یکشنبه, ۱۵ مهر, ۱۴۰۳ / 6 October, 2024
مجله ویستا
بازنگری یک واقعیت تاریخی
شکست سوسیالیسم علمی در شوروی و کشورهای اروپای شرقی تحت تأثیر عوامل متعدد داخلی، خارجی، اقتصادی ـ سیاسی و بهویژه برخی انحرافات ناشی از کژفهمیهای ایدئولوژیک به وقوع پیوست. یکی از این عوامل عمده و اساسی را میتوان در رشد و گسترش تضادی دید که در درون این فرماسیون اجتماعی امکان بروز و تداوم یافت؛ تضادی که در سیر تحولات از فرازها و نشیبها بهره گرفت و در روند شکلگیریاش از تناقض به تضاد و از تضاد به تضادی ستیزنده تبدیل شد. روندی که بهمرور و در خفا اقتصاد انگلی را در جامعهی سوسیالیستی تثبیت کرد.
بههنگام بروز بحرانهای اجتماعی و در آن مقطع تاریخی که جامعهی سوسیالیستی میباید گامی بلند به جلو بردارد، شکل کهنهشده را بر جای نهد و رویکردی کارگری ـ مردمی بیابد تا به کمک اصلاحات بنیادی اشتباهات را جبران کند، رکود اقتصادی ـ فرهنگی و بیتفاوتیِ عمومی ایجادشده را در هم بشکند و با عوارض این تضاد و اقتصاد پنهاناش مبارزه کند، با خیانت انگلهای سرمایهداری مواجه میشود؛ عوامل سرمایهداری جهانیای که خود را در پشت ماسک اصلاحات سوسیالیستی پنهان کرده بودند و اهرمهای قدرت را نیز در اختیار داشتند. سؤالی که در هر ذهنی مطرح میشود، این است که کدامین لغزش یا ناتوانی در حزب کمونیست شوروی باعث شد تا دشمنان سوسیالیسم علمی در قلب کمیتهی مرکزی حزب امکان رشد یابند و از این جایگاهِ مهمِ حزب و با کمک بیتفاوتی تودهی مردم دستاوردهای طبقهی کارگر را منهدم کنند؟ این مولود ناهنجار از رشد نامتعادل در ساختار مناسبات اجتماعی و نیروهای مولدِ جامعهی سوسیالیستی امکان حیات یافت (نیروهای بالنده که از حرکت به جلو باز میمانند، انگلها امکان رشد مییابند). رکود اجتماعی که با طرد عملی شوراهای کارگری و فرمایشیکردن آنها آغاز شده بود، این امکان را فراهم کرد تا فرصتطلبها از روزمرگیای که دامن کمونیستهای راستین را گرفته بود، سوءاستفاده کنند و آرام و خزنده در همهی ارگانهای مهم حزبی جا خوش کنند و در انتظار فرصت مناسب بنشینند. در لحظات حساس چرخشی تاریخی بود که از پیلهی ریا خارج شدند و دیکتاتوری دولتی ـ حزبیِ راهِ رشدِ غیرسرمایهداری را درهم کوبیدند. در مناسبات اجتماعی شوروی، دیکتاتوری پرولتاریا تنها نامی بیمحتوا بود؛ نامی که وجودِ خارجی نداشت؛ ازاینرو پرولتاریای حذفشده از معادلات حزبی ـ دولتی ناظری بیطرف بر فجایع شد.
تاریخ جنبش کارگری شاهد پدیدهای استثنایی شد. پرولتاریا در ساختاری که مدعی دیکتاتوری پرولتاریا بود، بیتفاوت و بدونِ تحرک نظارهگرِ سقوط شد. آن کارگرانِ صنعتیای که تهاجم سرمایهداری جهانی را که در مشت پولادین نازیسم و فاشیسم تبلور یافته بود و در خود همهی قدرت اقتصادی ـ نظامی اروپا را برای نابودی تنها حکومت کارگری جهان ـ اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی ـ متمرکز کرده بود، بر پوزهی کفتارهای نازیسم (سرمایهداریِ بدون ماسک) کوبیدند و کشور توسعهنیافتهی شوروی را تنها با اتکا به نیروهای درونی جامعه و سازماندهی مارکسیستی از نظر علمی، صنعتی و خدمات اجتماعی به پای قویترین قدرتهای امپریالیستی رساندند، در نسل بعد دچار آنچنان انحطاطی شدند که کودتای مزدوران سرمایهداریِ امپریالیستی (یلتسین) به فروپاشیِ جبههی کار میانجامد؛ جبههای که در واقع نیرویِ اصلیاش یعنی طبقهی کارگر و اهرمِ قدرتاش یعنی دیکتاتوریِ پرولتاریا را در اختیار نداشت. آری مؤثرترین و کارامدترین ابزار در دستِ نیروهای میرنده و ارتجاعی تاریخ، بیتفاوتی اکثریت خاموش بود؛ اکثریتی که مناسبات اجتماعی واپسمانده و غیرسوسیالیستی آنها را از معادلات سیاسی ـ اقتصادی جامعه حذف کرده بود.
کمونیستها مدعی کشف قوانین علمیِ سیر تحولات اجتماعی هستند، ازاینرو میباید قوانین و مقولات این دانش را بر شرایط اجتماعی انطباق دهند و همگام با تکامل و پیشرفت علوم و تکنولوژی، امکان رشد و تکامل مناسبات اجتماعی را نیز فراهم کنند. در ساختار سوسیالیستی نه با دیکتاتوری فردی یا حزبی میتوان جامعه را متحول کرد، نه با قدرت اراده. باید طبقهی پویا و مولد را نیروی کار (ذهنی و یدی) را مردم را وارد صحنهی مبارزات سیاسی ـ اقتصادی کرد. صرفِ دراختیارداشتنِ اهرمهای قدرت نمیتواند راهِ رشدِ غیرسرمایهداری را به جامعهای سوسیالیستی برساند. درسهای تاریخ نشان میدهند چنین ساختاری ماندگار نخواهد بود. علت عمدهی فروپاشی نه در اقتصاد سایه، نه در نفوذ انگلهای سرمایهداری در حزب کمونیست و نه در دخالتهای امپریالیستی است. علت را باید در وجود تضادی پی گرفت که رشد و تکامل مناسبات تولیدی را به بنبست کشانده بود. شکل یا مناسبات تولیدی از محتوا یا نیروها مولد عقب ماندند و نتوانستند خود را با واقعیتهای جدید انطباق دهند و از اشکال ماقبل سوسیالیسم فراتر نرفتند؛ تضادی ویرانگر که دیده نشد.
«در جامعهی سوسیالیستی نیز که مبتنی بر طبقات متخاصم نیست، تضاد وجود دارد. این تضادی است که به طور عمده بین رشد سریع نیروهای مولد از سویی و موازین و سازمانهای موجود که کهنه میشوند، نقش محرک و مترقی خود را از دست میدهند و به رادع و ترمز بدل میشوند، به وجود میآیند. از سویی دیگر، تضاد بین «افق رهبری» که مسائل عمومی کشور را در نظر میگیرد و «افق تودهها» که مسائل شخصی ـ معیشتی مورد توجه آنهاست، پدید میشود» .
«رابطه دیالکتیکی مابین نیروهای مولد و مناسبات تولید همانا در این نکتهی مهم اخیر است. مناسبات تولید و نیروهای مولد باید با هم هماهنگ باشند. هرگاه این مناسبات سدِ راهِ تکامل نیروهای مولد شوند، جامعه وارد دوران طولانی بحران میشود تا زمانی که هماهنگی برقرار شود» .
طرح چنین فاکتهایی از قوانین و مقولات علمی، سؤالات زیادی را در ذهن انسان زنده میکند. آیا در جامعهی آن روز بلوک شرق (پیمان ورشو) همهی قوانین علمی از جمله این قانون را توانستند کاربردی کنند؟ آیا حزب، دولت و نهادهای اجرایی که مناسبات تولیدی یا زیربنای اجتماعی را در اختیار داشتند، توانستند همگام با رشد و تکامل سریع نیروهای مولد و دانش در جامعه متحول شوند و از فرمهای کهنهشده رهایی یابند؟ آیا فرم و شکلِ ارتجاعی، عامل فروپاشی بود؟ آیا مناسبات تولیدی با نیروهای مولد در یک هماهنگی علمی ـ منطقی قرار داشتند؟ ازخودبیگانگی تدریجی و مسخ تودهها را که باعث شد کارگران (مردم) نسبت به سرنوشت خود بیتفاوت شوند، در کدام روند اجتماعی باید جستوجو کرد؟ برای یافتن پاسخ میباید سیر مناسبات اجتماعی را بعد از انقلاب اکتبر مختصراً باز نگریست.
دستاورد سالها مبارزهی جنبش کارگری در جهان و روسیه تزاری در شرایطی که سرمایهداری امپریالیستی ـ استعماری همهی جهان را زیر سلطهی خود داشت، به صورت تشکیلات یک حزب قدرتمند کارگری (مارکسیستی ـ لنینیستی) جامعهی جهانی را عمیقاً تحت تأثیر عمیق خود قرار داد، فرماسیونهای ددمنشانهی سرمایهداری استعماری را به چالش گرفت و از میان برد، آن هم با اعتقاد به دیکتاتوری پرولتاریا، نه دیکتاتوری فردی یا حزبی و با هدف بلندمدتِ نفی ساختار مناسباتی که براساس بهرهکشی انسان از انسان بنا شده باشد. در ابتدای پیروزی انقلاب کارگری اکتبر، کارگران به رهبری حزب کمونیست مناسباتی را با محتوای شوراهای کارگری ـ دهقانی برای جامعه درنظر گرفته بودند که میبایست دیکتاتوری پرولتاریا را علیه اقلیت استثمارگر تا زمانی که ضرورت یک قدرت نظامی برای حفظ ساختار عدالت اجتماعی و دموکراسی مردمی منتفی شود، ادامه دهند. اگر بخواهیم معنای ساده و شفافی از دیکتاتوری پرولتاریا بیان کنیم، باید آن را با جامعهی مدنی و ضرورت وجود پلیس در چنان ساختاری قیاس کنیم. در جامعهی مدنی، ضرورت وجودی پلیس و دادگستری و نهادهای وابسته بدان، به این دلیل است که اقلیتی از مردم بدون توجه به حقوق انسانهای دیگر به تاراج ثروتهایی اقدام میکنند که به آنها تعلق ندارد، در ایجاد آن هیچ سهمی ندارند و تنها با جنایت است که برای حفظ منافع فردیشان، هستی جامعه را به چالش میگیرند. همین ضرورت را میتوان به کل جامعه، به اقلیت استثمارگر و اکثریت رنجبران تعمیم داد.
منابع ثروتهای جهان به همهی مردم بهویژه به مولدان آن تعلق دارد، نه به اقلیتی سرمایهدار. از اینرو تا زمانی که استثمار و طبقات متجاوز وجود دارند، دیکتاتوری پرولتاریا ضرورتی گزیرناپذیر است. مسلماً افراد ناآگاه، روشنفکران غیرِجانبدار و لیبرالها با پوزخند خواهند گفت اصطلاح دیکتاتوری بهتنهایی نفی آن ساختاری است که با هر نیت میخواهد در خدمت جامعه باشد. ولی اگر حافظهی تاریخی را که در همهی نظامهای لیبرالی، دیکتاتوری و خرافی از میان رفته است، به کار بگیریم، میبینیم که آزادیخواهی لیبرالی است که چنین معنا میشود.
چندین قرن استعمار کشورهای توسعهنیافته، غارت ثروتهایشان و قتل میلیونهامیلیون انسانی که گناهشان دفاع از سرزمینشان بوده است؛ این است آزادی و دمکراسی لیبرالی: دو جنگ اول و دوم جهانی که میلیونها انسان قربانی برنامههای لیبرالها برای تقسیم جهان بین خود شدند و پیشرفت و توسعهی جهان سرمایهداری به قیمت غارت و ویرانی جهان توسعهنیافته. و امروزه میبینیم که با فروپاشی جبههی کارِ جهانی، امپریالیسم، دیوانهوار همهی دنیا را به چالشِ مرگبارِ جنگ گرفته تا انرژی ـ نفت ـ را صاحب شود. دیکتاتوری پرولتری به معنای خفهکردن آزادی اندیشه نیست. دیکتاتوری پرولتری تنها آن نگرش و جهانبینی را ممنوع میداند که با ترفندهای اقتصادی ـ سیاسی و قدرت دولتی، انسانهای دیگر را استثمار و مسخ میکند تا هستی عمومی را به تاراج ببرد. ضرورت دیکتاتوری پرولتاریا ناشی از دستور کار نیروهای درونی این مناسبات نو و انسانی یا خواست پرولتاریا یا ویژگی جهانبینی علمی نیست. این ضرورت را باید در ماهیت نظام سرمایهداری جستوجو کرد که در تاریخ چندصدسالهاش به نام آزادی چیزی جز تجاوز به حقوق ملتها، استثمار فرد، دزدی قارهای، راهزنی دریایی و تصرف کشورها برای انباشت «سرمایه»ی اولیه برای جهش اقتصادی ـ علمی نداشته است. باید بدانیم که هر راه رشد دیگری با ماهیتاش در تضاد است. ماسک حقوق بشر را بر چهره مینهد و در تئاتر دهکدهی جهانی فریاد آزادی سر میدهد ولی در عمل آزادی را تنها در آزادی تجارت جهانی فارغ از هر کنترلی میبیند. بدینجهت هیچ ملتی حق ندارد جز راه رشد اقتصادی سرمایهداری، شیوهی تولیدی دیگری را انتخاب کند وگرنه به جایِ آزادیِ لیبرالیِ وعدهدادهشده، کشتیهای جنگی، هواپیماهای آواکس و بمبهای شیمیایی و گلولههای غنیشده از اورانیم را به جای آزادی لیبرالی دریافت خواهد کرد. خارج از دنیای نوشتههای بدون ضمانت اجرایی، آزادی و دموکراسی لیبرالی و نولیبرالی یعنی پذیرش اجباری راه رشد انگلی سرمایهداری.
این واقعیتهای تاریخی ـ عینی، دیکتاتوری پرولتاریا را به یک ضرورت تبدیل میکند؛ ضرورتی که به جامعهی بشری تحمیل شده است. به زبان سادهی کارگری، دیکتاتوری پرولتاریا آنتیبیوتیکی است علیه باکتری بدترازویروسایدزِ «لیبرالیسم» و «نولیبرالیسم» و ماهیتِ استثمارگرانهشان.
دیکتاتوری پرولتاریا به دلیل تناسب، هماهنگی و تعاملی که با رشد و تکامل نیروهای مولد داشت، باعث انقلاب علمی تکنولوژیک در کشور شوروی شد. این رشد فوقالعاده در این مدتزمانی کوتاه (نسبت به تاریخِ رشد سرمایهداری) به دست آمد، آن هم بر بنیاد امکانات و تواناییهای داخلی (نه استعمار و استثمار) و با توجه به رعایت حقوق کارگران و دهقانان و فراهمکردن فرصتهای برابر برای همه، همراه با حمایت اقتصادی ـ سیاسی از جنبشهای ضد استعماری. این در حالی بود که تحریمهای اقتصادی ـ علمی و محاصرهی نظامی سرمایهداری امپریالیستی این ساختار انسانی را درهم میفشرد. این بخش کوتاه از تاریخ جنبش کارگری جهان بیانگر این واقعیت علمی است که تنها مناسبات اجتماعی سوسیالیستی میتواند بهترین شکل برای تکامل جامعهی بشری باشد.
مناسبات تولیدی سوسیالیستی باعث شد نیروهای مولد با همهی توان پیش بروند و متحول شوند ولی مناسبات تولیدی، در چارچوب اشکال قبلی خود از حرکت باز ماندند. قوانین دیالکتیکی به ما هشدار میدهند که مناسبات تولیدی نیز میباید با روند تکامل نیروهای مولد اجتماعی متحول شوند. در غیر این صورت، رکود اجتماعی به وجود میآید و این مناسبات نمیتوانند عامل فعالکنندهی نیروهای درونی جامعه باشند، رشد و تکامل نیز به صورت ناهماهنگ و بیمارگونه پیش خواهد رفت و بروز تضاد ستیزنده و نبرد طبقاتی اجتنابناپذیر خواهد شد، بهویژه طبقهای که نیمهپنهان در حال گسترش است. تاریخ جنبش کارگری اتحاد شوروی، نشان میدهد که سیر تحولات مناسبات تولیدی روند دیگری را پیمود. دیکتاتوری پرولتاریا به دیکتاتوری فردی استالین و سپس به دیکتاتوری حزبی با اختیارات فوقالعادهی دبیر اول تغییر ماهیت داد. اختیارات فوقالعادهی دبیر اول بیشتر به رهبری مطلقه در جامعهای عقبمانده میمانست. این شرایط ناهنجار نمیتوانست به ضرورتهای اجتماعی پاسخی درست بدهد. روند مقولات و قوانین علمی ندیده گرفته شد. این مناسبات به جای آنکه گامی به جلو باشند، به وا پس گراییدند و این ویرانگر بود.
با توجه به این واقعیت تاریخی که این لغزشها در مناسبات انسانی سوسیالیستی، تحت تأثیر فشار امپریالیستها ـ بهویژه چهرهی دریدهی آن نازیسم و فاشیسم ـ شکل گرفت، بخش بزرگی از طبقهای که میبایست با تشکیلاتاش اهرمهای قدرت را در دست بگیرد، به انزوا کشیده شد و ازخودبیگانگی آرامآرام در فرمی جدید شکلی تودهای پیدا کرد. مسخ و ازخودبیگانگی طبقه کارگر پیامدِ مناسبات تولیدیای بود که بهمرور با محتوای دیکتاتوری پرولتاریا فاصله گرفته بود. به این جهت در سرزمین شوراها با خیانت بخشی از کمیتهی مرکزی حزب کمونیست (فرصتطلبانی که طی سالها با اطاعت کورکورانه بیماریهای تشکیلاتی درونحزبی را پنهان کرده بودند) ساختار سرمایهدارانه با محتوایی مافیایی احیا شد. در این میان مردمِ بیتفاوت شاهد فروپاشی شدند. مردمی که با سختترین ریاضتهای اقتصادی و با تلفات میلیونی سوسیالیسم را پاس داشته بودند، بیهیچواکنشی تسلیم بردگی مدرن شدند. اکثریتِ مردم اکثریتِ خاموششده اکثریتِ حذفشده از معادلاتِ سیاسی، با سکوتِ خود به سوسیالیسمِ بدون طبقهی کارگر پشت کردند، حتا به قیمت سنگین بهزیرفقرکشیدهشدنشان.
درسهای شکست بسیار تلخ اند، همانگونه که برای بازماندگان کمون پاریس تلخ بود. ولی بازماندگان کمون برخلاف مبارزان امروزین، مأیوس و ناامید نشدند بلکه قدرت بیشتری کسب کردند و رزمیدند تا عاقبت اکتبر کبیر را خلق کردند. فراموش نکنیم که ماهیت طبقهی کارگر سازندگی و تولید است. دستانی که هستی را تغییر داد و بر آن مسلط شد، باز هم خواهد ساخت، باز هم بدون وقفه تغییر خواهد داد و اینبار کفتارهای پیر سرمایهداری را در هم خواهد کوبید.
با توجه به این واقعیت که در این مطلب قصد ندیدهگرفتن دستاوردهای جهانی انقلاب اکتبر و حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی در فروپاشی سرمایهداری استعماری و وادارکردن امپریالیسم به تعدیل روندها و استثمار و پذیرفتن تأمین و رفاه اجتماعی برای طبقهی کارگرش (استتار ریاکارانه در پشت صورتک دولت رفاه که پس از فروپاشی کمرنگ شد) را نداریم، صرفاً به بررسی برخی علل شکست پرداخته میشود.
روند تاریخی جنبش کارگری در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی نشان میدهد که در مناسبات تولیدی آن تحول مورد نیاز سیر تکاملی جنبش رخ نداد، به گونهای که حتا در مقطعی به دیکتاتوری فردی تنزل کرد. دیکتاتور که خود از مبارزان اصلی حزب بلشویک بود و خدمات بزرگی به جنبش کارگری و برپایی سوسیالیسم در شوروی کرده بود، با حذف دمکراتیسم از سانترالیسم دمکراتیک همهی اهرمهای قدرت را در دست گرفت، در حالی که در دیکتاتوری پرولتری جایی برای فردگرایی وجود ندارد. حتا با توجه به آن شرایط جهانی که همهی توان سرمایهداری امپریالیستی برای انهدام سوسیالیسم بسیج شده بود و با خیانت گروهی از نظامیان در ارتش سرخ، نازیها توانسته بودند تا پشت دروازههای مسکو برسند و همهی بخشهای اروپایی شوروی را به سرزمینی سوخته تبدیل کنند، ایجاد مرکزیتی انعطافناپذیر، بیشتر به ضرورتی موقت میمانست، تا کیش شخصیت یا دیکتاتوری فردی. پس از پیروزی قطعی سوسیالیسم بر لاشخورهای نازی، آن ضرورت موقت از میان رفت ولی متأسفانه استالین توانایی تندادن به دمکراتیسم تودهای را نداشت، پس به راه فردی خود که برخلاف اصول علمی بود، ادامه داد. پیروزی در جنگ که مدیریت نظامی استالین در آن نقش برجستهای داشت و جنگ سردی که امپریالیسم امریکا بلافاصله به سوسیالیسم تحمیل کرد، شرایط دیکتاتوری را فراهم کرد. از این مقطع تاریخی، انحراف از اصول دیکتاتوری پرولتاریا، سرآغاز فروپاشی شد. دیکتاتوری فردی با قتل نیروهای مخالف خود، عملاً به روشهای ضد انسانی سرمایهداری جهانی دست یازید و جامعهی ازجنگبرآمدهی سوسیالیستی را که بیشترین صدمات انسانی ـ اقتصادی را تحمل کرده بود، از صادقترین نیروهایاش محروم کرد. واقعیتها پیچیدهتر شدند. فرم، بیشازحدتصور از نیروهای مولد عقب ماند، با محتوای خود در تعامل نبود و در جهت مخالف آن حرکتی به وا پس داشت. چالش نیروهای مولد و مناسبات تولیدی، پنهان از دید مبارزان که گرفتار روزمرگی انقلاب و مبارزهی جهانی با امپریالیسم و استعمار شده بودند، عمیقتر شد. این تضاد، طی زمان، کمیتها را آنقدر افزایش داد تا نسبتها از خط قرمز بگذرند و کیفیت نو با عدم پشتیبانی تودهها متلاشی شود.
با مرگ استالین دیکتاتوری فردی نفی شد، ولی فرم فراتر از دیکتاتوری حزبی پیش نرفت. بهویژه قدرت فوقالعادهی دبیراول حزب و مادامالعمرشدن دورهی ریاست بعضی از آنها نمیتوانست آن مناسبات تولیدی ضروری را ایجاد کند؛ مناسباتی که اصول دیالکتیکی در دستور کار داشتند. همزمان در خدمات و توزیع لغزشهایی به وجود آمد مانند یکسانسازی حقوق که ریشه در تفکرات سوسیالیسمِ تخیلی ـ روستاییِ برخی رهبران حزبی داشت و باعث شد انگیزهی کار در میان نیروی کارِ ناآگاه از منافع طبقاتیشان از میان برود و به اقتصاد سایه گرایش پیدا کنند. روند نیمهپنهان ولی فعال اقتصاد سایه (بازار سیاه) که عامل رشد و گسترش ریاکارانهترین نوع خردهبورژوازی دلالمنش بود، ندیده گرفته شد. دیکتاتوری حزبی نتوانست برای مردم نقشی درخور قائل شود. حزب پروسهی ازدستدادنِ پشتیبانی تودهی مردم را درک نکرد.
کمونیستها از یکسو با غوطهخوردن در روزمرگیِ جنگ سرد ـ هر چند با رشد و تکامل نیروهای مولد (یک وجه تضاد) توانسته بودند، به چنان قدرت اقتصادی ـ نظامی برسند که امپریالیست را مهار و زمینگیر کنند ـ و از سوی دیگر با درگیرشدن در کمک به جنبشهای مردمی ـ ضد استعماری فرصت پرداختن و حلکردنِ تضادهای داخلی خود را از دست دادند. جامعهی سوسیالیستی به دو بخش عمده تقسیم شد. دولت و حزب در مقابل کارگران غیرحزبی، دهقانان و کارمندان دونپایهی سامان عظیم بوروکراسی قرار گرفته بودند. توزیع عادلانهی خدمات اجتماعی هم نمیتوانست تأثیر زیادی بر روند دگرگونیها داشته باشد، بهویژه برای نسل جوان که در جامعهی سوسیالیستی بزرگ شده بودند و توزیع عادلانهی این مناسبات را حق طبیعی خود میدانستند. این نسل چون آن را در مبارزهای توانفرسا به دست نیاورده بود، ارزش واقعی آن را درک نمیکرد. جوانان (کمیت بزرگی از کارگران) در پشت دیوار بیاعتمادی حزب ـ حزبی بسته، حزبی که موریانهی فرصتطلبی دروناش را تهی میکرد ـ به اکثریتی خاموش و بیانگیزه تبدیل میشدند. ازاینرو وقتی بحران اجتماعی شدت گرفت و صورتکها کنار رفتند، تلاش کمونیستهای واقعی نتوانست نتیجهای در بر داشته باشد زیرا آن پشتوانهی تودهای را از دست داده بودند. مردم (کارگران) در قبال درهمشکستهشدن مناسبات سوسیالیستی سکوت کردند. پرولتاریا نظارهگر خاموشِ شکست ساختاری بود که میبایست او را متحول میکرد. تولد سرمایهداری مافیایی روسیه از درون کمیتهی مرکزی حزب کمونیست و سربرآوردن ریاستجمهوریهای ضد کمونیست با حکومتهای مطلقهی مادامالعمر آنهم در قلب تشکیلات کارگری، جامعه را دچار شوک و فلج کرد. کمونیستهای صادق، حیرتزده از ظهور این همه انگل نفوذی، بدون پشتوانهی مردمی، عقب نشستند. دبیراولهای قدرتطلبی که میخواستند مادامالعمر دبیر اول باشند، به رأی مشتی بلهقربانگوی فرصتطلب نیاز داشتند، نه انسانهای خلاقی که همهی مسائل را با دیدی نقادانه مینگرند. از اینرو کمیتهی مرکزی به سرعت آلوده شد. این ضعف تشکیلاتی که میتوانست به راحتی حل شود، فرصتهای بزرگی را برای انگلهای سرمایهداری فراهم کرد.
تضادی که آشناییزدایی نشده بود، از نظر کمّی آنقدر وسعت یافت که توانست ساختار پدیدههای اجتماعی ـ انسانی را درهم بشکند و آنها را به ضد خود تبدیل کند. عوارض شکست در سطح جهانی باعث شد، اکثر کشورهای سوسیالیستی نتوانند در مقابل تهاجم پنهان اقتصادی ـ سیاسی امپریالیسم مقاومت کنند و تن به شکست دادند. در میان اعضای احزاب کمونیست نیز عدهی زیادی از درون در هم ریختند و ارزشهای انسانی خود را بهارزانی به سرمایهداران و دلالها فروختند و جانیتر از سرمایهداران کلاسیک شدند. درهمشکستهشدن یا ضعیفشدن افراد در احزاب بیانگر این واقعیت است که ما سوسیالیسم را در حد مسائل صنعتی ـ اجتماعیِ خود درک میکنیم و بههمینعلت آن را نمیفهمیم. ماتریالیسم دیالکتیک را نگرش علمی به پدیدههای اجتماعی را در مرتبهی درک حسی متوقف کردهایم. افرادی هستیم که به دلیل درک ضرورت عدالت اجتماعی، با شور و احساساتی داغ و با جوشوخروشی فرمالیسی منطق علمی را خفه کردهایم. چرا به دلیل شکست در یک جبهه اکثر جبههها فرو بپاشند؟ این دلیلی بر عدم درک عمیق مارکسیسملنینیسم است؛ تنها باور و جهانبینی علمیای که لاتغیرها را نفی میکند و با پیشرفتهای علمی خود را باز میآفریند. لنینیسم چون جهانبینی مارکسیستی را در زمینهی روند سرمایهداری کاملتر و ماهیت امپریالیستی سرمایهداری زمانه را افشا کرد، در عمل توانست طیِ دورانِ کوتاهِ زندگیاش از سرمایهداری د زمینههای علمی و مناسبات انسانی پیشی بگیرد. او دیکتاتوری پرولتاریا و ضرورت آن را فهمید ـ اگرچه از آن منحرف شد ـ و راه رشد غیرِسرمایهداری را عرضه کرد. احزاب و افراد درهمشکسته از خود نمیپرسند، آیا وقتی کمونیستها از امریکا تا اروپا و سوسیالدمکراتها در ایران در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم با سرمایهداری استعماری ـ امپریالیستی میجنگیدند، پشتوانهای چون اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی داشتند؟
نولیبرالها با سوءاستفادهی نظری از شرایط موجود جهانی، به جنگ روانی علیه جبههی کار (که شکست خورده اما در حال برخاستن است) دست یازیدهاند و مدعی ابدیت ساختار سرمایهداری و انکار استثمار و امپریالیسم شدهاند. آنها فریاد پایان تاریخ را با کمک حواریونشان (روشنفکران خردهبورژوا)، بنیادهای غیرجانبدار هنری ـ فرهنگی، روشنفکران پستمدرن یا همان فرمالیستهای مردهی دیروزی و «مستقلها» در کرنای رسانهها میدمند. اگر بهرهکشی انسان از انسان، بیعدالتی، جنگ و کشتار، دمکراسی اقلیت ثروتمند، با خیل عظیم بیکاران و گرسنگان و میلیونها خانوادهی زیر خط فقر پایان تاریخ است، تاریخ میباید در دوران بردهداری به پایان میرسید. در این صورت دمکراسی اشراف یونان باستان با زیرساخت بردهداری آن هم با وجود دانشمندانی چون ارسطو که برده را در حد یک انسان نمیدانست، پایان تاریخ بود
ولی سیر تحولات اجتماعی پس از شکست سوسیالیسم نوع اروپای شرقی و یکهتازشدنِ قدرت مطلقهی اقتصادی ـ نظامی سرمایهداری جهانی واقعیتهای جدیدی را عرضه میکند. مشت زحمتکشان، باقدرت در مقابل دنیای یکقطبی امپریالیسم قد علم میکند و قاطعانه سیاستهای جهانیسازی را به چالش میگیرد. به رغم سکوت رسانههای امپریالیستی و جهان عقبمانده، اکثر مردم جهان خبردار شدهاند که در صنعتیترین و بزرگترین کشور امریکای لاتین (تیول قبلی عمو سام) یعنی برزیل، هماکنون جبههی متحد کمونیستها و کاتولیکهای رادیکال یعنی اکثریت مذهبیون و طیف نیروهای چپ هوادار سوسیالیسم علمی، حاکمیت را در روندی انتخاباتی در دست دارند. روندی پویا و ضد سرمایهداری جهانی که در حال گستراندنِ خود به ونزوئلا، بولیوی، پرو و نیکاراگوئه است؛ پیروزی رئیسجمهوری هوادار سوسیالیسم در شیلی و بهدستآوردن ۵۰ درصد آرای ریاستجمهوری در مکزیک توسط طیف نیروهای چپ ضدجهانیسازی، آنهم به رغم هزینهکردن دلارهای بیدریغ یانکیها و تقلبها گستردهی سرمایهداران وابستهی داخلی. آری مبارزهی طبقاتی در اَشکال جدید همچنان تداوم دارد و چپ، با اتکا به نیروهای خلاق و درونی خود، با تجربیات غنی فروپاشی و بدون نیاز به یک حامی جهانی در حال برخاستن است.
خلقهای امریکای لاتین ـ مذهبی و چپ ـ توانستهاند بر کارزار تبلیغاتی و ترفندهای پیچیدهی نولیبرالیسم برای درهمشکستن جبههی واحد ضدِ سرمایهداری با اهدافی آزادیخواهانه و با گرایشی سکولار فائق آیند. ضرورتی که در آسیای وابسته و عقبمانده (کشورهای اسلامی) به رغم ثروتهای بیپایاناش (ولی درمانده و نیازمند صنایع غرب) بهشدت احساس میشود. آزادی و استقلال این کشورها در گرویِ ایجاد چنین جبههی مردمی برای درهمشکستن استبدادهای فردی و توسعهی صنعتی ـ علمی است. بدونِ اتحاد نه مسلمان مبارز، صادق و عدالتخواه میتواند آزادی و سربلندی ملت خود را شاهد باشد، نه طیفِ نیروهای چپ. درسهای تجربی امریکای لاتین، برای انسانهای ناامید و شریفی که از روی ناآگاهی، راه مبارزه را در ترورهای انتحاری میبینند و خود را در اختیار سازمانها و افرادی قرار میدهند که ساختهشدهی سازمانهای جاسوسی امپریالیستی هستند، بسیار آموزنده است.
ناصر آقاجری
منبع : پایگاه اطلاعرسانی فرهنگ توسعه
وایرال شده در شبکههای اجتماعی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست