جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


بهرام بیضائی یا روز می گذرد


بهرام بیضائی یا روز می گذرد
قبل از هر چیز :
نخواستم اینگونه بنویسم امّا حرفهایی بود که باید .
● اوّل
بهرام بیضائی در ریشه ی شعرِ شجره اش پرسید و شنید که پدر گفت :
" مدینه گفتی و کردی خرابم "
▪ ملّا محمّد فقیه آرانی جدِّ پدری استاد ذکائی بیضائی ( پدر بهرام بیضائی ) که شاعر بود و روح الامین در شعر تخلّص می کرد .
▪ میرزا محمّد رضا متخلّص به ابن روح ، پدر استاد ذکائی بیضائی ، که شاعر بود .
▪ ادیب علی محمّد بیضائی ، عموی بهرام بیضائی که از شعرای استاد و کم نظیر قرن اخیر ایران بودند .
▪ حسین بیضائی فرزند ارشد ادیب بیضائی که پرتو تخلّص می کرد و شاعر بود .
▪ پدرش ، استاد نعمت الله بیضائی که ذکائی تخلّص می کرد و حدود شش هزار بیت شعر دارند .. قریب دو هزار بیت آن در سال ۱۳۵۷ هجری شمسی به نام " ید بیضاء" چاپ و منتشر شده است :
تا نیفتد به سر کوی تو راه دل ما
ز معمّای جهان حل نشود مشکل ما
ننوشتیم بجز نام تو بر لوح ضمیر
که همین بود بس از لوح و قلم حاصل ما
▪ .. و از این خاندان ، بهرام بیضائی که بهرام بیضائی تخلّص می کند و به تسلّط ، شاعرِ صحنه و تصویر است .. ادبیّاتِ او ، هم آواز است و هم شعر .. و شاعری می کند آنگونه که به زعم خود ، پدرش دوست نداشت و بنام عواطفش می نویسد هر از چندی یادگویه ای که لطافتش الحق دوست داشتنی :
▪ " گهگاه خوابِ دخترکی می بینم کم سال
که قرار است روزی مادرِ من باشد . . ."
سالشمار زندگیِ ایشان را می خواندم .. چند مورد که شاید بیشتر از دیگر ظرایف ، جای تعمّق دارد ذکر می کنم .. استاد می بخشند که مابقی را نگفته می گذارم .. در آن میانه ها ایشان چند فیلم و نمایش ساخته اند که امرِ مسلّم است .. امّا ، این نکات درباره ی یکی از معدود پاسگویان تمدّن و فرهنگ ایران زمین گفتنی است و در عین حال رقّت بار :
▪ متولّد ۱۳۱۷
▪ ۳۷ـ۱۳۳۴ .. نگارشِ اژدهاک و آرش [ دو بر خوانی ] به زبانِ کهن پارسی ... ( زیر ۲۰ سال دارند )
▪ ۱۳۴۸ .. حضور بعنوان عضو اصلی و پایه گذار در کانون نویسندگان ایران
▪ سالها توقیف ، کارشکنی و کنارگذاشتنها !
▪ نگارش ، کلنجار ، نگارش !
▪ بن بستِ کامل تلاشهایش برای فیلمسازی و یافتن شغل
▪ ۱۳۷۵ .. اقامت در استراسبورگ به دعوت پارلمان بین المللی نویسندگان
▪ ۱۳۷۶ .. بازگشت به ایران برای کار بر صحنه پس از هیجده سال جلوگیری از کار صحنه ای !
▪ نگارش ، کلنجار ، نگارش !
▪ ۱۳۸۵ .. هزار افسان کجاست ؟[ پژوهش] در انتظار مجوّز !
شش طرح برای نساختنِ شش فیلم .
▪ ۱۳۸۶ .. نساخته شدن فیلم لبه ی پرتگاه ...
و بالاخره افرا ...
● دوّم
حدوداً اواسط خرداد ماه بود که به همراه آقای فیروز ملک زاده ( فیلمبردار سابق سینمای کشورمان ) برای مهمّی به محلّ کار استاد رفتیم .. و ایشان بود در محاصره ی کتابها و هر هزار کتاب منتهی می شد به عکسی سیاه و سفید یا پوستری که همه بوی خاطره می دادند .. و این دیوانِ بیضائی گویی در محاصره ی ذهن استاد ... دور میز چوبی که بر آن چای و توت و انجیر فراهم بود ، به رغم پذیرش استاد ، مرا قرار ماندن نبود .. مشغله و دغدغه ی بسیار بر میز کارش و اطراف پیدا بود و حسِّ مزاحمت و حضور گزاف در من پنهان .. حرف از چیزها و چیزکهای مختلف ، بسیار رفت امّا پس از هشت ماه هنوز غرق این پندار ِبی جوابم که تا کِی بر کاغذ چیز نوشتن ها .. نوشتن چیزهای دیدنی .. خوب است که می نویسد و از ساختنشان عقبش می دارند .. پنجم دی ماه ، تولّدش را بزرگداشت می گیرند و می ستایند هنری را که بسیارش ندیده ماند .. نگفته ماند .. هنر را به مطالب بی ربط ، شلّاق زدن .. تاریخ و فرهنگ را با مسائل دیگر در هم تنیدن و جریان اندیشه را ممیّزی کردن .. فکر و توان را دعوت به نشستن در لابلای دیوانِ خود کردن و به خلوت کشیدن .. گاهی قضیّه ی " مرگِ مؤلّف " جدا از کاربریِ خود در ادبیّات ، که به عدمِ فهمِ جانِ داستان می پردازد ، مفاهیم تازه ای میابد ..
▪ " های .. چه نشسته اید .. تَهَمتَن از تن گذشت ! "
اگر پسندِ رایجِ معاصر را سودا نمی کند یا پسندِ فرضی آیندگان را ، و به گویش از گذشته و ریشه ، زُمره ای میسازد که در آن بگنجد و صراحتِ باورهایش را بنگارد .. یعنی موج سواری نمی کند و وفادارِ اعتقادات و منظَرِ انتقادیِ خویش به شیوه ی خود مسلّط می شود ، بیضائی را « بیضائی » می کند . نَه گفتن به همسویی های قبیله وار و مقابله با گرایشهایی که "وظیفه" مینُماید ، ایشان را گویی به شمایلِ یک دِگَر&#۵۹۴۲۶;فرهنگ مبدّل ساخته در حالی که او مشغول روبیدنِ اثاثِ تمدّنِ همان دیگرگون گِرَویدِهاست .. او این مقابله را در آثار خود تعمیم می دهد و همواره بشکل ویژگیِ خاص ، وظیفه ی ادای این وفاداری را به عیّارهای تنهای خود می دهد تا نمادِ اشاره گری باشد بر وصفِ شبِ تاریک که زمانی در شعرها آمده است .. امّا چه اَسَفیست وقتی که شب ، تاریکتر از وصفِ شعرهاست و کسی حتّی فریادش را نشنید و نخواند و زین طُرفه چنان دلش نسوخت ، چندان که ایشان دلش شکست .
● سوم
نمایشنامه ی افرا در زبان ، گذشته روایت می شود .. وقایع روی داده است و ما حکایت آنرا می شنویم و حضور آقای بیضائی بعنوان کارگردان در تصویرگریِ کنونیِ وقایع گذشته است .. این ترکیب مسبِّب آنست که ما یک نمایشِ نیمه سورئال که دچار التقاط زمانیست ( بین حوادث صحنه و زمان رویداد آن ) روبرو شویم .. جدا از این شمایلِ مرکّب و هم نهاده که کارکردِ منحصر بفرد و اجرای جذّابی را از دید تکنیک و تعامل بین حرکت و بیان سبب می شود ، آیا جریانِ اندیشه و دغدغه چیزی نیست که در حال دوباره شدن است ؟! آیا این همان جریانهای طی شده نیست که بر فیلمساز یا دنیای فرهنگ و اندیشه گذشته و بشکل حال روایت می شود ؟! افرا ، تکرّر بیضائی در قلم خودش نیست ؟ شخصیّتی خویش مآب و خویش نقش که توسّط نویسنده ( که آنهم خودِ خویش است ) پدیدار می شود .. گویی بیضائی در افرا ، خود را می گشاید .. این نهایتِ انتحارِ هوشمندانه ی یک هنرمندِ تمام است که در خلوتِ خود ، جدا از هر وَر بیدادِ روشن و تاریک و موهومِ اجتماع ، به زیبایی های خود حتّی عاشق می شود ( علاقه ی نویسنده به اَفرا ) و قصّه تمام میکند .. چیزی که برای اجتماع خلق می شُد ..
البتّه الحق که بطن اجتماع ، هر شب با تشویق بی تردید و به جانِ خود لحظه ی حضور هر شبِ خالق چنین هنر را بر صحنه به جهت قدردانی از حضّار ، به باشکوهترین بخش نمایش مبدّل می کنند .. انفجار همراهی و تمنّای دوستدارانِ بیضائی که همانا دوستداران ِتاریخ و فرهنگِ کهنِ ایران زمین هستند ، ایجاد جوّی شگفت انگیز می کند . این شگفتی از چیزی میگوید که در پس هر هیجان و شوق نهفته است .. از ماندن .. از وسعتِ بی قید و شرط هنر و دانش .. از ستایشِ استادی مسلّم .. که هیچگاه مجالِ درخششِ چندانش که در خورِ اوست ، مهیّا نبود .
ما بَقی بُگذریم اگر تبحّر پرسوناژ بر صحنه ـ جدای از چیره دستیِ خودشان ـ نشان از شناخت انحصاری استاد در انتخاب بازیگر برای نقش و شیوه ی بازیگردانی ایشان دارد و بالاتر خرقه اندازی آن پیشکسوتان نزد استاد که در بازارِ تقدیر خود ، برای اجرای نقش ها بجان می کوشند . اِلِمانها و نقاطِ فرضیِ در هم&#۵۹۴۲۶; مَجاز و مدام متغیّرِ صحنه ، اشاره می کند به قواعد هر دم متفاوتِ زمان که اندیشه ی آدمی از هر طبقه را در می شکند و این گَردباد تیرگی ، چه متقارن همه را می تکاند اِلّا بیداد و بیضائی چه خوبش را نمایش می کند .
و بگذریم اگر استاد بیضائی بدلایلی آن تئاتری که می خواهد نمی سازد تا نهایتِ چربدستیش را نَنُمایانده باشد و در عوض از حرفهایی بگوید .. شایدم دیگر نخواهد که از قافله ی تفاخر و ساختن خوبترین هنرها که به سنگهای شاهوارش بیاراید ، نمایش بسازد .. در عوض ، چیزی تئاتر کند تا در آن نور ممتدِّ فالویش را در امتداد صحنه به درِ نا کجایی بتاباند و افرای درونش را در چنان مسیرِ هر چه هست&#۵۹۴۲۶; فرسا و سخت طولانی و نارسیدنیَش ، نمایش دهد ...
و بگذریم اگر پنج سال پیش حماقت چُلمن میرزاها و حسادت خانم شازده بدرالملوک ها نبود ، اگر می ساخت ، خوبتر هم می ساخت ..
و بگذریم اگر می شنویم هنوز عدّه ی کثیری از متأسّفانه هم حرفه ای ها ، چون دیده اند که نمی توانند چندان کنند و هرگزش نَرِسند ، مانند گربه ای که دستش به گوشت نمیرسد می گویند : بو می دهد ..
و بگذریم که " شاید دیگر دیر شده باشد " .. بگذریم .
درستِ سخن آنکه گفته اند آدمی در تلاش برای باز شناسائی جوهر خویش ، متعالی می شود و بگونه ای که بزرگان را دوباره می کند ، خود نیز شهیر می شود .. پس هم اوست که نام نیاکان به درستی و بزرگی زنده کرد و نیک نام شد .. هم اوست که رستم است و سهراب است و تهمینه .. هم اوست پهلوان دیار غربت و راویِ قصّه ی ماه پنهان .. آرش ، نگران زادگاه و زمین ، به تیر و کمان .. بهرام ، به جامِ جم مشغول میراث نیاکان .. این کم نیست و حتّی اگر کم ، کاش قدر این کم ، نیک دانسته می شد .. اکنون هم که بجای&#۵۹۴۲۶; نیامد این قدردانی ، ملالی نیست .. روز می گذرد .
● آخِر
واپسین بخشِ سهراب کشی ـ حرفهای بهرام بیضائی از زبانِ تهمینه ، مادر سهراب و همسر رستم ـ که در سوگِ مرگ فرزند به دستِ شوی ( مرگِ علایق و زیبایی ها ، بدست کسانی که تعلّّق به همان زیبایی ها دارند ) نمی داند فغان به کدامین درگاه ببرد .. پس با دشنه ای خود را به انتها میبرد :
تهمینه ـ پس گفتید این است آن دشنه ی خونخوار !
تهمتن هُنَر به پایان بَر !
کُشتن اگر نیک است پَس چرا یکی ؟
به یک زخمه چرا دو تا نزنی ؟
تو که پسر نشناختی ، کِی مرا بشناسی ؟
فرزند پس گرفتی ، مِهر از تو پَس می گیرم !
نه ـ دروغ نگویَم ؛
اینهمه از مِهر می کُنَم ،اگر نمی دانی !
این همان شبستان است ،
و همان جا که سُهراب را به من دادی !
[ زنان جیغ کِشان به سوی او پیش می کِشند و او پَس می راند ]
مویه کَم کُنید زنان !
پُشتِ دست مَکوبید و لب مَگِزید !
زاری مَکنید و پیش تر پا مَنِهید !
همان جا بمانید اگر پَس تر نمی روید !
آیا چنان شده ام که فرمانَم نَبَرند ؟
شرم کُنید ، و اگر رو نمی گردانید ، چراغ را بکُشید !
شاید به لرزه بیُفتَم !
شاید رنگَم از روی بگریزد !
شاید پا سست کُنَم !
به نامِ هر که می پرستید ، چراغ را بکُشید !
[ زنان مویان و ناگزیر پَس می کشند و روی می گردانند ـ ]
این شد!
[ بر سَرِ تنکِش می نشیند ـ ]
در آهِ من ، همه ی مادرانِ من هستند !
[ به دشنه می نگرد ] پس ـ اینَست آن دشنه !
[ یکباره به خود می زند ] آه !
[جیغِ زنان ؛لبخند بر لبِ تهمینه ـ ]
یک دَم و رَستی !
[ تاریکی اندک اندک همه را می پوشانَد ]
آرش فنائیان
منبع : گفتمان ایران