شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


ماجرا خیلی رمانس نیست


ماجرا خیلی رمانس نیست
۱) روز- خارجی - خیابان
یک ترافیک سنگین. ماشین‌ها پشت سر هم ایستاده‌اند دوربین از بالا از روی ماشین‌ها می‌گذرد و به جلو می‌رود. به تدریج به ماشین‌هایی می‌رسیم که همگی از پشت به هم زده‌اند دوربین همچنان از روی ماشین‌هایی که به پشت هم برخورد کرده‌اند عبور می‌کند و بتدریج به انتهای این صف طولانی می‌رسد. صدای بوق ممتد ماشین‌ها بر فضا حاکم است. در طول این مدت تیتراژ می‌آید. در انتهای این صف طولانی یک بلیزر بزرگ قرمزرنگ درست وسط خیابان ایستاده است که هیچ ماشینی از پشت به او برخورد نکرده مقابلش هم خلوت است. راننده بلیزر یک زن است که دارد با تلفن همراه خود صحبت می‌کند. در داخل ماشین خبری از صدای بوق و سر و صداهای بیرون نیست.
۲) روز- خارجی/ داخلی - خیابان فرعی (ادامه)
امیر در ماشین نشسته و خانمی را که با عینک آفتابی و قیافه‌ای متشخص کنار جوی آب نشسته و کیسه‌های خرید از دستش رها شده، می‌بیند، خونسرد به او نگاه می‌کند. سرش را از پنجره بیرون می‌آورد. امیر: طوری شدین؟ !
زن: آقا حواستون کجاست؟ این چه طرز رانندگی کردنه؟
امیر: سوار شید برسونمتون درمونگاه!
زن: نخیر! لازم نیست! بفرمایید.
امیر: حداقل سوار شید تا یک جایی برسونمتون
زن: (غرغر می‌کند)این که می‌گم ما فرهنگ اتومبیل سواری نداریم، کاملا درسته!
زن سوار اتومبیل امیر می‌شود و ماشین حرکت می‌کند.
۳) روز- داخلی- اتومبیل امیر
زن با یک دست سرش را گرفته و با دست دیگر زانوی خود را مالش می‌دهد.
زن: ماشین میاری یک جور دردسره، ماشین نمی‌یاری یک جور دیگه... مخصوصا با وجود راننده‌هایی که اصلا مراعات پیاده‌ها رو نمی‌کنن. با این همه من شخصا حاضرم تمام خطرات ماشین نیوردن رو به جون بخرم. فقط به این دلیل که از هیچ وقتی برای هم صحبت شدن با آدما نمی‌گذرم... متاسفانه جامعه‌شناس‌های کمی هستن که مثل من فکر می‌کنند. راستش من همیشه به شاگردام تو دانشگاه. . . آخه من صاحب کرسی هستم، البته نه از اون زمستونی‌هاش.
امیر: (هم زمان با زن) نه از اون زمستونی‌هاش!
زن لحظه‌ای متعجب مکث می‌کند.
امیر: بله می‌گفتین!
زن: شاگردام توی دانشگاه. . . بله من همیشه بهشون می‌گم جامعه شناسی فقط به کتاب خوندن و نوشتن نیست، باید توی جامعه وول خورد.... باید میون مردا و آدما، چرخید.... باید از نزدیک آدم‌ها را لمس کرد. اونوقت میشه فهمید تو اطرافمون چی می‌گذره... حالا هم گرچه شما نزدیک بود زیرم بگیرید، اما در نهایت خوشحالم که با مرد متشخصی مثل شما آشنا شدم. این مسیر هر روزتونه؟
امیر: یک دو سه هفته‌ای هر روز عمدا از این خیابون می‌گذشتم.
زن: جدی؟ ! می‌تونم بپرسم چرا؟
امیر: دنبال یک کسی می‌گشتم.
زن: (لوس می‌خندد.) اگر ماجرا خیلی رومانس نیست می‌تونم بپرسم کی؟
امیر: شما!
زن متعجب به امیر نگاه می‌کند. امیر عینکش را بر می‌دارد. زن به او نگاه می‌کند. انگار سعی می‌کند او را به یاد بیاورد.
امیر: اون دفعه اسمت چی بود؟
زن: اسم من که نوشینه. ولی شما رو به جا نمی‌یارم؟
امیر: اون دفعه ناهید بودی که. سه ماه قبل همین جا باهات تصادف کردم. پونزده تومن پول آژانس تلکه ام کردی به اضافه کیف پولم با ۲۰۰ هزار تومن پول بی‌زبون که دزدیدی. حالا یادت اومد؟
زن: (عصبانی) آقا چرا بیخودی تهمت می‌زنین؟ نگهدارین همین جا پیاده می‌شم!
امیر: برای چی این کار رو می‌کنی؟ به دک و پزت نمی‌یاد!
زن: آقای عزیز اشتباه گرفتین.... تا جیغ و داد نکردم نگه‌دارین!
امیر: تو که هر روز سوار یه ماشین می‌شی ممکنه اشتباه کنی ولی من نه.... جیغ و دادت رو هم نگه دار واسه کلانتری.
زن: کلانتری واسه چی؟ عجب آدم پیله‌ای هستی‌ها... پونزده تومن پول نصف باکت هم نمیشه.... دزد هم خودتی !
امیر: پس اون ژست جامعه‌شناسانه ات همش اداست؟ .... از کی یاد گرفتی؟
زن: از امثال تو.... نگه‌دار پیاده شم.... عجب‌گیری کردیم‌ها....
امیر: بگو ببینم اصل قضیه چیه! تازگی‌ها این طوری گدایی می‌کنن؟ حرف بزن. نزدیک‌های کلانتری هستیم‌ها. . . . .
زن: چرا آدمو ضایع می‌کنی؟ ! اصل و فرع هم نداره.
امیر: این بار دیگه گیر افتادی، مگه اینکه اول کیفم رو بدی، بعدم بگی اصلا چیکاره‌ای....
زن: بابا.... من کلفت یه خونه‌ای هستم که صاحبش یه خانم استاد دانشگاهه که جامعه‌شناسی هم درس میده، روزهایی که کلاس داره و خونه نیست، من به بهانه خرید لباس‌هاش رو می‌پوشم میام هم خرید می‌کنم؛ هم کرایه‌اش برام می‌مونه، هم یه چیزی تهش..... ثوابش هم مال امثال شماها راحت شدی؟
. . .
امیر: فکر می‌کردی یه مردی رو دوبار ببینی؟ .... این جور وقتا چیکار می‌کنی؟
زن: (می‌خندد) هر مردی رو تا صد بار می‌شه خر کرد، شمردم که می‌گم.
امیر: کیف پولم رو پس بده تا بگذارم بری.
زن: تو عجب‌گیری هستی‌ها!. . . . دو سه هفته خودت رو عنتر و منتر کردی، واسه یه کیف پول؟ !بابا من شمردنی‌های کیف‌ها رو ور می‌دارم و باقیش هم بقای سوپورها.... بیا و بی‌خیال ما شو، دیگه داری هم خودتو از کار و زندگی میندازی هم ما رو...
امیر: بی‌خیال شم به همین راحتی!
زن: اصلا می‌خوای بری کلانتری چی بگی؟ تو زدی به من، تو زن نامحرم سوار کردی، خوبه داد و هوار راه بندازم که این آقا بله!!
امیر: بله چی؟ !
زن: خودتو نزن به اون راه !شما‌ها همتون ختم روزگارید. وگرنه کی واسه رضای خدا یه زن تیشان فیشان رو سوار می‌کنه، پونزده تومن هم پول می‌ده. اون پونزده تومن در واقع مزد اینه که من بهتون اجازه می‌دم احساس کنین واسه خودتون مردی هستین.
امیر ناگهان نگه می‌دارد:
امیر: برو پایین...
زن: دِ.... اینجا که اصلا شرق و غربش معلوم نیست.
امیر: تو به اونش چیکار داری.... واستا؛ ...
زن ناراضی پیاده می‌شود.
امیر: فقط شانس بیاری یه بار دیگه نبینمت.
زن: ولی فکر کنم می‌بینی‌ام! به همین زودی‌ها!
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید