یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


هویت بورخس


هویت بورخس
مدت ها پیش، یك مجله فرانسوی خبر منحصر به فردی منتشر كرد: خورخه لوییس بورخس وجود نداشته است، چهره شناخته شده ای به این نام، چیزی نبوده جز ابداع گروه كوچكی از نویسندگان و روشنفكران آرژانتینی (طبیعتاً بیوآ كازارس هم میان آنها بود) كه آثار گروهی خود را زیر نقاب یك پرسوناژ خیالی منتشر می كردند و فرد شناخته شده به عنوان بورخس، این پیرمرد كور با عصا و لبخند گزنده اش، یك بازیگر درجه سوم ایتالیایی بوده است (حتی در مجله اسم او هم قید شده بود اما من فراموشش كرده ام) كه در ابتدا فقط به خاطر یك شوخی ساده استخدام شده است و بعدها با افتادن در تله پرسوناژی كه بازی می كرده، به ناچار پذیرفته كه واقعاً بورخس باشد. خبر بورخسی و به خودی خود سرگرم كننده بود _ با اینكه من بلافاصله فكر كردم كه پشت این شوخی، كس دیگری نمی تواند باشد مگر خود بورخس. از طرفی این موضوع باعث به وجود آمدن بحثی شد كه به زمانی بسیار دورتر برمی گشت، به زمانی كه «مسئله» بورخس در اروپا سروصدای زیادی به پا كرد. محقق بزرگ ادبیات، روژه كایوآ، سرچشمه تمام بحث ها بود. او بالاخره یك نویسنده خارجی كشف كرده بود كه می توانست به خوانندگان فرانسوی چیزی عرضه كند كه با تم های روستایی و شخصی، كه به نظر می رسید در آن دوره ادبیات فرانسه را از بین می بردند، تفاوت بسیاری داشت. موفقیت فراهم شده در فرانسه، بلافاصله موفقیت بورخس را در كل اروپا فراهم كرد و او با طنزی كه همیشه می توانست با توسل به آن خود را وارونه نشان دهد، اعلام كرد كه او «اختراع كایوآ» بوده است. چیزی كه آن را «رونق ادبیات آمریكای جنوبی» می نامیدند باقی راه را هم طی كرد، بازار فرهنگی بورخس را «به وجود آورد» و قصه های او را جزء ادبیات فراواقعی _ چیزی كه مثل آرم روی ادبیات آمریكای لاتین چسبانده اند _ طبقه بندی كرد و بدین ترتیب بورخس بی شك به رغم میلش، خود را در حال نمایش دادن «سبك» تمام یك قاره یافت.
اما ورای این ملاحظات، به ویژه باید بگویم كه امتناع بورخس از افشا كردن هویت شخصی اش (هیچ كس بودن) فقط یك رفتار هستی شناسانه سرشار از طنز نیست، بلكه تم مركزی آثار روایی اش نیز هست، كانونی كه به نظر می رسید تمام موتیف های بزرگی كه به آثار او تشخص می دهند از آن به وجود می آید: زمان مدور (به عنوان مثال در قصه الف)، شخصیت زوال ناپذیر حافظه (فونس یا حافظه)، هزارتو (جاودان)، آینه (كتابخانه بابل)، عدم امكان تعیین حدود خوبی و بدی (سه روایت از یوحنا)، تم خائن، قهرمان و تمام دیگر استعاره های حقیقت كه او ابداع كرده بود تا بازنمایی خود از دنیا را مصور كند یا همانند شوپنهاور «خود» از دنیا همچون اراده یا بازنمایی حرف بزند.در داستان «شكل شمشیر» بورخس به واسطه پرسوناژ خود، ژان ونسان مون، این یقین را اظهار می كند كه «چیزی كه یك انسان انجام می دهد، انگار كه تمام انسان ها آن را انجام داده اند. از این رو ناعادلانه نیست كه یك نافرمانی در یك باغ، تمام نوع بشر را فاسد كند، همان طور كه ناعادلانه نیست كه مصلوب شدن تنها یك یهودی برای نجات یافتن نوع بشر كافی است. شاید شوپنهاور حق داشت كه می گفت: من دیگران هستم، همه انسان ها همه انسان ها هستند، شكسپیر به نوعی ژان ونسان مون بیچاره است.»
آیا خورخه لوییس بورخس كافر بود؟ مایلم فكر كنم كه نه (یا اگر بتوانم بگویم، كاملاً نه). شاید در آثار او بیشتر از شوپنهاور، یك روح بزرگ اسپینوزایی وجود دارد، نوعی پلاسمای جمعی كه تمام گونه های بشر را شامل می شود و در ادبیات، تمام ادبیات (یا «ذات » اش)را ورای نظم تاریخی دربرمی گیرد: نظمی كه می تواند هومر را بعد از لئوپاردی یا بعد از پروست قرار دهد. بزرگترین درس این استاد كه به طرزی طعنه آمیز همیشه از بودن امتناع كرد، شاید از این موضوع نشات می گیرد كه ادبیات نیز، همانند نوع بشر، یك ایده جمعی است، نوعی روح كه تمام كسانی كه آن را می نویسند در آن شریكند. استفاده كردن از بورخس، سرقت ادبی حتی به روش تقلید، حقی است كه او در اختیار ما گذاشته است. چون من فكر می كنم بورخس دقیقاً همین است، نقطه ای قابل اعتماد و والا در ادبیات و در عین حال به روشی متناقض، انكار رادیكال او یك درس والای شك است.شاید از این رو است كه بورخس مخالفان سرسختی در جناح راست دارد، همان طور كه در جناح چپ داشت: زیرا او به واسطه استعاره های ادبی اش آشكارا به همه فهماند كه از هیچ یقینی حمایت نمی كند، مگر اینكه در ابتدا روی شك بنا شده باشد.بورخس از چه چیز واقعاً حمایت كرده است؟ این را غالباً از خود پرسیده ام، ورای انتخاب های احتمالی او كه اغلب واقعاً عذاب آور بوده اند.بورخس فقط از هوش خود حمایت كرده است. به غیر از این، در واقع هیچ حمایت دیگری را نمی بینم. اغلب گمان كرده ام كه او انسان روشنگری بود كه خارج از عصری كه به همین نام معروف است زندگی كرد و در قرن بیستم همانند چیزی مثل یك انسان روشنگر «وارونه» شناخته شد.
خوب می دانم چیزی كه می گویم می تواند مبهم به نظر برسد و شاید هست. اما در روشی كه بورخس به واسطه آن دنیا را نگاه می كند، نوعی لحن وجود دارد كه قطعاً به نظر من، این معنی را می دهند: تلاشی برای عقلایی كردن بابل حقیقی، بدون اعتقاد داشتن به ایده پیشرفت. پس به نظر می رسد كه بیهوده یا شاید عجولانه است كه بورخس را به رغم بعضی هواداری ها كه در زندگی اش انجام داده، در میان ایدئولوژی های مختلف قرار داد. نسل های بعدی روزی این كار را انجام خواهند داد، اگر باز هم دنیا به چنین ارزیابی هایی امكان دهد. درباره بورخس باید این نكته را گفت كه او نویسنده مهمی است، این موضوع مطمئناً قطعیتی را اعلام می كند كه ارزش انتقادی چندانی ندارد. با این همه، اهمیت او انكارناپذیر است، حتی از طرف مخالفانش كه بسیار زیادند، این موضوع یك مفهوم انتقادی دارد. تمایل او به ابداع و تناقض، استعدادش در زیر سئوال بردن هر آنچه به نظر می رسد قطعاً پذیرفته شده است و قابلیت او در بازی كردن با معیارهای زیبایی شناسی و اخلاق، گواه یك سرعت انتقال ذهنی مسلم هستند. در نهایت اذعان خواهیم كرد كه او توانایی فوق العاده ای در بررسی بخش تاریك حقیقت دارد و این ایده را به ما منتقل می كند كه تمام چیزهای آشكار، ملموس، مطمئن و به عبارت دیگر عینی، دارای وجه هایی تاریك و ناشناخته اند كه می توانند این عینیت را متزلزل كنند، آن را وارونه كنند و حتی نابودش كنند.بورخس این عمل ظریف و هوشمندانه را مخصوصاً در قصه هایش تحقق بخشیده است، قصه هایی كه خودش آنها را «رئالیستی» می نامد و از بین شان اینها را به طیب خاطر نام می برم: اِما زونز (در الف)، مرد خانه سرخ و انجیل به روایت سن مارك (گزارش برودی).
این قصه های رئالیستی بورخس كه بیشترشان در مجله سور بوئنوس آیرس چاپ شده اند و بورخس آنها را از ستون حوادث روزنامه ها برگرفته است (گمان می كنم خاطرنشان كردن این موضوع مهم است كه بورخس ستون های حوادث را به دقت دنبال می كرد)، به نظر من، بهترین آثار روایی او را تشكیل می دهند: دقیقاً به این خاطر كه او با استفاده از روش های یك كارآگاه عجیب، بعضی چیزها را همچون یك بیماری مسری به ما منتقل می كند، شك به چیزی كه «واقعی» است، سوءظن نسبت به یقین و ایده ذات مبهم زندگی.
به عنوان مثال، داستان «اِما زونز» را در نظر بگیریم: بورخس سرگذشت یك دختر یهودی اصالتاً آلمانی را برایمان تعریف می كند (در واقع این داستان در بوئنوس آیرس روی داده است) كه برای گرفتن انتقام مرگ پدرش، كاری می كند كه توسط ملوانی بیگانه مورد تجاوز قرار گیرد تا بتواند مردی را كه خانواده اش را تباه كرده، به قتل برساند و در عین حال توجیه قابل قبولی برای پلیس فراهم می كند. قصه با این كلمات به پایان می رسد: «سرگذشت اِما زونز در واقع باور نكردنی بود، ولی او خود را به همه تحمیل كرد؛ چون او حقیقت اجتناب ناپذیر بود. لحن اِما واقعی بود همان طور كه عفت و نفرتش واقعی بودند و همان طور كه لطمه ای كه او تحمل كرد هم واقعی بود. فقط موقعیت ها، زمان و بعضی از اسم ها جعلی بودند.» گمان می كنم كه بورخس، وقتی تناقض زندگی را جست وجو می كند و آن را در ادبیات به كار می برد، در اصل می خواهد بگوید كه نویسنده قبل از هر چیز، پرسوناژی است كه خودش آن را خلق كرده است. اگر واقعاً می خواهیم از تناقض او حمایت كنیم و بپذیریم كه وارد بازی او شویم، شاید اجازه داریم كه بگوییم خورخه لوییس بورخس، پوسوناژ كسی كه همانند او نامیده می شد، هرگز به عنوان یك نفر وجود نداشته است. زندگی او احتمالاً یك كتاب است.


همچنین مشاهده کنید