شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


استاد من سلیمان است


استاد من سلیمان است
من نمایشنامه های برشت را دوست ندارم، چون برشت اندرز می دهد و تبلیغ می کند. کار او کاری «آغازی» نیست، «ابتدائی» است. برشت «ساده گر» نیست، «ساده گیر» است. آثار او موضوعی برای تفکر نیست، بلکه بازتاب و تجسم عقیده ای از پیش ساخته است. چیز تازه ای به من نمی آموزد، فقط مکرری را تکرار می کند.
وانگهی قهرمان برشت «مسطح» است، فقط دو بعد دارد، دو بعد سطح. یعنی فقط «اجتماعی» است. آنچه ندارد بعد عمق است، بعد متافیزیک. قهرمان برشت ناتمام است و اغلب لعبتکی است بازیچه دست گرداننده خود. مثلاً در استثنا و قاعده یا در آدم آدم است، انسان ساخته برشت فقط مشروط به شرایط جامعه است، آن هم جامعه ای که به شیوه ای خاص اندیشیده شده باشد.
در وجود ما، سوای امر اجتماعی، امری ورای اجتماعی نیز هست، همان که در برابر امر اجتماعی به ما آزادی می بخشد. و این مسئله دیگری است خارج از موضوع بحث ما که آیا این آزادی واقعاً آزادی است یا مشروط شدن پیچیده تر موجود بشری. به هرحال انسان ساخته برشت موجودی مفلوج و ناقص است، زیرا که آفریننده اش درونی ترین واقعیت او را از او دریغ داشته است، انسانی است مصنوعی و مبدل، زیرا خالقش آنچه را معرف اوست از او گرفته است. هیچ نمایشی نیست که در آن راز آشکارشونده ای نباشد، هیچ هنری نیست که در آن متافیزیک نباشد. و نیز هیچ امر اجتماعی نیست که مسبوق و مبتنی به امری غیراجتماعی نباشد.
اما کار بکت،اساساً تراژدی است. تراژدی است چون تمامی جبر زندگی بشری را وارد میدان می کند و نه بشر فلان یا بهمان جامعه را، نه بشری را که از خلال فلان مسلک دیده شود و ناچار فروکاسته شود، زیرا مسلک ها واقعیت تاریخی و متافیزیکی را، واقعیت اصیلی را که انسان از آن سرشته است، ساده و در عین حال ناقص می کنند. خوش بینی یا بدبینی مطلب دیگری است. مهم- و حقیقی- آن است که انسان در ابعاد متعددش، در ژرفاهای گوناگونش آشکار شود. در کار بکت، مسئله غایت غایات انسانی مطرح است. تصویری که این نویسنده از تاریخ و از جبر زندگی می دهد گسترده تر و بنیادی تر است.
بدیهی است که نمایش نمی تواند محیط اجتماعی را نادیده بگیرد. اما در کار برشت فقط یک مسئله اجتماعی هست و آن اختلاف طبقاتی است. در حقیقت، این مسئله فقط یکی از جنبه های مختلف امر اجتماعی است. حال آنکه روابط من با همسایه ام نیز امری اجتماعی است. روابط میان زن و شوهر و میان عاشق و معشوق نیز اجتماعی است. چون انسان تنها نیست طبعاً هر چیز که هست وابسته به اجتماع است. می توان از جامعه شناسی ازدواج سخن گفت، یا از جامعه شناسی همسایگی، یا از جامعه شناسی کارخانه، یا دریغا از جامعه شناسی اردوگاه های کار اجباری، یا از جامعه شناسی مجامع مذهبی، یا از جامعه شناسی مدرسه و سربازخانه و کار، و این نشان می دهد که امر اجتماعی تنها موقوف به «طبقات» نیست. فروکاستن همه امور اجتماعی به یک امر اجتماعی در حکم کاستن انسان است و هم کاستن امر اجتماعی.
نمایش سیاسی، در حقیقت، نمایش اجتماعی نارسا و ناقص است. نمایش سیاسی غیرانسانی است، زیرا فقط واقعیت کاهش یافته انسانی را، واقعیت جانب دارانه را به ما نشان می دهد.
اما آنچه فکر مرا به خود مشغول داشته است، آنچه عمیقاً برای من جالب است، آنچه مرا درگیر و ملتزم می سازد مسئله وضع زندگی بشری است در هیئت مجموع آن، چه اجتماعی و چه وراء اجتماعی. و به خصوص وراء اجتماعی، زیرا در آن جاست که بشر عمیقاً تنهاست. مثلاً در برابر مرگ. آن جا دیگر اجتماع در کار نیست. و نیز مثلاً هنگامی که چشم باز می کنم، چشم به خودم و به جهان باز می کنم و ناگهان یک باره یا چندباره درمی یابم که من هستم، که من وجود دارم، که چیزی گردً مرا گرفته است، که چیزهایی «جهانٍ نام» مرا محاصره کرده اند و همه چیز به نظرم غیرعادی می آید، نامفهوم می نماید و «حیرت هستی» مرا می گیرد و من در این حیرت غوطه ور می شوم. آن گاه جهان در نظرم بی نهایت غریب جلوه می کند، غریب و غریبه. در این لحظه، با حالتی آمیخته به دلهره و کیف، جهان را تماشا می کنم، گویی که از جهان فاصله گرفته ام، از آن بیرون رفته ام. می نگرم و تصاویری را می بینم، موجوداتی را که حرکت می کنند، در زمانی که زمان نیست، در مکانی که مکان نیست و صداهایی از خود درمی آورند که نوعی زبان است، اما من این زبان را نمی فهمم، ذهنم آن را ضبط نمی کند، و از خود می پرسم؛ «این چیست؟ این چه معنی دارد؟» و از این حال روحی (که حس می کنم عمیق ترین حال روحی من است) در جهانی که دیگر هیچ چیزش عادی نیست، گاهی احساس مضحکه بودن هر چیز که هست و گاهی احساسی دلخراش از سستی و ناپایداری جهان میان هستی و نیستی (چنان که گویی این همه هم هست و هم نیست) زاییده می شود، و از همین جاست که «مضحکه های سوگناک» من پا می گیرند، مثلاً صندلی ها که در آن آدم هایی هستند که خودم نمی دانم آیا وجود دارند یا ندارند و آیا واقعٍ حقیقی تر از غیر واقع است یا به عکس.
در نظر من چنان است که گویی هستیً جهان در هر لحظه عین نیستی است، گویی هیچ چیز وجود ندارد، گویی در عمق اشیاء هیچ نیست یا آنچه هست از دسترس ما بیرون است. تنها یک واقعیت هست و آن پاره شدن مداوم پرده پندار است، و ویران شدن مداوم آنچه ساخته می شود. هیچ چیز پابرجا نیست، همه چیز درگذر است.
ولی آنچه گفتم تکرار سخنان سلیمان است؛ «باطل اباطیل». و جز این حقیقتی وجود ندارد. استاد من سلیمان است.
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید