شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

تغییر وضعیت از دانشجوی پزشکی به بیمار


تغییر وضعیت از دانشجوی پزشکی به بیمار
در آگوست ۲۰۰۲ در حالی که خودروی کوچکم را از وسایلم پر کرده بودم سفری یک هفته‌ای را آغاز کردم. در آینه بغل همه مکان‌های آشنا را می‌دیدم که ناپدید می‌شدند. مقصد: دانشکده پزشکی استنفورد، جایی که قرار بود درس بخوانم و پزشک شوم. تصمیم گرفته بودم منطقه شمال شرق را، خانواده‌ام را، و بیشتر دوستانم را ترک کنم و رهسپار ماجراجویی شوم. کف دستم را بو نکرده بودم که این سفر خیلی زود به ماجرایی فراتر از تصوراتم مبدل خواهد شد. نه تنها قرار بود به کسب هنر و دانش پزشکی اهتمام ورزم، بلکه شاید دشوارترین درس زندگیم را نیز باید فرا می‌گرفتم: این که چگونه باید یک بیمار باشم...
به عنوان بخشی از برنامه معارفه، ۴ روز در پارک جنگلی سیِرا نِوادا (Sierra Nevadas) در یک گروه متشکل از ۶ نفر از همکلاسی‌های جدید و ۲ نفر از سال بالایی‌ها که حکم راهنما را داشتند، در اردو بودیم. اوایل پاییز بود که اعضای گروه از مَت، یکی از دو راهنما، ایمیلی دریافت کردند: «امیدوارم در اولین هفته آناتومی‌خیلی بد نگذشته باشد. متاسفانه دو نفر از افراد تحت مطالعه من که قرار بود فردا اسکن مغز شوند برنامه خود را عوض کرده‌اند. هیچ کدام از شما مایل هست بعد از انجام یک آزمون حافظه، از مغزش MRI انجام شود؟»
بدون معطلی داوطلب شدم و نام نویسی کردم.
ظهر روز بعد خود را به مرکز تصویربرداری معرفی کردم. نگاهی به اطراف انداختم. بعد از لحظه‌ای مکث رضایتنامه آگاهانه را امضا کردم، آنگاه درون دستگاه MRI قرار گرفتم. مَت بعد از انجام ۴ اسکن اول گفت: «مغز خوش ترکیبی داری.» با خود فکر کردم البته که همین طور است.
بعد از ۹۰ دقیقه، مَت مرا از تنهایی نجات داد. با آن که پرسش‌های مسلسل‌وار او از آن لحظه به بعد عجیب به نظر می‌رسید، با خونسردی به آنها جواب دادم. خیر، اخیرا هیچ وقت سردرد نداشته‌ام. بینایی‌ام مشکلی ندارد، هیچ علامت غیرمعمول دیگری هم ندارم. وقتی خواستم اسکن‌ها را ببینم، مَت به سرعت وسایلش را جمع کرد و مرا به بیرون راهنمایی کرد، در حالی که برایم توضیح می‌داد که اصلا وقت نداریم. دیگر به آن فکر نکردم و توجهم را متمرکز بر تهیه چیپس سیب کردم که برنامه آن شبم بود.
عصر همان روز در حالی که در آشپزخانه سرگرم پوست کندن چند کیلو سیب سبز بودم، تلفن زنگ زد. مَت بود. با صدای لرزان گفت: «در اسکن شما چیزی دیده‌ایم.» او در سومین اسکن یک یافته غیرطبیعی دیده بود و مرا بیرون فرستاده بود تا به سرعت با یک نورولوژیست مشاوره کند. آنان در مورد تشخیص تردید داشتند و می‌خواستند بلافاصله مرا ببینند. برای آن که در کوتاه‌ترین زمان ممکن وارد سیستم بیمارستانی شویم، با هم به اورژانس بیمارستان دانشگاه استنفورد رفتیم.
ناگهان و به صورتی غیرمنتظره من در سمت مقابل تخت کذایی قرار گرفته بودم. دکتر سَم شوگر (Sam Sugar) در نوشته‌اش درباره فتق دیسک، در بخش هنگامی‌که پزشکان بیمار می‌شوند به این تغییر موضع اشاره می‌کند: «خیلی خوب به یاد دارم زمانی را که در بیمارستان بستری می‌شدم و از من خواسته شد یک گان بیمارستانی بپوشم، در آن لحظه دیگر شوخی‌هایی که همیشه دربار? قسمت پشتی گان انجام می‌دادیم، به نظر جالب و خنده دار نمی‌آمد.» وقتی اولین بار در عمرم گان پوشیدم، این تغییر وضعیت آگاهی‌بخش را تجربه کردم. تجربه من، چه مطلوب من باشد و چه نباشد، از تحصیلم در رشته پزشکی تفکیک‌ناپذیر است. در این موقعیت منحصر به فرد به عنوان یک بیمار و یک دانشجوی پزشکی، سعی می‌کردم تفاوت‌های این دو را به رسمیت بشناسم و میان آنها تعادلی منطقی برقرار کنم. پیچیدگی این تجربه در سیر درمان بیش از پیش نمود یافت.
با آن که مدت کوتاهی بود که دانشجوی پزشکی شده بودم، مزایای به یدک کشیدن این عنوان خود را در اورژانس نشان داد، و مرا شدیدا متعجب ساخت. همراهان من و کارکنان اورژانس کارهای مرا با سرعت انجام دادند و من جلوتر از ۲۰ نفری که در اتاق انتظار نشسته بودند وارد شدم. در بیمارستان یک اتاق خصوصی به من دادند. یک تکنیسین MRI از یک ساعت قبل پیج شده بود تا به جای دوشنبه همان شب یک اسکن تشخیصی انجام شود و بالاخره وقتی خواستم به دستشویی بروم، استاد اورژانس با لبخندی مرا به سمت دیگر راهرو هدایت کرد و گفت: «حالا که یکی از ما هستی می‌توانی از اتاق استراحت کارکنان استفاده کنی.»
با آن که امتیاز یک «خودی» به من اعطا شده بود، مکررا یادم می‌افتاد که من همان دانشجوی نسبتا ناتوان و یک بیمار هستم. مثلا در اورژانس یک نورولوژیست به صدای جریان خون شریان‌های کاروتیدم گوش کرد. «اوه، چه جالب.» و گوشی را به مَت داد. «در سمت راست بروئی قابل سمع است.» بسیار گیج شده بودم و می‌ترسیدم اعتراض کنم، پس به او اجازه دادم سمع کند، درک می‌کردم، اما متاسف بودم که به یک ابزار آموزشی تبدیل شده‌ام. احساس می‌کردم به من احترام گذاشته نمی‌شود، به یک شئ تبدیل شده‌ام و در موضع ضعف قرار دارم. سپس نورولوژیست از من پرسید می‌خواهم من هم سمع کنم یا نه. در حالی که به زحمت جلوی گریه‌ام را گرفته بودم سرم را تکان دادم. این زمان مناسبی برای شنیدن اولین بروئی در دوران تحصیلم نبود.
من یک تازه وارد به عرصه پزشکی بودم، هم به عنوان یک بیمار و هم یک دانشجو، پس از دانش اندکی در این عرصه برخوردار بودم. با این وجود مراقبین من خیلی بی پروا صحبت می‌کردند و از اصطلاحات پزشکی استفاده می‌کردند. برای نمونه، وقتی تکنیسین MRI وارد بیمارستان شد یک مجموعه اسکن از من تکرار شد. بلافاصله بعد از آن، نورولوژیست مرا به درون یک اتاق تاریک و ناراحت برد و توضیح داد: «سارا، چیزی که تو داری یک AVM است. می‌دانی چی هست؟ AVM علامت اختصاری مالفورماسیون شریانی- وریدی است. در مورد حلقه ویلیس چیزی شنیده‌ای؟» می‌دانستم که به استنفورد آمده‌ام تا به امثال حلقه و یلیس عشق بورزم، اما در آن لحظه انگار استاد به زبان دیگری با من صحبت می‌کرد. بقیه چیزهایی را که به من گفت اصلا نشنیدم.
می‌توانستم بهت و حیرت خود را ابراز کنم، اما در آن زمان بصیرت لازم را نداشتم و در همین جا از همه پزشکان می‌خواهم تشخیص دهند که بسیاری از همکاران پزشک دانش اندکی از حیطه غیرتخصصی خود دارند، چه رسد به دانشجویان پزشکی. همچنین پزشکان باید بدانند که به نظر می‌رسد این یک واکنش معمول باشد که فرد بیمار بعد از اطلاع یافتن از تشخیص بیماری‌اش، به صحبت‌های بعدی پزشکش گوش ندهد یا آنها را فراموش کند و این نیز اهمیت ارتباط میان پزشک و بیمار را از این نظر نشان می‌دهد که چه هنگام و چه نوع اطلاعاتی باید به بیمار منتقل شود. به نظرم بهترین راه ارایه مراقبت، روش فرد به فرد است، به گونه‌ای که بر اساس خواسته‌های بیمار و سطح ادراک بیمار شکل گیرد.
هفته بعد، یک آنژیوگرافی داشتم و بر اساس نتایج آن، پزشکم توصیه به دو آمبولیزاسیون و یک رزکسیون کرد. می‌دانستم AVM ممکن است خونریزی کند، پس تصمیم گرفتم درمان را به تعویق نیندازم و اقدامات درمانی را برای تعطیلات عید پاک و کریسمس برنامه‌ریزی کردم. در تمام این احوال دانشجوی پزشکی بودن بسیار دشوار بود. داشتم اولین مطالبی را که در کلاس آموزش داده شده بود فرا می‌گرفتم: این که بدن انسان، و به طور خاص مغز من، عضوی که مسوول آمدنم به استنفورد بود، چقدر آسیب‌پذیر است.
نه تنها مالفورماسیونی که در مغزم شکل گرفته بود مرا آسیب پذیر کرده بود، بلکه انتخاب من برای دریافت مراقبت در استنفورد نیز نوعی آسیب پذیری را بر من تحمیل کرده بود. مبنای این تصمیم من، مراقبت فوق‌العاده‌ای بود که به گونه‌ای راحت و در دسترس در اختیارم قرار داشت. اما این تصمیم عواقب منفی مهمی ‌را هم در پی داشت. اول آن که رازداری در چند مورد رعایت نشد و هویت من در جایگاه‌های نامناسب فاش گردید. دوم، پوشش من در برابر همکاران آینده‌ام را یک گان بسیار نازک و گاه کمتر از آن تشکیل می‌داد و بسیاری از آنها ساعت‌ها با شریان‌های فمورال من سر و کار داشتند. سوم، در حالی که عملا جان من در دستان همکارانم قرار گرفته بود، من خود را به صورتی بی دفاع در اختیار آنان قرار داده بودم. درست است که مقداری بی پردگی فیزیکی و احساسی در چنین موقعیتی اجتناب‌ناپذیر است، اما تلاش برای محدود کردن آن از طریق به حداقل رساندن تعداد افرادِ درگیر مراقبت از چنین بیمارانی می‌تواند محیط کار را سالم‌تر از اوضاع فعلی نماید.
یک هفته پس از دومین آمبولیزاسیون، اتفاقی برایم افتاد که به بهترین وجه موقعیت منحصر به فردم را به عنوان یک دانشجوی پزشکی و یک بیمار نشان داد. در اتاق عمل در وضعیت خوابیده به پشت، در حالی که ملافه‌ای بدن عریانم را پوشانده بود، سِرُم به دستانم وصل بود، الکترودها بر روی سرم چسبانده شده و اشک‌هایم بر گونه‌هایم خشک شده بود، در انتظار عمل جراحی بودم. رضایتنامه آگاهانه دیگری را امضا کرده بودم که اکنون اهمیتش در ذهنم از یک مقررات دست و پا گیر اداری به واقعیتی تبدیل شده بود که برخی از ترسناک‌ترین کابوس‌های زندگیم، یعنی تغییرات شخصیتی، سکته مغزی و مرگ را ، که پیامدهای بالقوه مخرب اقدامات تهاجمی‌هستند، به صراحت متذکر شده بود. رزیدنت بیهوشی با مشقت سعی کرد یک راه شریانی از مچ دستم – که هنوز از رگ گرفتن‌های قبلی کبود مانده بود– بگیرد. استاد بیهوشی برای آن که حواسم را پرت کند تا این کار را انجام دهد از من سوال کرد: «بگو ببینم چرا اگر پوست اطراف را بکشم درد سوزن را کمتر احساس خواهی کرد؟» بعد از آن که چیزهایی درمورد رشته‌های عصبی بزرگ و کوچک بلغور کردم، او شلیک بعدی را انجام داد: «ریشه‌های شبکه عصبی بازویی کدام‌اند؟» نمی‌توانستم باور کنم در حالی که منتظر رویدادی بودم که می‌توانست زندگیم را تغییر دهد، در حالی که سعی داشتم آرامش یابم و در حالی که به تازگی فصل امتحاناتم را پشت‌سر گذاشته بودم، داشتم سوال پیچ می‌شدم. احساس کردم مورد سوء استفاده قرار گرفته و کاملا مغلوب شده‌ام. پاسخ دادم: «ازT۱- C۵»و خوشبختانه بیهوش شدم.
جراحی اگرچه طول کشید، اما با موفقیت انجام شد و من بدون هیچ مشکلی بیدار شدم. بعد از انجام آنژیوگرافی متعاقب آمبولیزاسیون، جراح مغز به من خبر داد که: «برای همیشه علاج شده‌ام.» او خوشحال بود که AVM ۵/۳ سانتیمتری لوب فرونتال را خارج کرده است، چرا که امکان خونریزی آن در آینده وجود داشت. از این که مرحله بهبودی آغاز شده بود در پوست خود نمی‌گنجیدم، اما با شنیدن کلمه «علاج» به فکر فرو رفتم. واقعیت این بود که آن AVM دیگر وجود خارجی نداشت. اما اگر کشف نشده و برداشته نشده بود، ممکن بود تاکنون پاره شده و من مُرده بودم. از نظر من، این دیدگاه جراح مغز من است. اما آیا اگر هرگز علامتی پیدا نمی‌کردم، ممکن نبود برای همیشه خوب باشم؟ شاید در تمام عمرم با آن AVM زندگی می‌کردم و هیچ‌گاه مشکلی پیدا نمی‌کردم. از این گذشته، آیا معنای علاج همین است، با توجه به این که من دیگر از نظر فیزیکی و احساسی کسی که قبلا بوده‌ام نیستم؟
با فرارسیدن ماه مارس، از تجربه بیمار بودن تا حدودی فاصله گرفته بودم. اکنون که دیگر دغدغه‌ای در سرم نبود، فهمیدم که با آن که هرگز به انتخاب خودم دچار این ماجرا نشده بودم، اما در نتیج? آنچه رخ داده است، دانشجوی پزشکی و پزشک بهتری خواهم بود. من تعاملات مثبت فراوانی با ارایه کنندگان مراقبت در تمام سطوح داشته‌ام و برخی از رفتارهایم را از آنان الگوبرداری کرده‌ام. از سوی دیگر دریافته‌ام که خیلی اتفاقات می‌افتند بدون آن که سخنی از آنها به میان آید و این که رابطه میان پزشک و بیمار می‌تواند با پیش فرض‌های نادرست و عدم احساس همدردی خدشه‌دار شود. یک راه برای بهتر شدن اوضاع آن است که تلاش و زمان بیشتری را صرف باز نگه داشتن راه ارتباط با یکدیگر کنیم. به عنوان مثال نورولوژیست من باید چند ثانیه‌ای به خود زحمت می‌داد و بروئی مرا جلوی روی من «جالب» خطاب نمی‌کرد، ناراحتی مرا می‌دید، درک می‌کرد و یا به مخیّله‌اش خطور می‌کرد که آن موقع زمان مناسبی برای آموزش دادن نیست. به همین نحو کافی بود متخصص بیهوشی به یاد بیاورد که آن دانشجوی پزشکی در اتاق عمل روی تخت خوابیده بود، نه آن که در کنار استاد ایستاده و منتظر پرسش او باشد.
هیچ چیز دیگری نمی‌تواند جایگزین «بیمار بودن» باشد. من این شانس را که از روز اول حرفه پزشکی‌ام با بیمارانم یکی بوده‌ام را به فال نیک گرفته‌ام. شکنندگی زندگی به من آموخته که چقدر ناچیزم، و این تجربه باعث شد هم تعهد من به حرفه پزشکی و هم باورم به قدرت آن در ایجاد تغییرات مثبت در زندگی انسان‌ها بیش از پیش تقویت شود.
ترجمه: دکتر امیرعلی سهراب‌پور
منبع:
Hilgenberg S. Transformation: from medical student to patient. Annals of Internal Medicine May ۱۶, ۲۰۰۶; ۱۴۴: ۷۷۹-۷۸۰.
منبع : هفته نامه نوین پزشکی