چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
مجله ویستا
حکایت من و خانواده سبز
مرد دستش را دراز کرد و از روی میز کاغذهای مچاله شده را برداشت و یکی یکی نگاه کرد.
- تو رو خدا بیا نگاهکن! آخه ما سه نفر مگه چقدر آب مصرف میکنیم که فیش آب باید برامون بیاد هجده هزار تومن؟
صدای زن از اتاق مجاور آمد که با بیحوصلگی گفت:
- خوبه یه نگاهی به قبض برق هم بندازی!
این را گفت و توی اتاق آمد.
- چی؟ بیست و سه هزار تومن؟! آخه واسه چی؟ ما که نه ماهواره داریم، نه ماشین لباسشویی، نه مایکروفر و... واسه چی باید این همه پول برقمون بشه؟ استغفرا...
مرد زیر لب غرغر میکرد، کلافگی و خستگی روزش با این قبضها به اوج رسیده بود، چشمش به الهام افتاد که گوشه اتاق خوابیده بود.
- فاطمه! صد دفعه گفتم یه چیزی بنداز رو این بچه! تو که میدونی سینوزیت داره، باز میخوای تابستونی زیر کولر بخوابه بیماریش برگرده و کلی پول دوا و دکتر بدیم.
این را با لحن تند و تلخی گفت، زن میدانست که بهانه کرده است و اعصابش از قبض و قسطها خرد شده، تازه دلش نمیآمد بگوید که امروز صاحب خانه باز آمده بود و تهدید کرده بود که اگر هشتاد هزار تومان روی کرایه نگذارند امسال باید خانه را خالی کنند، خواست چیزی بگوید که فرهاد پیشدستی کرد و گفت:
- به خدا دیگه دارم کم میآرم، امروز حقوقم رو از اداره گرفتم، باور میکنی، الان توی کیفم سی هزار تومن بیشتر نمونده؟ تا وامها رو دادم و اون پنجاه تومنی که از آقای حیدری دستی گرفته بودم، دیدم هیچی نمونده واسه خرجی این ماه، الان هم این قبضهای لعنتی...
فاطمه آرام پتوی نازکی را روی الهام کشید و موهای لخت و سیاهش را بوسید، داشت خودش را برای مهرماه آماده میکرد که برود پیش دبستانی، با دستهای کشیده و قامت لاغرش بیشتر از ۶ سال میخورد.
- فرهاد! خدا کریمه، حالا حرص نخور، هر سال همینه دیگه، هی میگیم وضع بهتر میشه،اما بهتر که نمیشه هیچ، بدتر هم میشه! واسه قبض آب و برق هم خودت میدونی، من خودم چقدر حساسم و کنترل میکنم اما چی بگم، تو قبض آب نوشته چون الگوی مصرف رو رعایت نکردیم، بیشتر حساب کردن، چی بگم والا! خوب تابستونه، هوا گرمه، آدم باید هر روز دوش بگیره، همه جا رو گرد و غبار و دوده گرفته نمیشه که نشست و نظافت نکرد...
زن، دستش را تکان میداد و حرف میزد، فرهاد یکبار دیگر به قبضها نگاه کرد و بعد همانطور آنها را تا کرد و گذاشت روی میز.
- این ماه که هیچی ندارم پرداخت کنم، بذار یه گوشهای شاید ماه بعد معجزهای شد پرداخت کردیم، فعلا که نمیان آب و برقمون رو قطع کنن. راستی! از آقای سمیعی چه خبر؟ دیگه زنگ نزد؟
زن خواست از زیر بار این سوال فرار کند اما دید چارهای ندارد، دیر یا زود خودش میفهمد برای همین با بی میلی گفت:
- امروز اومده بود اینجا!
- چی؟ اومده بود اینجا؟ اون که همیشه پونزدهم هر ماه میاد واسه کرایهاش؟
- آره! اما گفت اومده خونه رو به بنگاهی بسپاره واسه اجاره؟
- بیجا میکنه! مگه میتونه؟ ما قرارداد داریم هنوز!
زن با صدایی درمانده و بیرمق گفت:
- آره! قرارداد داریم اما تا دو ماه دیگه، تو قرارداد هم نوشته طرفین باید دوماه زودتر به هم خبر بدن که تمدید میکنن یا نه؟ اون هم میگفت اگه نمیتونین امسال ۸۰ تومان بذارین رو کرایه خونه، فکر یه جای دیگه باشین!
- ۸۰ هزار تومان؟ چی فکر کرده؟ از پارسال تا امسال مگه چه خبر شده که فیلش یاد هندوستان کرده و طلب ۸۰ هزار تومان دیگه میکنه؟ از کجا بیارم...
فرهاد این حرف را زد و بی آنکه منتظر جوابی از طرف فاطمه باشد توی خودش رفت و مدام زیر لب میگفت:
- ۸۰ هزار تومن! ۸۰ هزار تومن...
فاطمه از سر جایش بلند شد و از گوشه اتاق مجله را برداشت و ورق زد، مرد نگاهی به او کرد.
- فرهاد! خودکار رو از روی میز میدی بهم؟
- چیه؟ باز میخواهی جدول حل کنی؟
- نه واسه مجله میخوام نامه بنویسم؟
- نامه؟ واسه چی؟
مرد این جمله را با کمی تعجب گفت، فاطمه خودکار را گرفت و گفت:
- یه مسابقه است، نامه به یه مسافر، قبلاً برات گفتم مجله خانواده سبز یه مسابقه داره که نامه برای امام زمانه...
- خسته نمیشی فاطمه تو؟ خوش به حال شما زنا که این همه خوش خیالید! باز هم رفتی پول دادی پای این مجلهها؟ دیوونهای تو!
فاطمه چیزی نگفت، میدونست که فرهاد حسابی عصبی و کلافه است و در این مواقع نباید سر به سر او بگذارد، برای همین به کار خودش مشغول شد. چند دقیقه بعد صدای دوش حمام و تیک تیک ساعت، تنها صدایی بود که توی خانه به گوش میرسید.
ساناز کیفش را گذاشت روی مبل رنگ و رو رفته و لیوان آب را برداشت و یک نفسه سر کشید.
- چه گرماییه فاطی! آدم احساس میکنه سرش رو چسبوندن دهنه کوره!
این را گفت و تند تند با روزنامهای که دستش بود، خودش را باد زد.
- خب برنامهات چی شد؟ ما منتظر تو هستیم. پولت ردیف شد؟
- نه بابا! این دفعه هم توی قرعهکشی پول افتاد به نام خانم سالاری! چی کار کنم؟
- فرهاد چی؟ الان سر برجه؟ یعنی نداره بهت صد تومن، دویست تومن بده بیای بریم؟
فاطمه انگار از اینکه جواب این سوال را بدهد اکراه داشت، من و من کرد و گفت:
- والا ساناز تو که غریبه نیستی، وضع ما رو میدونی، دیروز صاحب خونه اومد و دستمون رو گذاشت تو پوست گردو، اداره فرهاد اینا هم ازشون چند میلیون خواسته واسه زمینای ۹۹ ساله، از کجا بیاریم؟ اگه پول پیش این خونه رو بدیم اداره واسه زمینا، کجا بریم زندگی کنیم؟ اگه ندیم هم از دستمون میپره، به خدا اصلا روم نمیشه بگم فرهاد پول میخوام. میدونم که خودش حالیشه، اینجوری نیست که بیخیال باشه، هر سال عید که میشه میگه ایشالا یه پولی میاد تو دست و بالمون تابستون میریم سفر، تابستون که میشه صاحب خونه میاد و یه پولی میذاره رو قرارداد و کفگیرمون ته دیگ میخوره، مهر که میشه فرهاد میگه ایشالا یه پولی دست و بالم رو میگیره، یه وامی، مساعدهای چیزی، زمستون میریم سفر و... الان چند ساله وضعمون همین شده. فکر کنم سال دیگه نتونیم حتی تا شاهعبدالعظیم هم بریم!!
ساناز و فاطمه سالها بود که با هم دوست بودند، از بچگی با هم بزرگ شده بودند، ساناز سر لجبازی با پدرش که با ازدواجش با امیرحسین مخالفت کرده بود چند خواستگار بعدیاش را به بهانههای الکی رد کرده بود و بعد از آن، دیگر فرصت خوبی برای ازدواج پیدا نکرده بود، دختر خوب و باهوشی بود، ده سالی میشد که توی یک شرکت مهندسی کارهای طراحی و معماری را انجام میداد و دستش به دهانش میرسید اما فاطمه حاضر نبود از او پول قرض کند.
- فاطی! بیا و لجبازی رو بذار کنار و...
- نه ساناز! نمیتونم ازت قبول کنم، تا حالا هم زیاد با هم سر این موضوع کلنجار رفتیم، اصلا قسم خوردم با پول خودم برم مسافرت.
- خب این هم پول خودته، من و تو نداریم، هر وقت داشتی بهم پس بده.
فاطمه از جایش بلند شد و رفت توی آشپزخانه و کمی میوه توی دیس چید و آورد توی اتاق. بعد با کنجکاوی زنانهای پرسید:
- شنیدم تخفیف میدن واسه جشنواره.
- آره امسال تخفیف میدن، ولی اگه ندن باز کولاکه، پارسال که با مادرم و سحر رفته بودم خیلی شلوغ بود، جنسا ارزون نیست ولی آدم وسوسه خرید پیدا میکنه، بیشتر از همه شباش باصفاست، یک نسیم خنک از طرف دریا مییاد که آدم رو دیوونه خودش میکنه. سحر میگفت کیش رو سر و ته بخونی میشه شیک! خدایی هم شیک و تر و تمیزه، آدم دلش نمیخواد از اونجا دل بکنه ولی روز که میشه و گرمای شرجی که از راه میرسه پشیمون میشی!
ساناز کلی از خاطرات سفرهایش گفت، فاطمه هر بار به شوخی میگفت:
- تو یه جوری تعریف میکنی که من حس میکنم خودم هم اومدم اونجا، آب دهن آدم رو راه میاندازی!
- راستی! سفر مشهدتون چی شد؟ قرار بود برید از مهمانسرای اداره استفاده کنید، نه؟
- والا چی بگم. میخواستیم بریم، فرهاد هم یه خورده پول قرض کرد اما درست تو روزایی که داشتیم بار و بندیلمون رو میبستیم فرهاد با رییس اداره سر اضافهکاری و این حرفا بحثش شد و اون هم با مرخصی فرهاد مخالفت کرد و نرفتیم.
ساناز از سوالی که پرسیده بود پشیمان شد و گفت:
- فاطمه! این چه حرفیه که میزنی؟ بس کن، تو که اینجوری نبودی. یادته وقتی بابام اینا با ازدواجم مخالفت کردن و من میخواستم خودم رو بکشم تو چقدر مسخرهبازی درآوردی و منو بیخیال کردی؟
- چی؟ تو میخواستی خودت رو بکشی؟ با دوتا قرص سرماخوردگی میخواستی خودت رو بکشی یادته؟! تو هفت تا جون داری اگه بری تو یه داروخونه تمام قرصها رو با کارتنهاشون بخوری شاید یه خورده، سر سوزنی سر درد بگیری! چه حرفا! میخواستم خودم رو بکشم...
این جمله را با تقلید صدای ساناز گفت و هر دو خندیدند.
- کاشکی تو قرعهکشی من به جای خانوم سالاری پول رو میبردم، حداقل این تابستونی طلسمم میشکست و یه سفری میرفتیم.
- باز شروع کردی فاطمه؟ بیخیال! ایشالا ماه بعدی میبری. داری یه کاری میکنی من باز به فکر خودکشی بیفتم!
فاطمه نشسته بود توی اتاق و داشت مجله را ورق میزد، از خانواده سبز کلی خاطره داشت، باز ذهنش پرواز کرد به گذشته...
جلوی دکه روزنامهفروشی شلوغ بود، فاطمه میدانست که نتایج کنکور را اعلام کردهاند، چند نفر روی زمین صفحات روزنامه را پهن کرده بودند و تند تند با انگشتهایشان اسمها را دنبال میکردند، یک لحظه توی چهره دختر هجده نوزده سالهای که روی زمین نشسته بود و داشت با چشمهایش روزنامه را میبلعید درنگ کرد، اضطراب و نگرانی میبارید از صورتش، یاد روزهایی افتاد که جلوی همین روزنامه فروشی اسمش را توی لیست قبولیهای دانشگاه دیده بود و تا خانه را نمیدانست راه رفته یا پرواز کرده بود، ولی حالا با یک لیسانس حسابداری نشسته بود گوشه خانه... روی پیشخوان دکه روزنامهفروشی پر بود از روزنامهها و مجلات با تیترهای مختلف، حاج علی پیرمرد مهربانی که سالها بود توی دکه روزنامه و آدامس و سیگار میفروخت، تازگیها یک دستگاه کپی را هم آورده بود گذاشته بود توی دکهاش و با خط کج و کوله نوشته بود: فتوکوپی میگیریم!
- آقا! خانواده سبز دارید؟
این را مرد جوانی که پیراهن آستین کوتاهی پوشیده بود و کفشهای نویی به پا داشت پرسید. حاج علی سرش را از توی پنجره دکه بیرون آورد و گفت:
- نه عزیز! تموم کردیم، زود میبرن تموم میشه، یه مجله خانوادگی دیگه بردارید.
- نه! خانواده سبز میخواستم
مرد این را گفت و بعد با چشمهایش تیتر روزنامهها و مجلات را نگاه کرد. فاطمه بیآنکه دقت بیشتری کند با حاج علی سلام و علیکی کرد، حاج علی خم شد و از زیر میز کوچکش مجلهای را برداشت و به فاطمه داد، همیشه برایش یک خانواده سبز کنار میگذاشت، چند سالی بود که فاطمه اول و پانزدهم هر ماه مشتری ثابت بود.
- عذر میخوام آقا! ولی شما فرمودید خانواده سبز ندارید، البته مثل اینکه فقط برای آقایون ندارید!
این حرف را با لحن نیشداری زد. فاطمه نتوانست خودش را کنترل کند و گفت:
- حاج آقا فرق بین خواننده با خواننده رو میدونه، اگه مجله عکس دار میخواین خوب یکی دیگه بردارین، این مجله واسه خوندنه نه ورق زدن!
- عذر میخوام! شما اصولا سواد دارید یا نه؟
کل کل ادامه داشت تا اینکه حاج علی وساطتت کرد و با آن چهره مهربانش به طرفداری از فاطمه گفت:
- آقاجون! ما مجله خانواده سبز داریم اما چون خانوادگیه به آدم مجرد نمیفروشیم!
فاطمه و پسر جوان هر دو با شنیدن این حرف خندهشان گرفت، پسر گفت:
- پس از این به بعد باید عقدنامه و کپی شناسنامه هم واسه خریدن مجله تو جیبمون بذاریم نه؟!
فاطمه انگار از تندی آتشش کاسته شده بود به آرامی مجله را به طرف پسر دراز کرد و گفت:
- عذر میخوام آقا! مثل اینکه اگر امروز مجله را نبرید خانه ممکنه خانمتون را تو نده، بیایید مجله منو بگیرید واسه شما حیاتیتره!
پسر خندید و تشکر کرد و گفت:
- من زنم کجا بود خانوم! ولی مثل اینکه شما اگر مجله را نبرید خانه ممکن است همسرتان طلاقتان بدهد!
این نخستین برخورد فرهاد و فاطمه با همدیگر بود، هنوز هم بعد از شش سال هر وقت مجله خانوادهسبز میدیدند خاطره آشناییشان با همدیگر را در ذهن مرور میکردند.
ساحل محمدی
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست