یکشنبه, ۱۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 2 February, 2025
مجله ویستا
آواز فوارهٔ آب و گنجشک
پیرمرد آوای پسر را شنید كه از راهپلهها بالا میآمد و از لای در هال بهدرون اتاق میافتاد و روی دیوار و سقف میلغزید و مثل شكلی سایهوارجلو قاب پنجره میایستاد. با صدای فوارهٔ آب، خواب دید كه بیدار شدهاست و احساس كرد، قلباش دارد توی سرش میچرخد و او تپش تند آنرا میشنود. صدای فوارهٔ آب بالاسرش بود و او باز همان گنجشككوچك خاكستری را دید كه توی مردمك چشمهای پسر نشسته بود و باچشمان عسلی رنگاش به او زل میزد. پیرمرد به قاب عكس پسر نگاه كردكه روی تاقچه بود و پیرزن داشت به آن نگاه میكرد. پیرمرد گفت:
«اون عكس نیست نرگس. یه گنجشك واقعیه.»
پیرزن لبخند زد و دست دراز كرد و گنجشك را از توی مردمك چشمعكس بیرون آورد و پر داد طرف پنجره. پیرمرد داد زد: «پرنده.» و چشمگشود و صدای كوبش پایی از راهپله بالا میآمد كه او از بستر بلند شد.تاریكی سحرگاهی را دید كه مثل یك جنازهٔ برهنه، روی شیشهٔپنجره ایستاده است و یك شاخهٔ درخت چنار كوچه، روی سینهٔ آندارد تكان میخورد.
پیرمرد كلام تكهتكه شده را كه خودش ساخته بود و خیال میكرد كهپسر آن را گفته است، زیر لب زمزمه كرد: «من، رفتم، با، با.»
پیرزن را دید كه وسایل دوخت و دوز كنارش بود و داشت عكسچهرهٔ پنج سالگی پسر را روی نازبالش او گلدوزی میكرد. چند ماه بودكه گلدوزی ادامه داشت و حالا فقط گلدوزی نصف چهره دوخته شده بود.پیرمرد هر صدای پایی كه میشنید، زیر لب میگفت: «داره میاد بالا.»
اگر در بستر بود، بلند میشد و چشمهاش را با دست میمالید.خوابآلوده میرفت جلو پنجره و از جام شیشه به كوچه نگاه میكرد.نگاهاش را لابهلای شاخ و برگ درخت چنار كوچه میگرداند تا گنجشك راببیند و اگر گنجشك نبود، چشم میدوخت به كوچه تا شكل سایهوار یكآدم را ببیند. وقتی صدای ضجهٔ پیرزن از شاخ و برگ درخت چنارمیآمد و به گوشاش میزد، او از پنجره فاصله میگرفت. عینك را از رویتاقچه برمیداشت و میزد به چشم و به شاخهٔ درخت پشت شیشه نگاهمیكرد و زیر لب میگفت: «صدای پاست.»
در هال را میگشود و چند دقیقه توی درگاه میایستاد و بهسایهروشن راهپله خیره میشد تا این كه هیچ صدایی نمیشنید. در رامیبست و میآمد روی بستر مینشست و به پنجره زُل میزد و دهها شكلشناور در سایهروشن شیشه میدید. گاه با صدای پیرزن تكان میخورد وچشم میدوخت به چشمهای پرسشگر او و هولزده میگفت:
«هیچی نبود. الان بیدار شدم.»
پیرزن مثل همیشه پوزخند میزد و میگفت:
«نیم ساعته، داری به پنجره نگاه میكنی مرد!»
پیرمرد نگاهاش را از پنجره برمیگرداند طرف آشپزخانه تا ازحرفهای پیرزن فرار كند و موضوع را میكشاند به چیزی دیگر و میگفت:«چای دم كردهای؟»
پیرزن میرفت آشپزخانه و دست میگذاشت روی پیشخوان ولحظهای به كتری روی اجاق گاز نگاه میكرد و میگفت:
«الان پنج صبحه مرد!»
پیرمرد یادش میآمد كه هنوز آفتاب روی شاخهٔ پشت شیشهٔپنجره نتابیده است و خمیازه میكشید و بلند میشد و میرفت مقابلپنجره میایستاد. شكلهای شناور در سایه روشن را میدید و به صدایحركت تك و توك ماشینها گوش میسپرد. بعد دنبال گنجشك، لابهلایشاخ و برگ درخت چنار را میگشت و اگر گنجشك بود، چند لحظه به آنخیره میشد و سعی میكرد، چشمهای عسلی رنگاش را مجسم كند. بعدعكس گنجشك را میدید كه توی چشمهای قاب عكس پسر بود و روزها ولحظههای گذشته، یادش میآمد تا گنجشك پر و بال میزد و میرفت. اودر آسمان دنبالاش میگشت اما پیدایش نمیكرد و باز چشم میدوختبه شكلهای سایهوار كوچه.
برمیگشت و توی اتاق سرگردان راه میرفت و آخر دست میگذاشتروی دستگیرهٔ در هال كه پیرزن از توی آشپزخانه میگفت:
«كلهٔ سحر كجا میری مرد؟»
پیرمرد هولزده دستگیره را رها میكرد و میگفت:
«از راهپله صدا میاد.»
پیرزن دست میگذاشت روی پیشخوان و آهسته آهسته میآمد كنجهال و سجادهاش را رو به قبله، كنار نصف چهرهٔ گلدوزی شده پسر پهنمیكرد و مینشست جلو سجاده و زیرچشمی به پیرمرد نگاه میكرد ومیگفت:
«چه كار داری به صدای راه پله؟»
پیرمرد به چارقد سفید پیرزن خیره میشد و یاد كفن و تابوت و نمازمیت میافتاد و سنگ را میدید كه پسر رویش نشسته بود و یك كوزهٔآب را میپاشید دور تخته سنگ. شانههای پسر از قهقهه میلرزید كهپیرمرد هم قهقهه میزد تا شانههاش به لرزه میافتاد و چشمهاش پر ازاشك میشد. بعد ضجهٔ پیرزن از دوردست میآمد و میافتاد روی سنگگور و پسر با دست گوشهاش را میگرفت. ضجه نزدیك میشد و پیرزن،چادر سفید بر سر میآمد كنار سنگ و پسر مینشست. پسر دستمیگذاشت زیر تختهسنگ و آن را بلند میكرد و خودش میرفت زیر تختهسنگ دراز میكشید. پیرمرد تكیه به تنهٔ درختی میایستاد و میدید كهضجه قطع شده و پسر هم زیر سنگ خوابیده است و پیرزن در سكوتنشسته و فقط سرش را تكان میدهد. پیرزن انگشت میگذاشت پایسنگ و چیزی در گوش پسر زمزمه میكرد. بعد رو میكرد به پیرمرد كه درحالت خنده و گریه اشك میریخت و شانههاش میلرزید و میگفت:
«خنده چیه مرد؟»
پیرمرد اشك خندههای چشمهاش را با كف دست پاك میكرد ودست لرزان پیرزن را میگرفت و از گورستان بیرون میآمد.
در راه، یاد آن روزی میافتاد كه كاردی به شكم پسر زده بودند و شكمشكافته شده بود و رودهها بیرون ریخته بود. او پسر را كول گرفته بود وعرقریزان تا درگاه بیمارستان كشانده بود. وقتی پسر روی كولاش بود،احساس میكرد، تن خودش با تن پسر آمیخته شده است و او دارد بخشیاز جسم خودش را حمل میكند. سنگینی جسم را احساس نكرده بود وفقط آفتاب داغ را دیده بود كه دورش حلقه زده بود و نور گرم موج موجمیلغزید روی سینه و صورتش. بعد یاد آن شب سرد زمستانی افتاده بودكه آسمان پر از ستاره بود كه پسر متولد شده بود. فكر میكرد، حالا پسر دركشمكش عرصهٔ پهلوانی، شكماش دریده شده و الان در حالتشیرخوارهگی توی گهواره افتاده است. فكر میكرد، بالاخره همه چیزآخرش میشكند و میآید سر جای اولاش كه بستر شیرخوارهگی است.آن روز، باد گرم را دیده بود كه سوار رنگ زرد آفتاب بود و مثل تیغ میزد بهصورتش. دستهای پسر به پیراهن خیس عرق او چسبیده بود و او بویعرق تن پسر و خودش را تندتند نفس میكشید. پشت درگاه اتاق عملنشسته بود كه دكتر جراح بیرون آمد و گفت:
«تموم كرده پدر.»
به پیرمرد گفته بودند كه پسر از میان جماعت توی دانشگاه بیرونآمده بود كه چند نفر به او هجوم آوردهاند. وقتی او افتاد، ما دیدیم كهشكماش شكافته است و كارد توی شكم نشسته. دوست پسر به پیرمردگفته بود كه من از پشت میلهها دیدم كه او را چشم بسته به سینهٔ دیوارگذاشتهاند. دیدم كه چهار نفر مسلسل بدست، مقابلاش ایستادهاند. تنمچالهشدهاش پای دیوار افتاده بود. من از لای میلهها دیدم.
پیرمرد یاد تابوتی افتاد كه بر دوش گرفته بود. تابوتی بیوزن كه انگارجنازهای توش نخوابیده بود. پیرمرد تابوت را تنهایی بر دوش گرفته بود ونگذاشته بود كسی دیگر بیاید زیر تابوت. وقتی تابوت را جلو گور گذاشت،رو به جماعت كرد كه دور گور ایستاده بودند و گفت:
«این تابوتو ببرین غسالخونه.»
چند نفر به او گفته بودند كه توی تابوت، فقط چند تكه استخوان ویك پلاك اسم و فامیل پسر هست. پیرمرد قبول نكرده بود و اصرار میكردكه جنازه حتماً باید برود غسالخانه. بعد بیل را از گوركن گرفته بود و نشستهبود روی كُپهٔ خاك لب گور و نگذاشته بود استخوانها و پلاك را دفنكنند. جوانكی آمده بود و پیرمرد را در آغوش گرفته و بوسیده بود و گفتهبود، پسرت، پشت یك خاكریز، كنار من بود. تانكهای عراقی آن طرفخاكریز بودند. یك خمپاره افتاد روی سینهٔ او. استخوان و پلاك را منپیدا كردم. پیرمرد گفت:
«پرت و پلا نگو. جنازه باید بره غسالخونه غسل بشه.»
پیرمرد از غروب تا سپیدهدم روز بعد، روی كُپهٔ خاك لب گورنشست تا پلكهای چشماش سنگین شدند. او روی خاك دراز كشید وخوابید. وقتی چشم گشود، غروب شده بود و گور را از خاك پر كرده بودند وتابوت نبود و صدای جیكجیك گنجشكی در هوا طنین داشت. گنجشكروی بلندترین شاخهٔ درختچهای نشسته بود كه بالا سر یك سنگ گورایستاده بود. پیرمرد تا چند روز در خواب و بیداری خیال میكرد كه آندرختچه و گنجشك دارند به او نگا میكنند و صدای جیكجیك، دایم درگوشهاش میپیچد.
هوا گرگ و میش بود كه پیرمرد صدای شُرشُر فوارهٔ آب وجیكجیك گنجشك و صدای پا شنید و از بستر بلند شد. رفت لب پنجرهو یك شكل سایهوار دید كه در كوچه راه میرفت. پیرمرد برگشت و در هالرا آهسته گشود كه پیرزن بیدار نشود و نگوید: «كلهٔ سحر كجا؟» از راهپلهپایین رفت و وارد كوچه شد و پسر را دید كه زیر درخت چنار كنار جوایستاده و دارد به او نگاه میكند.
پیرمرد جلو رفت و آغوش گشود و تنهٔ درخت چنار را بغل گرفت وبوسید. از تنهٔ درخت فاصله گرفت و برگشت طرف درگاه. در آستانهٔورودی خانه، شكل سایهوار را دید كه از راهپله بالا میرفت. پیرزن تویدرگاه هال ایستاده بود كه گفت:
«كجا بودی مرد؟»
پیرمرد به درون هال چشم گرداند و گفت:
«یكی اومد تو.»
پیرزن به چشمهای پیرمرد خیره شد و گفت: «تو، زنگ زدی!»
پیرمرد گفت: «نه.» و وارد هال شد و به اتاق خواب نگاه كرد كه بسترخالی بود. به قاب عكس خیره شد و عكس گنجشك را در چشمها دید وصدای فوارهٔ آب و جیكجیك شنید. رفت مقابل پنجره ایستاد و بهتنهٔ درخت چنار چشم دوخت. نقش آن تابوت و استخوان و پلاك را دیدو یاد حرفهای دوست پسر افتاد كه گفته بود، من از لای میلهها دیدم. اوچشمبسته، به سینهٔ دیوار تكیه داده بود. جنازهٔ مچاله شدهاش پایدیوار افتاده بود. یاد حرفهای جوانك افتاد كه گفته بود، ما پشت یكخاكریز بودیم. یك خمپاره افتاد روی سینهٔ پسرت.
پیرمرد برگشت طرف دیوار و قاب عكس پسر را ندید. پیرزن جلوسجاده نشسته بود و چادر سفید سرش بود و قاب عكس بالای مهر بهدیوار تكیه داده بود. چهرهٔ توی عكس حالت پنج سالگی بود و نازبالشپسر كنار قاب بود و گلدوزی چهرهٔ پسر تماماً دوخته شده بود. صدایفوارهٔ آب و جیكجیك بلند شد كه پیرمرد چشم گشود و بلند شد و رویبستر نشست. رو به پیرزن گفت:
«داری به عكس سجده میكنی؟»
پیرزن زیر لب گفت:
«چی؟»
حسن اصغری
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست