چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
تکرار مباهله در عصر امام عسکری علیه السلام
آفتاب سوزان، با سنگدلی تمام بر چهره رنجور شهر میتابد. هوای دلگیر و غیرقابل تحملی، فضای دم كرده شهر را پر كرده است. مردم، مدتهاست صدای چك چك باران را نشنیدهاند. همه جا خشك و آفتاب خورده است. رودخانه خشك شهر، سینه عریانش را در امتداد شهر گسترانیده است. انبوه درختچهها، علفزارها و نیزارهای اطرافش، پژمرده و بیطراوت و از نفس افتاده به نظر میرسند.
از گاو و گوسفندان مردم كه نپرس، لاغر و رنجور؛ در اسارت لشكر عطشند. همین طور حیوانات صحرا و مرغان هوا كه همه تشنه و افسردهاند. زمین و زمان در چنگ آفتاب است. هیولای مرگ، در آسمان شهر به پرواز آمده است.
انسانها نیز در وضعیت بدتری به سر میبرند. آنها برای رهایی از عفریت مرگ و نجات از كابوس خشكسالی، دست به هر كاری زدهاند؛ در فرجام تكاپوهای بیحاصل، ناگزیر، روانه دربار میشوند و مشكل خود را با خلیفه در میان میگذارند. خلیفه، بزرگان شهر را فرا میخواند و با آنها به مشورت میپردازد. بعد از ساعتها شور و مشورت، بهترین راه نجات را، «خواندن نماز باران» مییابند...
زن و مرد، پیر و جوان، كوچك و بزرگ، در حالی كه روزهدار هستند، به سوی خارج شهر رهسپار میشوند. عشق و امید، در چهرههای رنجور و آفتاب زدهشان نهفته است. ورد زبانشان ذكر و دعا است. جز نزول باران، خواسته دیگری ندارند. خیلی زود، صفها بسته میشود. از صفهای طولانی و پشت سر هم نمازگزاران، صحنههای جالب و به یادماندنی به وجود میآید. همهمه التماسآمیز، فضای بیابان را پر كرده است. طولی نمیكشد كه نماز به پایان میرسد. چشمهای امیدوار به آسمان دوخته میشوند. آفتاب همچنان میتابد و گرمای نفسگیرش زمین و زمان را آتشگون ساخته است. كمكم یأس و ناامیدی بر دلها سایه میافكند. بر اضطراب و افسردگی نمازگزاران افزوده میشود؛ هر یك بیصبرانه، بیابان را ترك میكنند. روز دوم و سوم نیز مراسم نماز، با همان كیفیت و شكوه بیشتر ادامه مییابد؛ ولی ابرهای بارانزا، همچنان نایاب و رؤیایی، و تنها در عالم ذهن آنان باقی میماند و حسرت چند قطره اشكِ آسمان، دلهایشان را به درد میآورد!
«جاثلیق»، بزرگ اسقفان مسیحی، رو به راهبان مسیحی میكند و با لحن غرورآمیزی میگوید:
سه روز است كه مسلمانان به صحرا رفتهاند و با ادای نماز، از خدا خواستهاند تا باران رحمتش را نازل سازد؛ اما هنوز باران نیامده است. اگر آنان بر حق بودند، حتماً تا حالا باران آمده بود؛ امروز نوبت ماست تا حقانیت خود را به آنان نشان دهیم.
سخنانش كه تمام میشود، راه میافتد. راهبان و سایر مسیحیان نیز از دنبالش گام برمیدارند و لحظاتی بعد، ناقوس عبادت به طنین در میآید و آنان طبق شیوه خویش به نماز و عبادت میپردازند و از خداوند، طلب باران میكنند. طولی نمیكشد كه ابرهای تیره و بارانآور، كران تا كران آسمان را فرامیگیرند و قطرههای بارانِ درشت و پُر آب، از دل آسمان گرم و دم كرده « سامرّا» فرو میریزند.
صحنه عجیبی است! مثل این كه معجزه بزرگی رخ داده است. به همین جهت، مسیحیان را شادی و شادابی فرامیگیرد. و به پاس این موفقیت بزرگ، به یكدیگر دست میدهند و حقانیت خویش را به رخ مسلمانان میكشند. مسلمانان نیز با دیدن آن همه باران، به تحسین آنان میپردازند و به دین و آیین آنها متمایل میشوند. راهبان مسیحی برای جلب توجه بیشتر مسلمانان و تسخیر قلبهای آنان، روز بعد نیز مراسم ویژه عبادی خود را در دامن صحرا انجام میدهند. این بار نیز از دل آسمان، شكافی گشوده میشود و سرانجام جویبارهای سرمستی از دامن دشتها و كوهساران جاری شده و از به هم پیوستن آنها، سیلابهای خشمگین و موّاج ایجاد میشود و رودخانه تفتیده شهر را پر آب میسازند.
مسیحیان با آب و تاب، از ایجاد یك معجزه بزرگ سخن میگویند. كرامت آنان، زبان به زبان به گوش خلیفه میرسد. لحظه به لحظه بر عزت و آبرومندی آنان افزوده میشود. تمایل مسلمانان به مسیحیت، خلیفه را به وحشت میاندازد. احساس شرم، از قیافه پریشانش به خوبی قابل تشخیص است. به فكر فرو میرود. طولی نمیكشد كه در ذهنش جرقهای جان میگیرد. او بعد از چند لحظه تفكر، «صالح بن وصیف» را فرامیخواند و خطاب به او میگوید:
▪كلید این معما در دست «ابنالرّضا»(۱) است؛ هر چه زودتر او را حاضر كن.
ابنالرّضا را از زندان میآورند. خلیفه با دیدن چهره مصمّم و با صفای او، به سخن میآید:
▪ابامحمد!(۲) امت جدت را دریاب كه گمراه شدند!
امام علیهالسلام آرام و خونسرد، خطاب به وی میفرماید:
▪ از جاثلیق و دیگر راهبان مسیحی بخواهید تا فردا نیز به صحرا بروند!
▪ به صحرا بروند؟! برای چه؟
▪ برای ادای نماز باران.
▪در این چند روز به اندازه لازم باران آمده است؛ مردم دیگر احتیاجی به باران ندارند!
▪ میخواهم به كمك خدای متعال، شك و شبههها را برطرف سازم.
▪ در این صورت، مردم را نیز باید فرابخوانیم.
آنگاه به صالح بن وصیف، كه در كنارش ایستاده است، چشم میدوزد و با لحن آمرانهای میگوید:
▪به بزرگ اسقفان و راهبان مسیحی اطلاع بده تا فردا به صحرا بیایند؛ به جارچیان هم بگو مردم را خبر كنند تا شاهد كشف «حقیقت» باشند.
ساعتی نمیگذرد كه جمعیت زیادی در صحرا جمع میشوند. گویا محشری برپا شده است. در یك سو، جاثلیق و راهبان مسیحی ایستادهاند؛ لباسهای بلند و مخصوصی به تن دارند. گردنبندهای صلیبی كه روی سینههایشان آویخته شده است، در مقابل نور خورشید میدرخشند. جاثلیق مغرور و گردن برافراشته، قدم میزند. گاهی بعضی از راهبان با خنده و شادمانی، خودشان را به او نزدیك میكنند و درگوشی با او سخن میگویند. جاثلیق نیز با لبخندهای پی درپی و جنباندن سر، سخنان آنان را تأیید میكند.
طرف دیگر بیابان، محل استقرار مسلمانان است. آنان نیز دسته دسته دورهم حلقه زدهاند و در انتظار آمدن خلیفه و درباریان، لحظه شماری میكنند. برخی از آنان كه شیفته جاه و جلال مسیحیان شدهاند، سخنان مأیوس كنندهای بر زبان میآورند. یكی میپرسد:
▪چرا اینجا جمع شدهایم؛ مگر روزهای قبل، آنها را نیازمودیم؟
دیگری پاسخ میدهد:
▪ چرا، آزمودهایم؛ این بار میخواهیم رسماً مسیحی شویم .
صدای خنده در فضای گسترده صحرا میپیچد. مرد مؤمنی كه تاب شنیدن چنین حرفهایی را ندارد؛ بیصبرانه رو به جمعیت كرده، میگوید:
▪ اگر صبر كنید، همه چیز روشن میشود؛ این بار «ابنالرّضا» در بین ماست. او از بهترین بازماندگان خاندان رسول خداست. مگر اجداد او در جریان «مباهله»،(۳) باعث سرافكندگی مسیحیان نجران نشدند؟!
یكی دیگر از مسلمانان كه تا حال سكوت اختیار كرده است، با بیحوصلگی میگوید:
▪ چرا، این را شنیدهایم؛ ولی رسول خدا كجا و ابن الرّضا كجا؟ از دست یك فرد زندانی چه كاری ساخته است؟
صدای خشمگینانهای در فضای بی حد و حصر صحرا به طنین میآید. چشمها به وی دوخته میشود. او پیرمردی است با محاسن سفید، قامت كشیده و چهره جذاب و دوست داشتنی. با این كه لحنش دلسوزانه است؛ اما در صدایش نوعی غضب نهفته است. او كه از شنیدن سخنان همكیشانش دلتنگ شده است، میگوید:
▪ای مردم! رسول خدا، پیامبر ما و ابنالرّضا، جانشین اوست. تمام فضل و كمال پیامبر، در او تجلی یافته است. برای این كه سخنانم را باور كنید، ناگزیرم كرامتی عجیب از آن حضرت برایتان تعریف كنم؛ به خدا سوگند! از «ابوهاشم جعفری»(۴) شنیدم كه میگفت:
▪ «روزی خدمت ابنالرّضا بودم، حضرت سوار بر اسب، به جانب صحرا میرفت. من نیز او را همراهی میكردم. در مسیر راه به فكر فرو رفتم. در عالم ذهن، به یادم آمد كه:
▪ زمان ادای بدهیام فرا رسیده است و اكنون برای پرداخت آن چیزی در بساط ندارم!
هنوز در عالم ذهن سیر میكردم كه حضرت رو به من كرد و فرمود:
▪ غصه نخور! خداوند آن را ادا میكند.
آنگاه از فراز اسبش به سوی زمین خم شد و با تازیانهای كه در دست داشت، خطی كوچك بر زمین كشید و فرمود:
▪ ای ابوهاشم! پیاده شو و آن را بردار و مخفی كن.
پیاده شدم و دیدم قطعه طلایی است كه بر زمین افتاده است. آن را برداشتم و مخفی كردم .
همچنان به مسیر ادامه دادیم. در حال پیمودن راه بودیم كه بار دیگر در ذهنم خطور كرد:
▪ امیدوارم به اندازه طلبم باشد؛ به هر صورت، طلبكارم را با این مقدار راضی میكنم و بعد از آن، برای رفع نیازهای زمستان خانوادهام تلاش میکنم.
صدای دلربای ابنالرّضا، رشته افكارم را پاره كرد. نگاه كردم؛ در حالی كه به طرف زمین مایل شده بود، با تازیانهاش خطی دیگر كشید و فرمود:
▪پیاده شو و آن را نیز بردار و مخفی كن.
پیاده شدم. چشمم به قطعه نقرهای افتاد، آن را نیز برداشتم و مخفی كردم .
طولی نكشید كه از آن حضرت جدا شدم، قطعه طلا را فروختم. پول آن، درست معادل قرضی بود كه به عهده داشتم. آن را به مرد طلبكار دادم. سپس قطعه نقره را فروختم و با قیمت آن، مخارج زمستان خانوادهام را بدون كم و كاست، تهیه كردم.»(۵)
پیرمرد بعد از نقل این كرامت، به سخنش چنین ادامه داد:
حال، از آنهایی كه نسبت به فضایل خاندان رسول خدا شك و شبهه دارند، میپرسم:
▪ چه كسی چنین قدرتی دارد؟
صدایی از آن سوی جمعیت بلند میشود:
▪ هر چه در فضائل و كمالات خاندان پیغمبر بگویی، كم گفتهای؛ من هم خاطرهای شنیدنی از ابنالرّضا دارم كه... .
▪ چه خاطرهای؟ اسماعیل بن محمد!(۶) پس چرا آن را تعریف نمیكنی؟
▪ «یك روز در مسیر حركت ابنالرّضا به انتظار نشستم . هنگامی كه از مقابلم عبور میكرد، از فقر و بدبختیام شكایت كردم و گفتم:
▪ به خدا سوگند! بیش از یك درهم ندارم...
حضرت رو به من نمود و فرمود:
▪ چرا سوگند دروغ میخوری؛ در حالی كه دویست دینار زیر خاك دفن كردهای؟
آنگاه رو به غلامش كرد و فرمود:
▪هر چه پول به همراه داری، به او بده.
بعد از آن كه غلام «صد دینار» به من داد، حضرت فرمود:
▪ هنگام نیاز، از دینارهایی كه مخفی كردهای، محروم خواهی شد.
كلامش كه تمام شد، به مسیرش ادامه داد و رفت. طولی نكشید كه آن صد دیناری كه از حضرت گرفته بودم، مصرف شد. چند روز بعد، نیاز شدیدی پیدا كردم. به ناچار دنبال دینارهایی كه مخفی كرده بودم، رفتم. هر چه آن محل را گشتم، آنها را نیافتم. بعدها فهمیدم كه پسر عمویم (پسرم) آنها را برداشته و گریخته است.»(۷)
سخن از كرامات ابنالرّضا و فضل و كمالات خاندان رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم همچنان ادامه دارد كه خبر ورود خلیفه و اطرافیانش در بین جمعیت میپیچد.
خلیفه و درباریانش قدم به صحرا مینهند. ابنالرّضا نیز در بین آنها جلوه مینماید. فروغ نگاههای مردم به جمال زیبا و سیمای نورانی امام میافتد. خلیفه، فرمان میدهد تا جاثلیق و راهبان مسیحی برای طلب باران دست به آسمان بلند كنند و از خداوند بخواهند تا بار دیگر، باران رحمتش را بر آنان نازل كند. طولی نمیكشد كه دستهای آنان رو به آسمان برافراشته میشوند. همان دم در آسمان پُر حرارت و آفتابی، انبوه ابرهای بارانزا ظاهر شده و قطرههای درشت باران، مرواریدگونه فرو میریزند. همه نگاهها به ابنالرّضا دوخته شده است. او راهبی را نشان داده، فرمان جست و جوی لابه لای انگشتان او را صادر میكند. خلیفه بیش از دیگران شگفتزده به نظر میرسد. او از خودش میپرسد:
▪ آیا ممكن است چیزی در میان انگشتان آن راهب وجود داشته باشد كه به وسیله آن باران ببارد؟!
غلام حضرت به تندی دور آن راهب را میگیرد و در مقابل چشمان مردم، به جست و جوی دستش میپردازد. شیء كوچك و سیاه فامی را از میان انگشتانش بیرون میآورد و به ابنالرّضا تحویل میدهد. گویا آن حضرت، شیء مورد نظر را به خوبی میشناسد. به همین جهت، آن را با احترام خاص در پارچهای میپیچد و سپس خطاب به آن راهب مسیحی میفرماید:
▪اینك، طلب باران كن.
راهب بار دیگر دستهایش را به سوی آسمان بلند میكند. این بار نیز چشمها به آسمان دوخته میشوند. ابرها در حال جا به جایی است و خورشید از پشت تراكم ابرهای سرگردان، نمایان میشود.
رنگ از صورت جاثلیق و راهبان مسیحی پریده است. آنها بیش از این، تحمل نگاههای ملامتگر و نیشخندهای مردم را ندارند؛ با سرافكندگی به سوی خانههای خود باز میگردند. مردم كه حسابی شگفتزده شدهاند، به ابنالرّضا چشم میدوزند. خلیفه در حالی كه به آن شیء خیره شده است، میپرسد:
▪ای پسر رسول خدا! آن چیست؟
▪این، استخوان پیامبری از رسولان الهی است كه راهبان مسیحی از قبور آنان برداشتهاند؛ استخوان هیچ پیامبری ظاهر نمیگردد، مگر آن كه «باران» نازل شود.
خلیفه در حالی كه هنوز نگاهش را از آن استخوان برنداشته است، به تحسین او میپردازد و همان لحظه، دستور آزادی آن حضرت را صادر میكند. امام حسن عسكری علیهالسلام كه فرصت را مناسب مییابد، تقاضا میكند تا یاران زندانیاش را نیز آزاد كنند. خلیفه، لحظهای به فكر فرو میرود؛ مثل این كه چارهای جز پذیرش سخن آن حضرت را ندارد. (۸)
پینوشتها:
۱. امامان جواد، هادی و عسكری علیهم السلام را به احترام انتسابشان به امام رضا علیه السلام، «ابنالرّضا» میگویند.
۲. كنیه امام حسن عسكری علیه السلام .
۳. ر.ك: آل عمران / ۶۱.
۴. یكی از یاران امام عسكری علیه السلام و راوی كرامت.
۵. مناقب آل ابیطالب، ابن شهرآشوب، ج ۴، ص۴۳۱.
۶. از همعصران امام حسن عسكری علیه السلام و راوی كرامت.
۷. بحارالانوار، ج ۵۰، ص ۲۸۰، ح ۵۶/ مناقب آل ابیطالب، ج ۴، ص ۴۳۲.
۸. مناقب آلابیطالب، ج ۴، ص ۴۲۵/ اثبات الهداهٔ، شیخ حرّ عاملی، شرح و ترجمه احمد جنتی، ج ۶، ص ۳۱۹ و ۳۲۰.
منبع:
مجله كوثر، شماره ۶۰.
۱. امامان جواد، هادی و عسكری علیهم السلام را به احترام انتسابشان به امام رضا علیه السلام، «ابنالرّضا» میگویند.
۲. كنیه امام حسن عسكری علیه السلام .
۳. ر.ك: آل عمران / ۶۱.
۴. یكی از یاران امام عسكری علیه السلام و راوی كرامت.
۵. مناقب آل ابیطالب، ابن شهرآشوب، ج ۴، ص۴۳۱.
۶. از همعصران امام حسن عسكری علیه السلام و راوی كرامت.
۷. بحارالانوار، ج ۵۰، ص ۲۸۰، ح ۵۶/ مناقب آل ابیطالب، ج ۴، ص ۴۳۲.
۸. مناقب آلابیطالب، ج ۴، ص ۴۲۵/ اثبات الهداهٔ، شیخ حرّ عاملی، شرح و ترجمه احمد جنتی، ج ۶، ص ۳۱۹ و ۳۲۰.
منبع:
مجله كوثر، شماره ۶۰.
منبع : تبیان
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست