چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
مجله ویستا
قرمز،سیاه،طلایی
ماهیها پشت سر هم از كیسه پلاستیكی توی تنگ میافتند: قرمز، سیاه، و طلایی.من اگر همسری اختیار كرده بودم، حتماً اسمش دریا بود؛ با آنكه چشمهایش آبی نبود، یا حتی یكبار هم دریا را ندیده بود. آن وقت اتاق اینگونه زیر نور كسالتبار چراغ خواب قمبرك نمیزد.
دریا اگر بود، میخندید. برای ماهیها نچ میكشید و میگفت: «آخی... حیوونكیها.»
بعد همانطور كه به طرف میز كنار هال میرفت، میگفت: «بدون ماهی سفرهمون كامل نبود.»
قبل از زدن كلید مهتابیها، نور سبز رنگی كه روی شیشه پنجره اتاق و حاشیه پردهها پخش شده است، مرا به سمت خود میكشد.
گنبد كوچك مسجد آنور خیابان، غرق در نور است. نفس خستهام، روی پنجره مینشیند. چشمهایم را میبندم و میگذارم تا نور سبز، ذره ذره در وجودم نفوذ كند و پسماندههای تصویر عقرب را بپوشاند.
عقرب، كم كم محو میشود، و سبزی همه جا را فرا میگیرد؛ جز چشمها و نگاه خیرهاش را. كسی از جایی مرا میپاید. سر میچرخانم و سعی میكنم تا چشم بسته، مسیرش را بیابم. اما روی چراغ خطرِ سر چهارراه كه آن دورها چشمك میزند، چشم باز میكنم.
سوز سردی از درز پنجره تو میزند. گربه خاكستری نزاری از بام ساختمان روبهرو به اتاق زل زده است. كنار خیابان، عقرب كه چهرهاش زیر لبه كلاه دوردارش پیدا نیست، به تیر چراغ برق لامپسوخته، تكیه داده است و سیگار میكشد. نمیدانم كه كدامشان وهم و خیالاند: گربه خاكستری، یا این مرد بارانیپوش؟
به تنگ ماهیها مینگرم و میگویم: «بله، حیوونكیها.»
دریا اگر بود، تنگ ماهیها را با احتیاط سر سفره میگذاشت و میگفت: «حیف... كاش یك تنگ بزرگتر هم خریده بودی.»
و لحنش، حتماً مثل وقتهایی بود كه از كوچكی اتاق ایراد میگرفت، و من میگفتم: «بله. یك خانه بزرگتر.»
به زور جلو خندهام را میگیرم. لابد برای هر كدامشان نامی هم انتخاب میكرد.
كیسه پلاستیك ماهیها را با آبی كه درونش باقی مانده است، توی سطل میاندازم. نم دستهایم را با شلوارم میگیرم، و عینكم را به چشم میزنم.
از گربه خاكستری خبری نیست. عقرب سرش را بالا میآورد و یك لحظه صورتش با نور گذرای خودروی روشن میشود.
خودم را از جلو پنجره كنار میكشم. ضربان قلبم شدت میگیرد و چیزی گلویم را فشار میدهد. نباید دست و پایم را گم كنم. نفسی میگیرم و روی نوك پا، میروم به سوی تلفن. گوشی را برمیدارم و دفترچه راهنمای تلفن را باز میكنم. اما انگشتم توی شمارهگیر تلفن میماند.
خوب میدانم كه اگر شماره بگیرم، پس از شنیدن دو بوق، یا نهایتش سه بوق، صدایی از توی گوشی میگوید: «پاسگاه انتظامی شماره هفت... بفرمایید...»
آنوقت من، آب تلخ و بدمزه دهانم را فرو میدهم و میگویم: «شما رو به خدا، منو نجات بدین! من خیلی میترسم.»
صدا، شمرده شمرده میگوید: «لطفاً خونسردی خودتون رو حفظ كنید...»
با صدایی كه انگار از ته چاه بالا میآید، میگویم: «اون الان بیرونه.»
صدا میگوید: «یه كم بلندتر، پدر جان... كی الان بیرونه؟!»
میگویم: «عقرب...»
صدا، متعجب میگوید: «عقرب؟!»
آنوقت من مجبور میشوم جواب بدهم: «یعنی عقرب واقعی كه نه. این اسمیه كه من روی اون گذاشتهم.»
بعد برایش تعریف میكنم كه بدجنس، چطور از دم پارك شهر تا اینجا، سایه به سایهام آمده؛ و باز التماس میكنم كه مرا از دست او نجات بدهند.
صدا، كه هنوز گیج و سردرگم است، سعی میكند مرا آرام كند. میگوید: «پدر جان بر اعصابتون مسلط باشید. اون از معتادها و ولگردهای آسمونجُله پارك شهره؟»
میگویم: «آره. یعنی نه... یعنی دانشجو بوده، حالا شده ولگرد... یأس فلسفی.»
صدا بهطور حتم میگوید: «چی چی؟!»
دیوانه نشود خوب است. میگویم: «شما خیال كن رفقای ناباب.»
صدا میگوید: «مشخصاتش، لطفاً.»
میگویم: «میانه. یا كه نه... بلندبالا و تركهای... با سر و صورت اصلاح نشده و كثیف.»
بعد یكمرتبه از كوره درمیروم و میگویم: «مثل همه آسمونجلهای دیگه.»
آنوقت شاید صدا گیر میدهد به اینكه: «گفتید كه اونو میشناسید؟»
و من مجبور میشوم پاسخ بدهم: «بنده كی چنین حرفی زدم، آقای محترم؟ من فقط چند بار توی پارك شهر دیدهمش... همین.»
بهتر است روراست باشم. باید بگویم كه یك بار با او حرف زدهام. میگویم، و صدا، مشكوك میگوید: «ماجرا داره یواش یواش جالب میشه... پس با هم صحبت هم كردید.»
من، كلافه، جواب میدهم: «بنده فقط اسمشو پرسیدم، جنابِ آقا.»
و قبل از اینكه در این باره هم سین جیم بشوم، میگویم: «آخه میدونی... اون خیلی به خانداداش شباهت داره.»
و با خود زمزمه میكنم: «همون چشمها... همون نگاه...»
میلرزم. انگشتم را از شمارهگیر تلفن بیرون میآورم و گوشی را میگذارم. مهتابیها را روشن میكنم و به سمت پنجره میروم.
عقرب، تهسیگارش را زیر كفشهای گلآلودش له میكند. گربه خاكستری، دمش را بالا گرفته است و پشتِ قوزكردهاش را به بارانی بلند و سیاه او میمالد.
پیشانیام را به شیشه تكیه میدهم و زمزمه میكنم: «خانداداش...»
دریا اگر بود، روی جام شیشه جلو میآمد. دستش را روی شانهام میگذاشت و صدایش، نسیموار گوشهایم را نوازش میداد:
ـ ولی عزیزم، اون مرده. سالهاست كه مرده... یادت نیست؟!
چشمهایم را میبندم. كلماتی از عنوان درشت روزنامه ته گنجه ـ كه سالهاست جرئت دوباره دیدنش را ندارم ـ توی سرم میچرخد، و جسته ـ گریخته، روشن و خاموش میشود.
ـ دار مجازات... سردسته باند عقرب... سحرگاه امروز...
میگویم: «اما خانداداش بیگناه بود.»
دریا اگر بود، برای خاتمه دادن به بحثهای تكراری و خستهكننده من، آن هم در این لحظات، میگفت: «بیگناه یا گناهكار، الان دیگه استخونهاشم خاك شده... پس چرا خیال میكنی كه اون الان تو خیابون وایساده؟!»
من هم دستم را روی پنجه نرم او میگذاشتم و میگفتم: «این فقط نگاهش مثل نگاه خانداداشه...»
و هرگز زبانم نمیگشت كه: «نگاه شرارتبارش.»
آنوقت دریا، سر پنجه پا بلند میشد و نیمنگاهی به خیابان میانداخت و عقرب را میدید، یا كه نمیدید و میگفت: «این فقط یك گدای سمج، اما بیآزاره.»
بعد باز میگشت سر میز و پس از آنكه برای چندمین بار، سینهای سفره را مرور میكرد، دیس سبزه را مقابل آینه قرار میداد و روبان سرخرنگ دور سبزهها را كمی بالا میكشید. آنوقت، این تخممرغها را كه حتماً اینجور سفید نبودند و با ماژیك شكلهای مسخرهای رویشان كشیده بود (مثلاً شكل خودش و من و بچههایی كه نداشتیم) توی بشقاب پس و پیش میكرد و میگفت: «عصر یك تك پا رفتم بالا، پیش محبوبه خانوم... نمیدونی چه تخممرغهایی رنگ كرده بودن! اینقدر قشنگ بود!
بیهوده با شمعدانها ور میرفت و گلابپاش چینی را هنوز كاملاً بلند نكرده، دوباره سر جایش میگذاشت و كمكم خودش را میكشاند طرف این عروسك، كه دیگر عروسك او بود. میگفت: «كار محبوبه نبودها! محبوبه حال و حوصله اینجور كارها رو نداره.»
آهی میكشید و میگفت: «همه رو سپیده و سحر رنگ كرده بودن.»
من، كه حتماً آنها را نمیشناختم، میگفتم: «سپیده و سحر؟!»
و او یك لحظه چشمهایش را میبست و میگفت: «دخترهای ملوسش.»
و من، فقط برای اینكه نگرانیام را پنهان كنم، لبخند میزدم و میگفتم: «پیشی خانومها.»
و نگاهم را به عقربه ساعت دیواری، كه دیگر مثل حالا اینقدر غبارآلود نبود، گره میزدم، تا او با خیالی آسوده، عروسكش را بردارد؛ گونههای گرد و سفتش را كه بوی پلاستیك میداد ببوسد، و توی دلش او را صدا بزند: «عزیز دلِ مادر...»
آنوقت اگر دیر میجنبیدم، اشكش سرریز میشد و باز همان حرفهای همیشگی. بعد سرفه میكردم و او تند عروسك را اینجا، كنار تنگ ماهیها میگذاشت؛ و حتی ممكن بود كه پیاله سركه را هم دمر كند.
بعد من از عقرب میگفتم، و میگفتم كه امروز ابتدا توی پارك شهر دیدمش؛ شكستهتر و بدبختتر. میان گربههای حریص و دله. كه زده بوده به سیم آخر و به استخر پارك اشاره میكرده و میگفته است: «كلر بهاضافه سولفات مس... آبی پاكیزه به زلالی اشك چشم شما. علم در خدمت بشر...»
و برایش تعریف میكردم كه گربهها، چگونه به كیسه ماهیها نگاه میكردند؛ و من چقدر ترسیده بودم و... میترسم.
بیآنكه به خیابان نگاه كنم، پردهها را میكشم. ماهی طلایی، توی تنگ بیقراری میكند؛ و آن دو تای دیگر را هم میترساند.دریا اگر بود، میگفت: «امان از دست تو طلایی!... كمتر سر به سر خواهر و برادرت بگذار، ذلیلمرده.»
یا چه میدانم... خط اشك را از روی گونهاش پاك میكرد و میگفت: «نیما، از ماهی طلایی خیلی خوشش مییاد.»
و من كه بهطور حتم این یكی را هم نمیشناختم، میگفتم: «نیما؟!»
و او جواب میداد: «پسر تیمورخان.»
من پوزخندزنان میگفتم: «طلایی بودنش رو از اون پدر گردنكلفتش به ارث برده آخه.»
دریا لب به دندان میگرفت و میگفت: «ما چكار داریم به كار مردم، دم سال تحویلی!»
و یكدفعه به یاد گذشت زمان میافتاد و به ساعت دیواری مینگریست. من هم سر بحث را باز میكردم و میگفتم: «مگه دروغ میگم؟»
و برایش شرح میدادم كه بچهها خیلی از خصوصیاتشان را از والدین خود به ارث میبرند.
دریا ـ شاید برای اینكه از بحث فرار كند ـ دو تا اسكناس نوِ دویست تومانی، لای قرآن سر سفره میگذاشت (مثل مادربزرگها) و ذوق میكرد: «فردا سپیده و سحر، برای عید دیدنی مییان پایین.»
من اما، بیتوجه به او ادامه میدادم: «خیلی از خصوصیات دیگه هم هست كه از نسلهای پیشین به ما و فرزندان ما منتقل میشه... مثل برادركشی قابیل.»
دریا شاید گوشهایش را میگرفت و سر دردش را بهانه میكرد. شاید هم از محبوبهخانم، كه سپیده و سحر را خوب تربیت كرده است، تعریف میكرد. ولی من حتماً میگفتم: «همیشه عیدیهای لای قرآن، سهم خانداداش میشد.»
و برایش تعریف میكردم كه خانداداش چگونه عیدیهایمان را از لای قرآن كش میرفت. و میگفتم كه حالا از او كینهای به دل ندارم. چون اگر من هم به جای او بودم، همین كار را میكردم. آنگاه برایش توضیح میدادم كه این در وجود من نهفته است؛ تا به موقعش در نسل بعدی متجلی بشود.
دریا، چه گوشهایش را گرفته بود و سردرد را بهانه كرده بود، و چه زبان به تمجید محبوبهخانم باز كرده بود، به من براق میشد كه: «و اگه این صفت زشت متجلی نشد...؟»
من میگفتم: «مگه میشه؟»
و برای به كرسی نشاندن حرفم، كلی از اصل توراث و ناخودآگاه جمعی و الگوهای باستانی موعظه میكردم. آنوقت دریا، مثل هر بار كه در بحث كم میآورد، آه میكشید و بازوهایش را میمالید و میگفت: «چقدر اینجا سرد و بیروحه!»
و من كه خوب منظورش را میفهمیدم، میگفتم: «خیال كن كه هستند. نه یكی و نه دو تا. سه تا... دو تا پسر و اون تهتغاری هم دختر... كافی نیست؟»
و حتی به تنگ ماهیها اشاره میكردم و میگفتم: «درست نگاه كن! اونجا...»
ماهی طلایی آرام بشو نیست. عاقبت خودش را به كشتن میدهد.
دریا اگر بود، با چشمهایی گشاده، به میز و سفره هفتسین مینگریست. اگر نگاهش از روی تنگ ماهیها میگذشت، میپنداشت كه من دیوانه شدهام. و اگر به آن زل میزد، لب ور میچید. رویش را به طرف دیگر میچرخاند و میگفت: «تو همه چیز را به شوخی میگیری.»
اما این آرامش، دیری نمیپایید. برمیخاست. دستهایش را روی سینهاش قلاب میكرد و هوار میكشید: «پس سهم من از این زندگی چی میشه، بیانصاف؟»
در هرحال من مجبور میشدم كه بگویم: «تو خیال میكنی كه شبهای عید، خونهٔ شلوغ ما چه خبر بود؟ هان؟!»
صدای خندههای كودكانهای در تن سرد ساختمان میدود.
دریا اگر بود، خیره به سقف میگفت: «هیس...! تو رو به خدا یك دقیقه گوش كن.»
چشمهایش را میبست و انگار كه به موسیقی آرامشبخشی گوش سپرده است، زمزمه میكرد: «محبوبه میگفت كه سال تحویلی رو میرن مسجد روبهرو.»
سپیده و سحر میخندند. به چه میخندند؟ به قیافه هالوی آقای همسایه، و آن شكلكهای لوس و تهوعآورش؟
ای كاش دریا بود تا تیر خلاص را شلیك میكردم و از او میپرسیدم: «چرا انسان به هنگام تولد، گریه میكنه و نمیخنده؟!»
حالا، صدای خندههای كودكانه، به قهقهه چندشآور كسی (عقرب؟!) گره میخورد و بر جدارهٔ مغزم مشت میكوبد. باید كار را یكسره كنم.
چهار دست و پا خودم را به سمت تلفن میكشانم. شماره میگیرم. دستهایم بدجوری میلرزد. یك نفر (بله، عقرب) سنگین و شمرده از پلهها بالا میآید. صدای خوابآلودی گوشی را برمیدارد.
ـ پاسگاه انتظامی شماره هفت. بفرمایید.
نفسم به شماره میافتد و صدایم به سختی از چاه گلویم بالا میآید:
ـ اون اومده تو آپارتمان.
صدا میگوید: «لطفاً یك كم بلندتر. صداتون واضح نیست.»
میگویم: «شما رو به خدا گوش كنید. اون داره میآد سروقت من. میفهمید؟»
صدا، كه حالا هشیار شده است، میگوید: «آها؛ بازم تویی؟!... گوش كن پیرمرد! دم سال تحویلی، بد بازیای رو در پیش گرفتی.»
صدای پا، پشت در اتاق تمام میشود، و سایه هولآوری روی شیشه مشجر در پخش میشود.
میگویم: «بازی چیه، مرد حسابی!... اون حالا رسیده پشت در.»
در همین هنگام، صدای دیگری میگوید: «كیه، سرباز؟»
سرباز میگوید: «نمیدونم قربان. این چندمین دفعهس كه زنگ میزنه و پرت و پلا میگه.»
صدای دیگر میگوید: «پرت و پلا؟!»
سرباز میگوید: «ادعا میكنه كه یك نفر میخواد بكشدش.»
لحظهای بعد، صدای دیگر، كه گوشی را گرفته است، میگوید: «من افسر كشیك هستم. بفرمایید چه مشكلی واسهتون پیش اومده؟»
میگویم: «بسیار خوشوقتم. من دكتر علوی، استاد دانشگاه هستم.»
باز صدای سرباز را میشنوم كه دخالت میكند و میگوید: «دم سال تحویل شوخیش گرفته، قربان.»
میگویم: «من اصلاً حال و حوصله شوخی كردن ندارم، آقای محترم... آخه چرا حرفمو باور نمیكنید؟!»
افسر كشیك میگوید: «بسیار خوب، آقای دكتر... این اون كیه كه میخواد شما رو بكشه؟... میشناسیدش؟»
دریا اگر بود، آهسته میگفت: «بگو یك گدای سمج؛ اما بیآزار.»
اما من میگویم (دلم میخواهد كه بگویم): «خانداداش...»
افسر كشیك میگوید: «آها! بازم اختلافات خانوادگی! تو این هفته، شما چهارمین موردی هستین كه...»
حرفش را میخورد و با هیجان ادامه میدهد: «توصیه میكنم كه زود در ورودی رو قفل كنید...»
پوزخندزنان میگویم: «بنده در آپارتمانمو همیشه قفل میكنم. اما...»
ماهی طلایی از توی تنگ جست میزند بیرون و روی سفره بالا و پایین میپرد.
ادامه میدهم: «یعنی شما واقعاً فكر میكنید كه این در، جلو اونو میگیره؟!»
افسر كشیك میگوید: «پس، از پنجره فریاد بزنید... آره! داد بكشید، كمك بخواید...»
ماهی طلایی آرام میگیرد. با آن چشمهای سرخ و گردش، زل میزند به من، و دهانش تند تند باز و بسته میشود. سایه پشت در تكان میخورد. عرق سردی بدنم را میپوشاند و سست میشوم.
حالا لحظهشماری میكنم تا دستگیره در حركتی كند و در با تكان شدیدی باز شود.
میگویم: «بیفایدهست... بیفایده...»
حالا انگار افسر كشیك است كه التماس میكند:
ـ لطفاً ناامید نشید... نشونی منزلتونو بدید. شاید تونستیم به موقع...
ماهی طلایی دهانش را آرام باز و بسته میكند. نفسهای آخرش را میكشد.
میگویم: «اون بالاخره كار خودشو میكنه... یعنی باید این كار رو بكنه.»
افسر كشیك گلو پاره میكند: «اصلاً خودتون میفهمید كه چی میگید؟!»
ماهی طلایی جان میكند. عقرب، پشت در بیقرار است.
میگویم: «نباید مصدع اوقات شریف میشدم، جناب سركار.»
گوشی را میگذارم، و پاكشان به طرف میز میروم. از بلندگوی مسجد، دعای تحویل سال پخش میشود.
دریا اگر بود، با پنجههای ظریفش ماهی طلایی را توی تنگ میانداخت و دوباره میگفت: «كاش یك تنگ بزرگتر هم خریده بودی.»
ماهی طلایی آرام به زیر آب میرود. تكانی میخورد و آهسته دم میجنباند. این بار از خطر جست؛ اما بیفایده است. نباید بهشان دل بست.
دریا اگر بود، حتماً میگفت: «خب، آزادشون كن.»
آنوقت من همینطور كه روی مبل وا میرفتم و به صدای پاهای كسی ـ عقرب ـ در پایین پلهها گوش میدادم، میگفتم: «بیفایدهست. ماهیِ سر سفره هفتسین، فاتحهاش خوندهست.»
دریا نیمنگاهی به ساعت میانداخت و میگفت: «خودم آزادشون میكنم.»
من میزدم زیر خنده و میگفتم: «كجا؟!... هان؟ كجا؟!»
برمیخیزم و تا پشت پنجره میروم. تیكتاك ساعت گوشهایم را پر میكند. آن پایین، كنار تیر چراغ برقی كه لامپش سوخته است، هیچكس نیست. اما، از این سمت، چند نفر شتابان وارد مسجد میشوند. آقای همسایه و زنش، محبوبهخانم، و سپیده و سحر، دخترهای ملوسش را هم كه حسابی نو نوار كردهاند، میبینم.
سپیده است یا سحر، كه تنگ ماهیهایشان را در بغل دارد و آن دیگری هم مراقب اوست.
دریا اگر بود، باز قربان صدقه سپیده و سحر میرفت و میگفت: «ناز نازیها میخوان ماهیهاشونو بندازن تو حوض نقلی مسجد.»
و آنوقت سال تحویل میشد.
جلال توکلی
منبع : سورۀ مهر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست