شنبه, ۱۹ خرداد, ۱۴۰۳ / 8 June, 2024
مجله ویستا

چپ از نگاه پست مدرن


چپ از نگاه پست مدرن
واقعیت این است که چگونگی تجلی آنچه ما آن را واقعیت می نامیم، بستگی زیادی دارد به چارچوب نگاه ما و کل آن پس زمینه یی که ما از میان آن به جهان نگاه می کنیم. آنچه من آن را نگاه ماتریسی می گویم، و آن نظام اندیشگی به هم بافته و درهم تنیده و (به گمان من) کم و بیش منسجمی، که آن را فلسفه ماتریسی می نامم، نگاهی است غیرمتعارف و غیرآکادمیک، همان طور که فلسفه ماتریسی نیز فلسفه یی است غیرمتعارف و غیرآکادمیک.
پس از آنکه پاسخ مرا به پرسش نخست تان خواندید، متوجه خواهید شد که یا باید از خیر این نگاه و پیامد های آن بگذرید یا آنکه این نگاه و این سیستم اندیشگی، شما را با پرسش های دیگری که همزاد آن است روبه رو خواهد کرد. به عبارت دیگر همگام با این نگاه، فضایی متفاوت انکشاف می یابد که بسته به اینکه توجه و علاقه شما را جلب بکند یا نه، گفت وگو را یا پایان خواهد داد یا اینکه متقابلاً پرسش های شما را به مسیری کاملاً متفاوت خواهد کشانید.
آنچه در زیر می آید پاسخ نگاه ماتریسی من است به اجتناب ناپذیر بودن شکست چپ مارکسیستی(یا عدم امکان کسب هژمونی توسط آن) در فاصله زمانی پانزده ساله یی که از خرداد ۱۳۴۲ شروع و به بهمن ۱۳۵۷ منتهی می شود.
۱) نخستین و مهم ترین چیزی که دیدگاه ماتریسی از شما می خواهد این است که مشخص کنید گرایش های بنیادی آن زمان چه بود. یعنی چه چیزهایی در آن زمان به طور اجماع جاذبه زیبایی شناختی داشتند؟ منظور از «به طور اجماع» این است که عموم مردم از گدا تا شاه از اقلیت تا اکثریت، فقیر و غنی، مذهبی و غیرمذهبی، دانشمند و بی سواد، همه و همه نسبت به آن شیفته وار نگاه می کردند و تشبه به آن را جذاب و زیبا می دیدند، و برعکس رفتار ضد آن را زشت و چندش آور تلقی می کردند. توجه کنید همین گرایش به جذاب و زیبا جلوه کردن و برعکس گریز از زشت نمایی است که نیروی محرک آدم ها در مسائلی است که ظاهراً ارتباط مستقیمی با منافع آنها ندارند. برای پیشگیری از سوءتفاهم این را بگویم وقتی می گویم در دوره زمانی مورد نظر، مثلاً «الف» تبدیل به کانون جاذبه شد، فقط به معنی آن است که «الف» جذاب و والا و از نظر معنوی ارزشمند و بر عکس «ضد الف» زشت و حقیر و از نظر معنوی بی ارزش و حتی بعضاً چندش آور دیده می شد. این به معنی آن نیست که به آن عمل می شد یا «الف» به اجرا درمی آمد یا مردم مطابق مقتضیات و انتظارات مربوط به آن عمل می کردند بلکه «الف» فقط در سطح فراارزش یا فراآرمان مطرح بود و نقشی مشابه ستاره راهنما را بازی می کرد.
فرض کنید این کانون جاذبه عام و مشترک را پیدا کردیم و آن را «الف» نام نهادیم.
خب، این الف همه را مجذوب خود می کند. الف می شود کانون جاذبه و یک فراارزش؛ فراارزشی که نظام ارزش های جامعه آن زمان ایران تحت تاثیر آن بود. به عبارت دیگر فراارزش الف، نظام ارزشی رفتار و گفتار و اندیشه همه را محدود و مشروط به مرزهای خود می کند، یعنی همه می خواهند طوری رفتار کنند که مطابق آن فراارزش باشند زیرا همه می خواهند رفتار و گفتارشان زیبا و جذاب جلوه کند. شیوه های تولید کلام به گونه یی شکل می گیرند که با آن فراارزش همخوانی داشته باشند، یعنی همه سعی دارند بگویند رفتار و گفتار آنها و حتی اندیشه هایشان با آن فراارزش همخوانی دارد و با آن در تضاد نیست.
حالا مثلاً در فاصله بین ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ و انقلاب اسلامی ۱۳۵۷، همه دستجات و گروه ها و سازمان ها و احزاب سیاسی، دولتی یا مخالف دولت، با برنامه ها و جهان بینی هایی که داشتند، سعی داشتند هم به خودشان و هم به دیگران بقبولانند که با آنچه من آن را کانون جاذبه یا فراارزش می نامم و نام آن را در این جا «الف» می گذارم، کاملاً همخوانی داشتند. و طبعاً از آن میان، آنهایی که به طور ارگانیک با آن همخوانی داشتند، دست پیش را داشتند و برای مجاب کردن تعداد هر چه بیشتری از آدم ها حول محور این همخوانی مشکل زیادی نداشتند. برعکس آنهایی که فاقد چنین همخوانی بودند، طبعاً تلاش شان برای آنکه تصویری از خودشان به گونه یی که همخوان با کانون جاذبه باشد به دست بدهند، برای خیلی ها قانع کننده و مجاب کننده نبود، به عبارت دیگر آنهایی که با کانون جاذبه همخوانی درونی و ارگانیک داشتند درست مثل آن بود که در یک میدان شیب دار فوتبال بازی می کردند و شیب زمین به سوی حریف آنها بود؛ حریفی که به زور و به طور مکانیکی تلاش داشت خود را همخوان با کانون جاذبه نشان دهد. من در هر فرصتی به این توپوگرافی باز خواهم گشت.
حالا ببینیم که در آن دوره پانزده ساله این کانون جاذبه یا این فراارزش چه بود؟
آیا می توانیم بگوییم در آن دوره مبارزه مسلحانه تبدیل به کانون جاذبه و فراارزشی شد که کلیه ارزش های دیگر باید همخوانی خود را با آن به نمایش می گذاشتند؟
مسلماً نه، زیرا عده زیادی بودند که مبارز بودند و مخالف مبارزه مسلحانه.
در انقلاب مشروطه ما تنها یک متهم داشتیم و آن هم خودمان بودیم. در آن زمان ما ایرانی ها عمیقاً بر این باور بودیم که از دنیای متمدن عقب مانده ایم و مقصرش نیز خودمان، افکار عقب مانده مان، سنت های عقب مانده مان، مدارس قدیمی مان، دیکتاتوری مان، بی قانونی مان، حاکمان فاسدمان، ملت نان به نرخ روزخور و در ترس و تملق مان و... بودیم.
اما در دوره مورد نظر ما، یعنی در ۱۳۵۷-۱۳۴۲ ما از یک نقطه عطف مهمی گذشته بودیم. دیگر آن آدم های زمان مشروطه به بعد نبودیم. به طور بنیادی تبدیل به آدم های متفاوتی شده بودیم؛ ما دیگر در جایگاه متهم نبودیم. متهم در جایی دیگر بود. دشمن ما، خودمان نبودیم. حالا دشمن کینه جوی ما در بیرون از ما در جایی دیگر بود، و ما بر این باور سفت و سخت رسیده بودیم که اگر دشمنان مان ما را به حال خود بگذارند، ما نه تنها همه مشکلات مان را به خوبی حل می کنیم، که در این جا بهشت روی زمین را می سازیم. اگر ما فقط می توانستیم به خویشتن خویش بازگردیم و خودمان را، آن خویشتن واقعی را، آن خویشتن چنان که واقعاً می توانستیم باشیم را پیدا و در واقع خویشتن سرکوب شده، منفعل شده و به گوشه رانده شده خودمان را رها و آزاد کنیم، و بر خویشتن قلابی و بیگانه خود غلبه کنیم، چه ها که نمی کردیم و به کجا ها که نمی رسیدیم.
از کی و چه زمان از آن نقطه عطف گذشتیم؟
هر چند به گذشته که برمی گردیم آن فوبیای انگلیسی «دایی جان ناپلئونی» را همچنان حی و حاضر می بینیم، اما زمینه های تجمیع همه دشمنان ما در هیئت انگلیس، امریکا و غرب را، فقط پس از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ می یابیم. کتاب «غربزدگی» آل احمد از ابتدای دهه چهل دست به دست می گشت. محتوای «غربزدگی» آل احمد تقبیح وابستگی به غرب و دعوت به بازگشت به خویشتن خویش بود. اگر تا اینجا را با من آمده باشید از این به بعد را چون دیگر در سراشیبی افتاده اید خودتان خواهید رفت. حالا می توانید حدس بزنید که چه دستجات و کدام جهان بینی ها راحت تر و آسان تر از بقیه می توانستند وحدت ارگانیک خود را با این کانون جاذبه و فراارزش به نمایش بگذارند و احتیاج به هیچ چیز دیگری نداشتند تا جذاب دیده شوند و در هماهنگی و همخوانی با فراارزش آن زمان رویت شوند. برعکس کدام دستجات و جهان بینی ها در موضع دشواری قرار می گرفتند و توجیه برنامه ها و دیدگاه هایشان به طوری که آنها همخوان و هماهنگ با این کانون جاذبه و فراارزش آن دیده شوند، کار ساده یی نبود.
توجه داشته باشید مهم ترین عملکرد کانون جاذبه و فراارزش آن، قرار دادن ما در یک فضای دارای انحنا یا اگر بخواهیم آن را ساده کنیم قرار دادن ما در یک سطح شیبدار است. در اینجا فقط آنچه مهم است شیب است و اینکه شما در چه سمت و سویی از این میدان شیبدار هستید. به غیر از شیب و سمت و سوی آن هیچ چیز مشخص و واضح نیست و همه چیز در ابهام است. اتفاقاً رازوارگی مهم ترین ویژگی کانون جاذبه و فراارزش آن است. من این رازوارگی کانون جاذبه را در «ماتریس زیبایی» در چند مورد سعی کرده ام نشان بدهم.
خب حالا و در شرایطی که یک ملت می خواهد به خویشتن خویش بازگردد و بر سر هژمونی یا رهبری جنبش رقابت سختی بین نیروهای درون جنبش در کار است، نیروها و جهان بینی های سنتگرا در طرف برنده شیب خواهند بود و شانس نیرو ها و جهان بینی های برآمده از غرب و از آن میان نیروها و جهان بینی های مارکسیستی برای کسب هژمونی شانس بالایی نخواهد بود. حالا اگر چپ به جای آنکه برخورد واقع بینانه یی بکند و به محض برآورد وضعیت توپوگرافی فضا و درک نامساعد بودن شیب میدان و در نتیجه درک اجتناب ناپذیری پس فازی که در مسابقه کسب هژمونی نسبت به رقیب سنتگرا داشت از درگیری برای کسب هژمونی اجتناب کند و پس بنشیند، حرکتی معکوس انجام دهد و موضع گیری کاملاً خیالبافانه یی بکند بر مبنای اینکه فلان طبقه پیشرو به ضرورت رسالت تاریخی که بر دوش دارد قهراً پیروز خواهد شد، خب تکلیفش روشن است بگذریم از اینکه همین چپ فرهنگی داشت مشابه فرهنگ سنتی؛ در فرهنگ سنتی، تصور رایج از امر مبارزه، مثل بالا رفتن از سربالایی با شیب تند است. مبارزه (که در عین حال افتخاری بالاتر از اصل زندگی است) کار سختی است. بالا رفتن از شیب تند و کوه پیمایی کار سختی است. تصور رایج از مبارزه، در نقطه مقابل لذت بردن از زندگی است. شما موقعی لذت می برید که یکی از خواسته هایتان یا یکی از غرایزتان را ارضا می کنید. اگر در فرهنگ سنتی نقشه توپوگرافی ارضا و مبارزه را بکشیم، اولی سرازیری و دومی سربالایی است. من در اینجا بیش از این به این نکته نخواهم پرداخت هرچند لازم است در فرصتی دیگر به این امر که هنوز دامنگیر چپ است، پرداخته شود.
۲) آنچه امروز در ماتریس زیبایی است و تبدیل به کانون جاذبه و فراارزشی در ماورای ساز و کار امور روزمره(ساختار قدرت) شده است، فردا مهم ترین عامل ساز و کار امور روزمره(ساختار قدرت) خواهد بود. این نکته را در «ماتریس زیبایی» به طور ضمنی و در «فضای نوین» (که مدتی است در انتظار مجوز خمیازه می کشد) به طور صریح آورده ام. آنچه موجب تنیده شدن تدریجی کانون جاذبه در ساز و کار امور روزمره(ساختار قدرت) می شود جذابیت و کشش مقاومت ناپذیر آن است. اما به محض آنکه کانون جاذبه آنچنان در تار و پود امور روزمره درهم تنیده شد که تبدیل به تاثیرگذار ترین و اصلی ترین عامل ساختار قدرت شد، از جذابیت و کانون جاذبه بودن وا می ماند و آنگاه است که کانون جاذبه نوینی ظهور می کند. مگر آنکه ساختار قدرت در مقابل کانون جاذبه سپری دفاعی تشکیل دهد و از ورود و درهم تنیده شدن آن در ساختار قدرت ممانعت کند.
خب، حالا اجازه بدهید برگردیم به همان دوره پانزده ساله پایانی دوران پهلوی دوم و ببینیم که تاثیر کانون جاذبه آن زمان روی سیاست های حاکمیت چگونه بود.
حاکمیت آن زمان که او نیز بفهمی نفهمی و ناخودآگاه جذب کانون جاذبه و فراارزش آن بود، و می دید که وابستگی اش به غرب که از کودتای مرداد ۳۲ به بعد آشکار شده بود، برایش چقدر گران تمام شده است، یواش یواش به این فکر افتاد که چگونه می تواند از «غربزدگی» بپرهیزد و از دستورالعمل ها و سیاست های ملهم از غرب فاصله بگیرد و از دست مشاوران غربی یا هوادار غرب خلاص شود و به «خویشتن خویش» برگردد. راستی ما چگونه می توانیم این تاثیر را ارزیابی کنیم و از کجا معلوم که اصلاً چنین تاثیری باشد؟
بهترین و موثر ترین کار، بازگشت به گذشته و بازخوانی حرف ها و کارهای حاکمیت آن زمان و به ویژه شاه و بررسی علل و عوامل برپایی پدیده های غیرعادی و قابل تاملی چون برپایی جشن های دوهزار و پانصد سالگی شاهنشاهی ایران، تعویض تاریخ دقیق هجری شمسی به تاریخ غیردقیق تاسیس شاهنشاهی کوروش، انحلال احزاب و تاسیس حزب رستاخیز و تطبیق آنها با اصل بازگشت به تاریخ امپراتوری است. نگاه ماتریس وقایع فوق الذکر را برخلاف داوری های کلیشه یی رایج، پیش از آنکه ناشی از ذهن مخبط یک دیکتاتور خودکامه بداند، واکنش یک رژیم دیکتاتوری و به ویژه شخص دیکتاتور به کانون جاذبه آن دوره می داند. اما بازگشت به خویشتن خویش چه ربطی به این چیز ها داشت؟ برای پرداختن به این پرسش ها باید ویژگی های کانون جاذبه و پیش از همه رازوارگی آن را در فرصتی دیگر بررسی کنیم.
بهمن بازرگانی
منبع : روزنامه اعتماد