دوشنبه, ۱۳ اسفند, ۱۴۰۳ / 3 March, 2025
مجله ویستا
خداحافظ دایی ادوارد

بعد از اینکه از بیمارستانی در هئولولو مرخص شد یکراست به سانفرانسیسکو رفت و دو هفتهای را به رابطهای عاشقانه با یک بیوه زن سپری کرد و این مسئله آن روزها مسئله مهمی بود. آنها از شعرهای خیام لذت میبردند و این شعرها را با هم دوره میکردند.
فکر میکنم دایی ادواردم لیاقت داشت چند ماه بیشتر زندگی کند. قرار بود پاییز بمیرد و من در هیئت یک پسربچه هفتساله کنار تابوتش بایستم و زل بزنم به صورتش با آن آرایش مضحک و مجبور باشم رژ چسبیده روی دهان مردهاش را ببوسم. زیر بار نرفتم و در راهرو کلیسا از جلوی تابوت - از مرگش- فرار کردم. از چشم امید خانواده؛ موجود بیجان رژ قرمززدهای باقی مانده بود.
شب بود
بیرون باران میآمد.
ژاپنیها به طور غیرمستقیم او را کشتند.
روی او بمب انداختند.
بعد از دوره عاشقانه اقامت در سانفرانسیسکو به سیتکا رفت و در پایگاه هوایی مشغول به کار شد. خلاصه اینطور مُرد:
سرش هنوز بانداژ بود و کاملا رو به راه نبود ولی میخواست به مردم کمک کند پس توی پایگاه کارش را شروع کرد.
یک روز، جرثقیلی، تعدادی الوار را روی یک سکو تا طبقه سوم یک ساختمان در دست ساخت بالا آورده بود. دایی روی تختهها پا گذاشت و با آنها بالا رفت. شاید میخواست کسی را ببیند یا چیزی را بررسی کند. وقتی سکو به ارتفاع ۱۶ پایی رسید، افتاد و گردنش شکست.
هزاران نفر از ارتفاع ۱۶ پایی پرت میشوند و بلند میشوند و راه میافتند و فقط رعشه میگیرند و هیچ بلایی سرشان نمیآید. عدهای دیگر هم دست و پایشان میشکند. دایی من گردنش شکست و به طرف من آمد که در یک شب بارانی بالای تابوتش در تاکومای واشنگتن ایستاده بودم و مجبور بودم عشقم را با بوسهای به رژِ چسبیده روی لبهای مردهاش نشان دهم. زیر بار نرفتم و از کلیسا فرار کردم. احتمالا به خاطر ترکشی که از بمب ژاپنی به سرش خورده بود روی سکو گیج شده بود. جلوی چشمش سیاهی رفته، افتاده و گردنش شکسته. به سن او که رسیدم شعری درباره مرگش نوشتم به نام:
۱۹۴۲
بنواز، درخت پیانو!
درکنسرت تاریک دایی من!
بیست و شش ساله؛
مرده.
تابوتش مسافریست
با کشتی از سیتکا
به خانه؛
مثل انگشتهای بتهون
برگیلاس نوشیدنی.
بنواز، درخت پیانو!
در کنسرت تاریک دایی من!
افسانهی کودکیام
مرده.
به تاکوما برش میگردانند.
تابوتش در شب
پرنده مسافریست؛
که در اعماق دریا
بیلمس آسمان پرواز میکند.
بنواز، درخت پیانو!
در کنسرت تاریک دایی من!
قلبش را برای عاشقی
و مرگش را به تختخوابی ببر
به خانه برش گردان!
سوار بر کشتی از سیتکا
تا جایی که من متولد شدم
او را به خاک بسپارند.
ژاپنیها به طور غیرمستقیم او را کشتند. رویش بمب انداختند. هیچ وقت حالش خوب نشد ۳۴ سال از مرگش میگذرد. چشم امیدخانوادهمان بود. آیندهمان بود.
همه چیزهایی که نوشتم، یکی از افسانههای تاریخ خانواده ما بود. تاریخها و وقایع ممکن است دور از واقعیت باشند چون در این مدت طولانی که گذشته دگرگون شدهاند. نارسایی حافظه انسان و شاخ و برگ دادن که خصیصه آدمی است همه و همه به این مسئله دامن میزنند. اما یک چیز کاملا روشن است:
دایی ادوارد من در اواسط دهه ۲۰ بر اثر بمباران ژاپنیها مُرد و هیچ چیز در دنیا، - هیچ قدرت و هیچ دعایی- او را به ما باز نخواهد گرداند.
او مرده
او برای همیشه رفته.
این نوع معرفی یک کتاب شعر که احساسات عمیق مرا نسبت به ژاپنیها بیان میکند عجیب و غریب است اما چارهای نیست. این قسمتی از یک نقشه است که مرا به ژاپن و نوشتن این کتاب رساند. نقاط دیگری را روی نقشه که در اواخر بهار ۱۹۷۶ مرا به ژاپن و این اشعار کشاند توصیف میکنم. در تمام مدت جنگ از ژاپنیها نفرت داشتم.
آنها را موجوداتی شیطانی و انسانهایی پست میدانستم که باید از بین بروند تا داشتن تمدن، آزادی و عدالت برای همه ممکن شود. نقاشیهای روزنامهها آنها را به شکل میمونهای دندانگرازی نشان میدادند. این تبلیغات ذهن بچهها را پررو میکرد.
در بازیهای جنگی هزاران سرباز ژاپنی را کشتم. داستان کوتاهی نوشتهام به نام «بچه روحهای تاکوما» که دغدغه من برای کشتن ژاپنیها در سنین شش، هفت، هشت، ۹ و ۱۰ سالگی را نشان میدهد. در کشتن آنها مهارت پیدا کرده بودم. سرگرمکنندهترین تفریح من کشتن ژاپنیها بود.
یادم میآید وقتی جنگ تمام شد سینما بودم و فیلمی از موریس مورگان میدیدم. یکدفعه روی صفحه یک پارچه زرد ظاهر شد با این جمله : با تسلیم ژاپن به آمریکا، جنگ جهانی دوم تمام شد. همه توی سالن به وجد آمدند و شروع کردند به داد و فریاد و خنده. بعدازظهر گرم تابستان بود و همه چیز به همریخته نشان میداد. غریبهها یکدیگر را بغل میکردند و میبوسیدند. ماشینها بوق میزدند. در خیابانها سیل جمعیت راه افتاده بود. ترافیک وحشتناک. مردم مثل مورچهها، دستهجمعی حرکت میکردند و باز همدیگر را میبوسیدند.
چه باید میکردیم؟
سالهای طولانی جنگ تمام شده بود.
این موجودات پست - ژاپنیها - را شکست داده بودیم.
عدالت و حقوق بشر
بر این موجودات جنگلی پیروز شده بود.
وقتی ۱۰ ساله بودم حسم این بود که با این پیروزی انتقام خون دایی ادواردم گرفته شده. ژاپن با شکستش تاوان خون دایی مرا داد. هیروشیما و ناکازاکی شمعهای افتخارآمیزی بودند که روی کیک جشن قربانی شدن ژاپن میسوختند. سالها گذشت. بزرگتر شدم. دیگر ۱۰ ساله نبودم.
این دفعه ۱۵ ساله بودم و جنگ خاطره شده بود و نفرت من از ژاپنیها هم همراهش. احساساتم بخار میشد. ژاپنیها از جنگ درس گرفته بودند و ما مسیحیان بخششگری بودیم که به آنها فرصتی دیگر دادیم و پاسخ آنها عالی بود. آنها بچههای کوچکی بودند و ما پدرانی که به خاطر بد بودنشان به شدت تنبیهشان کردیم. ولی حالا خوب شده بودند و ما هم بخشیده بودیمشان. تا آن موقع موجودات حقیری بودند و ما آدمشان کردیم و سرعت یادگیریشان البته حرف نداشت.
۱۷ ساله و ۱۸ ساله شدم و شروع به خواندن هایکوی ژاپنی از قرن هفدهم به بعد کردم. کارهای باشو و ایسا را میخواندم. از نوع زبانشان خوشم میآمد. تمرکزشان روی احساسات، تصاویر و جزیینگریشان تا جایی که به شکل شبنمگونهای میرسیدند.
کمکم میفهمیدم ژاپنیها موجودات مادون انسانی نبودهاند بلکه قبل از رودررویی با ما در هفت دسامبر، تمدن داشتهاند و مهربان و عاطفی بودهاند.
جنگ فکرم را مشغول کرده بود. کمکم داشتم میفهمیدم چه اتفاقاتی افتاده. کمکم میفهمیدم شروع جنگ یعنی نارسایی عقل و منطق و تا وقتی جنگ ادامه دارد بیمنطقی و جنون حکم میکند. طومارها و نقاشیهای ژاپنی را نگاه میکردم تحت تاثیر قرار میگرفتم.
از نوع نقاشی پرندههاشان خوشم میآمد چون عاشق پرندهها بودم و دیگر پسربچه جنگ جهانی دوم نبودم که از ژاپنیها بیزار باشد و بخواهد انتقام دایی ادواردش را بگیرد.
به سانفرانسیسکو رفتم و با آدمهایی میگشتم که حسابی تحت تاثیر ذن بودند. کمکم با تماشای روش زندگی دوستانم بودیسم را انتخاب کردم. من در مسائل مذهبی اهل منطق نیستم. خیلی کم فلسفه خواندهام.
چیدمان خانه و برنامهریزی زندگی دوستانم را میدیدم. انتخاب بودیسم برای من مثل یک کودک سرخپوست بود که پیش از آمدن سفیدپوستها به آمریکا چیزهایی را یاد گرفته باشد. سرخپوستها با مشاهده یاد میگیرند. من بودیسم را با مشاهده انتخاب کردم.
یاد گرفتهام غذاها و موسیقی ژاپنی را دوست داشته باشم. بیشتر از ۵۰۰ فیلم ژاپنی دیدهام. چنان سریع زیرنویسها را میخوانم که انگار بازیگرهای انگلیسی حرف میزنند. دوستان ژاپنی پیدا کردم. دیگر پسربچه کینهجوی دوران جنگ نبودم.
دایی ادواردم
افتخار و آینده خانواده ما
در اوج جوانی کشته شد
بدون او چه بر سر ما میآید؟
بیشتر از یک میلیون جوان ژاپنی هم، افتخار و آینده خانوادههاشان مرده بودند علاوه بر صدهاهزار زن و کودک بیگناه که در حملات وحشیانه به ژاپن و بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی کشته شدند. بدون آنها چه بر سر ژاپن میآمد؟ کاش هیچ کدام اینها پیش نیامده بود. رمان ژاپنی میخواندم. تانیزاکی و... بعد از آن میدانستم که باید به ژاپن بروم. مطمئن بودم قسمتی از زندگیام در ژاپن در انتظار من است. کتابهایم به ژاپنی ترجمه شده بود و این به من انرژی و جرات میداد تا به تنها راه نهاییام در نوشتن ادامه بدهم مثل گرگی چوبی که آرام در جنگل میخزد.
از سفر بیزارم
ژاپن خیلی دور است.
ولی میدانستم یک روز باید بروم. انگار آهنربایی روحم را به جایی میکشید که هرگز نرفته بود. یک روز سوار هواپیما شدم و از اقیانوس آرام گذشتم. این شعرها (اشعار کتاب ۳۰ ژوئن، ۳۰ ژوئن) مربوط به زمانی است که از هواپیما پیاده شدم و پا به خاک ژاپن گذاشتم. شعرها تاریخ دارند و دقیقا مثل خاطراتم هستند. با همه شعرهایی که تا حالا نوشتهام فرق دارند. کیفیتشان با هم فرق دارد. ولی همهشان را چاپ کردم چون خاطراتی هستند که احساس مرا در ژاپن نشان میدهند. در ضمن کیفیت زندگی هم غالبا متغیر است.
اشعار این کتاب به دایی ادواردم تقدیم شدهاند.
به همه دایی ادواردهای ژاپنی تقدیم شده که در فاصله زمانی هفت دسامبر ۱۹۴۱ تا ۱۴ آگوست ۱۹۴۵ یعنی پایان جنگ جهانی دوم جان خود را از دست دادند.
۳۰ سال پیش بود. تقریبا یکسوم قرن گذشت. جنگ تمام شد.
خدا همه رفتگان چشم به راه مانده را بیامرزد.
پاین کریک، مونتانا
۱۶ آگوست ۱۹۷۶
ریچارد براتیگان
سینا کمالآبادی
محسن بوالحسنی
پینوشت:
این نوشتار مقدمهای است بر مجموعه ۷۷شعری «۳۰ژوئن، ۳۰ ژوئن» به قلم ریچارد براتیگان. توضیحات لازم در مورد این مجموعه در انتهای مقدمه آمده است. نشر رسش به زودی مجموعه کامل شعرهای این شاعر و نویسنده را در قالب دو مجموعه به نامهای: «خانهای جدید درد آمریکا» و «لطفا این کتاب را بکارید» منتشر خواهد کرد. این مقدمه به همراه شعرهای این مجموعه در کنار چهار دفتر دیگر در جلد دوم این کتابها خواهد آمد...
سینا کمالآبادی
محسن بوالحسنی
پینوشت:
این نوشتار مقدمهای است بر مجموعه ۷۷شعری «۳۰ژوئن، ۳۰ ژوئن» به قلم ریچارد براتیگان. توضیحات لازم در مورد این مجموعه در انتهای مقدمه آمده است. نشر رسش به زودی مجموعه کامل شعرهای این شاعر و نویسنده را در قالب دو مجموعه به نامهای: «خانهای جدید درد آمریکا» و «لطفا این کتاب را بکارید» منتشر خواهد کرد. این مقدمه به همراه شعرهای این مجموعه در کنار چهار دفتر دیگر در جلد دوم این کتابها خواهد آمد...
منبع : روزنامه کارگزاران

ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست