سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
مجله ویستا
از واقعگرایی تا واقعیت
هر نویسندهای خود را واقعگرا میپندارد: هرگز كسی ادعا نمیكند كه رویایی، خیالباف، مالیخولیایی، هوسباز، یا فریبكار است. واقعگرایی (رآلیسم) نظریهٔ روشن و صریحی نیست كه بتوان به موجب آن گروهی از نویسندگان را در برابر بعضی دیگر نهاد. به عكس: واقع گرایی پرچمی است كه اگر نه همه، دست كم اكثریت عظیم قصهنویسان امروز در زیر آن گرد آمدهاند. و بیشك، در این مورد، باید قول همهٔ آنان را پذیرفت. توجه همهٔ آنان به دنیای واقعی است. هر یك به خوبی میكوشد تا «واقعیتی» بیافریند.
اما اگر چه در زیر یك پرچم گرد آمدهاند، هدفشان اصلاً مشترك نیست. اینان در اینجا جمع شدهاند تا یكدیگر را بدرند. واقعگرایی مرامی است كه هر كس از آن به عنوان شمشیری علیه رقیب خود استفاده میكند، و هر كس تصور میكند كه تنها خود او واجد شرایط واقعگرایی است. البته همیشه همینطور بوده است: هر مكتب ادبی تازهای فقط بهخاطر واقعگرایی در صدد ویران كردن مكتب پیش از خود بوده است. واژهٔ واقعگرایی ورد زبان شعرا و نویسندگان رمانتیك بود كه علیه كلاسیكها میجنگیدند. همین واژه بعدها بهانهٔ ناتورالیستها علیه رمانتیكها گشت. حتی سور رآلیستها اطمینان میدادند كه دنیای واقع اساس اشتغال خاطرشان است. بنابراین واژهٔ واقع-گرایی هم، مثل «عقل» دكارت ظاهراً به تساوی بین همهٔ نویسندگان تقسیم شده است.
در اینجا نیز باید گفت كه همه حق دارند و اگر این نویسندگان با هم تفاهمی ندارند، به علت آن است كه عقاید هر كسی در مورد واقعگرایی با عقاید دیگری در همین مورد متفاوت است. كلاسیكها میپنداشتند كه واقعیت عقیدهایست كلاسیك؛ رمانیكها آن را رمانتیك میدانستند؛ سور رآلیستها آن را موافق اندیشهٔ خود میدیدند؛ كلودل واقعیت را ماهیتی ازلی و الهی میشمرد؛ كامو واقعیت را پوچ میدید؛ به عقیدهٔ نویسندگان متعهد واقعیت بیش از هر چیز اقتصادی است و به سوی سوسیالیسم میتازد. هر كس جهان را چنانكه دیده است وصف میكند و هیچكس آن را به یك نحو نمیبیند.
وانگهی، به سهولت فهمیده میشود كه چرا انقلابهای ادبی همیشه به نام واقعگرایی صورت گرفته است. هنگامی كه یك صورت بیان(فورم) حیات و سرزندگی نخستین و نیرو و شدت خود را از دست داد، وقتی این صورت قاعدهای مبتذل و همگانی گشت و دستمایهٔ فضل فروشان حرفهای شد و پیروانش این قاعده را تنها از روی عادت یا تنبلی حرمت میگذارند، و دیگر دربارهٔ لزوم یا عدم لزوم آن اندیشهای نمیكنند –طبیعی است كه بازگشت به واقعیت از اتهام قواعد پوسیده و جستوجوی صورتهای تازهای تشكیل میشود كه بتوانند جای آن اصول كهنه را بگیرند.
كشف واقعیت پیشرفتی نخواهد كرد، مگر آنكه از صورتهای پوسیده و كهنهٔ بیان رها شود. یا باید ادعا كرد كه جهان بهكلی كشف شده است (و در این صورت عاقلترین نویسنده بهكلی دست از نوشتن بر میدارد) یا آنكه باید پیشتر رفت. صحبت از ارائهٔ «كار بهتر» نیست؛ بلكه سخن این است كه: باید در راههای ناشناخته پیش رفت: در راههای تازه، سبك تازهای مورد نیاز خواهد بود.
ممكن است ایراد بگیرند كه اگر پس از مدتی، كمابیش طولانی، این كوشش باید به صورتگرایی جدیدی منتهی بشود كه خود نیز، به اندازهٔ صورت قبلی، كهنه و فرسوده میشود، دیگر چنین جستوجویی برای یافتن صورت تازهٔ بیان چه فایدهای دارد؟ معنای ایراد اینان آن است كه اگر باید مرد و جا به دیگران سپرد، زیستن چه فایدهای دارد؟ «هنر زندگی است؛ در هنر، هیچ چیز پایدار و جاودانه نیست.» هنر بدون این مبارزه ابدی نمیتواند وجود داشته باشد. ولی تحولات و انقلابات ادبی موجب تجدد جاودانی آن میگردد.
مگر دنیا عوض نمیشود؟ از یكسو، جهان از لحاظ عینی نه آن است كه مثلاً صد سال پیش از این بوده است. زندگی مادی، حیات روحانی و سیاسی و نیز ظواهر شهرها، خانه ها، و دهكورهها و راههای ما بهطور محسوسی تغییر یافتهاند. از سوی دیگر، معرفتی كه از عوالم درونی و محیط خود داشتهایم (اطلاعات علمی، چه از حیث دانشهای مادی و چه از لحاظ علوم انسانی) به همان ترتیب دستخوش تغییرات فوقالعاده شده است. و به همین علل، روابط ذهنی ما با جهان بهكلی عوض شدهاند.
تغییرات عینی به دستیاری «پیشرفت» اطلاعات مادی در بطن بینشهای فلسفی، روحانی و اخلاق ما عمیقاً منعكس شده و باز خواهند شد. پس اگر قصه حتی كاری جز بازگردانی واقعیت نداشته باشد، باز هم چندان طبیعی نیست كه اساس واقعگرایی داستانی به موازات این تغییرات تحول نیافته باشد.
قصهٔ قرن نوزدهم «ابزار مناسبی» برای گزارش واقعیت امروز نیست. شگفتا كه منتقدان اتحاد جماهیر شوروی با اطمینانی بیشتر از ناقدان جهان سرمایه داری در هر فرصتی «به قصهٔ نو» ایراد میگیرند كه میخواهد از این ابزار كهنه دوری گزیند. به عقیدهٔ اینان، قصهٔ قرن نوزدهم هنوز میتواند مصائب جهان كنونی و دواهای مرسوم و سنتی را در اختیار توده مردم بگذارد. میگویند در صورت لزوم میتوان بهبودهای جزئی در این صورت كهنه وارد ساخت. گویی میخواهند چكشی یا داسی را تكمیل كنند. حال كه صحبت از ابزار كار شد، این را هم بگوییم كه هیچكس ماشین خرمنكوب را به عنوان داس تكامل–یافته در نظر نمیگیرد؛ بلكه آن را دستگاهی میداند برای برداشت محصول، بی آنكه با برداشت گندم كمترین ارتباطی داشته باشد.
ولی اوضاع از این هم وخیمتر است. همچنان كه در جای دیگری روشن گردانیدهایم، «قصه اصلاً یك ابزار نیست»؛ قصه از پیش برای هدف معینی در نظر گرفته نمیشود؛ قصه برای طرح و بیان مضامینی كه قبل و بیرون از آن وجود داشتهاند نوشته نمیشود؛ «قصه بیان حال نیست»؛ قصه یك جستوجوست؛ قصه در جستوجوی وجود خویش است.
منتقدان مكتبی، در غرب و شرق، واژهٔ واقعگرایی را چنان به كار میگیرند كه گویی واقعیت پیش از آغاز كار نویسندگی بهكلی (و برای همیشه یا نه) آماده شده است. بدین ترتیب، منتقدان مكتبی میپندارند كه كار قصه محدود «به كشف و بیان» واقعیت عصر است. به نظر این منتقدان، واقعگرایی مستلزم آن است كه قصه حقیقت را رعایت كند. پس خصایص نویسنده خصوصاً: تیز بینی به هنگام مشاهده و مراقبت در راستگویی (غالباً همراه با صراحت لهجه) خواهد شد. صرف نظر از كراهت مطلقی كه واقعگرایی سوسیالیستی از زنا و انحرافهای جنسی دارد، كار این مكتب و مرام بیان بی پردهٔ صحنههای سخت یا دشوار خواهد بود (و نگران ناراحتی خواننده نیستند). البته توجهی خاص مبذول مسائل زندگی مادی و به ویژه مشكلات خانوادههای فقیر میشود. بدین ترتیب، كارخانه و زاغه نشینی طبعاً «واقع»تر از مسائل مربوط به بیكاری و تجمل، رقابت و خصومت واقعیتر از خوشبختی میگردد. بهروی هم، فقط باید به دنیا رنگها و معنایی عاری از ظرافت زنانه بخشید، و در این كار هم، طبق روال كهنهٔ امیل زولا عمل شود.
ولی از وقتی كه متوجه شدهایم كه نه تنها هر كس در این جهان واقعیت خاص خود را میبیند، بلكه اتفاقاً آفرینندهٔ این واقعیت است، همهٔ این حرفها بی اعتبار گردیده است. قصه شرح وقایع، ادای شهادت یا گزارش علمی نیست كه هدفش «آگاهانیدن» باشد. قصه «تشكیل دهندهٔ واقعیت است. قصه نه از هدف تحقیق خود خبر دارد و نه میداند چه باید بگوید، «قصه ابداع است»: ابداع جهان و آدمی؛ ابداعی دائمی و تردیدی ابدی. همهٔ آنانی كه خواه سیاستپیشه باشند یا نباشند، از كتاب توقعی جز تكرار مكررات و توضیح واضحات ندارند، یا از روحیهٔ چون و چرایی و جوینده میترسند، به ادبیات بد گمانند.
برای من هم اتفاق افتاده است كه مثل همه مدتی قربانی «توهم واقعگرایی» شوم. مثلاً در دورهای كه «بیننده» را مینوشتم، سخت میكوشیدم كه پرواز مرغان دریایی و حركت امواج را با صراحت و دقت بنویسم. در همان هنگام فرصتی دست داد و سفری كوتاه به سواحل بروتانی كردم. گذشته از این، با خود میگفتم: چه فرصت مناسبی، اكنون میتوانم اوضاع را «از نزدیك و در محل» مشاهده كنم و انبارهٔ ذهنم را یك بار دیگر از آن سرشار كنم... اما همین كه نخستین مرغ دریایی را دیدم، به خطای خود پی بردم: اولاً مرغانی كه اكنون میدیدم ارتباطی با مرغان موصوف كتاب من نداشتند؛ مگر بسیار گنگ.
ثانیاً این كار در نظر من فاقد اهمیت بود. تنها مرغانی كه در نظر من اهمیت داشتند همانهایی بودند كه من در سر میپروراندم. احتمالاً مرغان ذهن من هم به نحوی متعلق به دنیای بیرون و شاید هم بروتانی بودند. ولی این مرغان تغییر شكل داده بودند و در همان حال گویی «واقعی»تر شده بودند؛ تنها به همین دلیل كه «خیالی» بودند. به من ایراد میگیرند كه: «در زندگی، حوادث به این ترتیب اتفاق نمیافتند» یا: «مسافرخانهای نظیر مسافرخانهٔ كتاب و فیلم مارین باد وجود ندارد»؛ «رفتار یك شوهر حسود مثل رفتار قهرمان كتاب شما حسادت نیست»، «ماجراهای قهرمان فرانسوی كتاب همیشه بهار در تركیه حقیقتنما نیست»؛ «درجهٔ نظامی سربازی كه در «لابی رفت» گم شده در جای درست خود قرار ندارد»...
گاهی من از این گونه اعتراضها ناراحت میشوم و سعی میكنم كه دلایل خود را براساس واقعگرایی استوار كنم. به همین جهت از وجود ذهنی آن مسافرخانه، در حقیقت روحی مستقیم، كه مطابق با تحلیل نیست، یا از شوهری نگران و مشغول و گرفتار رفتار مظنون زنش، یا متحیر رفتار بیش از اندازه طبیعی او سخن میگویم.
بیشك چنین میپندارم كه قصهها و فیلمهای من از این لحاظ نیز قابل دفاع اند. ولی من خوب حس میكنم كه سخن اصلی من چیز دیگری است: من رونویسی نمیكنم، خود میسازم! آرزوی بزرگ فلوبر، نویسندهٔ بزرگ قرن نوزدهم، نیز همین بود: از نیستی به هستی در آوردن –به نحوی كه هنر بتواند به تنهایی روی پای خود بایستد، و مجبور نشود كه روی چیز دیگری در بیرون از اثر تكیه كند. امروز، هدف تمامت قصه همین است!
پس ملاحظه میشود كه تا چه حد بعید است كه«حقیقتنما» یا «مطابق با نمونه» ملاك كار ما گردد. اصلاً وضع طوری است كه گویی نادرست (یعنی چیز ممكن و ناممكن، مفروض و دروغ) از درونمایههای ممتاز قصه نویسی امروز گشته است. توصیفگر تازهای در قصه نویسی پا به عرصهٔ حیات خود گذاشته است: این توصیفگر کسی نیست كه تنها اشیاء دیده را وصف كند، وی در عین حال كسی است كه، در اطراف خود، اشیاء را میآفریند، و اشیایی را میبیند كه خود او میآفریند. این قهرمانان توصیفگر همین كه شباهتی ولو اندك با «اشخاص قصه» پیدا كردند، بلافاصله به مردمی دروغگو و یا بیمار مبدل میشوند، حتی اگر شبیه نویسندگانی باشند كه داستان خود را میآفرینند. در اینجا باید به اهمیت قصههای ریمون كنو كه در همین حال و هواست اشاره كنم؛ چرا كه تار و پود این قصهها غالباً و حركت آنها همیشه دقیقاً همان تار و پود و حركت خیالاند.
بنابراین، در واقعگرایی نو، صحبتی از گزینش حقایق مبتذل و شناخته (وریسم) نیست. جزئیاتی كه قصه را حقیقت نما میگرداند مورد توجه قصهٔ نو نیست، نه در تماشاخانهٔ جهان، و نه در زمینهی ادبیات. چیزی كه قصه نویس را جلب میكند جزئیاتی است شگفت انگیزتر: وی به جزئیاتی رجوع میكند، كه قصه را دروغ جلوهگر سازد. این همان چیزی است كه پس از دگرگونیها و تباهیهای بسیار در نوشتههای آنان رخ مینماید.
فیالمثل: وقتی كافكا در خاطرات روزانهٔ خود مشاهدات خویش را طی گردش روزانه شرح میدهد، تنها به نكتههایی اشاره میكند كه نه تنها فاقد اهمیت است، بلكه در دیدهٔ خود او فاقد معنا نیز هست؛ بیمعنا حقیقت نما نیز نیست: از سنگی كه معلوم نیست چرا در وسط كوچه رها شده تا رفتار شگفت انگیز و غیر عادی عابر. و این هر دو، اموری است ناقص و ناشیانه، و پاسخگوی كمترین كاركرد با قصد روشنی نیست. اتفاقاً هر آن چیزی كه فاقد آهنگ طبیعی و معمولی است در گوش قصهنویس طنین سالمتری دارد: اشیاء خرد و بی مقدار، اشیاء جدا از زمینه استعمال، لحظاتی ساكن، گفتاری بریده و جدا از سیاق عبارت یا گفتوگوهای آشفته و مخلوط جالبترند.آیا این همان چیزی است كه «پوچی» میخوانند؟ مسلماً خیر! چرا كه همهٔ اینها در جای دیگر، عناصری كاملاً معقول و مفهوم و عادی بوده حاوی بداهت هستند. و حضور بی علت و لزوم بی دلیل خود را میقبولانند. «این اشیاء هستند، همین و بس.» ولی خطری نویسنده را تهدید میكند: تصور پوچی، فلسفهٔ مابعد الطبیعه را به ذهن متبادر میسازد. بیهودگی، بیدلیلی و خلاء جهانهای فراسو زمینی و ماوراء طبیعت را شدیداً به سوی ذهن ما خواهند كشید.
سرگذشت دردناك كافكا، در این زمینه، بهترین نمونه است.این نویسندهٔ واقعگرا (به معنای تازهای كه سعی میكنم تعریف كنم: خلاق جهانی مادی، با حضور خیالی و رویایی) ضمناً كسی است كه بیش از دیگران به دست مریدان و مفسران خود سرشار از معنا، معنای ژرف گشته است. وی بسیار زود در دیدهٔ خوانندگان به صورت مردی درآمد كه ظاهراً از اشیاء این جهان سخن میگوید تا هستی معما آمیز فراسویی را گنگ نشان دهد.
مثلاً رنجها و مصائب مساح (دروغی) سنجش را در میان ساكنان ده توصیف میكند: قصهاش لطفی ندارد؛ چرا كه فقط میخواهد ما را با زندگی دور و نزدیك قصری اسرارآمیز آشنا كند. وقتی نویسنده اتاقها، پلكانها و دهلیزهایی را به خواننده نشان میدهد كه «ژوزف.كا» در اندرون آنها در جستوجوی عدالت است، گویا فقط میخواهد در باب مفهوم مذهبی «رحمت پروردگار» با ما سخن گوید؛ و چیزهای دیگر همه به مقتضای این نیت و به تناسب این اندیشه وصف میشود.
در این صورت، داستانهای كافكا تمثیلی بیش نخواهد بود؛ پس داستانهای وی نه تنها مستلزم تفسیر است، بلكه نتیجهٔ تفسیر هم ویران كردن و در هم ریختن جهان ملموسی خواهد شد كه همان تار و پود قصههای اوست. گذشته از این، ادبیات همیشه و دقیقاً به صورت «سخن از چیز دیگر» در خواهد آمد. دو جهان خواهیم داشت: جهان موجود، جهان واقعی. جهان موجود تنها جهان دیدنی و جهان واقعی تنها جهان مهم خواهد شد و در این میان، قصهنویس در نقش شافع و میانجی ظاهر میشود: قصه نویس با توصیف دروغین دیدنیهای بیهوده و بی ارزش، «واقعیت» پنهان در پس اشیاء را هویدا میسازد.
و حال آنكه چنین نیست. خواننده باید بینظر و از این گونه تفسیرها بیخبر باشد. چنین خوانندهای قانع میشود كه كافكا واقعیت مطلق اشیاء را توصیف میكند. دنیای دیدنی قصههای او همان دنیای واقعی او است، و آنچه نهان است (اگر نهانی بوده باشد)، در برابر بداهت و صراحت اشیاء و حركات اعضای آدمی و گفتارهای او، بیاعتبار و بیارزش جلوه میكند. تاثیر توهم (هالوسیناسیون) ناشی از وضوح و صراحت فوق العادهٔ اشیاء است، نه از تموج وگنگی بخارات. در واقع، چیزی خیالیتر و توهم آمیزتر از صراحت نیست.
شاید پلكانهای كافكا به جای دیگری منتهی شوند، اما این پلكانها وجود دارند، و میشود پله به پله و ضمن پیگری جزئیات نردهها و طارمی، به آنها نگاه كرد. شاید در پس دیوارهای خاكستری او چیزی پنهان شده است، ولی ذهن آدمی به روی آنها، به روی قشر ترك خورده رنگ آنها و شكافهای دیوارهای او توقف میكند. حتی چیزی كه قهرمان در جستوجوی آن است، در برابر سماجت جستوجو، در برابر مسیرها و حركات او كه تنها امور محسوس و تنها واقعیت راستیناند، ناپدید میگردد. در سرتاسر اثر، روابط انسان با دنیا مستقیم است و بلاواسطه، و نه رمزی و نشانهای!
روال كار معانی عمیق ماوراء طبیعی، درست مثل معانی سیاسی، روانی و خلاقی است. پذیرش و گزینش معانی؛ آشنا برای بیان، درست بر خلاف توقع و منظور عمدهٔ ادبیات است. عاقلانهترین (و در عین حال درستترین و ماهرانهترین) كار آن است كه امروز در اندیشهٔ معانی آینده، یعنی آنها كه بعداً به یاری قصه پا به هستی مینهند، نباشیم. بیست سالی است كه ما شاهد كار به اصطلاح مریدان كافكا هستیم. در آثار این مریدان ادعایی چیزی جز تقلید محتوای فلسفی كار استاد وجود ندارد. این مدعیان، واقعگرایی مراد خود را از یاد بردهاند.
میماند همان معنای بی واسطهٔ اشیاء: معنای توصیفی، جزیی، و همیشه قابل چون و چرا. چنین معنائی در این سوی داستان و ماجرای اثر جای دارد، همچنان كه معنای عمیق در آن سوی كتاب مینشیند. از این پس، زحمت تحقیق و كوشش آفرینندگی مصروف همین معنای مستقیم و بلاواسطهٔ اشیاء خواهد شد. چون نمیتوان این مسئولیت را نادیده انگاشت، مگر آنكه شاهد پیروزی و چیرگی ماجرا و داستان قصه، و یا حتی ناظر برتری آن شویم. (فلسفه فراسو جهانی خلاء را دوست میدارد، و همانند دود در لولهٔ بخاری، در آن فرو میرود)؛ چرا كه در این سوی معنای بی واسطهٔ اشیاء سروكارمان با«پوچی» خواهد بود. پوچی، از لحاظ نظری، مترادف هیچ است، ولی در عمل، از طریق بازیابی شناختهای، به دیاری متعالی رهنمون میشود. و تجزیهٔ بی نهایت معنا، مجموعه و وحدت تازهای بنیاد میكند، كه به همان اندازه خطرناك و بیهوده است. در این سو، چیزی جز هیاهوی واژهها نمیماند.
اما سطوح مختلفهٔ معنای زبان، كه در فوق بدان اشاره كردهایم، دارای روابط متقابل بیشمارند. احتمال دارد كه واقعگرایی نو پارهای از این تقابلهای نظری را درهم ریخته و ویران سازد. زندگی امروز و دانش نو اجتناب از تناقضات شدید مسلكی بسیاری را، كه مولود عقل گرایی (راسیونالیسم) قرون گذشته است، ممكن گردانیده است. طبیعتاً قصه نیز كه مثل هر هنر دیگری مدعی پیشتازی نظام اندیشههاست- و نه دنباله رو آنها– از هم اكنون بین سطوح مختلفه، زوجهای دیگر واژههای متضاد را به هم میآمیزد: این آمیزهها صورت–محتوا، عینیت- ذهنیت، معنا-پوچی، بنا–ویرانی، حافظه-حال، خیال–واقعیت و غیره میباشند.
از راست افراطی گرفته تا چپ افراطی همه تكرار میكنند كه هنر نو ناسالم است، منحط است، سیاه و تباه و خلاف انسانی است. اما سلامت مطلوب این گونه داوران یعنی ضد عفونی، یعنی چشم بر هم نهادن و ندیدن؛ سلامت اینان سلامت مرگ است. «انسان همیشه نسبت به مصالح گذشته منحط است»: سیمان نسبت به سنگ، سوسیالیسم نسبت به حكومت فردی، پروست نسبت به بالزاك. ایجاد زندگی نو بخاطر آدمی كاری خلاف بشریت نیست. این زندگی تازه سیاه به نظر نمیرسد؛ مگر آنكه همیشه در فراق رنگهای كهنه زاری كنیم و در صدد دیدار زیباییهای تازهای كه روشنگر آن است برنیاییم.
چیزی كه هنر امروز به خواننده و تماشاگر پیشنهاد میكند، بههرحال نوعی شیوهٔ زندگی در دنیای كنونی، و شركت در آفرینش دائمی دنیای فرداست. قصهٔ نو، برای توفیق در این كار، از خوانندگان خود تقاضا دارد كه باز هم به قدرت ادبیات اعتماد كنند، و از قصه پردازان میخواهد كه دیگر از پرداختن به ادبیات محض خجالت نكشند.
عقیدهای كه دربارهٔ «قصهٔ نو» بسیار رایج است- و در این عقیده از هنگامی رواج پیدا كرده كه مقالات فراوان به این قصهها اختصاص دادهاند- آن است كه: قصهٔ نو هم بدعتی است، این نیز بگذرد! همین كه اندكی در این باب اندیشه شود، به دو علت شگفت انگیز مینماید. حتی اگر بشود فلان شیوهٔ نوشتن یا بهمان سبك نگارش را به «بدعت» قیاس كرده (در واقع همیشه مقلدانی زودتر از دیگران از امور سر در میآوردند و از صورتهای نو تقلید میكنند. این مقلدان لزوم كار خود را احساس نمیكنند و حتی از كاركرد آن چیزی نمیفهمند.
اینان توجه ندارند كه تقلید هم مستلزم كوشش است) قصهٔ نو، در بدترین معنای خود، باز هم نهضتی است در بدعت. خصوصیت نهضت بدعتها این است كه به تدریج از بین میروند تا پیوسته جای خود را به بدعت دیگری بدهند. اتفاقاً همهٔ سخن قصهٔ نو هم همین است كه: صورتهای بیان كهنه میشوند.
حرفهایی از قبیل «كهنه شدن بدعتها» و «سركوبی هنرمندان شورشی و نافرمان»، «بازگشت به سنت سالم» و اراجیف دیگر در ردیف اقدامات ابلهانه و كهنهای است كه پیوسته و نومیدانه در صدد اثبات این است كه: «در واقع هیچچیز تغییر نمیكند»، یا: «هرگز در جهان امر تازهای اتفاق نمیافتاد.» و حال آنكه به حقیقت «همه چیز پیوسته در تغییر است و همیشه كارهای تازهای صورت میگیرد.» نقد سنتی حتی میخواهد به خوانندگان بقبولاند كه تنها تاثیر شگردهای نو آن است كه جذب «قصهٔ ابدی» شوند و یا به تكمیل خصوصیات قهرمان قصهٔ بالزاكوار پرداخته طرح و توطئه زمانی و بشردوستی برتری را پدیدار سازند.
شدنی است كه واقعاً چنین روزی فرا رسد و حتی بسیار زود هم پیشآید؛ اما آن روز زمانی فرا میرسد كه قصهٔ نو به كاری جز ادبیات بپردازد: حال این كار میخواهد تحلیل روان باشد یا خدمت به مذهب، یا ارائه واقعیت سوسیالیستی، فرق نمیكند. همین نكته در دیدهٔ مبتكران قصهٔ نو نشانهٔ آن خواهد بود كه «قصهٔ نو» تازهای در شرف آغازیدن است. در آن هنگام، هنوز نمیتوان گفت كه این قصهٔ تازه، جز خدمت به ادبیات، چه كاری میتواند كرد.
برگرفته از كتاب «قصهنو، انسان طراز نو»
آلن رب-گرییه
برگردان: دكتر محمدتقی غیاثی
آلن رب-گرییه
برگردان: دكتر محمدتقی غیاثی
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست