دوشنبه, ۱۹ شهریور, ۱۴۰۳ / 9 September, 2024
مجله ویستا
عشق واهی
اسفندماه بود. روزهای آخر بارداری روسپری میكردم. خلاء وجود >یاسر< تو اون روزهاكه لحظات بحرانیرو سپری میكردم، شونههاموخم كرده بود. در قبال خونوادهام احساسشرمندگی میكردم، بعد از گذشت این همه مدت،این روزها كه شدیدا به حمایت روحی و معنوی یامادی نیاز داشتم، جرات بیان درد درونمرو بهكسی نداشتم. با وجود این كه خونوادهام ازرسیدگی كم نذاشته بودند، اما احساس میكردمما تحمیل شدیم. من و بیچارهای كه با وجودداشتن چنین پدر و مادری آواره، روزهاینكبتبار آغوشش رو برای پذیرایی از اون بازكرده بود. روز موعود سررسید. بیكس، بیپناه،ناامید پا به اتاق عمل گذاشتم. درد امونمرو بریدهبود، یاسر در كنارم نبود تا با دلداریهاش ازرنجهام كم كنه. روی تخت به هر چیزی چنگمینداختم، امیدی به زنده موندن نداشتم. اونبرای اومدن تقلا میكرد و من برای زنده موندن.آمپول بیهوشیرو كه زدن دیگه چیزینفهمیدم...
- شكر خدا به هوش اومد. دكتر كی مرخصمیشه؟
- اگه خدا بخواد تا دو روز دیگه، خیلی ضعفداره، باید حسابی تقویت كنه وگرنه... اوضاعروحیش خیلی داغونه، به آرامش كامل نیاز داره.
- مریم جون نمیخوای پسرتو ببینی؟ خیلیبیتابی میكنه، گرسنشه.
افكار آشفتهام مانع از اشتیاقم برای دیدن اونبود. ما، من و یاسر باید هر دو با خندههامون بهاستقبال جوونه زندگیمون میرفتیم. برقروشنایی شوق چشمای ما باید راه ورود به دنیایبه این بزرگی او برای احسان هموار میكرد، اماافسوس... لحن سوزناك گریههاش دلم رو به دردمیآورد. به هر زحمتی بود بهش شیر داده ونوازشش میكردم. وقتی مستقیما تو چشام زلمیزد، برای لحظاتی كوتاه غمهام فراموشممیشد و دلنگرانی خاصی احساس میكردم...>نترس مادر دیگه تنها نیستی، دیگه نمیذارمخنده از لبهات دور بشه. با خندههام،تاتیكردنهام، با شیرینزبونیهام شادیرو بهتهدیه میدم و وقتی بزرگ شدم تمام غمهاتروبه جون میخرم.< خدایا از تو سپاسگزارم كه بچهسالم به من عطا فرمودی، فقط نكنه همه این فكر وخیالها رویایی بیشتر نباشه و سرنوشت بچهام بدتراز من دچار نوسانات زندگی بشه... وقتی اونمیخوابید فرصتی پیدا میشد به گذشته برم،خاطرات چند سال پیش و نحوه آشناییم با یاسر وحالا... حدودا نه سال پیش تو سن شانزده سالگیكه هنوز حال و هوای كودكی تو سرم بود،گهگداری از این و اون یه چیزهایی در مورد عشقشنیده بودم. كمكم به این واژه كنجكاو شده ودوست داشتم تجربه كنم. اما نه موقعیتش بود و نهكسی كه تو كنج دلم آشیونه كنه. از طرفی دیدنبعضیها كه با عشق شروع كرده بودن و بهخاطراختلافات شدیدی كه داشتن مفهوم واقعیعشقرو از بین برده بودن، بنابراین گاهی بدبین بهاین مسئله نگاه میكردم و گاهی خوش بین...دختر پرشور و از نظر ظاهر به گفته اطرافیون اززیبایی بیبهره نبودم، هر روز همراه دوستم ندامسیر مدرسهرو با پای پیاده و سرحال طیمیكردیم، تو مدرسه خیلیها به روحیهام غبطهمیخوردن. یه روز كه داشتم میرفتم، دم دردایی كوچیكم علیرو دیدم، طبق معمول ازدیدنش خوشحال و به داخل دعوتش كردم،اشارهای به بیرون كرد و گفت:
- ممنون، با دوستم اومدم خواستم از مادرتاحوالی بپرسم...
- سلام چرا دم در، بفرمایید تو...
- تشكر، مزاحمتون نمیشیم.
- خب، پس دایی من رفتم.
- به سلامت... اون روز نتونسته بودمدرسهامرو مرور كنم ولی اون اضطراب نمرهبدرو نداشتم. برخلاف همیشه كه نسبت به جنسمخالف خودم بیتفاوت میشدم، یاسر دوستدایی برام جذاب بود، خیلی زود دل به عشقشسپرده بودم. اون هم دل باخته من شده بود. بعداز مدتی برخلاف رضایت خونوادهاش بهخواستگاریم اومد. طی یه مراسم ساده به عقد همدر اومدیم. پدرومادرش حضور نداشتند، اما من ویاسر با نوار طلایی عشق دلهامونو گره زدهبودیم، برامون مهم نبود، میخواستیم به تنهاییپل زندگیرو كه مثل رنگینكمون خوشرنگ بودطی كنیم. یك سال گذشت، داشتم برای شروعزندگی مستقل آماده میشدم. خوشحال بودم كهانتظار به سر میرسه و هر كجا باشیم با هم هستیمولی یاسر اعلام كرد آمادگی نداره. خونوادهام بهروی خودشون نیاوردن، باز باید دور از همزندگی میكردیم. از ادامه تحصیل منصرف شدم وشروع كردم به اصول خونهداریرو یاد گرفتن.روزها به همین منوال سپری میشد، بعد از مدتییاسر گفت به دیدن مادرش بریم، مادری كه درعرض یك سال و اندی حاضر به دیدن عروسشنشده بود. انگیزهای برای رفتن نداشتم ولی بهخاطر یاسر قبول كردم. مورد احترام همه قرارگرفتم الا مادرش...
- مادر جان چه بخوای چه نخوای اونعروسته.
- تورو با چشای رنگینش گولت زده، اما منو باظاهر مظلومش نمیتونه...
- اما اون كه تقصیری نداره، این من بودم كهافسانهرو كنار گذاشتم.
- من این حرفها حالیم نیست، اگه میخوایبدتر از این نشه یا باید طلاقشو بدی یا توی اینخونه پاشو نمیذاره...
موقع برگشتن به غیر از مادر یاسر همه بهبدرقهام اومدن و با خوشرویی با امید دیداریمجدد خداحافظی كردن...
- یاسر تو میخوای باز بری؟... تا كی؟
- دستم خالیه، خونوادهام كه حمایتمنمیكنن، باید این دوریرو تحمل كنی تا حداقلبرای مستقل زندگی كردن محتاج كسی نباشیم.
سكوت اختیار كردم و چیزی نگفتم. یه سال شددوسال، باز آمادگی نداشت. هر كسی یه سوالیمیكرد... پس كی عروسی میكنید؟ چرا یاسراینجا كار نمیكنه؟ چرا به شهر اونا نمیرین؟ چرادیر به دیر به دیدنت میاد؟... چرا؟ چرا ؟چرا. ازطرفی خواهرم مرضیه خواستگار داشت.خونوادهام منو بهونه كرده و به هیچ كدوم جوابنمیدادن. مژگان و مهدی به دلیل مشغله كاری توخونه ما ساكن شدن، بیچاره مادرم سنگ صبور ماشده و با این كه دختراشو شوهر داده بود اما بازور دلش بودیم. خواهرم مژگان به دلیلكمتجربگی هر لحظه یه سازی میزد و از خونهپدری مهدی كه خیلی هم بزرگ بود در اومدهبودند. حالا دیگه روی برگشتن نداشتن، بنابراینمیخواستن بعد از یه مدت دوباره مستقل بشن.
- مریم پس این یاسر كی برمی گرده؟ نكنهزیرسرش بلند شده، نزدیك سه ساله كه ازدواجكردی، برای هر سال یه بهونهتراشی میكنه.تكلیفتو باهاش یكسره كن.
- چكار كنم، راهیه كه خودم انتخاب كردم وراه برگشت هم ندارم. سوای حرف مردم، هنوزهم كه هنوزه دوستش دارم، هر چیزی پایانیداره الا عشق، بنابراین باز هم صبر میكنم.غرزدنهای مادر شروع شده بود. پدرم تو رومنمیتونست چیزی بگه، دق و دلشو سر مادرمخالی میكرد...
- من از همون اولش هم میدونستم اینطوریمیشه. پسری كه نتونه خونوادهشو راضی كنه،لابد ریگی تو كفششه. اون حتی نتونسته بود درعرض این سه سال چیزی برای خودش جمع كنه،پس چطور میخواد تشكیل خونواده بده...
- چكار كنیم، دخترمونو به زور از خونه بیرونشكنیم؟...
اعصابم حسابی داغون بود، دیگه حوصله هیچكاریرو نداشتم، از شوروحال گذشته افتادهبودم. فقط به خاطر حرف مردم دندون رو جگرگذاشته و سختیها رو تحمل میكردم. یه سال شددو سال، دو سال شد سه سال و بالاخره چهار سالگذشت، اما باز یاسر آمادگی نداشت. به بقیه حقمیدادم در موردش فكرهای دیگه بكنن.رفتهرفته عشقم نسبت بهش كمرنگ میشد. یههمچین مواقعی بود كه پی به اهمیت بزرگترهامیبردم. تنها عشق كافی نبود، شناخت كامل،رضایت طرفین و تحقیق لازمه یه ازدواج موفقه.شعلههای عشق یاسر تو آتشكده قلبم خاموشنشده بود، ولی آن كه از دیده برفت از دل برفت.مثل سابق به دیدنم نمیاومد. همش كاررو بهونهكرده بود >فیلمبرداری از مراسمهای مختلف درتهران< بعضی وقتا وسوسه میشدم با یاسر صحبتكرده و پیشنهاد طلاق بدم. اوایل اگر كسی همچینبرخوردی داشت یا پیشنهاد جدایی از یاسررومیدادن، احساس نابودی میكردم. هر حرفیروتحمل كردم، سختیها رو به جون خریدم بهامیدی، ولی حالا بیتفاوتی یاسر نسبت به اینبلاتكلیفی من، ناامیدم میكرد. بیچاره مرضیه بهخاطر من و شرایط خونواده به هیچ كدوم ازخواستگارهاش جواب نمیداد...
- یاسر من دیگه طاقتم تموم شده، دیگهنمیخوام باهات زندگی كنم.
- اما تو نمیتونی این كاررو با من بكنی.
- پس تو چطور تونستی چهار سال منوبلاتكلیف گذاشته و اهمیتی هم ندی كه چقدرحرف و حدیث تحمل میكنم، تحصیلمو به خاطرتو گذاشتم كنار تا تورو داشته باشم. مگه تومیخوای قصر بسازی كه فعلا آمادگی نداری.چهار ساله سربارشون هستم، اگه نامزد نكرده بودمهیچ منتی نبود ولی حالا من شوهر دارم، باید باشوهرم زندگی كنم نه این كه فقط اسمترو منباشه...
- نكنه میخوای طلاق بگیری و با یكی دیگهازدواج كنی؟ اصلا رك و پوست كنده بگم، منفرد مسوولیتپذیری نیستم. اگه بخوای میتونیجدا بشی و پی خوشبختیت بری...
حرفهای یاسر بعد از این همه مدت مثلپتكی روی سرم فرود میاومدن. انتظار نداشتمكسی كه هر لحظه دم از عشق میزد به اینزودیها تسلیم بشه. تصمیممو گرفتم و باخونوادهام هم صحبت كردم تا كار رو یكسره كنیم.كاخ آرزوهام داشت فرو میریخت، به ارتباطمژگان و مهدی غبطه میخوردم، اختلاف داشتنولی در سایه همون عشق دو طرفه با مشعل همدلیو محبت راه رو برای شیوا دخترشون تو ایندنیای به این بزرگی هموار كرده بودن...
- مریم زنگ زدم بیایی با هم صحبت كنیم. باباتكه منو بیرون كرده پس تو بیا یه جایی.
- ولی ما حرفهامونو قبلا زدیم.
- تصمیمم عوض شده، میخوام ببینمت...
ساعتها صحبت كردیم، باز همون حرف وحدیثهای قبلی. با وجود اینكه اون عرب بود،من ترك، اون از یه شهر دیگه بود، من از یه شهردیگه، ولی دلهامون خیلی بهم نزدیك شده بود.برای چندمین بار اعتماد كردم و حرفهاشوپذیرفتم و به اصرار خونوادهمو را راضی كرده وگفتم: مادرجون اون دست خالی برنگشته، ازهرلحاظ حق روبمن میده و میگه جبران میكنه،فقط باید بریم تهران.
- از كجا معلوم باز زیر حرفهاش نزنه؟
- نه مادر ایندفعه قول داده.
- فكر نمیكنم بابات رضایت بده، تا بعد دوبارهپیش این و اون سكه یه پول بشیم.
- آخه چقدر دیگه سربارتون بشم.
- این چه حرفیه، تا هر موقع كه بخواین اینجاكانون گرم شماست...
یاسر مستقیما با پدرم صحبت كرد و رضایتشوجلب كرد. مراسمی ساده و بدون حضورخونواده یاسر الا خونواده عمویش گرفتیم. بود ونبود كسی برام مهم نبود، شرط خود یاسر بود كهبرای همیشه در كنارم باشه.- یاسرجون، خدا رو شكر كه انتظارهاینكبتبار به سر رسید، با وجود تو شیرینی زندگیمصد چندان شده و دوباره جوونههای امید تو دلمشكوفه زدن. قول بده این خوشبختی رو ازمنگیری و همیشه در كنارم باشی.
- قول میدم عزیزم دیگه مشكلی نخواهیمداشت. خونهای نقلی تو تهران اجاره كردیم وروزهای خوش زندگی به مدت چند ماه متوالی بهروی ما لبخند میزدن، بعضی از شبها كهنمیاومد به حساب كار میذاشتم. صدامو درنمیآوردم تا محتاج كسی نباشم، اما رفتهرفتهعادت شد و اكثر شبها تنها بودم.
- یاسرجون، میدونم به خاطر رفاهمون تلاشمیكنی اما نه به قیمت تنهاییم تو شبها.
- چكار كنم، كار فیلمبرداری روز و شبنمیشناسه، مجبورم.
- ولی من اونهمه سال دندون رو جگرگذاشتم تا این روزها تنها نباشم.
- اگه میبینی نمیتونی تحمل كنی بفرستمتشهرستان پیش خونوادهات... تا این حرفهاشوشنیدم، پرنده شوم رو بالای بوم سرنوشتماحساس كردم. به ناچار سكوت كرده و از درداینكه دوباره مجبور باشم وردل خونوادهامموندگار بشم، دردمو به كسی نگفتم. اولین اشتباهماین بود كه بدون سنجیدن جوانب، عاشقظاهرش شدم و عجولانه جواب مثبت دادم.اشتباه دومم هم این بود كه بعد از مشاهدهبیكفایتیهاش باز تسلیم خواستههاش شدم وباهاش عروسی كردم. حالا میدیدم چرا این همهمدت نتونست چیزی جمع كنه...
- مریم كارم دیگه اینجا رونق نداره، بایدبرگردیم شهرستان و اونجا دنبال یك كار دیگهباشم... از تعجب شاخ درآورده بودم;
- اما تو كه تا این اواخر شكایتی از كارتنمیكردی. برای برگشتن خیلی اصرار داشت. بایادآوری برخوردهای مادرش تبریز رو انتخابكردم تا به اهواز بر نگردیم. دست از پا درازتربرگشته و یه جایی رو اجاره كردیم. یاسر به هوایچندرغاز پس اندازی كه داشتیم سركار نمیرفت.لحظاتم فقط در اضطراب و ناراحتی سپریمیشد...
- مریم چرا چند مدته نمییاین پیشمون؟
- حوصله هیچ كاری رو ندارم. از اشتها همافتادم.
- رنگت مثل گچ سفیده، نكنه...
- نه فقط ضعف دارم، تقویت كنم خوبمیشم.
- به گمونم تو داری مادر میشی، فردامیبرمت دكتر... از شنیدن اسم بارداری برخلافتمام مادرها كه برای یه همچین روزیلحظهشماری میكنن، استرس تمام وجودمروگرفت. یاسر نمیتونست پدر متعهد و مسوولیباشه. روز به روز به نگرانیم اضافه میشد. نگراناجاره خونه، هزینه خونه و در نهایت هزینهبیمارستان. روزی كه ازش میترسیدم رسید.پساندازمون ته كشید و صاحبخونه جوابمونكرد. مونده بودم بچهای كه با اینهمه خون دلخوردن و سوء تغذیه دوران جنینی رو سپریمیكنه دنیا كه اومد چه سرنوشتی در انتظارشه. باشرمندگی تمام منزل مادرم رو برای سكونتاختیار كردم. امیدوار بودم یاسر حداقل اونجا بهغرور مردونگیش بربخوره و پی كارو درآمد باشه.اما افسوس كه این رویاها برای من سرابی بیشنبودن. یاسر بالاخره یه كاری پیدا كرد كه حداقلنصفماه رو تو خونه نباشه. روز موعود سر رسید.دردهای زایمان شروع شد. با هزار نگرانی پا بهبیمارستان گذاشتم. مادر و مژگان خیلی نگرانبودن، چون از نزدیك شاهد بودن تو دورانحاملگی چه استرسهایی كه نكشیدم. بعد ازمرخصیم از بیمارستان همه نازمو میكشیدن،مادرم از لحاظ تغذیه و روحی كاملا رسیدگیمیكرد، تا تو شیردادن به امین پسرم مشكلینداشته باشم. شادی تو زندگیم دوباره به من لبخندمیزد، خوشحال بودم كه با دنیا اومدن امین همهچیز روال عادی خودشو پیدا میكنه. حداقلیاسر بهخاطر امین تن به كار میده و من از ایندربهدری نجات پیدا میكنم. دیگه تو رویخونوادهام نمیتونستم نگاه كنم. اونها بهقدركافی برای خودشون مشكل داشتن. چند روز بعدامین به شدت مریض شد، دیگه شیر نمیخورد،بردیم دكتر...
- خانم باید فورا بستریش كنین، ناراحتیمادرزادی داره. بدبیاری پشت بدبیاری. مدتیكه امین بستری بود من چشمام گریون بود وچشمای سبز اون منتظر. من دلم پر درد بود و اونگرسنه. به هر طریقی بود این چند روز رو سپریكردیم. قرار بود امین منو مرخص كنن. از ترساینكه منم مریض بشم نمیذاشتن زیاد بهبیمارستان برم. بی صبرانه تو خونه منتظر ورودامین زیبا و معصوم بودم، همه برگشتن الا مادر وامین، با نگرانی علت رو جویا شدم، منمن كردن ویاسرگفت: نگران نباش، امین یه خورده تبداشت مادرت پیشش موند، فردا هردوتاشونخونه هستن. بی اختیار اشكهام سرازیر شد.نگرانی امونمو بریده بود. یاسر دلداریم میداد.حركت عقربههای ساعت كند شده بود درستمثل ضربان قلبم. به زور گریه شبم رو روز كردم...- میخوام منهم بیام.
- نه مریم جون تو حالت خوب نیست، شب تاصبح نخوابیدی.
- مژگان خوبه كه خودت هم مادری، دیگهطاقت ندارم.
- میدونم عزیزم، اما اومدن تو دردی رو دوانمیكنه، تا چند ساعت دیگه اونا روبرمیگردونیم... به اصرار زیاد یاسر موندم. مژگانچشاش خیس اشك شده بود، مهدی هم تو اینچند روز به همراه یاسر دوندگی میكرد. اونهارفتن و من موندم با دنیای تنهاییام. انتظار رویواقعی خودشو بهم نشون میداد. مدام گوشم بهزنگ بود، برای لحظهای به خواب رفته بودم... توخواب دیدم امین بزرگ شده، توی باغیمیدوید و برگهای پاییزی رو كه باد رو هواپخش كرده بود با دست میگرفت...>مادرمیخوام پرواز كنم<، به دنبالش میدویدم تابگیرمش كه از خواب پریدم... خیس عرق بودم،مرضیه برام آب آورد، زنگ تلفن به صدا دراومدمرضیه جواب داد، رنگ به رخسار نداشت...
- چیه؟ كی بود؟ چی...
مادر بود، میگفت تسویه حساب بیمارستانطول میكشه نگران نباشیم. تخت امین رو مرتبكردم، بهترین لباسهاشو آوردم تا تنش كنم.دوش گرفتم و آماده، مثل كسی كه سالیان سالعزیزش رو ندیده باشه منتظر نشسته بودم. زنگ بهصدا در اومد. دیوونهوار در رو باز كردم. همهحالشون گرفته بود، به حساب خستگیشون گذاشتم.اومدن تو، چشم به دست مادر بودم تا امین رو اززیر چادرش تو رختخواب بذاره. وسایل امین بودهمه بودن الا خود امین. فكر كردم دوباره نگهشداشتن، یه لحظه به خودم اومدم چرا وسایلهاشوآوردن. یاسر نتونست جلوی خودشو بگیره،زارزار گریه میكرد. مادر منو بغل كرد...
- نتونستم از امانتت بهخوبی نگهداری كنم...هقهق گریههاش اشك همه رو درآورده بود،حتی شیوا كه عروسك به دست منتظر امین بود...
- امین من كو؟میخوام شیرش بدم، میخواملباسهاشو عوض كنم، اون چند روزه كه شیرنخورده، چند روزه كه انگشتامو تو دستش نگرفته وتو چشام زل نزده. مادر تو كه نامرد نبودی، بچهمن كو؟
- تموم دردوبلات به جونم، دخترم غنچهاتنشكفته پرپر شد... فقط جیغ میزدم. نمیتونستنآرومم كنن. لباسها و اسباببازیهاشو بغل كردهسرم رو شونههای مادرم گریه میكردم...
- خدای من. مادر امین هم به شونههای مننیاز داشت، چرا؟ چرا نذاشتین سیر ببینمش، چرااون گرسنه رفت. آخه من چهجور مادری هستم،چطور دلم مییاد اونو با دستهای خودم زیرخروارها خاك دفنش كنم؟... دیگه با هیچكسحرف نمیزدم. مادر به سختی خودشو سرپا نگهداشته بود. از اشتها افتاده بودم، تو عالم خواب وبیداری همش هذیون میگفتم. یاسر به صورتمزل میزد و اشك میریخت. خودش بهتر از همهمیدونست علت از دست دادن تنها دلبندموناسترسها و جنگ اعصاب دوران بارداری بود.تنها همدمم مژگان بود كه براش از دلتنگیام، ازآرزوهایی كه برای امین تو ذهنم پرورونده بودمصحبت میكردم. چه صبورانه تو غمهام شریكبود. یاسر تنها كسی بود كه حرفی برایدلداریدادن نداشت. اون باعث و بانی همه ایناتفاقات بود. از یه طرف نمیخواستم ببینمش و ازیه طرف هم دلم به حالش میسوخت. امین بچهاو هم بود. درد او اگه بیشتر از من نبود، كمتر همنبود و اینو ظاهر افسردش نشون میداد. فقطافسوس میخوردم، یاسر كسی نبود كه نخوادخونوادهشو به یه جایی برسونه، فقط اراده كافیرو نداشت. دوباره آماده میشد بره تهران. دیگهبرام مهم نبود، اهمیتی نداشت كه چه تصمیمیبگیره. مگه اتفاقات بدتر از این در انتظارم بود؟مثلا من ازدواج كرده بودم، اما هنوز تحتحمایت خونوادهام بودم...
- مریم جون غصه خوردن دیگه فایدهاینداره،سعی كن بر اعصابت مسلط باشی، مادر بیشتراز تو زجر میكشه.
- شما از این خونه برین من خیلی تنها میشم.
- مجبوریم، اینجا برای همهمون تنگه، انشاءا...كه یاسر دست پر برگرده و از نو شروع كنین...
یكی دوماه گذشت و یاسر برگشت. اما متفاوت بادفعات قبل، با یك ماشین آخرین مدل و كلیپول، باورش برایم مشكل بود، همه رو به نامم زد.فكر كردم بعد از دستدادن امین میخوادجبران كنه...
- همه اینها رو داشتم، رو نمیكردم. حالادربست در خدمتت هستم. برگردیم كرج زندگیكنیم... با كمال میل پذیرفتم نه بهخاطر مادیات، ازتنهایی خسته شده بودم...
- مریم تو از كجا میدونی كلكی تو كارنباشه؟
- حالا دیگه چه فرقی میكنه؟ چكار كنم،بمونم باز حرف وحدیثا رو تحمل كنم؟ همونبهترهر كجا هستیم با هم باشیم، اینطوری خیالمآسودهتره... رفتیم كرج یه خونه خیلی شیكرهن كردیم. یكسال گذشت، سر از كارهاشدرنمیآوردم، همینكه در كنار هم بودیم راضیبودم. یاسر بهخاطر باردار بودنم خیلی بهمرسیدگی میكرد تا از اضطراب و استرس به دورباشم. یه شب تا نیمه شب منتظر موندم، نیومد. فقطخدا میدونه و بس كه از ترس و وحشت چهلحظاتی رو گذروندم. دمدمای صبح خوابم برد.حوالی ظهر بیدار شدم، نبود. گفتم لابد اومده ودوباره رفته سركار. شمارهای از محل كارشنداشتم تا یه تماسی بگیرم. تا شب منتظر موندم، بازنیومد. از خجالت به خونوادهام اطلاع ندادم،فقط منتظرش بودم كه چند روز بعد یكی ازرفقاش اومد و خبر دستگیری یاسر رو به جرم جعلو كارهای دیگه و شكایت طلبكاران داد. دردو غممونس همیشگی من بودن. تازه میفهمیدمماشینو... رو از چه طریقی به دست آورده، بهكمك آشنایان برای آزادیش یا حداقل كم شدنمدت حبسش تلاش میكردیم. نه ماشین برامموند و نه چیزهای دیگه. به اصرار پدر و مادرم بهخونه اونها برگشتم. موقعی كه امین رو باردار بودمحداقل یاسر در كنارم بود، اما حالا مجبور بودم بااین تن رنجور و ضعیفم آواره این دادگاه و اوندادگاه بشم. شش هفت ماه رو به همین ترتیبسپری كردم، به امیدی كه موقع زایمان یاسر كنارمباشه. نهایت آرزوم این بود كه وقتی بچهام چشمباز میكنه نگاههای گرم پدرش به استقبال اونبره، اما افسوس... این دفعه غصههام چند برابربیشتر از گذشته بود. تو دوران بارداری یا بعد اززایمانم تكیهگاهم در كنارم نبود...
حالا دیگه من احسان رو در كنار خودم دارم. تاآزادی یاسر چكار خواهیم كرد و یا حتی بعد از بهدنیا اومدن احسان چه سرنوشتی در انتظارمونبود فقط خدا میدونه. از ایزد تعالی میخواماحسان رو برای همیشه داشته باشم. بدون اتكا بهیاسر خودم شاغل شده و با چنگ و دندون هم كهشده بزرگش میكنم. با همه اینها، ای كاشاحسان موقع تولد، پدرش رو بالا سرش میدید.ای كاش به جای رفتن به خونه پدرم به كانون گرمو مستقل خودم بر میگشتم و ای كاش... حداقلعید یاسر دركنارمون بود.
منبع : مجله خانواده سبز
وایرال شده در شبکههای اجتماعی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست