جمعه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 31 January, 2025
مجله ویستا
قسمتی از رمان عروس نیل
مدتها بود خبری از مسافر نبود. مانده بودیم ما دو نفر، من و خلیفه. او هم توی اتاق خودش بود. روی تختش دراز میکشید و نگاه میکرد به تیرهای ترک خوردة سقف. لبهاش میجنبید، اما چیزی نمیگفت. نگاهش نمیکردم. برمیگشتم. از توی راهرو، از میان آنهمه اتاق خالی، میرفتم مینشستم پشت میز، از پنجره بیرون را تماشا میکردم. دستم به کاری نمیرفت. کاری هم نبود که بکنم. حوصلهام که سر میرفت دوربین خلیفه را از توی گنجه برمیداشتم.
تسمهاش را میانداختم دور گردنم. آنقدر به پرچم آفتابخوردة پاسگاه و دگل لنجها و مرغهای ماهیخوار نگاه میکردم که چشمهام آب میافتاد. بعد میرفتم روی پشتبام. برای سکیدن پنجرة اتاق بادگیر خانة عمویم بایست میرفتم روی بوریای خرپشته که شیب تندی داشت. از همة بناهای آن دور و اطراف بلندتر بود. داشت دیگر عادتم میشد. وقت و بیوقت سینهمال خودم را میکشیدم بالا. چانهام را میگذاشتم روی گُرده ماهی ناودان و صبر میکردم. وقتی لتة کندهکاری شدة اُرسیاش، که شیشههای کوچک رنگی داشت، بالا میرفت، و صورت صفورا تو قاب فندقیاش پیدا میشد خف میکردم. دلم غنج میزد. از دایرة شیشههای دوربین میدیدم که چه طور سرش را شانه میزند. موهای پرکلاغیِ موجدارش تو آفتاب برق میزد. با هر تکانی که میخوردم تختههای طبلهکردة گچ از بوریای سقف میریخت روی پاگرد پلهها و پاشپاش میشد. همچین که از سوراخ نورگیر صدایی میشنیدم جلدی میپریدم و پلههای آجری را دوتا یکی میآمدم پایین و دوربین را میگذاشتم توی گنجه و مینشستم پشت میز.
نمیخواستم خلیفه مچم را بگیرد. اما او مدتها بود که از اتاقش بیرون نمیآمد. یا خواهرم بود که قابلمة غذایم را میآورد یا پسرهای عمویم، یاسر و یاسین، بودند که دزدکی میآمدند تا سری به من بزنند. میآمدند تا خودشان را تو آینههای سنگی زنگاربستة اتاقها، که اسباب صورت آدم را کجوکوله نشان میداد، ببینند و روی تختهای سفری بالا و پایین بپرند. گاهی هم گروهبان پاسگاه بود که میآمد تا یک پیاله چای بخورد، یا ناخدا بود که اول صدای چوبهای زیربغل و سوتزدنهای سینهاش شنیده میشد. چوبهاش را تکیه میداد به سهکنج دیوار و ولو میشد روی صندلی لهستانی کنار میز. وقتی نفساش جا میآمد اول سراغ خلیفه را میگرفت، بعد قوطی فلزی توتونش را از جیبش درمیآورد و سیگاری میپیچید.
میگفت: باز هم یکی دیگر. کاش میدانستم حرف حساب این گروهبان پاسگاه چیست.
میگفتم: میآید حالی از خلیفه بپرسد.
میگفت: نه پسر جان، من امثال او را میشناسم. آنها شور کسی را نمیزنند، دلشان هم برای کسی نمیسوزد. حتم دارم حاضر است یک درجهاش را بگیرند اما سر از کار خلیفه دربیاورد.
میگفتم: از چی سر در بیاورد ناخدا؟
میگفت: فضولِ آمرعلی است دیگر. میآید برای زیرپاکشی. آخرش خودش به زبان میآید و دستش رو میشود.
بعد میگفت: بو به دماغشان رسیده. بار اولشان که نیست.
من که نمیفهمیدم. وقتی گروهبان پیداش میشد اول سری به اتاق خلیفه میزد. بعد میآمد کنار پنجره مینشست. کلاهش را روی میز میگذاشت. من هم ازقوریِ رویِ سماور براش چای میریختم. تابستان سال گذشته به جزیره آمده بود. روی انگشتهای هر دو دستش خالکوبی داشت، اما با اسید سوزانده بودشان. زیر سفیدی و کشیدگی پوست، بالای انگشت شست و اشارة دست راستش، پرههای یک ستاره و خط گردن با موی شلال زنی دیده میشد.
میگفت: باید برود بندر. آنجا همهجور دوا و درمانی به هم میرسد. هر حکیمی هم که بخواهد هست. درد خودبهخود شفا پیدا نمیکند. کوهکوه میآید مومو میرود.
میگفتم: دوا و درمان، آن هم تو بندر، پولوپلة قلنبه میخواهد.
میگفت: میتواند اینجا را بفروشد. هیچ مسافری دیگر پاش را به این جزیره نمیگذارد. هر چیزی یک عمری دارد.
میگفتم: اینجا را بفروشد؟
میگفت: جان خودش سبز. کار یک بار میشود. مال دنیا به چه کار میآید وقتی جان از هفت لای آدم درمیآید.
ناخدا میگفت: جان خلیفه به اینجا بسته است. مگر، زبانم لال، جنازهاش را ببرند. خانة اول و آخرش اینجا ست.
من که سر در نمیآوردم. در این دو سه سال خیلی چیزها دیده و شنیده بودم. گاهی غروبها سروکلة خورشیدو یا یکی از آدمهاش پیدا میشد. سرشان را پایین میانداختند و صاف میرفتند تو اتاق خلیفه. به من هم چیزی نمیگفتند. وقتی میآمدند که کسی آنجا نباشد. میدانستم یک چیزهایی هست. اما من سرم به کار خودم بود. حق با گروهبان بود. ناخدا میبایست خبر داشته باشد. هر روز میآمد سری میزد، اما مدتی بود که دیگر به اتاق خلیفه نمیرفت. آخرین بار که به اتاقش رفت براش یک رادیو آورد. خلیفه میدانست که میآید. رادیو را گذاشته بود روی پاتختی. حتی یک بار هم صداش را نشنیده بودم.
گروهبان میگفت: سقف اتاقها دارد میآید پایین. جرزهاش همه نم کشیده. اقلکم بدهد کسی توش دستی ببرد، قهوهخانه، دکانی، چیزی ازش دربیاورد. این جوری پولی هم دستش را میگیرد. میتواند خرج دوا و درمانش کند.
ناخدا از میان دود سیگارش به در و دیوار اشاره میکرد و میگفت: کی توی اینجا دستی ببرد؟ گروهبان نمیفهمد. حالیش نیست چه میگوید. خلیفه را نمیشناسد. تا وقتی که نفس میکشد یک خشت این بنا را نمیشود جابهجا کرد.
گروهبان میخواست بداند چرا نمیشود. از همانجا که نشسته بود دست دراز می کرد و کمرکش دیوار را که طبله کرده و شوره بسته بود نشان میداد یا شکافهای تارعنکبوت بستة اطراف چارچوب پنجره را. میگفت: سنگ و ساروج قلعة پرتغالیها که نیست. خشت خام خالی است. پُفنم بهاش بزنی میریزد. آدم باید عقل معاش داشته باشد. حالا که خلیفه روی پاهاش بند نیست دوست و آشناهاش باید به فکر باشند. چرا آنها دست بالا نمیکنند؟
این را دیگر به ناخدا نگفتم. هر حرفی را که نمیبایست زد. راستش من خیال نمیکردم گروهبان آن طوریها که ناخدا میگوید باشد. پیش خودم فکر میکردم امروز فردا است که خلیفه از جاش پا بشود و مثل آن روزها، دست تنها، به همهچیز برسد. میدانستم، تا وقتی ساق و سالم روی پاهاش بند بوده، هیچ وردستی نداشته. از روی دست و دلتنگی نبوده. همة عمرش همینطور بوده. نمیخواست دینی از کسی به گردنش باشد. در این سه سال که پیشاش کار میکردم سختش میآمد از من کمک بگیرد. صبحها، خروسخوان، پا میشد و به کمک عصا روی پشت بام میرفت تا به منبع آب نگاهی بیندازد. میدانستم تماشای طلوع خورشید را از دریا دوست دارد. از عصایی که میزد بیدار میشدم. خورشید که تیغ میکشید میآمد پایین. به اتاقها، یکیک، سرکشی میکرد. میخواست ببیند همهجا را آب و جارو کردهام یا نه. طوری به در و دیوار نگاه میکرد و به شیشههای پنجره و آینههای سنگی انگشت میکشید که انگار بار اول است به آنجا پا گذاشته. مهم نبود که سروکلة مسافر پیدا بشود یا نه. میگفت تا وقتی خودمان هستیم هر چیزی باید سر جاش باشد و مرتب. بعد میرفت توی حیاط، زیر شاخ و برگهای کُنار و کهور، قدم میزد و تسبیح میانداخت.
محمد بهارلو
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست