پنجشنبه, ۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 23 January, 2025
مجله ویستا
آقا مهندس
هنوز آخر گرمای تابستان باعث میشد آدم اگر کمی تقلا کند عرقش در بیاید، آقای سخاوت لبخندی زد و گفت:
- به به! آقا امید! چراغ محل رو روشن کردی! مهندس مکانیک نداشتیم که حالا داریم، ماشاا...!
امید کمی سرخ و سفید شد و گفت:
- ممنون آقای سخاوت! ولی حالا کو تا مهندس شدن! تازه اگر هم مهندس شدم، کار کجاست؟
- اینجوری نگو! من از این حرفا خوشم نمیاد، واسه یه مهندس خوب همیشه کار هست، بهخصوص مکانیک که یه رشته خوبه!
حرفهای آقای سخاوت، امید را دلگرم میکرد، گرچه خودش هم توی پوستش نمیگنجید، ولی به خاطر اینکه رضا پسر آقای سخاوت در هیچ رشتهای قبول نشده بود او سعی میکرد یکجوری با آقای سخاوت حرف بزند که دلش نسوزد! آقای سخاوت یک مینی بوس آبی رنگ داشت که تقریبا هر خانوادهای توی محل یکبار با آن سفری رفته بودند، مرد مهربان و دست دلبازی بود، گرچه همه میدانستند که مشکلات مالی زیادی دارد اما همیشه با مناعت طبع جوری برخورد میکرد که انگار سر سوزن مشکلی ندارد.
- آره پسرم! چهار سال دیگه که مدرکت رو گرفتی رو هوا میبرنت، اینجوری مثل من تمام زندگی ات نمیشه یه مینیبوس درب و داغون که هر روز از یه جاش روغن میچکه!
این را گفت و دستش را به سمت امید دراز کرد، امید دستش را فشرد، کمی زبر بود.
- هر وقت خواستی بری اصفهان بگو قبلش ببینیمت.
- آخر هفته میرم برای ثبتنام و انتخاب واحد، مادرم نذر کرده بود، قبول بشم سفره بندازه!
خداحافظی کردند و امید به طرف خانه آمد، نان بربری توی دستش یخ زده بود، دوست داشت اهل محل او را ببینند و بپرسند راستی امید! کنکور رو چیکار کردی؟ این سوال او را خیلی خوشحال میکرد، نوعی اعتماد به نفس میبخشید که خوشحالش میکرد. اما از بخت بدش کسی این روزها این سوال را نمیپرسید، یاد سال سوم راهنمایی افتاد که وقتی توی ترافیک گیر کرد و نتوانست به امتحان زبان برسد و تجدید آورد از بخت بدش هر کس از راه میرسید، میپرسید امید جان امتحاناتت رو چیکار کردی؟!
امید نشسته بود پشت میز و داشت به آن روزها فکر میکرد، یاد روزهایی که با هزار شور و شوق رفته بود و لباس نو خریده بود و همه به او مهندس میگفتند، از جایش بلند شد و چیزی توی دفتر سبزرنگی که روی میز کناریاش بود، نوشت: باز آمد پشت میز نشست...
دقیقا تیرماه به نیمهاش رسید که وسایلش را از خوابگاه جمع کرده بود، یادش میآمد که با اسماعیل و اسفندیار شب امتحان آخر نشسته بودند لب تراس خوابگاه توی طبقه چهارم و خاطره روز اول آشناییشان سر کلاس فارسی عمومی را مرور کرده بودند، خداحافظی از دانشگاه و بچههایی که با هر کدام یک دنیا خاطره داشت، سختترین کار ممکن بود.
اسفندیار گفته بود: امید برنامهات چیه؟ بیا دست از لجاجت بردار بخون واسه فوق!
- برنامه؟ فوق لیسانس؟ دل خوش سیری چند! بابا من میگم نره تو میگی بدوش؟!! یه سال بشینم بخونم واسه فوق و بعد هم سه سال گیر پایان نامه و واحد پاس کردن بشم و... من شرایطم مثل تو نیست، بابام دیگه از کار افتاده است، راستش رو بخوای دیگه روم نمیشه دستم رو پیشش دراز کنم، این چهار سال هم با خون جیگر خرجم رو داد، درسا هم اونقدر سخت بود که نمیشد کاری دست و پا کرد، کاشکی یه رشته سادهتر قبول میشدیم... پوستمون کنده شد تا مهندس شدیم، تازه الان هم این همه رشته مهندسی اومده که آدم میتونه مهندس بشه و دیگه لزومی نداره آدم شب امتحان چوب کبریت بزنه زیر پلکاش!!
- دیوونه، درس نخونی که باید بری خدمت سربازی، نکنه برنامه معافی رو زیر سر داری ناقلا!!
- نه والا! ما که از این شانسا نداریم، باورت نمیشه واسه اولین بار به چاقها و لاغرها داره حسودیم میشه، من خودم رو بکشم نمیتونم اونقدر چاق یا لاغر بشم که بتونم معاف شم، واسه همین هم تصمیم دارم سریع برم خدمت، اینجوری زودتر هم میام.
اسماعیل توی لیوان بزرگی چای ریخت و گفت:
- پس جناب سروان، آخرین چایی دوران دانشجوییات را بخور!
دو سال خدمت مثل برق و باد گذشت. دو هفته بعد از گرفتن کارت پایان خدمت رفت مسافرت، شیراز و اصفهان، به عشق اسفندیار و اسماعیل رفته بود، تازه شدن دیدارها لذت دیگری داشت، اسفندیار داشت روی پایان نامش کار میکرد، موهاش کمتر شده بود.
- یادته اون همه رُز ماری میمالیدی به کلت! یادته بهت گفتم دل نبند به دو تارموی دنیا!!
آلبوم دوران دانشجویی رو گذاشته بودن وسط اتاق و هر کس داشت در مورد موضوعی خاطره میگفت: اسفندیار گفت:
- هیچ دورانی، دوران لیسانس نمیشه، آدم که میاد فوق فقط به فکر کار و بار و پول درآوردنه، یادش به خیر چقدر بیخیال بودیم. راستی امید! اون کار که گفتی عموت درست کرده، چی شد؟
- اون که هیچی، پرید! عموم گفت اگه یه ماه زودتر کارت پایان خدمتت رو گرفته بودی میشد یه کاری کرد ولی حالا اون موقعیت سوخته!
- ناراحت نشی امید ولی عموت پیچوندتت!
- خودم هم حدس میزنم ولی خیالی نیست درستش میکنم، واسه کسی مثل امید همیشه کار هست.
بعد از اون سفر اومده بود خونه، تا سه ماه کارش این بود که هر روز کلی کپی از مدارکش رو همراه رزومش بذاره تو کیف سیاهش و بندازه رو دوشش و در به در به شرکتهای خصوصی سر بزنه، هر هفته هم کلی پول پای روزنامه میداد و تمام آگهیهای استخدام رو میخوند، قبلا خودش به اونایی که زنگ میزدن به شمارههایی که توی آگهیهای روزنامهای بود میخندید و میگفت خوب سر کار میرن بعضیها! ولی حالا خودش روزی به چند جا سر میزد و تماس میگرفت و ....
- یعنی چی امید؟ تو مهندسی، دانشگاه دولتی درس خوندی ، مدرکت هم جعلی نیست پس واسه چی کار گیرت نمیاد؟
این رو مادرش گله مند پرسیده بود و اضافه کرده بود:
- نکنه روت نمیشه و مثل همیشه هر چی میگن باور میکنی؟ عزیزم! باید سمج باشی تا کار رو ندن دست یکی دیگه!
- نه مادر من! بحث این حرفا نیست، مگه تعارف داریم با کسی، ادارات که استخدام ندارن، اگه هم دارن خیلیها هستن که خونشون از من رنگین تره، باباشون بروبیا داره و با یه تلفن کارشون رو راه میندازه، زیاد هم مدرک و اینجور چیزا براشون مهم نیست، خصوصیها هم پولی نمیدن به خدا، دیروز رفتم یه شرکت میگه ماهی ۲۵۰ هزار تومن میدیم بیمه هم نمیکنیم!!۲۵۰ هزار تومن، باورت میشه؟ گفتم آقای عزیز! نظافتچی آپارتمان برادرم به غیر از شیرینی و انعام و ماهانه، خالص ماهی سیصد هزارتومن میگیره تازه بیمهاش هم میکنن، یه جایی هم تو آپارتمان بهش دادن واسه خوابش، اونوقت شما به من میگین ۲۵۰ هزار تومن؟! خندید و گفت همینه! آسمون این شهر هر جا بری همین رنگه، فکر کردی یه لیسانس داری باید برات چک سفید بکشیم داداش؟!! بد وضعی شده!
- واسه خودشون گفتن مادر! اول جوونیت با ۲۵۰ هزار تومن چیکار میتونی بکنی؟ خرج خورد و خوراک و کرایه رفت و اومدت هم نمیشه مادر! توکلت به خدا باشه، باز بگرد دنبال کار!
مردی شیکپوش که ریش جو گندمی مرتبی داشت وارد شد و گفت:
- آقای سبحانی نیستش؟
امید از جاش بلند شد و گفت:
- رفت بیرون، نیم ساعت دیگه بر میگرده، امری دارین؟ من در خدمتتونم!
مرد دستش رو تو جیبش کرد و دسته چکی رو درآورد و با خط خرچنگ قورباغهای مبلغ سی و دو میلیون تومن نوشت و داد دست امید و گفت به آقای سبحانی بگید پول نقد دم دستم نبود، زحمت بکشه از بانک بگیره، لطفا بهشون بگین باقیاش رو سه شنبه میارم خدمتشون!
امید چک رو گرفت، کلید رو از تو کشوی میزش درآورد و در گاو صندوق آهنی رو باز کرد، چک رو گذاشت روی دسته اسکناسهای پنج هزار تومنی.
لیوان چای رو که خالی بود با نوک انگشتاش رو شیشه میز هل میداد و دوباره میکشید طرف خودش و باز غرق فکر میشد.
- آقا باور کنین ۳۰۰ هزار تومن کفاف خرج من رو نمیده، وسیله که ندارم، اینجا هم که تاکسی و اتوبوس خور نیست، باورتون نمیشه ولی این دوباری که اومدم اینجا هر بار سه چهار هزارتومن کرایهام شده، باید نصف بیشتر این سیصد هزار تومن رو فقط بدم کرایه رفت و برگشت روزانم!
- والا مهندس، جسارت نباشه اما این مشکل شخصی شماست، ما هم بیشتر از این نمیتونیم هزینه کنیم، قبول دارم که مدرکتون رو از دانشگاه معتبر گرفتین، معدلتون عالیه و خودتون هم تو این یکی دو باری که دیدم انصافا جوون برازندهای هستین اما شما هم ما رو درک کنین، خوبه که دستتون تو دخل و خرجه، فکر میکنین همین جایی که ما واسه دفتر شرکت اجاره کردیم چقدر واسمون آب خورده؟ من بهتون میگم، ما ماهی هفتصد هزار تومن داریم اجاره میدیم، بگذریم از پول آب و برق و تلفن و... چهار نفر هم مثل شما اینجا کار میکنن، خب با این رکود کار فکر میکنی ما از کجا باید در بیاریم که یه چیزی تهش بمونه واسه خودمون؟!
- والا چی بگم. حرف شما هم بیراه نیست!
شش ماه میشد که در به در دنبال کار میگشت البته شغلهایی هم پیدا کرده بود اما غرورش اجازه نمیداد بعد از اون همه درس خوندن و چهار سال دانشگاه رفتن بیاد و این کارا رو قبول کنه. افسرده شده بود، این رو خودش میدونست، دیگه اون سرزندگی و شادی گذشته رو نداشت، نه حالش رو داشت مثل قبلا صبحهای زود یا غروبها بره ورزش کنه و نه حتی دستی به سه تارش میزد که توی جعبه مشکی رنگش داشت خاک میخورد، بداخلاق و بهانهگیر شده بود و سر هر موضوع کوچیکی با عرفان و مریم دعوا میکرد، پدر چیزی نمیگفت یعنی حتی اگه میخواست هم نمیتونست، خس خس همیشگی گلوش با سرما خوردگی بد موقع یکی شده بود و مادر هم فقط غر میزد.
درست یکسال و سه ماه به همین منوال گذشت، بالاخره ماه هشتم تو یه شرکت مشاوره مهندسی کاری گیر آورد، با همون سیصد هزار تومن، فقط خوبیش این بود که با اتوبوس فقط یک کورس تا خونه فاصله داشت و نیازی به هزینه رفت و آمد نداشت، با این همه وقتی ظهرا از توی کیفش ظرف غذا رو در میآورد از خودش بدش میاومد، احساس خوبی نداشت، یاد روزهای دوران دانشگاه میافتاد که چه رویاهایی در ذهن داشت، دو ماهی با شرکت کار کرد، ماه اول حقوقها را ندادن و قرار شد با اضافهکاری ماه بعد حساب کنن که مدیرعامل شرکت یه روز بعد از یه مکالمه تلفنی وسط شرکت دودستی کوبید تو سرش و گفت:
- بدبخت شدم! به خاک سیاه نشستم!
از بخت بد امید، یه نفر با کلاهبرداری پروژهای رو به اونا داده بود بسازن که بعد معلوم شد طرف، کلاهبردار بوده و این پروژه رو همزمان به چند شرکت دیگه هم پیش فروش کرده و... مدیر عامل
بدبخت شرکت هم هشت واحد را پیش خرید کرده بود، حالا مالک اصلی زمین پیدا شده بود و به دادگاه شکایت کرده بود، شرکت همونروز تعطیل شد و دست امید از همه جا کوتاه موند.
- من رو میبخشی مهندس! ولی یه چیزی رو میخوام رک و راست بهت بگم، تو مثل پسرمی، رضا همون موقع که قبول نشد دانشگاه، من خوشحال بودم که حداقل تو قبول شدی، دیروز رفته بودم خونتون یه سر به بابات بزنم، پیگیر احوال تو شدم، مادرت ریز و درشت ماجراهات رو برام گفت، میدونم برات سخته، درس خوندی، دانشگاه رفتی، زحمت کشیدی اما وضع همینه که میبینی! سه ساله درست تموم شده، یکساله سربازیت رو رفتی و اومدی و در به در دنبال یه لقمه نون حلالی که گیرت نمیاد، والا من یه دوستی دارم آدم آبرومند و خوبیه، اسمش آقا حبیبه ...
اون روز آقای سخاوت کلی براش حرف زده بود و بالاخره قانعش کرده بود. توی این فکر بود که آقا حبیب از در داخل شد.
- چیزی شده مهندس؟ غرق فکری؟
- نه آقا حبیب! چیزی نشده. فقط شما نبودین آقای شیرکول یه چک آورد و گفت بدمش به شما.
- اوکی! تیز بپر برو نقدش کن، یادت باشه پول خرد بهت ندن، همش رو چک بگیر، راستی! تو دفتر یه جا یادداشت کن پراید سورمهای رو نفروشیم بذاریم واسه خانوم کریمی، بالاخره راضیش کردم سمندش رو بیاره بذاره اینجا براش بفروشیم، معامله شیرینیه، یه چیزی هم بهش سر میدیم اما مطمئنم تهش اونقدر میمونه تا ضرر اون جی ال ایکس رو بپوشونه... امید چک رو از تو گاو صندوق برداشت و از نمایشگاه ماشین آقا حبیب بیرون زد.
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست