چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
مجله ویستا
مدیر جدید
آقای صالحی در اتاق را باز کرد و با لحن تندی گفت: هنوز این خانم دربانی نیومده؟
منشی بیچاره تند از روی صندلیاش پرید و در حالی که سعی میکرد خونسرد باشد و لبخند بزند جواب داد:نه آقای رییس! هنوز نیومده. زنگ هم نزده.
دوست داشت بگوید که خانم دربانی هر وقت دیر کند، تماس میگیرد و شاید برایش مشکلی پیش آمده باشد و... اما جرات نکرد، آقای صالحی از بس عصبانی بود که نمیشد برایش چیزی را توضیح داد، همانجور سرپا ایستاده بود و خدا خدا میکرد که گیر تازه ای ندهد.
- به محض اینکه رسید منو خبر کن.
- چشم آقای مهندس!
- من مهندس نیستم خانم.
- مدیرم! مدیر! اوکی؟
- بله آقای مدیر! ببخشید.
با صدای بسته شدن در، نفس راحتی کشید و سرجایش نشست.
یک ماهی میشد که آقای صالحی رییس اداره شده بود، مردی سی ساله، بلند قد، با موهایی کمپشت، صورتی که همیشه اصلاح میکرد، کت و شلوار مرتب و اتو کشیده و کفشهای همیشه واکس زده. از همان روز اولی که آقای پناهی استعفا داد و رفت و او جانشینش شد، در جلسه معارفه گربه را دم حجله کشت و برنامه بالا بلندی را عنوان کرد.
- همه پرسنل باید سر ساعت هفت توی دفترشان باشند، اگر کسی نمیتواند در این ساعت بیاید، همین امروز بهتر است حرفش را بزند و دلایل قطعا منطقیاش را بگوید. سیستم مدیریت من اروپایی است، همانطور که میدانید من دانشآموخته آنجا هستم و بالطبع از دانش نوین مدیریت چیزهایی میدانم که مطمئنم اداره را از این رخوت بیرون میکشد. من چیزهایی شنیدهام که آرزو میکنم حقیقت نداشته باشد، پشت گوش انداختن کارها، تنبلی، به روز نبودن اطلاعات پرسنل و... از رفتارهایی است که خیلی من رو آزار میده، اگر کسی انتظار پاداش، ترفیع یا اضافهکار داره باید شایستگیاش را به من ثابت کنه، من دوست ندارم صبح کارمندم شلخته و کسل بیاد سرکار، کارمند این اداره باید صبح ساعت هفت با لذت و رغبت سرکار بیاد.
آن روز همه کارمندها با هم پچپچی کردند و گفتند همه رییسها اول با توپ پر میآیند و میخواهند تغیرات بنیادی درست کنند اما یواش یواش راه میافتند و میفهمند توی اداره دنیا دست کارمند جماعته و رییس باید هوایش را داشته باشد و...
اما حالا همه حساب کار دستشان آمده بود که آقای صالحی شوخیبردار نیست و چشم از کارمندهایش برنمیدارد، روزهای اول شایعه شده بود که در اتاقها دوربین کار میگذارد تا عملکرد کارمندهایش را زیر نظر بگیرد، اما امور مالی با برآورد هزینه مشخص کرد که این کار بسیار پرهزینه است و انجام آن خارج از توان مالی اداره است. در روزهای بعد ماشین کارتخوان و ساعتزنی نصب شد و آقای کماسی که قبلا به صورت دستی ورود و خروج را ثبت میکرد، مسئول نظارت بر این کار شد. هر روز گزارشات ورود و خروج افراد، اموال، مرخصیها و ماموریتها مستقیما توسط آقای رییس چک میشد.
تلفن زنگ زد.
- بله جناب!
- خانم حسینیان! سریع به آقای کارپرداز بگید تمام فاکتورهای خرید یک ماه گذشته را بیاورد دفتر من! به آقای سینایی هم بگید تمام اضافهکاری پرسنل رو در سه ماه اخیر برای من بیاره!
- ببخشید آقای مدیر! ایشون رفتن مرخصی!
- رفته باشن خانوم! دلیل نمیشه که کارش رو زمین بمونه! خودتون سریع برید و آمار رو بیارید. راستی! به نگهبانی هم بگید خانم دربانی که اومد، اجازه نده ماشینش رو بیاره داخل پارکینگ اداره تا من اجازه ندادم.
- چشم آقای مدیر!
- به آقای حبیبی هم بگید بیاد دفتر من! مثل اینکه چای درست کردن رو تو این اداره هم من باید یاد بدم به ایشون!
تا منشی بیچاره خواست حرفی بزند او گوشی را گذاشت. کلافه شده بود از دست این رییس و خرده فرمایشاتش! اما چارهای نداشت، همیشه از اینکه مثل بعضی از کارشناسهای اداره کار تخصصی بلد نیست از خودش بدش میآمد، چون عوض کردن آنها آسان نبود اما همیشه یک منشی جدید را با یک آگهی دوخطی توی یک روزنامه میشود استخدام کرد. غرق در این فکرها بود و داشت دستورات آقای مدیر را انجام میداد که خانم دربانی وارد شد. مقنعه و مانتویش خیس بود و دستپاچه و سردرگم به نظر میرسید.
- سلام خانم حسینیان! خسته نباشید. کسی امروز احوال من رو نپرسید؟
- کس خاصی که نه خانوم! البته اگر آقای مدیر را شما کسی در نظر بگیرید، چرا! ایشان از صبح ده بار جویای احوال شما شدند، معلومه کجایید؟ گوشیتون رو هم جواب نمیدید که!
خانم حسینیان یک لحظه با چنان جدیتی حرف زد که خودش هم تعجب کرد، از بس این روزها آقای صالحی به او اخم و تخم میکرد و چپ و راست دستور میداد که او هم ناخودآگاه تحت تاثیر قرار گرفته بود و احساس خودرییس بینی میکرد.
- عذر میخوام خانم! مثل اینکه از این بهبعد باید بیاییم و به شما هم گزارش کار بدیم! این چه طرز برخورده؟
- ببخشید خانم مهندس! از صبح سر دیر آمدن شما آقای رییس صد بار منو دعوا کرد. میدونید که، من دم دستشم...
این حرفها را به آرامی میزد و نگران بود که صدایش به گوش آقای رییس برسد.
- حالا میخواید برید پیش آقای رییس؟
- بله! لطفا هماهنگ کنید.
این را گفت و منتظر ماند تا آقای رییس اذن دخول بدهد. در قهوهای رنگ را باز کرد و وارد شد. آقای رییس سرش را پایین انداخته بود و پوشه آبی رنگی را باز کرده بود. پشت سرش کتابخانه بزرگ و مملو از کتاب و پروندههایی بود که از وقتی او آمده بود هر روز پرتر میشد.
- سلام آقای صالحی!
آقای مدیر بیآنکه سرش را بلند کند از بالای عینک کت و کلفتش نگاه سردی به او کرد و گفت:بهبه! خانم مهندس! چرا اینقدر برای سرکار اومدن عجله میکنید؟
این حرف را با لحن تمسخرآمیزی زد، بعد پوشه آبی رنگ را بست و به صندلی چرخان تکیه زد، خانم دربانی هیچ حرفی نزد و همانطور ایستاده بود جلوی در. آقای مدیر با اشاره سر از او خواست که بنشیند.
- خانم دربانی! شما اخلاق من را میشناسید و به حساسیت من نسبت به وقتشناسی آگاه هستید. شما روز دوشنبه ۲۳ دقیقه تاخیر داشتید، روز سهشنبه ۴۱ دقیقه و امروز هم موفق شدید رکورد قبلیتان را بشکنید و دو ساعت و ده دقیقه دیر آمدید سرکارتان! از این تاخیرها که بگذریم، پریروز یکی از اربابرجوعها شکایت از شما را به دفتر من آورد و از کمکاری شما گله کرد، میگفت برخوردتان مودبانه نبوده است.
- اسمشان آقای سعیدیان بود؟
- مهم نیست اسم چی بود خانوم! مهم اینه که ایشون از کارمند من شاکی بود، از پشتهماندازی کارها گله میکرد...
- عذر میخوام آقای صالحی! ولی ایشون تقاضای غیرقانونی داره، درخواستشون خلاف اساسنامه اداره است. نکنه شما از من توقع کار غیرقانونی دارید؟
این حرف را با لحنی کنایهآمیز زد، جوری که انگار میخواست از برخورد تند آقای مدیر انتقام بگیرد. آقای صالحی که انگار انتظار این کلمات را نداشت به تندی پوشه را بست و روی میز پرت کرد. بوی سیگار توی اتاق پیچیده بود، چای نیمخوردهای روی میز کنار چند پوشه و پرونده بلاتکلیف بود.
- خانم مهندس ! این برخورد شما را تنها به خاطر تجربهکاریتان نادیده میگیرم، حالا خیلی سریع لطفا تشریف ببرید سرکارتون!
خانم دربانی هم که ته دلش از این پیروزی در نبرد لفظی خوشحال بود، سریع خداحافظی کرد و در را پشت سرش بست. توی اداره همه او را دوست داشتند، زنی مقتدر، باسواد و از همه مهمتر با اخلاق بود، با آنکه ۲۸ سال بیشتر نداشت ولی پس از تصادف و فوت شوهرش کمی شکستهتر نشان میداد، هر وقت هر کارمند جدیدی به اداره اضافه میشد این خانم دربانی بود که با حوصله و درنگ فوت و فن کار را یادش میداد، شش سال بود که در این اداره کار میکرد، هرکسی مرخصی میرفت، هرکسی در انجام دادن کارها و پروژهها مشکلی داشت و... میدانست که او برای کمک کردن بیهیچ چشمداشتی آماده است. آقای پناهی او را نه تنها به عنوان کارشناسی خبره و صاحبنظر قبول داشت بلکه به نوعی در همه کارها از او مشاوره میگرفت. با همه حسنهایش، شیطنت پنهانی خاصی داشت، کافی بود کسی سر به سرش بگذارد یا بخواهد موی دماغش بشود، چنان دماری از روزگارش درمیآورد که طرف نمیدانست از کجا خورده است. دو سال قبل آقای نجفنژاد با آن جاهطلبی تهوعآورش او را به دست بردن در آمار مالی متهم کرده بود، عادت داشت هر از چندگاهی یک بار با یکی از پرسنل درگیر میشد، فروغ با شیطنت و شوخی موضوع را رد کرده بود و حتی برخورد بسیار دوستانهای را برای رفع سوءتفاهم ایجاد کرده بود به شکلی که آقای نجفنژاد با آن همه گندهدماغی جلوی جمع از او عذرخواهی کرد، فروغ اما ته دلش دنبال فرصتی برای انتقام بود. چهار ماه بعد آقای نجفنژاد دربهدر اتاقهای اداره را میگشت، پرونده حسابهای مالی اداره، با تمام آمارها، فاکتورها و... گم شده بود، به حال التماس افتاده بود، بیلان کاری سالانه که بیشتر از یک ماه شبانهروزی روی آن کار کرده بود، حالا گم شده بود. فروغ پابهپای او تمام اتاقها را گشت، حتی کمکش کرد که مقداری از آمار را دوباره جمعبندی کند اما فایدهای نداشت. او مجبور شد دوباره تمام آمارها، بیلانهای مالی و... را از نو بنویسد. هیچکس متوجه نشد که فروغ پرونده را برده بود خانه و افشین هر روز پشت برگههای داخل پرونده که سفید بود نقاشی میکشید!
- یعنی زدی تو برجکش؟
- حالا تو هم شلوغش نکن. یه یکی به دو کارمندی - رییسی بود که حل شد. دوست ندارم شلوغش کنی مینا!
- اما حقش بوده، من هم اگه جای تو بودم همین کار رو میکردم.
- جدا! اما کی بود که پریروز توی اتاق گریه میکرد؟ اگه همون موقع از خودت دفاع میکردی لازم نبود گریه کنی، همون باعث شد هر چی دلش بخواد بگه. واسه هر کی مدیره، واسه من نیست! هنوز غوره نشده مویز شده. بگو بذار دو سال مدیر باشی بعد از این افهها بیا! تو هم بهتره اینقدر مقابلش مث بید نلرزی.
- وضعیت من فرق میکنه فروغ! تو هم اگه مثل من قراردادی بودی میفهمیدی.
- همه همین رو میگن ولی وقتی یکی حرف زور میزنه باید جلوش وایستاد. نمیشه که گذاشت هرچی دلش میخواد بگه. منظورم این نیست که هر روز دعوا و تنش درست کنیم، اما باید اینقدر هم تسلیم نباشیم، من حرفای امروزش در مورد تاخیرهام رو قبول دارم، درگیر بیماری افشین بودم، نمیدونی با چه مکافاتی بیدارش میکنم، غذا بهش میدم و میبرمش کودکستان. قبلا اینجوری نبود ولی این روزا واقعا کلافهام کرده. راس میگن پسرا سه سالشون که میشه تازه اول لوسبازیشونه!مینا کوتاهقامت و زبل بود، تند تند تایپ میکرد، همیشه هم در حال غر زدن از وضعیت حقوقش بود، حق هم داشت با ماهی ۱۵۰ هزار تومان فقط میتوانست کرایه رفت و آمد و نهار ظهرش را بدهد، اما خانم دربانی او را امیدوار میکرد که اگر تواناییاش را نشان بدهد، مدیر حتما هنگام اضافهکاری و پاداش هوایش را خواهد داشت، آقای پناهی هم این کار را میکرد اما از روزی که مدیر جدید با آن جدیت و سختگیریاش آمده بود، او اعتماد به نفسش را از دست داده بود.
- خانم دربانی!
صدای آقای صالحی مینا را از جایش پراند، اما فروغ وانمود کرد که همه چیز عادی است، میدانست که مدیر از برخورد آن روزش هنوز ناراحت است و این فریادش هنوز بوی کینه آن روز را میدهد.
- خانم دربانی! باز هم ارباب رجوع تقصیر دارد؟ باز هم ارباب رجوع تقاضای غیرقانونی کرده خانوم؟
این را با چنان لحن تحریکآمیزی گفت که کارمندهای اتاقهای مجاور هم سرک کشیدند و گوشهایشان را تیز کردند. فروغ با همه تظاهرش به آرامش و خونسردی هم نتوانست تحمل کند.
- چیزی شده آقای صالحی؟
- دیگه چی میخواستید بشه خانوم! با اجازه کی دستور دادید اموال بره انبار؟
- چی؟ کدوم اموال؟ من؟
- بله خانوم! مگه این دستخط شما نیست؟ مگه من دستور نداده بودم کامپیوترهای معیوب بره برای تعمیر؟ شما چطور به خودتون اجازه دادید که اونا رو بفرستید بره انبار؟
این را که گفت پرونده را گذاشت روی میز. مینا نتوانست کنجکاویاش را کنترل کند و گردنش را دراز کرد، خط فروغ را شناخت اما چیزی نگفت.
- آره! خط و امضای منه اما یادم نمیاد من این کار رو کرده باشم!
- یادتون نمیاد؟! خانوم محترم میدونید با این کارتون چقدر کارهای اداره رو انداختید عقب؟! دیگه واقعا رفتارتون قابل تحمل نیست! یه هفته فرصت دارید خودتون رو اصلاح کنید در غیر این صورت باید برید توی بایگانی! مدتها بود فروغ تا این حد جلوی باقی همکاران تحقیر نشده بود، کلافه شده بود، آقای صالحی مثل فاتحها به اتاقش رفت، مینا گفت:دیوونه چرا این کار رو کردی؟ تو که میدونی اون همه دستوراش رو پیگیری میکنه.
- به جان افشین یادم نمیاد! اصلا از وقتی اومده من کلی به هم ریختم. قاطی کردم، چی بگم... حسابی سوتی دادم. چقدر ازش بدم مییاد. مدام با خودم کلنجار میرم که بپذیرم رییس اونه ولی نمیتونم. دماغ گنده افادهای!
یک سال از آن زمان گذشته بود و آقای مدیرعامل به خواستگاری فروغ رفته بود و زندگی زناشوییشان را آغاز کرده بودند اما شما فکر میکنید آنها از چه زمانی با هم آشنا شدند. بخوانید: افشین هنوز خوابش نبرده بود، روی شکمش دراز کشیده بود و داشت نقاشی میکرد.
- افشین! قسم خوردی که دفتر نقاشیات رو امشب تموم کنی؟ صابر! تو یه چیزی بهش بگو.
- چی بهش بگم. یکدنگیاش که معلومه به تو رفته! وقتی پرونده آقای نجفنژاد رو میاری میدی بهش و تشویقش میکنی زود همه برگهاش رو خط خطی کنه میخوای به دفتر نقاشی رحم کنه؟!
- اون که حقش بود.
صدای فروغ از توی آشپزخانه میآمد، داشت چای میریخت، با سینی توی اتاق آمد و نشست روی مبل روبروی صابر.
- حقش بود به خدا! همه از دستش کلافه شدن.
- فروغ! میخوام یه چیزی بهت بگم، قول میدی بعدا بلایی سرم نیاری؟ اگه قول میدی بهت میگم، میدونم که حسابی از شنیدنش شاخ در میاری!
- بگو صابر! تو که میدونی من نمیتونم تحمل کنم. باشه! باشه! قول میدم.
صابر لیوان چای را بالا برد و بو کرد، وقتی بخار داغ چای به صورتش میخورد لذت میبرد، نگاه عمیقی به فروغ کرد، شیطنت توی چشمهایش موج میزد، صابر از داشتن او به خودش میبالید، سرشار از انرژی بود.
- فروغ! تا حالا شده کسی حالت رو بگیره و نتونی جبران کنی؟
- نه! یادم نمیاد. به قول مینا از مادر زاده نشده!
این را که گفت ریز ریز شروع کرد به خندیدن.
- من تو زندگیمون همه چیز رو بهت گفتم جز یه چیز! یعنی ترسیدم این رو بگم، گفتم شب میای با نخ سوزن منو میدوزی به تخت! یا چی میدونم توی چایم تاید میریزی! فروغ! یادته پارسال تو اداره حالت رو گرفتم سر اینکه کامپیوترها رو فرستاده بودی انبار؟!
- آره! خیلی کنف شدم. نامردی کردی. میخواستی تلافی کنی یه کار دیگه میکردی نه اینکه ایراد کاری بهم بگیری.
- نه فروغ ! اون ایراد کاری نبود، من دستخط و امضات رو جعل کردم... حالا دیدی دست بالا دست بسیاره!هنوز جملهاش را تمام نکرده بود که فروغ لیوان آب را از روی میز برداشت و ریخت روی صورتش!
پرنیان غزنوی
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست