پنجشنبه, ۲۲ آذر, ۱۴۰۳ / 12 December, 2024
مجله ویستا

عجائب کلان شهر ناکجاآباد


عجائب کلان شهر ناکجاآباد
با اجازت از مولانای کریم قصه شهر و اهل سبای او را از جایگاه معرفت و عرفان ناب انسانی تقلیل و بر وضعیت کلان شهر این زمانه تطبیق می دهم. این کلان شهر بس گسترده و بزرگ و درهم برهم است:
بود شهری بس عظیم و مه ولی
قدر او قدر سکره بیش نی‏
بس عظیم و بس فراخ و بس دراز
سخت زفت و تو بتو همچون پیاز
جمعیت این شهر چندین برابر شهرهای معمولی است و همه گونه خلایقی در آن جمع آمده است. به همین نسبت افراد و گروههائی را در آن می توان یافت که هنوز درون خویش را نپرداخته اند به کارهای بزرگ گمارده شده اند یا دست کم سودای کم کاری و پخته خواری در سر دارند:
مردم ده شهر مجموع اندر او
لیک جمله سه تن ناشسته رو
اندر او خلق و خلایق بی‏شمار
لیک آن جمله سه خام پخته خوار
جان ناکرده به جانان تاختن
گر هزاران است باشد نیم تن‏
مولانا این خامان ناشسته روی پخته خوار را سه دسته می کند: کور و کر و برهنه. اما کوری که مدعی دوربینی است و کری که تیزگوش تر از خود نمی شناسد و برهنه ای که می پندارد دیگران باید درازی دامن او را فروچینند:
آن یکی بس دور بین و دیده کور
از سلیمان کور و دیده پای مور
و آن دگر بس تیز گوش و سخت کر
گنج در وی نیست یک جو سنگ زر
و آن دگر عور و برهنه‏ی لاشه باز
لیک دامنهای جامه‏ی او دراز
توهم همه چیزدانی و کاردانی چنان بر این گروه خامان تسلطی یافته که خیال پردازانه دشمنی را فرض می کنند و از هیچ همه چیز می سازند. این مصداق بارز ناشایستگی و چیزی در جای خود قرار نگرفتن است: وقتی که کور می بیند و کر می شنود و برهنه پوشیده قلمداد می شود.
گفت کور اینک سپاهی می‏رسند
من همی‏بینم که چه قومند و چند
گفت کر آری شنودم بانگشان
که چه می‏گویند پیدا و نهان‏
آن برهنه گفت ترسان زین منم
که ببرند از درازی دامنم‏
کور گفت اینک به نزدیک آمدند
خیز بگریزیم پیش از زخم و بند
کر همی‏گوید که آری مشغله
می‏شود نزدیکتر یاران هله‏
آن برهنه گفت آوه دامنم
از طمع برند و من ناایمنم‏
وقتی هم از ماجراهای خود ساخته و خود پرداخته فارغ می شوند می خورند و فربه می شوند:
شهر را هشتند و بیرون آمدند
در هزیمت در دهی اندر شدند
اندر آن ده مرغ فربه یافتند
لیک ذره‏ی گوشت بر وی نه نژند
مرغ مرده‏ی خشک و ز زخم کلاغ
استخوانها زار گشته چون بناغ‏
ز آن همی‏خوردند چون از صید شیر
هر یکی از خوردنش چون پیل سیر
هر سه ز آن خوردند و بس فربه شدند
چون سه پیل بس بزرگ و مه شدند
آن چنان کز فربهی هر یک جوان
در نگنجیدی ز زفتی در جهان‏
با چنین گبزی و هفت اندام زفت
از شکاف در برون جستند و رفت
‏مولانا آن کران را آرزومندانی می داند که مرگ همه را می شنوند جز مرگ خویش. آن کوران را آزمندانی که عیب همه را می بینند جز عیب خویش. و آن عوران را بینوایانی که ترس ربوده شدن دارائی امان از آنها بریده است:
کر امل را دان که مرگ ما شنید
مرگ خود نشنید و نقل خود ندید
حرص نابیناست بیند مو به مو
عیب خلقان و بگوید کو به کو
عیب خود یک ذره چشم کور او
می‏نبیند گر چه هست او عیب جو
عور می‏ترسد که دامانش برند
دامن مرد برهنه کی درند
خصلتی که در این کلان شهر است آن است که همه را از خود غافل کرده و در کار دیگری سرگرم ساخته است. بسیاری خود را دانای همه فن حریف می دانند اما چون خود را نمی شناسند در حقیقت نادانند. اصل همه اصول ها یعنی خود را فراموش کرده اند و در بند علم ظاهری و عقل دنیائی گرفتار آمده اند:
همچنان لرزانی این عالمان
که بودشان عقل و علم این جهان‏
از پی این عاقلان ذو فنون
گفت ایزد در نبی لا یعلمون‏
چون رهانم دامن‏از چنگالشان‏
صد هزاران فصل داند از علوم
جان خود را می‏نداند آن ظلوم‏
داند او خاصیت هر جوهری
در بیان جوهر خود چون خری‏
که همی‏دانم یجوز و لا یجوز
خود ندانی تو یجوزی یا عجوز
قیمت هر کاله می‏دانی که چیست
قیمت خود را ندانی احمقی است‏

مسعود بینش
http://mgt.blogfa.com/۸۷۰۸.aspx
منبع : مطالب ارسال شده