دوشنبه, ۲۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 10 February, 2025
مجله ویستا
کی ازدواج کنم؟
![کی ازدواج کنم؟](/mag/i/2/kw2o9.jpg)
میگفت: «دیگه بیست و سه سالته و دانشگاتم که داری تموم میکنی... وقتشه دیگه!»
اما من فکر میکردم آیا واقعا وقتش است؟ وقتش را چی تعیین میکند؟ این که چقدر بهش نیاز دارم و تا چه اندازه در زندگیم ضروری است یا این که چون همه فکر میکنند وقتش شده من هم باید قبول میکردم؟!من حقوق خواندم اما به کار در رشتهام علاقهای ندارم و به معرقکاری علاقه دارم و هر سال نمایشگاه هم برگزار میکنم، ترجیح میدادم هنرم را ادامه بدم. فکر میکنم قضاوت یکی از سختترین و پرمسئولیتترین کارهای دنیاست. پس از شام هم از روی سنت، دیوان حافظ را باز کردیم و این شعر برای من آمد:
سالها دل طلب جامجم از ما میکرد
و آن چه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد
آقای مصطفوی مردی مهربان و شوخطبع است. دو پسر دارد، پسر بزرگش ایمان مهندس مکانیک و ۲۷ سالش است و در یک شرکت در آبادان مشغول به کار است و پسر کوچکش رامین ۲۳ سال دارد و دانشجوی هنر میباشد، البته درست برعکسِ برادر بزرگش یا دائم مشروط میشود یا دنبال بازیگوشیهای خاص خودش است. مادر و پدرم اهل داورزن، از روستاهای نزدیک به مشهد هستند و اغلب اقوامشان آنجا زندگی میکنند. ما معمولا دو سال یکبار به اونجا سفر میکنیم، یادش به خیر آن وقتها، اغلب گشت و گذار و تفریحات را با خانواده آقای مصطفوی سر میکردیم. در نتیجه من و ایمان و رامین همبازیهای کودکی هم بودیم و خاطرات خوب و به یادماندنی زیادی با هم داشتیم.
صبح روز بعد، مادرم با هیجان صدایم کرد: شیدا! شیداجان! مادر، با توام بلند شو! بسه چقدر میخوابی! در آن حالت خوابآلودگی به ساعتم نگاه کردم و گفتم: مامان...! تازه ساعت هفت صبح شده! چقدر میخوابم!؟
مامان گفت: خانم خانوما پاشو انگار فهیمهجون (همسر آقای مصطفوی) برات خوابای خوب دیده! گفتم: خوابای خوب دیگه چیه؟
مامان گفت: فهیمهجون تماس گرفته میگه، ایمان دیشب کلی باهاش حرف زده و گفته که میخوام با شیدا ازدواج کنم و باید فردا شب (یعنی امشب) بریم خواستگاریش...!
قلبم یک لحظه ایستاد، خواب از سرم پرید،...هاج و واج مانده بودم و نمیفهمیدم مامانم کلّه صبح چی داره میگه! گفتم: مامانجون، یه بار دیگه بگو چی گفتی؟
در عین حال داشتم فکر میکردم در مورد رامین شاید کمی مشکوک بودم که شاید حسی به من داشته باشد اما در مورد ایمان اصلا، مامان از اول شروع کرد (البته کمی با صدای بلندتر): گفتم که امشب میخوان بیان خواستگاریت...!
گفتم: مگه میشه؟ من، ایمان و رامین رو مثل رضا و محمد (پسر خالههام) دوستشون دارم، نمیتونم به ایمان به چشم همسر نگاه کنم! مامان... نکنه داری سر به سرم می ذاری...؟
مامان گفت: مگه عقلتو از دست دادی؟ الان وقت این حرفا نیست، پاشو که یه عالمه کار داریم!
مات و مبهوت در افکارم فرو رفته بودم، داشت از تعجب خشکم میزد. ایمان! آخه چرا من؟ اون خیلی خوبه اما من که فعلا نیاز به ازدواج کردن ندارم، اصلا هنوز نیازشو عمیقا احساس نکردم. نه من نمیتونم... باید امشب خیلی راحت بهشون نه بگم. آخه مگه ازدواج الکیه! وقتی من هنوز کارهای دیگری دارم که انجام بدهم چرا باید ازدواج کنم که به نظرم خیلی ضروری هم نمییاد؟ به هر حال هر چیزی باید زمانی انجام بشه که نیازش تو تمام وجود آدم ریشه کرده باشه. مثلا وقتی تصمیم گرفتم دنبال معرق بروم، حسی توی وجودم بود که نمیتوانستم جلویش را بگیرم. هرچی سعی کردم به آن فکر نکنم نشد. رشتهام حقوق بود. خانوادهام از اول اصرار داشتند که یک رشته درست و حسابی بخوانم. من هم چون آنها میخواستند دو سال پشت کنکور ماندم و حسابی درس خواندم اما حالا چی؟ نمیخوام در این زمینه کار کنم چون علاقه ندارم و نیازی هم به آن در خودم حس نمیکنم. فقط برای راضی کردن بقیه و حس خودخواهیهای خودم بود که درس خواندم، اما کمی نگذشته نیاز به هنر معرق را در وجودم حس کردم. پس حالا مگر نیاز به ازدواج هنوز تو وجودم آنقدر ریشه کرده که به این کار تن بدم؟
بابا ظهر آمد خانه به بهونه ناهار (در صورتی که بابا هیچ روزی برای ناهار خونه نمیآمد) کاملا مشخص بود که مامان جریان را برایش گفته چون با یه جعبه شیرینی آمد خونه (انگار برای خودشون بریده بودند و دوخته بودند)!
بابا گفت: شیدا جان بیا تو اتاق کارت دارم!مامان و بابا تو اتاق کار بابا منتظرم نشسته بودند، داخل شدم و روی صندلی نشستم. قلبم داشت از جا کنده میشد! یعنی بابا چی میخواست بهم بگه؟
بابا بهم گفت: ببین شیدا جان، ما الان چندین ساله که خانواده مصطفوی رو میشناسیم و میدونیم که خانواده با اصل و نسبی هستن و میتونیم با هم زندگی کنیم و شاد باشیم و...
کمی هم در مورد ایمان گفت: ایمان پسر خوب، با فکر، اهل زندگی و خانوادهدار و...
میان صحبتهای پدرم با صدایی لرزان گفتم: آخه من اونو مثل رضا و محمد میدونم، نمیتونم به چشم همسر بهش نگاه کنم در ضمن من هنوز نیاز به ازدواج کردن ندارم.
بابا گفت: دخترم عشق به وجود میاد مگه همه اول ازدواجشون عاشقن یا نیاز به ازدواج کردن دارن؟ شما وارد زندگی بشید همه چیز عوض میشه، این خانواده برای وصلت خیلی مناسبن، شاید دیگه مثل اینها گیرت نیاد... همه جوره مورد تاییدن...
خلاصه شب شد و خانواده آقای مصطفوی با گل و شیرینی آمدند، من هم از ایمان بدم نمیآمد ولی ایمان که تا همین شب قبل یک جور دیگر با من برخورد میکرد. خیلی عادی یا بدون واکنش اضافی، حالا مدام سرخ میشد و سرش را پایین میانداخت اما نگاههای دزدکی به من میانداخت.
واقعا نمیدانم چه اتفاقی افتاد. انگار روی یک موج سوار بودم که داشت مرا به هر طرف که میخواست میبرد و من بیاراده خودم را به آن سپرده بودم. مثل زمانی که از من خواستند رشتهای خوب در دانشگاه قبول شوم. همه میخندیدند و شاد بودند و مبارک مبارک میگفتند. من هم انگار تحت تلقین آنها بودم و مثل آدمهای بیاراده باخنده آنها میخندیدم. بنابراین تا به خودم بیایم، مثل برق قرار شیرینیخوران و عقدکنان را گذاشتند.
وقتی که رفتند به پیشدستیهای پر از پوست میوه نگاه کردم. خانه از آن همه شور و حرارت و خوشی و خنده خالی شده بود. انگار یک دفعه از خواب بیدار شدم: چه اتفاقی افتاد؟ چی شد؟ من چرا هیچی نگفتم؟ واقعا الان وقت ازدواج منه؟ واقعا میفهمم دارم چی کار میکنم؟
اما کلنجارهای درونی من نمود بیرونی پیدا نمیکرد. روزها پشت سرهم و به سرعت میآمدند و میرفتند و من فقط سعی میکردم خودم را قانع کنم که شاید مورد بهتری از ایمان پیش نیاید. به هر حال آشنا بودیم، همدیگر را میشناختیم. شاید هم واقعا بهش علاقهمند میشدم. شبها خوابم نمیبرد گاهی آن قدر در فکر فرو میرفتم که نمیفهمیدم به من چه میگویند. حواسم پرت بود و همه این حالات مرا به شوقم برای ازدواج نسبت میدادند، اما فقط خودم از دلم خبر داشتم. از خودم میپرسیدم خوب بودن طرف کافی است؟ چه چیزهایی مهم است و چه چیزهایی نیست و سرم از فشار افکار جورواجور درد میگرفت.
کمکم حس میکردم یک حسی میان من و ایمان که حالا دیگر با اجازه خانوادهها گاهی به رستورانی میرفتیم و مدام در مهمانیهای خانوادگی در کنار هم مینشستیم، به وجود آمده، اما راستش از ایمان چیز زیادی نمیدونستم، نمیدونستم ارزشها و اهداف و خواستهها و نیازهای و... اون دقیقا چیه؟ یک صحبتهایی جسته و گریخته پای تلفن یا وقتی برای شام و ناهار به بیرون دعوتم میکرد، داشتیم اما اینها هیچ کدام چیزی را نشان نمیداد، بیشتر خجالت میکشیدیم و سعی میکردیم، خودمان را ایدهآل نشان دهیم. هر چی تقلا میکردم و سعی میکردم خودم را فریب دهم نمیشد. نه... من دیگجوشان ازدواج را در وجود خودم حس نمیکردم. اصلا نمیدانستم هدفش چیست وقرار است چی پیش بیاد. خیلی از دوستانم میگفتند به هرحال ازدواج که بهتر از تو خانه ماندن است، آدم استقلال پیدا میکنه و اختیارش دست خودش میافتد. اما من در فامیل و آشنا میدیدم که برای خیلیها اتفاقا اصلا این اتفاق نمیافتد. ومحدودتر میشدند. یکی از دوستانم میگفت بالاخره که چی؟ باید شوهر کنی دیگه !
گفتم: اما اون بالاخره خودش یک زمانی داره...
- دیر میشهها شیدا خانم!
- آخه کی گفته دیر میشه، دیر شدن رو کی تعیین میکنه من یا تو؟
اما با این حال نمیدانم چرا میگذاشتم آن موج مرا هر جا که خواست ببرد.
پس از شیرینیخوران و مهمانی دادن و سفارش دادن لباس به خیاط و گرفتن وقت آرایشگاه و تمام این جزییات وقت پر کن، ما برای پنجشنبه آخر ماه قرار عقدکنان گذاشتیم و عقد کردیم و تمامی این اتفافات در کمتر از سه هفته افتاد و من وقتی به خودم آمدم که زن شرعی ایمان شده بودم، اما قرار بود یک سال بعد جشن عروسی را بر پا کنیم. کار ایمان در آبادان بود و هر ماه ده روز به تهران میآمد و تا میآمدم بهش عادت کنم، زمان رفتنش میرسید. اوایل خیلی باهام تماس میگرفت. هر شب SMSهای عاشقانه میداد، برام کارت پستال میفرستاد و نامههای عاشقانه و خاطرات روزانهاش رو مینوشت و من را در جریان همه کارهایش میگذاشت، اما کمکم درگیریهای کاری ایمان زیاد شد، اگر قبلا ماهی ده روز تهران میآمد، حالا دیگه سه روز شده بود. دیگر حداکثر روزی یک یا دو روز یکبار تماس میگرفت، وقتی هم زنگ میزد آن قدر عجله داشت که چیزی برای گفتن به هم جز حالت چطوره و چه خبرهای بیجواب، نداشتیم. ارتباطمون سرد شده بود.
پیش خودم میگفتم: خدایا! آخه این چه زندگیه که باید دور از هم باشیم و هیچ موقع داشتن یک همسر را به شکل درست تجربه نکنم؟!
ما منتظر بودیم تا شرایط مالی ایمان بهتر بشه تا بتوانیم زندگیمونو شروع کنیم... اصلا نمیدونستم نقش ایمان در زندگیم چیه...!؟ از اون طرف حرفهای فامیلها هم که میگفتن «پس نمیخواین عروسی کنین!؟ چرااین قدر طول کشید؟
با خودم گفتم: خدایا! خسته شدهام از این همه تناقض، آن روزهای اول که رفتارها و ادعاهای احساسی ایمان را میدیدم و حالا که زمان کوتاهی گذشته هیچ خبری از آن حرفها و ادعاها نبود! ده سال بعد چی میخواست بشه؟ من ایمان رو چقدر میشناختم؟ چقدر به ظاهرش بسنده کرده بودم؟ اما به هرحال بهش وابسته شده بودم. درست مثل رشته حقوق که دوستش نداشتم، اما میخواستم با هر جانکندنی است مدرکم را بگیرم. اما کمکم همه چیز شکل دیگهای به خودش گرفت مثل برگهای سبز درختان که از غم پاییز زرد میشن و میریزن...! برام بسیار عجیب بود چون نه برای هم تکراری شده بودیم و نه عادی، ولی چرا این رفتارها را نشان میداد؟ این فاصله از کجا به وجود آمده بود. چرا این قدر از هم دور بودیم؟ ازدواج یعنی این؟ ازدواج که باید ما را به هم نزدیکتر میکرد.کمکم من هم سرد شده بودم انگار نه انگار که اسم کسی تو شناسنامهام وارد شده بود! اوایل که ایمان به سفر میرفت و از دوریش دلهره میگرفتم با گریه میخوابیدم و سر نمازهام دعاش میکردم، دوست داشتم در کنارم باشه و مثل بقیه دختر و پسرها که به عقد هم در آمدهاند اما حالا دیگر حسرت بسیاری از ابراز محبتهای ایمان به دلم مانده بود. گاهی فکر میکردم نکنه واقعی نبود؟ بعضی وقتها دیگر تعارف و رودربایستی را کنار میگذاشتم. با ایمان جر و بحثم میشد که چرا تهران نمییاد؟
اما اون همش کارشو بهونه میکرد.
متوجه شدم خیلی حساس هم هست و تحمل یک حرف و اعتراض کوچک را هم ندارد. دو هفته حتی یک تماس هم نگرفت و من واقعا اذیت شدم. مدام خودخوری میکردم و با یک عالمه سوال بیجواب دست و پنجه نرم میکردم. در ضمن صحبتی هم به میان نیومد که زندگی کوچکی برای من در آبادان تشکیل بدهد و به هم نزدیک بشیم، شاید سردی بینمون کم و کمتر بشه... هرچند من هم دیگر انگار اصراری برای رفتن نداشتم. کجا برم؟ پیش کی برم؟ پیش کسی که حتی درست نمیشناختمش و در این مدت به این کوتاهی این قدر رنگ عوض کرده بود من هم بیاعتنا و سرد شده بودم. سعی میکردم به تنها علاقهای که در زندگی داشتم یعنی معرق بپردازم. به سختی درسهایم را میخواندم تا ترم آخر را هم به پایان برسانم.
سه هفته بود که از ایمان خبری نداشتم و داشتم با خودم فکر میکردم ما چقدر معنی ازدواج رو درک کردهایم! خدایا من چقدر داشتن یک سرپرست رو تجربه کردم؟ آیا واقعا داشتن همسر فقط به بودن اسم در شناسنامه است؟ ما چه مسئولیتی در برابر هم داریم؟ من و ایمان چقدر نیاز به ازدواج کردن داشتیم که بدون هیچ فکر و احساس نیاز به ازدواج کار به این بزرگی رو انجام دادیم؟ دیگر مطمئن بودم که مرتکب بزرگترین حماقت عمرم شدهام.
جالب این که رفت و آمد خانوادههایمان هم کم شده بود در حالی که باید بیشتر میشد. همین که مدتی از هم دور ماندیم همان یک کم احساسی هم که داشت شکل میگرفت از بین رفت. پس انگار یکی از راههای فهمیدن این که وقت ازدواج کی هست درست همین میباشد. در یک مجله خوانده بودم که یک مدت فاصله بگیریم و سعی کنیم آن حس را از وجودمان بیرون بیندازیم بعد اگر بیرون رفت خوب ماندنی نبوده، اگر هم ماند سعی کنیم باز بیرونش بیندازیم. اگر باز ماند پس نیاز واقعی است. درست همان کاری که من با معرق انجام داده بودم.
اما دراین اوضاع و احوال خبری به گوشمان رسید که تکانمان داد. یکی از دوستان پدرم که به آبادان رفته بود، میگفت ایمان را همراه دختر جوانی دیده است.
به قدری از این مسئله جا خوردم که تا دو، سه روز اصلا حال خودم را نمیفهمیدم. قدرت فکر کردن و تصمیمگیری را از دست داده بودم. نمیتوانستم این خبر را هضم کنم.
مادرم که وضعی بهتر از من نداشت، مدام میگفت: آشنا که این باشه وای به حال صد پشت غریبه ! دیگه به کی میشه اطمینان کرد؟
پدرم هم آن قدر جا خورده بود که مدام به اتاق کارش میرفت و به نقطهای نامعلوم خیره میشد. دو، سه روز بعد هم به دیدن آقای مصطفوی رفت. تا جریان را اطلاع دهد. آن ارتباط چندین و چند ساله و... حالا چی میشد؟ جوابه اقوام و آشنایان را چی باید میدادیم؟
آقای مصطفوی به پدرم گفته بود: من از روی شما شرمندهام. ما هم متوجه یک چیزهای شده بودیم و حتی خودم رفتم آبادان... همون موقع که اینا عقد کردن یک همکار جدید خانم به شرکت آنها میآمد... و ایمان هم... باور کنید از روی شما خجالت زدهام اما باهاش حرف زدم، تشر زدم، داد کشیدم، اما فایده نداشت، میگفت حالا یک مدت بگذرد... خودش هم راستش سرگردان بود، ما خیلی بهش اصرار میکردیم که با شیدا وصلت کنه...
وقتی ماجرا را فهمیدم، متوجه شدم انگار ما هر دو قربانی یک مسئله شده بودیم. آن اوایل فقط ادای خوشبختی و دوست داشتن را درمیآوردیم. اما غرورم خیلی جریحهدار شده بود و نمیتوانستم با قضیه کنار بیایم.
برای ایمان نامه نوشتم که به چه نتایجی رسیدم، او هم ابتدا در نامهای سعی کرد نظرم را عوض کنه ولی بعد که فهمید قضیه برملا شده است، حرفمو یه جورایی تصدیق کرد و مستقیما برایم نوشت: تو هم اونی که من میخواستم نبودی...!
بنابراین من و ایمان تمام عواقبش را به جون خریدیم و با خانوادههامون صحبت کردیم آنها هم دیگه با اتفاقاتی که افتاده بود و وقتی جدیتمان را دیدن، اصراری نکردن و تصمیم نهایی را به خودمون سپردن و به ما گفتن: زندگی، زندگی شماست، نه ما...! فقط خوب فکرهاتونو بکنید...!
ما باید تاوان کار اشتباهمون رو میدادیم که کاری به این بزرگی رو تا وقتی که نیازش ما رو دربر نگرفته (یعنی با گذشت زمان این حس در ما پر رنگ و حیاتی نشده) انجام دادیم.
الان دو ساله که از طلاقم میگذره و از ایمان حتی یک تلفن هم بهم نشده! به نظر شما آیا این نتیجه یک عشق حقیقی است؟ به نظر شما نیاز به ازدواج اونقدر در ما عمیق شده بود که نتونیم ازش چشمپوشی کنیم و به تاخیرش بیندازیم؟
هدی پرویزی
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست