یکشنبه, ۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 26 January, 2025
مجله ویستا
اشاراتی شوقانگیز به پدرو پارامو
● نگاهی به رمان پدرو پارامو اثر خوان رولفو
«من به کومالا آمدم چون به من گفتند که پدرم، پدروپارامو نامی، اینجا زندگی میکرد ...»
چگونه ممکن است کتابی را گشود و شروعی چنین شگفتانگیز، قدرتمند و فراتر از انتظار را حتی فقط تا همین حد خواند و همچنان ادامه نداد؟
کدام اهل کتابی را که به شکل حرفهای داستان و بالاخص رمان میخواند، از آن گریزی است؟
چهار هزار سال و شاید حتی از آن دیرتر ادبیات شفاهی و کتبی پیوسته آموختهاند که پدر موجودی است شناخته و آشنا. عادت هزارهها در عمق جان ما چنان ریشه دوانده است که هرگز به صرافت نمیافتیم تا به نقش پدر تردید روا داریم.
اگرچه گاه زندگی را بازی بیابیم. گیرم یک بازی ناگزیر که به تعبیر "بیدل" بر گردنمان افتاده است، اما حتی در قصههامان هم پدر پیوسته پدر است. پدری که گاه اگرچه همچون سهراب او را ندیدهایم، ولیکن میدانیم که رستم نامی است. تهمینه همه چیز را گفته است. حتی از این هم مسلمتر: همه میدانند.
اما در اینجا، در رمان خوان رولفو، پدر، پدروپارامو است. نه تنها هرگز او را ندیدهایم که هیچ هم نمیشناسیمش. اگرچه دولورس یا دولوریتاس مادر از او چیزهایی گفته باشد، اما گویا خود دولورس هم هیچ نشانی از پدر جز توهم برای پسرش به میراث ندارد. او بیش از هر چیز از دست پدرو پارامو عصبانی است. او هرگز فرصت نکرده تا پدر فرزندش را به درستی بشناسد.
داستانهای معدودی هستند که در همان یکی دو سطر نخست، آغازی چنین تاملبرانگیز داشته باشند. تعبیر غافلگیرانه تعبیری سخیف است؛ ولیکن پارادوکسی است بسیار هنرمندانه و کاملا حساب شده. وقتی میگوییم فلانی نامی، یعنی اینکه از فلانی چیز اندکی یا نه، تنها نامش را میدانیم، همین و بس، اما این فلانی همیشه و در همهجا هر کسی بوده، الا خانواده، الا پدر. و حالا در اینجا فلانی پدر است: «پدرم، پدرو پارامو نامی»!
خوان پرسیادو که ازقضا نام کوچک نویسنده را نیز دارد، به مادرِ در حالِ احتضارش قول میدهد همین که از دنیا رفت، به دیدن پدرو پارامو برود. پیش از آن، مادر به او گفته: «چیزهایی که مال ما نیست از او درخواست نکن. فقط دنبال چیزهایی باش که میبایست به من میداد و نداد. کاری کن تا شرمنده شود که ما را ترک کرده.»
خوان پرسیادو نخست قصد نداشته به قولش وفا کند اما بعد حرفهای مادر آنچنان مشغولش کرده که به هیچ چیز دیگری فکر نمیکرده. حتی خوابش را میدیده و کار به آنجا کشیده که فکر پدرو پارامو خواب و آرام از او ربوده. برای همین به کومالا آمده.
سرراهش به کومالا در لوسانکوئنتروس «جایی که سه یا چهار راه به هم میرسید» به مردی با الاغهایش برخورد میکند. خوان رولفو استادانه پیش از آنکه از هویت و حتی وجود صاحبالاغها چیزی بگوید؛ ناگهان بخشی از گفتگوی او را با خوان پرسیادو در داستان میگنجاند که گویی تاکیدی است مبهم به شبحوارگی او:
«اسم روستای آن پایین چیست؟»
«کومالا، آقا.»
«واقعا آنجا کومالاست؟»
«بله، آقا.»
«پس چرا مثل شهر ارواح است؟»
«مردم اینجا روزگار بدی داشتهاند، آقا.»
در ابتدا ما نمیدانیم خوان پرسیادو با چه کسی گفتگو میکند. ولیکن از لحن گفتگو و تکرار کلمه «آقا» تو گویی نه تنها به فرودست بودن مرد که حتی تا حدودی به سر و وضع و شیوه لباس پوشیدن سادهاش پی میبریم. رولفو درباره صاحب الاغها بهطور مستقیم چیزی نمیگوید، اما با بهرهگیری مقتصدانه از کلماتی چنین اندک، چنان شخصیت سایهوار او را میپروراند که ما به خوبی میشناسیمش. صاحب الاغها از خوان پرسیادو میپرسد: «چرا به کومالا میروید؟»
«میخواهم پدرم را ببینم.»
صاحب الاغها فقط میگوید: «اهوم.»
«پدرتان چه قیافهای دارد؟»
«نمیدانم، همینقدر میدانم که اسمش پدرو پاراموست.»
«اهوم.»
صاحب الاغها این کلمه را طوری به زبان میآورد که گویی آه میکشد.
خوان پرسیادو میگوید: «یعنی به من گفتهاند اسمش پدرو پاراموست.»
و میشنود که صاحبالاغها دوباره میگوید: «اهوم.»
پیشتر، گویا در همان لوسانکوئن تروس، خوان پرسیادو در نخستین لحظه برخوردش با صاحب الاغها از او پرسیده بود: «کجا میروید؟»
با اشاره دست گفته بود: «آنطرف، آقا.»
«میدانید کومالا کجاست؟»
«من خودم به کومالا میروم.»
تا اینکه سرانجام در تسلسل پیچدرپیچ داستان، صاحب الاغها میگوید: «پدرو پارامو پدر من هم هست.»
ناگهان گویی در اوج ابهامی فزاینده، سنگینی سکوت شکسته میشود. این صحنه گفتگو بلاشک یکی از حساسترین و کلیدیترین صحنههای بخش آغازین رمان به حساب میآید.
اما اگر هر نویسنده دیگری غیر از خوان رولفو با تمامی تجربیاتِ پسِ پشتش میبود، این صحنه را چگونه از کار درمیآورد؟ به مجرد اینکه صاحب الاغها میگفت: «پدرو پارامو پدر من هم هست» شاید از حیرت خوان پرسیادو در برابر برادرش، این برادر نویافتهاش، دوستتر داشتیم که بدانیم.
اما رولفو در ادامه فقط مینویسد: «یک دسته کلاغ در آسمان بیابر پرواز میکردند و میخواندند: قار، قار، قار.» و اینچنین حیرت ما نیز به هراس مبدل میشود، اما نه، این گروتسکی از آمیزش حیرت و هراس است.
بخش پایانی بند نخست داستان با گفتگویی همراه است که همچنان به رازوارگی کومالا دامن میزند:
«نگاه کنید، آن کوه را میبینید، آن یکی که مانند مثانه خوک است؟ خوب، آنجا را نگاه کنید. گردنه آن کوه را میبینید؟ حالا به آن طرف نگاه کنید. آن کوه را میبینید که آن طرف است؟ خوب، اینها همه مدیالوناست، هرچه میبینید. و همهاش ملک پدرو پاراموست. او پدر ماست، اما ما کف اتاق، روی یک تکه حصیر، به دنیا آمدیم. خندهآور این است که خودش تکتک ما را غسل تعمید داده است. شما را هم غسل تعمید داده، نداده؟»
«خبر ندارم.»
«جایتان توی جهنم است.»
«چی گفتید؟»
«گفتم، دیگر داریم میرسیم، آقا.»
«میدانم، اما روستا را چه میگویید؟ انگار کسی تویش نیست.»
«ظاهرش را نبینید، همین است که گفتید، دیگر کسی آنجا زندگی نمیکند.»
«پدرو پارامو چی؟»
«پدرو پارامو سالها پیش مرده.»
جین فرانکو در کتاب" فرهنگ نو آمریکای لاتین" مینویسد: «پدرو پارامو نشانه و مظهر مکزیکی است که امروزه از آن نشانی نیست و تنها در خاطرهها باقی مانده است. راوی داستان، یکی از فرزندان بیشمار پدرو پارامو (که به تعبیری همه مردم مکزیک فرزندان ویاند) در جستجوی پدر به دهکده کومالا میرود اما در آنجا از مرگ او باخبر میشود. اکنون زندگی پارامو را تنها از طریق یادآوری خاطرات و گفتگوی مردگانی که هنوز در فضای دهکده پراکندهاند میتوان ساخت و پرداخت. به کمک همین خاطرات و گفتگوهاست که خواننده با زندگی پارامو، وقایعی که بر او گذشته و تسلط و نفوذش بر دهکده آشنا میشود. زمان با مرگ پارامو پایان مییابد، مرگی که درست پس از انقلاب روی میدهد. پارامو که مظهر مکزیک است با افول آفتاب اقتدارش به قتل میرسد درست به همانگونه که مکزیک کهن رو به انقراض مینهد. صناعتی که در این اثر به کار رفته، فیالمثل، مکالمات غریب مردگان، نه تنها به داستان کیفیتی غیرواقعی میبخشد بلکه بر ایراد احتمالی خواننده به قهرمان کتاب نیز راه میبندد.»
ماریو بارگاس یوسا که معتقد است خوان رولفو نویسنده مکزیکی تجربه مستقیم فرهنگ سرخپوستی را داشته است، میگوید: «در این داستان خواننده در اواسط کتاب درمییابد که همه قهرمانانش مردگانند. وجود تخیل، سحر و جادو شیوهای برای روگردانی از واقعیتهای اجتماعی نیست بلکه به عکس وسیله ساده و ناگزیری است برای نمایش دادن فقر و غم زندگی دهقانان روستای کوچکی در خالیسکو.»
شاعر شیلیایی، پابلو نرودا هم تاکید میکند: «فراموش نکنیم که خوان رولفوی مکزیکی علیرغم سکوت و آثار اندکش، ازجمله نویسندگان مهم قاره ماست.»
در حالی که لسلی لوئیس به صراحت و قطعیتی شایان توجه اذعان میدارد که: «پدرو پارامو را، به راستی، میتوان یکی از پنج رمان ماندنی قرن بیستم به شمار آورد.» اکتاویو پاز شاعر مکزیکی در گفتگویش با ریتا گیبرت و در ارتباط با عظمت نویسنده خجول و خاموش هموطنش به موضوعی اشاره میکند که بسی بیشتر برای ما فارسی زبانها مایه غرور است: «رولفو یکی از بنیانگذاران ادبیات نوین اسپانیایی آمریکایی است. مترجم فرانسوی رولفو که خود در ادبیات ایران دستی تمام دارد، به من میگفت که پدرو پارامو او را به یاد بوف کور رمان بزرگ نوگرای فارسی که آن همه مورد تحسین آندره برتون قرار گرفت، میاندازد.»
با این همه، زمانی که ما هموطنان صادق هدایت، پدرو پارامو را میخوانیم، گاه حتی به گونه غریبی با ترکیبها و جملاتی برخورد میکنیم که بیش از آنکه نوعی توارد به حساب آید، انگار انتحالی است به سیاق همان بهرهای که خود هدایت از عبارات راینر ماریا ریلکه در بوف کور برده است.
به عنوان مثال، وقتی در همان صفحات نخستین پدرو پارامو میخوانیم: «شلاق بر گرده الاغها نواخت، هرچند نیازی نبود، چون آنها پیشاپیش ما از سراشیب پایین میرفتند» (ص ۲۰)، ممکن است به یاد عبارت «شلاق در هوا صدا کرد، اسبها نفسزنان به راه افتادند» (صص ۴۶-۵۰-۵۵) بیفتیم که دقیقا سه بار در جای جای بوف کور به شکل موکدی تکرار میشود. همچنین زمانی که در پدرو پارامو میخوانیم: «چیز دیگری نداریم. چیزی توی خانه به هم نمیرسد.» (ص ۸۸)،به عبارتی بیندیشیم که دو بار در بوف کور آمده است: «اگرچه میدانستم که در خانه چیزی به هم نمیرسد» (ص ۱۷) و در جای دیگر با اندکی تغییر: «اگرچه میدانستم که هیچچیز در خانه به هم نمیرسد» (ص ۳۲).
بهطور قطع نمیتوان چنین نتیجه گرفت که این مشابهات از جنس انتحال است، چراکه نخستین ترجمه بوف کور یعنی ترجمه فرانسوی آن گویا در اوایل دهه پنجاه میلادی توسط روژه لسکو فرانسوی صورت گرفته و دی.پی.کاستلو تازه در اواخر همان دهه (۱۹۵۷) آن را از فرانسه به انگلیسی برگردانده بود. حال آنکه پدرو پارامو در سالهای ۱۹۵۳ و ۱۹۵۳ نوشته و در ۱۹۵۵ برای نخستینبار منتشر شده است.
بدینترتیب زمانی که آقای جمال میرصادقی در گفتگو با مجله آدینه شماره ۶۳/۶۲ مهر ۱۳۷۰ اظهار داشته بود: «گفتهاند که خوان رولفو بنیانگذار ادبیات مدرن آمریکای لاتین در نوشتن پدرو پارامو از بوف کور تاثیر پذیرفته» شاید بر خطا بود. چرا که ترجمه انگلیسی بوف کور دو سال بعد از انتشار پدرو پارامو صورت گرفته است، اما اینکه آیا ترجمه فرانسوی بوف کور به محض انتشار از اروپا تا مکزیک به دست خوان رولفوی اسپانیولی زبان – که البته نخستین سالهای تحصیلش را در کودکی در مدرسه راهبههای فرانسوی گذرانده – رسیده باشد، باز هم احتمالی بسیار ضعیف است.
اشتباه میرصادقی شاید از آنجا ناشی شده باشد که وی به تعجیل از همان گفته معروف اکتاویو پاز برداشتی بهزعم خویش داشته است. حال آنکه قول پاز در این مورد کاملا صریح و روشن است.
مورد دیگری هم که برای خوانندگان موشکاف و شیفته جزئیات در رمان پدرو پارامو میتواند جالب به نظر برسد، شروع عجیب یکی از بندهای کتاب است. چنانچه پدرو پارامو را که تکهتکه نوشته شده، در نظر بگیریم و مثلا هر تکه را یک بند بخوانیم، کل کتاب از حدود ۵۷ بند تشکیل شده است.
در این میان، بند سی و سوم اینچنین شروع میشود: «سالهای سال بعد پدر رنتریا هنوز شبی را به یاد میآورد که سختی تختخوابش نمیگذاشت خواب به چشمش برسد و او را از خانه بیرون راند. شبی بود که میگل پارامو مرد...»
همچنان که میدانیم مشهورترین رمان آمریکای لاتین یعنی "صد سال تنهایی" تقریبا با همین کلمات و همین ضرباهنگ شروع میشود: «سالها سال بعد، هنگامی که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا درمقابل سربازانی که قرار بود تیربارانش کنند ایستاده بود، بعدازظهر دوردستی را به یاد آورد که پدرش او را به کشف یخ برده بود...»
آیا مارکز شروع رمان معروفش را از پدرو پارامو وام گرفته است؟ گیرم در ادامه فلفل و نمک مارکزی بدان افزوده و به شیوه خود استادانه آن را ورز داده باشد.
و یک مطلب دیگر: شیوه نگارش رولفو و استفاده مقتصدانهاش از کلمات رشکبرانگیزاست. وی حتی گفتگوها را چنان باشکوه و در همان حال صمیمی ضبط میکند و بر صفحه سپید میچیند که بیاغراق ویژه نویسندهای چون اوست. یکجا گفتگو در گفتگوی بسیار مبتکرانهای در پدرو پارامو هست که آدم دوست دارد مکرر آن را چونان شعری، بلند بلند بخواند و به نوعی لذت غریب برسد: «همیشه از پدرو پارامو بدش میآمد. "دولوریتاس! گفتهای صبحانه مرا آماده کنند؟" و مادرت پیش از طلوع آفتاب بیدار میشد تا آتش روشن کند. گربهها بیدار میشدند، یک گله گربه، و به دنبالش به اینسو و آنسو میرفتند. "دونیا دولوریتاس!"
«خوب است مادرت چند بار این را شنیده باشد؟ "دونیا دولوریتاس، من این را نمیخورم، سرد شده است." چند بار؟ و حتی با اینکه بدتر از اینها را شنیده بود آن چشمهای گیرایش بر هم فشرده میشد.» (ص ۳۹)
دریغم میآید که در پایان این یادداشت به مسالهای اشاره نکنم که اگرچه شاید چندان مهم به نظر نرسد، اما اختصاصا به پدرو پارامو این رمان محبوب ما مربوط است. چاپ دوم ترجمه این کتاب همراه با تجدیدنظر توسط نشر فردا انتشار یافت، اما متاسفانه یک جمله ظاهرا در حروفچینی مجدد برای چاپ دوم از قلم افتاده است. از مقایسه دو صفحه ۹۶ از چاپ اول و ۱۶۸ از چاپ دوم معلوم میشود که عبارت زیر در چاپ اول بوده اما در چاپ دوم سهوا نیامده است: «چند بار مجبور شده بود از جیب خودش مایه بگذارد تا آنها را ساکت کند؟» و البته کاملا واضح است که حذف اشتباهی این جمله ربطی به تجدیدنظر نداشته است.
بعدالتحریر:
ارجاعات به صفحات رمانهای یاد شده مربوط به چاپهای زیر است:
- پدرو پارامو پارامو، ترجمه احمد گلشیری، چاپ دوم، نشر فردا، ۱۳۷۱
- بوف کور، چاپ دوازدهم، کتابهای پرستو (جیبی)، ۱۳۴۸.
فریدون حیدری ملک میان
با احترام به مترجم باهر و بهگزین: احمد گلشیری
و همداستان با نویسنده ساکت و متفاوت: حسین مرتضائیان آبکنار
ارجاعات به صفحات رمانهای یاد شده مربوط به چاپهای زیر است:
- پدرو پارامو پارامو، ترجمه احمد گلشیری، چاپ دوم، نشر فردا، ۱۳۷۱
- بوف کور، چاپ دوازدهم، کتابهای پرستو (جیبی)، ۱۳۴۸.
فریدون حیدری ملک میان
با احترام به مترجم باهر و بهگزین: احمد گلشیری
و همداستان با نویسنده ساکت و متفاوت: حسین مرتضائیان آبکنار
منبع : ماهنامه ماندگار
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست