبان: [منفجر میشود] لعنت به شما ... [با عصبانیت راه میرود] حالا چه كار باید بكنم؟ ای سگ جُم بخور ... چی كار كنم؟گدا: جُم بخورم؟ سركار مثل اینكه وضع ما را درك نمیكنی... میخوای بهت بگم پاهام خشك شده.
پاسبان: [دندانهایش را به هم فشار میدهد] اَه ... دوست ندارم سوراخ سوراخت كنم!
گدا: بیرحم نباش سركار...
پاسبان: كثافتهای دنیا ... [با عصبانیت قدم میزند] حالا چه كار كنم؟
گدا: تنها راه اینه كه دفن بشه.
پاسبان: [ترسان] دفن بشه؟
گدا: بله... و تأكید میكنم كه دلواپس این نباش كه قبر تنگه، گشاده، مجهزه، تزئینات داره یا نه... مهم اینه كه چالهای باشه بندازیمش اون تو همین....!
پاسبان: خب حالا چاله از كجا پیدا كنیم؟
گدا: غلوّ نكن سركار... چیزی كه فراوونه قبره. روزبهروز قبرستونا وسیع و وسیعتر میشه ...
پاسبان: [گیج شده. با خودش حرف میزنه] از محكمه چطور میشه فرار كرد؟ موضوع بدون شك كشف میشه، بعدش چی بگم [مكث] در این وضعیت این درسته كه خودمو با این مسخرهبازیها مشغول كنم؟ لعنت بر شیطون ... این دیگه چه دردسری بود؟
[متفكرانه راه میرود]
گدا: [به دوستش] كاملاً! فكر نمیكردم سركار این جوری جا بخوره. كاریت نباشه. من از طرف تو عذرهای موجّه میآرم. و قضیه تموم میشه. الان قضیه تموم میشه و تو بهترین كسی هستی كه این حقیقت را میدونه.
پاسبان: [دستهایش را محكم به هم میكوبد] لاحول و لاقوه الا بالله. مثل اینكه این موضوع فقط برای گرفتاری من درست شده.
گدا: [با بیاعتنایی زیاد] كی میدونه؟ [مكث] درك این چیزایی كه به سرمون میآد آسان نیست. عجیبه! [مكث] سركار! من مستحقترین شخص برای لباسهایش نیستم؟ منظورم پس از اینكه ... چه لحظات دردناكی! هر چه خواستم اونا رو از خودم برونم بغض گلویم را گرفت. نالهای دردناك و مرگی جانگداز درون خودم حس میكنم. جداً عجیبه. ولی كی میتونه ادّعا كنه كه این مسئله را درك میكنه؟
پاسبان: فلسفهبافی میكنی؟ [با چشمان از حدقه درآمده] شیطون بسوزانتت. اگر وضع عادی بود، فلسفهبافی را به نحو احسن یادت میدادم.
گدا: اگر این كار رو میكردی، هیچ اعتراضی نداشتم!
پاسبان: [دوباره با عصبانیت راه میرود. یكدفعه میایستد. چشمانش برق میزند و برمیگردد]
ولی اون نمُرده!
گدا: اینجوری فكر میكنی؟ سرما او را خشك كرده. [مكث] چرا به خودت اطمینان نداری سركار؟
پاسبان: [ترسان] كی، من؟ نه ... نه ... لعنت به تو و اون ... [دستهایش را فوت میكند. صورتش را به سمت راست میگرداند ... از دورترین قسمت چپ صحنه مردی زیبا با لباسهای گرانبها، نمایان میشود. با سگی فربه، كه به گرگ میماند و قلادهای به گردن دارد. پاسبان با عصبانیت برمیگردد] گوش كن ...! به هر حال این به عهده توست كه جنازه را مخفی كنی [این كلمات به گوش آقا میرسد و او به آنها نزدیك میشود] مردم به زودی از خونههاشون میآن بیرون. و چه بسا صاحب این فقیر ... اوه خدای من! فوراً باید ... [آقا با سگش میرسد، پاسبان متوجه میشود، تعظیم میكند] اوه ... صبح جنابعالی به خیر سرور من!
آقا: شنیدم با هم بحث میكنید [سگ سه زوزهٔ قوی میكشد، آقا او را آرام میكند] میدونم خیلی گرسنهای مرجان، لزومی نداره هر دقیقه یادآوری كنی. [به طرف آنها برمیگردد] شنیدم دربارهٔ جنازهای بحث میكردید ... اشتباه شنیدم؟
پاسبان: [ترسان] اوه. نه سرور من [تهدیدآمیز به گدا نگاه میكند]
آقا: [به جنازهای كه كنار دیوار افتاده است نزدیك میشود، با تنفر گِرد آن میچرخد] حتماً منظورتون اینه.
پاسبان: سرورم....
گدا: دیشب مُرد...
پاسبان: [به گدا] سگ كثیف ... [به آقا] سرورم استدعا میكنم سرتون رو با این مزخرفات درد، نیارین.
آقا: سركار... این چه رفتاریه؟
پاسبان: عفو بفرمایید سرورم. منظورم...
آقا: لجبازی نكن سركار. بگذار كارم را به راحتی بكنم. [به گدا] اوایل شب مُرد یا اواخر شب؟
گدا: آنطور كه یادمه تقریباً نصفههای شب بود.
آقا: مهم نیست ... [دوباره جنازه را بررسی میكند، سپس با مهربانی دستی روی سر سگ میكشد] در فكر خریدن اون هستم.
پاسبان: [بهتزده] خرید؟!
گدا: [بیاعتنا] میخوای بخری؟
آقا: بله، بدون هیچ شرط و شروطی.
[چشمان بهتزده پاسبان برق میزند]
گدا: [به رفیقش] جالبه. آقا میخواد تو رو بخره. [بر گونههای كبود او لبخندی نقش میبندد] میگویند مُرده آنچه را كه دور و برش میگذره تا لحظه خاكسپاری میشنود و میخواهد كه شانههایش را تكان دهد [كوشش میكند شانههای رفیقش را تكان دهد] به هر حال تو تنها كسی هستی كه حقیقت را میداند.
پاسبان: [با لهجهای خوار و ذلیل] سربهسر سرورم میگذاری؟ صبح باشكوهیه.
آقا: دلقك بازی نكن سركار ... بگذار به كارم برسم.
گدا: آقای بسیار خوبیه.
[سگ سه بار زوزه بلند میكشد]
آقا: بسّه دیگه مرجان! قسم میخورم بهت بدم بخوری كه معدهات بتركه [به گدا] خب، اسم و مشخصات او را به من نگفتی؟
گدا: اسمی دارم مثل همه اسمهای مردم.
آقا: مهم نیس ... برای اینكه نمیشناسمش.
گدا: اگه مایل باشید میگم.
آقا: [به حوصله] لازم نیس.... همون بهتر كه بیاسم بمونه. الان چی گفتی؟ وقت ندارم.
گدا: جدّی؟ [به سگ نگاه میكند، بعد به خیابان] نمیخوام مزاحم بشم... من نمیخوام اونو بفروشم...
آقا: [با تحقیر] احمقانهس!
گدا: نمیدونم ... چی بگم ممكنه خوشتون نیاد ... خریداران زیاد بودند [پاسبان چشمكی به گدا میزند و چشمانش برق میزند]آقا: [با تكبر] با اینهمه، قانون مانع خرید من نمیشه ... درسته سركار؟
پاسبان: قانون؟ ... بله سرورم قانون مانع نمیشه [به گدا] بیشعور احمق تو راه حلی بهتر از این سراغ داری؟ [با تهدید چشمكی به او میزند] آه سرور من ... چقدر شما خوشقلب هستید!
گدا: [پس از مدتی سكوت] اما ... مثل اینكه چارهای نیست هر چه شما بخواهید.
[سگ سه زوزه قوی میكشد]
آقا: مرجان! داری منو عصبانی میكنی ... بهت گفتم بسّه. [به گدا] مهم نیس، دو سكهٔ نقره بابتش میدم ...
پاسبان: [گیج و مبهوت] چه سخاوتی سرور من! این برای یك جنازه گنجه.
گدا: [به دوستش] باید كه شادمان به فرشتگان لبخند بزنی ... همانطور كه پاسبان گفت تو معادل یك گنجی ...
آقا: ولی همانطور كه قبلاً گفتم شرایطی داره...
گدا: [بیتوجه به آقا ... به دوستش] ولی میبینی كه آقا شرط و شروطی دارن ...
آقا: طبیعیه كه ... اول باید مطمئن بشیم كه مُرده.
گدا: میتونی لمسش كنی ...
آقا: این كاریه كه سركار انجام میده.
پاسبان: [نالهكنان] سرور من ...
آقا: نافرمانی میكنی؟
پاسبان: ابداً قربان ... فقط میخواستم ...
آقا: آسایش ما در گرو مسئولیت توست سركار... قانون، نصّ صریح داره ...
پاسبان: هر چه شما بفرمایید سرورم ... خواهش میكنم عصبانی نشوید ... اونو كاملاً بررسی میكنم [با چهرهای كاملاً منقلب به طرف جسد میرود. با ترس و لرز دستش را لمس میكند بعد سینهاش را] فعلاً كه مُرده ...
آقا: گوشِت رو بذار روی سینهاش و خوب گوش كن ...!
پاسبان: بله قربان [منقلبتر] اثری از ضربان قلب نیست قربان!
آقا: بسیار خوب... فقط یك مسئله میمونه [مكث] باید مطمئن بود كه نگندد.
گدا: آقا خیلی خیلی دقیق هستند.
پاسبان: [ترسان] راهش چیه قربان؟
آقا: در چنین وضعیتی مقیاسی برای اندازهگیری بو نیست. [سگ سه بار زوزه میكشد] مرجان! اگر دست از این كارِت برنداری عصبانی میشم. حالا باید كالبدشكافی بشه... این مطمئنترین وسیلهس...
گدا: آیا این وسیلهٔ مناسبیه؟
آقا: ما، دربارهٔ مناسب بودن یا نبودن بحث نمیكنیم. خریدار حق داره جنسش را ببینه ... قانون از این حق دفاع میكنه... درسته سركار؟
پاسبان: بله ... بله سرورم، جنابعالی بهتر از هر كسی قانون را میشناسید.
آقا: بسیار خوب سركار قمهات را در بیاور و شروع كن به شقّه كردن.
پاسبان: قمهٔ من؟ من؟
آقا: [با تحقیر] فكر نمیكنم این برای تو كاری باشه.
پاسبان: ولی قربان ...
آقا: داری لجبازی میكنی، و این با رفتار و روح پاسبان مغایره ...
پاسبان: [ترسان] منو ببخشید سرورم ... منظوری ندارم.
آقا: وراجی بسّه، كارت را بكن.
پاسبان: چشم سرورم.
[ترس و نفرت چهرهاش را پر میكند. قمهاش را میكشد. به طرف جنازه میرود. طوری كه دیده نشود]
گدا: بهتره كه نگاه نكنم.
آقا: [ناظر بر كار پاسبان] اول از سینه شروع كن ... آره از اینجا ... مسئلهای نیس.
گدا: فرقش چیه؟ [به دوستش نگاه میكند] حوادث روز مثل شب است گام به گام، با این تفاوت كه نالهها گم میشن... فرض كن اهمیت نمیدی ... و چه بسا ... مسئله قانونه نه بیشتر... چه بسا كه میخندیدی، ولی نمیدونستی كه روز و شب فرق میكنن... آن هم قانون است نه بیشتر.
[میلرزد و بیهدف به پاسبان نگاه میكند]
پاسبان: قربان، عفونتی نیست. [بعضی كلمات را میخورد]
آقا: كاملاً مطمئنی؟
پاسبان: همانطور كه میبینی واضحه واضحه.
آقا: مسئلهای نیس ... اگه ممكنه اونو بپوشون [به گدا] و حالا تو، برادرش هستی.
گدا: نه!
آقا: چه نسبتی با او داری؟
گدا: هیچ نسبتی با هم نداریم ...
آقا: بنابراین پولی پرداخت نمیشه ...
گدا: [بیاعتنا] داده نمیشه؟
آقا: ابداً ... در این وضعیت پول از آن خزانه است...
گدا: [آرام] ولی ما با هم دوست صمیمی بودیم ...
آقا: قانون دوستی سرش نمیشه ... درسته سركار؟
پاسبان: [درمانده] بله قربان، قانون دوستی سرش نمیشه ...
گدا: [درمانده] درسته، قانون دوستی سرش نمیشه.
[سگ سه زوزهٔ آرام میكشد]
گدا: [پس از كمی مكث] ولی ... سرورم فكر میكنم [خوشحال] میتونی منو بخری.
آقا: [به علامت منفی سر تكان میدهد] تو رو بخرم؟ مگه دیوونهام آدمهای زنده را بخرم.
[سگ زوزه میكشد ... پرده بسته میشود]
قاسم غریفی
منبع : پایگاه رسمی انتشارات سوره مهر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست